هی جرج زیبای من! با آن ژاکت روشن و کراوات تیره! با آن معصومیت حسادت برانگیز! خواستم فقط به بهانه ی تو برای خودم بگویم زیباترین لحظه ی تمام چند ماهه ی گذشته ام آن لحظاتی بود که تو وسط شهر کتاب کامرانیه، با آهنگ فرمان فتحعلیان خیلی نرم و رها، می رقصیدی و زمزمه می کردی؛ یکپارچه شادی بودی، یکپارچه وجد و من شیفته ی سبکباری مسری تو شدم.
غمگین بودم، غمگینم حالا هم...عادت کرده ام به این سقوط های ناگهانی بی بهانه اما هر وقت اندوه می خواهد اختاپوس وار بکشدم پایین و خلاص، یادم می آید که چشم هایت را بسته بودی و در آن میانه زمزمه کنان، زندگی را می رقصیدی...دلم امروز می شد خالی بماند، پرش کردی جرج زیبای من!
ما دلمان در حال غنج(درست نوشتم؟!) خوردن از استرس حضور سبز! فردایمان در دانشگاه لعنتی کذا(دانشگاه تهران)مان بود که به این پست سیب و خوردن و این حرفها رسیدیم و روحیه (یا روح!) مان تازه شد. دستتان مریض باد! نه دست مریزاد. ما چه قدر با نمکیم!
ReplyDeleteپ.ن: ما داماد شده ایم. لطفا هرچه سریعتر مراتب تبریک خود را به این یار کهن وبلاگستان که آقای ما باشیم! ابراز نمایید. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات!
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز ........................
ReplyDeleteجرج روز هشتم؟اره؟چقدر بدم خدا جامو باهاش عوض کنه
ReplyDelete