Sunday, December 6, 2009

آن لحظه ی دیگر

هی جرج زیبای من! با آن ژاکت روشن و کراوات تیره! با آن معصومیت حسادت برانگیز! خواستم فقط به بهانه ی تو برای خودم بگویم زیباترین لحظه ی تمام چند ماهه ی گذشته ام آن لحظاتی بود که تو وسط شهر کتاب کامرانیه، با آهنگ فرمان فتحعلیان خیلی نرم و رها، می رقصیدی و زمزمه می کردی؛ یکپارچه شادی بودی، یکپارچه وجد و من شیفته ی سبکباری مسری تو شدم.


غمگین بودم، غمگینم حالا هم...عادت کرده ام به این سقوط های ناگهانی بی بهانه اما هر وقت اندوه می خواهد اختاپوس وار بکشدم پایین و خلاص، یادم می آید که چشم هایت را بسته بودی و در آن میانه زمزمه کنان، زندگی را می رقصیدی...دلم امروز می شد خالی بماند، پرش کردی جرج زیبای من!

3 comments:

  1. ما دلمان در حال غنج(درست نوشتم؟!) خوردن از استرس حضور سبز! فردایمان در دانشگاه لعنتی کذا(دانشگاه تهران)مان بود که به این پست سیب و خوردن و این حرفها رسیدیم و روحیه (یا روح!) مان تازه شد. دستتان مریض باد! نه دست مریزاد. ما چه قدر با نمکیم!
    پ.ن: ما داماد شده ایم. لطفا هرچه سریعتر مراتب تبریک خود را به این یار کهن وبلاگستان که آقای ما باشیم! ابراز نمایید. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات!

    ReplyDelete
  2. ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز ........................

    ReplyDelete
  3. جرج روز هشتم؟اره؟چقدر بدم خدا جامو باهاش عوض کنه

    ReplyDelete