Thursday, October 23, 2008

این هم از این

دی ماه سال ٨٣ آمدم این شرکت.روزهای سختی بود،جیب خالی،زندگی متلاشی،روزگار بد،روزگار شک...روز سخت کم نداشتم اینجا،مثلن وقتی پارسال شرکت نزدیک به ورشکستگی را به عنوان مدیر فروش تحویل گرفتم و با چنگ و دندان نگهش داشتم.جوری که حالا ظرف این شش ماه بیشتر از مجموع دو سال گذشته اش سود ساخته...اینجا را دوست دارم و حالا دارم دل می کنم ازش.


پیشنهاد کاری دارم که درآمدش بیشتر است.احتمالن راحتی و آزادی اینجا را نخواهد داشت اما امنیت کاری و درآمد بالاتری دارد.توی شرایطی که این روز ها من دارم آن امنیت و این درآمد هر دو از نان شب برایم واجب ترند،ضمن اینکه دلم می خواهد تجربه دوباره کار پرفشار،کار سخت را داشته باشم.یکجوری مثل جنگیدن دوباره برای رسیدن به سقفی بالاتر...در هر حال دل کندن از اینجا سخت است برایم


همین الان رفتم به ریاست گفتم که می خواهم بروم.می دانم رفتن من سخت خواهد بود برایش و می دانم دست تنها می شود اما مجبورم کمی خودخواهانه به خودم و تامین زندگی خودم فکر کنم...سخت است از جایی بروی که ۴ سال عمر گذاشتی برایش،یک جور غریبی سخت است.


همه چیز دارد عجیب غریب می شود اطرافم.زمانه انگار زمانه تصمیم های سخت است:تصمیم های سختی که ازشان گریزی نیست

6 comments:

  1. تصمیمت حرف نداره. این که بخوای کار پرفشار رو تجربه کنی. یه تاثیری تو روحیه و جسمیه ت می ذاره که بعدا می گی چرا زودتر این کارو نکردی. و خودخواهانه فکر کردن... من همیشه با این قسمتش مشکل داشتم. اون موقعی که باید, خودخواه نبودم.

    ReplyDelete
  2. انگار دوباره رسیدی به یکی از اون پیچهای تند سرنوشت جان برادر.  دلم با توست.

    ReplyDelete
  3. اخوی می خوای لانگ جان سیلور رو هنوز هیچی نشده تویوتا کمری کنی؟

    ReplyDelete
  4.  کارتازه مبارک باد آقا

    ReplyDelete
  5. بی خیال احساسات
    به فکر زندگیت باش وگرنه مردی!

    ReplyDelete