Sunday, December 13, 2009

در ستایش گذار

زمان هایی هستند در زندگی که تجربه، منطق، عقل یاداور می شوند به تو که داری اشتباه می کنی، در چارچوب های منطقی خودت نمی گنجی، پایت را گذاشتی آن سوی مرز و صدایی که می شنوی آژیر قرمز است به نشانه به خطر افتادن امنیت دست سازت!


نگاه می کنم به زندگیم و می بینم امیرحسینی که هست تا چه حد مدیون همین اوقاتی است که بی توجه به صدای آژیر، پا گذاشته آنسوی چپر. انگار والاترین لذت ها و عمیق ترین رنج هایم دقیقن حاصل همین لحظه هایی بوده که از مرز گذشته ام و خدایا زندگی مگر چیزی جز همین توالی رنج و لذت است؟ و مگر نه هر چه عمق این توالی فزون تر، آدمی در آستانه ملاقات با فرشته مرگ آسوده تر زمزمه می کند یگانه بود و هیچ کم نداشت؟


تجربه، از جنس گذشته است و زندگی در لحظه ی حال، به سوی آینده جریان دارد. آدم زنده، باید زندگی کند، باید این چرخه ی مقدس رنج و لذت، عشق و مرگ را در آغوش بگیرد و بگذارد کیمیای گذر از گذشته رخ دهد...حالا که نگاه می کنم می بینم شیفته ی تک تک آن لحظات جنونم که از مرزی گذشته ام و تن ندادم به باید های مصنوعی...زندگی شاید نه در لحظه های سکون میان حریم امن که دقیقن در هنگام طلایی گذار به سوی نمی دانم کجا باشد...زندگی اصلن شاید همین باشد!

12 comments:

  1. شیفته آن لحظه‌های جنون توام که از مرز رد می‌شوی

    ReplyDelete
  2. باطن حرفات رو قبول دارم. اما معمولا عبور از مرز با "تظاهر" اشتباه می شه. به نظر من انسان اول باید شهامت و تهور راست گفتن به خودشو داشته باشه.

    ReplyDelete
  3. http://balatarin.com/permlink/2009/12/13/1873230

    ReplyDelete
  4. شاید نه،حتما زندگی همین است.

    ReplyDelete
  5. زندگی دقیقا همین است

    ReplyDelete
  6. پس زنده باد قرار دادی نبودن! زنده باد محرومیت از خوشبختی ایرانی!
    یه ماشین قسطی, خونه تحت عنایت بانک مسکن, 2 تا بچه ی لوس ننر, هر شب جمعه هم...!
    زنده باد صاحابش! یعنی نگارنده ی بلاگ! یعنی امیر حسین!

    ReplyDelete
  7. اره خب متاسفانه یا خوشبختانه

    ReplyDelete
  8. چه خوب که از بایدهات گذشتی...

    ReplyDelete
  9. اینجا که الان من هستم که نمیشد هورا کشید اما من در دلم گاهی برای بعضی از این پست ها و شما که می نویسی اش هورا می کشم

    ReplyDelete
  10. چه قدر این بخش " مگر نه هر چه عمق این توالی فزون تر، آدمی در آستانه ملاقات با فرشته مرگ آسوده تر زمزمه می کند یگانه بود و هیچ کم نداشت؟" گر چه غمگین و تلخه ولی خیلی تعبیر جالبیه.
    این رشد روحانی که این روزها داری را خیلی تبریک می گم قسمت همه مون باشه الهی. دوست عزیری دارم که اولین کتاب چاپ شده شو (اختصای)به من تقدیم کرده...داشتم بهش می گفتم تو مدیون شکستهای عاطفی زندگیت هستی که اینقدر تو رو عمیق و درونگرا کرده  که بتونی چند کتاب زیبا در این مدت بنویسی و حتی اشتباهاتت رو ببینی و از طرفی تواناییهاتو ...همه شکستها و بالا و پایین رفتنهاس که آدما رو بزرگ می کنه. همه ی این زجرها اونقدر شیرینن وقتی حس کنی درساشو گرفتی! تازه وقتی آدم بفهمه که هرکسی به اینجاها نمی رسه که این همه بلا سرش بیاد تا رشد کنه ، کلی ذوق مرگ می شه. یه شعری هست که یه چیزی می گه ها..جام بلایش می دهند؟ من که هنوز به اون درسه نرسیدم امیر جان. هی اشتباه پشت اشتباه...خوش به سعادتت

    ReplyDelete
  11. اما اون "باید"ه باید باشه ها! شاید اصلا برای همین ساختیمش.

    ReplyDelete