سیدو برای پست قبلی کامنت گذاشته:«تازه گاهی وقتا بچه ها با درداشون راحت تر کنار میان و زودتر قبول میکنن. یادمه یکبار ایزابل چیزی می خواست و من میگفتم نمیشه .بعد نشست به گریه و بعد از چند دقیقه ای که دید جدی نمیشه .در حالیکه اشکاشو پاک میکرد به خودش گفت : دیگه گریه بسه ! نمیشه دیگه !بعد هم رفت و چند دقیقه بعد هم عین خیالش هم نبود .»
قضیه شاید همین باشد سیدو که تو نوشتی.بچه ها راحت تر با غصه هاشان کنار می آیند چون در لحظه حال زندگی میکنند چون هنوز این کوله بار نامریی آویزان در پشت هر آدم بزرگسالی سنگینی نمیکند روی شانه هاشان،کوله باری لبریز از نمی توانم و نمی شود، کوله بار تلخی...بچه ها شادی لحظه حال را دارند در حالی که ما در عوض داریم سعی میکنیم خشونت خاکستری اکنون مان را با رنگ رویای آینده،تلطیف کنیم و ببین چه بر سرمان میاید وقتی آن تصویر جشن بی کران اینده ،ترک بخورد و بشکند...ترک میخوریم،می شکنیم
خب قاری زاده راست میگه دیگه..................
ReplyDeleteچه رضا قاری زاده عصبانی ای...حالا کی گفته من به خودم اعتماد ندارم رضا جان؟ازون بالاتر کی گفته من چشمم به آسمونه؟ازونم بالاتر تازشم دلم گرفته دارم غر میزنم چه ربطی به صراط مستقیم داره؟ماورای همه اینها تکبیر
ReplyDeleteحسرت کودکانه زیستن وقتی میری زمین بازی بچه ها توی پارک به اوج میرسه...
ReplyDeleteامیر عصبانیت رضا از ناخوشی این روزهای امیرانه است.. از اینکه میایم هر روز اینجا رو می خونیم و کاری از دستمون ساخته نیست که برای رئیس انجام بدیم هر چند خودت هرگز کمکی نخواستی.. از اینکه حس می کنیم اوضاع ارباب نا به سامونه و به ما حرفی نمی زنه.. درد دلی نمیکنه...شاید رضا هم مثل من حس می کنه سر ارباب زیادی درگیر دنیای صوفیانه ی خود ساخته ی خودشه و از منطق دو دو تا چهار تا فاصله گرفته.. برای همینه که رضا توجهت رو از افلاک به خاک جلب می کنه.. شاید انتظارات ما از رفاقتهای وبلاگی خیلی زیاد تر از حد استاندارد باشه... شاید سیب زمینی بودن زیادی برامون سخته ارباب... اما هر چه که هست اینجا، نیت صادقانه است و یه عالم ارادتی که به ارباب وبلاگستان داریم... ارباب رو در اوج می خوایم ارباب...صدام می رسه؟ حالا هر کی می خواد تکیبیر رو بره تو کارش!
ReplyDeleteالـــــله اکبــــــــــــــــر
ReplyDeleteمن یه چیز دیگه هم بگم....درباره این که گفتی ما با رنگ رویای آینده خشونت خاکستری را تلطیف می کنیم و اشکال همینجاست. باید چشم ها را ریز بین تر کرد. توی همین اکنون باید فقط خاکستری را ندید. رنگ ها همین دور و بر هم هستند. شاید آینده خاکستری تر از حال باشد. این را باید به ذهن سپرد و دنبال رنگ های اکنون گشت. ایزابلا این را فراموش نکرده . ما هم می توانیم به یاد بیاوریم...
ReplyDeleteانقدر باهات همدردم که اصلا نمیتونم حرفای گشنگ گشنگ دلداریانه بزنم
ReplyDeleteوای پس من چی بگم؟
ReplyDeleteوجدانن خیلی نامردیه اینهمه با فائق دوغ میخورید تلفنش نصیب من میشه
ReplyDeleteدرسته هر چی میکشیم از خیال پردازی افراطی در مورد آینده هست اینهمه هم که ترک میخوریم و میشکنیم بازم عبرت نمیگیریم که بیاییم از بچه ها یاد بگیریم
ReplyDeleteمیدونی امیر من گاهی وقتا فکر میکنم بهترین معلم من ایزابلا است .
ReplyDeleteچون اینقدر راحت و ساده با همون زبون و دنیای کودکانه اش به من چیزهای خیلی ساده و ژیش افتاده راکه من فراموش کردم یاداوری میکنه که نگو و نپرس.
به نظرم این یک هنر است که بتوانی از چند جمله روزمنره و ساده یک پست بنویسی.
ReplyDeleteبرایت ارزو ی آرامش میکنم .
فرید جان برادر!تو بیا تهران با تو هم دوغ میخوریم هم نسکافه به جان خودم
ReplyDeleteالانشم میتونی با تظاهر به بچگی راحت تر با غصه هات کنار بیای امیر جان...
ReplyDelete