Sunday, November 15, 2009

سویی که دلخواه اوست

وقتی می نویسی نخست تو خدای شخصیت هایی هستی که خلق کرده ای. به میل تو می چرخند و می روند و زندگی می کنند. بعد کم کم، راه را اگر درست رفته باشی، آدم های قصه ات عصیان می کنند: جایی که می خواهی بروند، می مانند؛ جایی که می خواهی بخندند، اشک می ریزند و... آدم های قصه ات از جایی خودشان را به توی نویسنده تحمیل می کنند. دیگر تو قادر مطلق نیستی...مانده ام نازنین! آخر این قصه، تو واقعن می روی؟

4 comments:

  1. دوست دارم بماند نازنین قصه ات

    ReplyDelete
  2. میشه فکر کنی قصه بوده. هم اومدنش هم رفتنش. میشه موندنی ترین قصه ای باشه که خوندی، یا شنیدی. اما وقتی رفت، دیگه رفته! آخر قصه های ما معمولا فیلم هندی نمیشه که همیشه موندنه تهش. مجبوریم دلمون رو خوش کنیم به اینکه فقط فرصت خوندن همچین قصه ای رو داشتیم. بی توقع اینکه جور دیگه ای تموم بشه.

    ReplyDelete
  3. بنگر که چگونه دست تکان میدهم.... گویی مرا برای وداع آفریده اند

    ReplyDelete
  4. غمگین میشه آدم از بوی چمدانهای بسته ........

    ReplyDelete