من دارم هیولای گردن کلفتی را میبینم که از اعماق روحم سر بر آورده بیرون و فقط می خواهد تلافی کند.میخواهد گوشه کنایه بزند،آزار بدهد،نمک روی زخم بپاشد فقط میخواهد ویران کند تا آرام شود...راستش را بخواهید زورم نمیرسد بهش،قبلن ها هر از چند گاهی قد علم میکرد ولی هیچ وقت به این گردن کلفتی نبود تازه همیشه برای مهارش دلم با من بود و کنار من،حالا اما دلم رفته پشت به من نشسته و زانو هایش را بغل کرده...از پس این هیولا بر نمیایم،نمیتوانم زبانش را پالایش کنم از نیش و متلک ولی میتوانم ساکت باشم تا از زبان من حرف نزند لااقل!
ساکت می شوم
خوب گاهی وقتا اینجوریاست دیگه !
ReplyDeleteواسه من یک عمقی داره این حرفت امیر
ReplyDeleteساکت باشم تا از زبان من حرف نزند لااقل!
چه کرد با ما
دمت گرم