وقتی می نویسی نخست تو خدای شخصیت هایی هستی که خلق کرده ای. به میل تو می چرخند و می روند و زندگی می کنند. بعد کم کم، راه را اگر درست رفته باشی، آدم های قصه ات عصیان می کنند: جایی که می خواهی بروند، می مانند؛ جایی که می خواهی بخندند، اشک می ریزند و... آدم های قصه ات از جایی خودشان را به توی نویسنده تحمیل می کنند. دیگر تو قادر مطلق نیستی...مانده ام نازنین! آخر این قصه، تو واقعن می روی؟
دوست دارم بماند نازنین قصه ات
ReplyDeleteمیشه فکر کنی قصه بوده. هم اومدنش هم رفتنش. میشه موندنی ترین قصه ای باشه که خوندی، یا شنیدی. اما وقتی رفت، دیگه رفته! آخر قصه های ما معمولا فیلم هندی نمیشه که همیشه موندنه تهش. مجبوریم دلمون رو خوش کنیم به اینکه فقط فرصت خوندن همچین قصه ای رو داشتیم. بی توقع اینکه جور دیگه ای تموم بشه.
ReplyDeleteبنگر که چگونه دست تکان میدهم.... گویی مرا برای وداع آفریده اند
ReplyDeleteغمگین میشه آدم از بوی چمدانهای بسته ........
ReplyDelete