Saturday, October 11, 2008

زبان بسته

من دارم هیولای گردن کلفتی را میبینم که از اعماق روحم سر بر آورده بیرون و فقط می خواهد تلافی کند.میخواهد گوشه کنایه بزند،آزار بدهد،نمک روی زخم بپاشد فقط میخواهد ویران کند تا آرام شود...راستش را بخواهید زورم نمیرسد بهش،قبلن ها هر از چند گاهی قد علم میکرد ولی هیچ وقت به این گردن کلفتی نبود تازه همیشه برای مهارش دلم با من بود و کنار من،حالا اما دلم رفته پشت به من نشسته و زانو هایش را بغل کرده...از پس این هیولا بر نمیایم،نمیتوانم زبانش را پالایش کنم از نیش و متلک ولی میتوانم ساکت باشم تا از زبان من حرف نزند لااقل!


ساکت می شوم

2 comments:

  1. خوب گاهی وقتا اینجوریاست دیگه !

    ReplyDelete
  2. واسه من یک عمقی داره این حرفت امیر
    ساکت باشم تا از زبان من حرف نزند لااقل!
    چه کرد با ما
    دمت گرم

    ReplyDelete