به سیبم گاز می زنم. آقا نادر ساعت نه اذن حضور فرموده اند. دوستش دارم. میانسال گیلکی دوست داشتنی است که سلمانی مانده و اسیر قرتی فشم شم بازی های، زمانه نشده. پیشش که می روی هنوز ماشین ریش تراش را روی چراغ الکلی ضد عفونی می کند و قیچی و شانه را با یک مناسک معرکه جلوی جشمت در دستشویی غسل می دهد.
ساعت شش بود که رسیدم خانه. تا نه چه باید می کردم؟ یادم امد ظهر سر زده ام به چشمه، چشمه هیچ وقت طالبش را تشنه نمی گذارد. با «یوسف آباد خیابان سی و سوم» آمدم بیرون. شروع کردم به خواندن و در یک شات تمام شد. این پسر، سینا دادخواه را میگویم، می تواند نویسنده ی خوبی شود. تکنیک بلد است و بالاتر از آن قصه گفتن را اما شلاق می خواهد. داستانش نه، خودش. چیزهایی هست در زندگی که نمی شود با خواندن و دیدن و فکر کردن، یاد گرفت. از این جنس نیستند اصلن. فقط باید بابتشان رنج کشید، دل شکست، دل شکاند، جای خالی عزیزی را تجربه کرد، مرگ را، فقدان را، ترس را...هزار نباید واجب دیگر را تا روح آدمی قد بکشد. این فقط هدیه ی زمان است. هدیه ی رقصیدن با رنج. «یوسف آباد خیابان ...» برای سرگرمی خوب بود اما من شرط می بندم اگر نویسنده اش قدر خود را بداند روزی به ادبیات خسته ی این مملکت چیزی درخشان خواهد افزود. پسرک قصه گفتن بلد است و زمان خودش، روحش را با قصه های گفتنی پر می کند.
دو تا دانه انار خریده ام. یادم باشد با این وضع مملکت در فهرست ارزو های ازدواجم اضافه کنم: میوه کم بخورد. می روی توی میوه فروشی و بیرون می آیی درآمد نیم روزت رفته...دو تا دانه انار خوشگل خریده ام و نگذاشتم توی یخچال. از پیش اقا نادر که برگردم، یکیشان را انتخاب می کنم برای امشب. شاید انکه سرخ تر است یا انکه خوش بو تر یا انکه توی دست هایم بیشتر لوندی کند. با انار باید عشق بازی کرد. صرف خوردن حرامش می کند. کم کم وقت بلند شدن است. بروم سمت اقا نادر، قبلش آخرین گازم را به سیبم بزنم و خلاص!
هوس انار کردم
ReplyDeleteمن باید به خاطر رسوندن مشتی انار از باغ پدر بزرگ به دست ارباب خودم رو برسونم...
ReplyDeleteاین که سه تا انار شد؟؟!!
ReplyDeleteیوسف آباد روایت بی واسطه ی زندگی بچه های دهه شست بود
ReplyDeleteبا این که نوشتهی انارانهی هوسانگیزی بود اما مد نظرم از کامنت گذاشتن نوشتن راجع به "انار" نبود! فقط میخواستم عرض ادبی کرده باشم در این صبحگاه یکشنبهی متعلق به اولادان سید پیامبر!!! و بگم حواست هست چقدر روز به روز نوشتههات دلنشینتر میشه؟ بعدش هم ابراز حسودی کنم! گودر من از حالا قاط زده و جیمیل هم به همچنین. شماها با جادو جنبل وارد گوگلریدر میشین :دی
ReplyDeleteآقا چرا ما که اینقدر شلاق خوردیم و شکنجه شدیم و چه و چه ...هنوز نویسنده نشدیم؟؟
ReplyDeleteسلام چقدر لطیف می نویسین
ReplyDelete