Thursday, October 30, 2008

شیخ اشراق

خدا بگویم چکارت کند علیبی...نشسته بودیم زندگی خودمان را می کردیم یا برعکس،بعد آمدی در وصف قصه های شیخ اشراق و کنعان نوشتی،کک افتاد به تنبان ملوکانه مان که برویم ببینیم این شهاب الدین سهروردی حرف حسابش چیست و این شد آغاز قصه سرگشتگی


رفتم شهر کتاب بوستان و نداشتند.رفتم هاشمی در میدان ولیعصر نبود که نبود.دیروز عصر خواهرک هوس تئاتر کرد رفتم تئاتر شهر بلیت خریدم و مجهز به کفش و عصای آهنی زدم به قلب کتاب فروشی های انقلاب.باز هم هر چه بیشتر جستیم کمتر یافتیم.انگار شیخ اشراق داشت به ناز می فرمود «یافتن ما بسی دشوار است. مرد رهی؟»یکجا هر چه گفتم تصحیح مدرس صادقی را می خواهم طرف به زور می خواست ٧ مجلد جداگانه را بفروشد به من و اصرار اصرار که این اقای مدرس صادقی فقط اسم در کرده،یک جای دیگر هم کتاب فروش سبیل کلفت چنان عاشقانه نگاهم کرد و با افسوس گفت نداریم که برای یک لحظه دلم خواست زن بودم همانجا عاشقش می شدم.ببین چه بروز آدم میاوری علیبی!


آخر از همه دقیقن در آخرین کتاب فروشی مسیر ته بازارچه کتاب فقط یک جلد از این قصه های شیخ اشراق پیدا کردم.ذوق زده همانجا مثل تفال باز کردم کتاب را و این جمله آمد«مقام توکل بسی شیرین است،به هر کسش ندهند»نفسم بند آمده، تازه شدم شکرگزار تو علیبی...دیشب تورقی کردم و حالا هیجان زده ام انگار کسی می خواهد دست مرا بگیرد و ببرد به جهانی تازه،جهان شیخ اشراق!


پی نوشت:بابا جان ها ! یک وقت اگر اهل تئاتر و این هایید گول اسم امانوئل اشمیت و حسین علیزاده ماجرا را نخورید و نروید اجرای حسین سلیمی از مهمانخانه دو دنیا اشمیت را ببینید از ما گفتن!

8 comments:

  1. ممنون از این که کامنتم رو بی جواب نگذاشتی. درک می کنم ارباب! یه عالمه ارادتمندم!

    ReplyDelete
  2. دارم ارباب رو تصور می کنم با سه من سیبیل و کشکول درویشی و موهای دمب اسبی که داره هی هی سرش رو تکون تکون می ده!

    ReplyDelete
  3. اشراقت مبارک

    ReplyDelete
  4. عرفان بعید می دونم این موهای من تحت هر شرایطی قابلیت دم اسبی شدن داشته باشن ها...آخرین سر شماری ها خبر از کاهش تعداد تارهای مو به حدود بیست عدد میده

    ReplyDelete
  5. به سلامتی ارباب... یونگ حسودی نکنه:)

    ReplyDelete
  6. رضا قاری زادهOctober 30, 2008 at 5:07 PM

    راستی حس میکنم جهان شیخ اشراق نباشد جهان باشد که شیخ اشراق هم یه سوراخی چیزی پیدا کرده یه نمه دید زده باشه توش را ... من کماکان فکر میکنم یک قصه بیشتر نباشد امیرخان جان

    ReplyDelete
  7. اوهوم امیر,هی هی این شهر کتاب بوستان هیچی نداره.,

    ReplyDelete
  8. بسیارند ناخوانده ها و نادیده ها و ناشنیده ها , که چون بخوانی و ببینی و بشنوی , دیگر روز , آنی نباشی که اینک هستی . و لذت زندگی در همین است و بس . یا حق

    ReplyDelete