غمگینم...نمی دانم چه لجبازی مضحکی دارم با خودم که این وقت ها دلم نمی خواهد بروم سراغ هیچ تسکینی. شاید دارم خودم را تنبیه می کنم، نمی دانم...انگار گیر کرده ام میان هزارتو، میان هزارتو بوده ای تا بحال؟ وقت هایی هست که آدم راضی می شود برسد به مرکز و خوراک مینوتور شود اما از این چرخش مدام و تکراری در راهرو های لابیرنت رهایی یابد. گره پشت گره می خورد همه چیز. هیچ چیز لعنتی خدا انگار درست پیش نمی رود و من خیلی خسته ام!
مه نشین شده ام، مه نوردی طاقت می خواهد، طاقتم طاق شده...می گذرد، می دانم اما دانایی همیشه توانایی نیست؛ شاید اصلن برای همین غمگینم!
امروز دلتنگی به حد دردناکی احاطم کرده و من سخت غمگینم!!
ReplyDeleteمی دونی که تو این شرایط، دقیقاً اون لحظه ای که انتظار نداری ، یه راه پرنور باز می شه. فقط باید منتظر گذر زمان بود و صبر کرد
ReplyDeleteخییییییییلیییییییی کلیشه ایه اگه بگم میفهممت.اما واقعا می فهممت!
ReplyDeleteامیر جان این روزها منم همینم باور کن اما تا وقتی که مشاهده گرت روشنه و می تونی خودت رو از بالا ببینی نگران نباش.من حتی عین تو لغت هم نمی تونم گیر بیارم از حالم بنویسم.اما می دونم گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است.
ReplyDeletehttp://manvamanha.blogfa.com/post-129.aspx
ReplyDeleteمی دونم جمله درست می شه یه موقعهایی چه قدر مسخره اس اونم از طرف منی که از هر طرف می رم به در بسته می خورم. اما این درست می شه ها را هم اگه به هم نگیم که دیگه هیچی. درست می شه باور کن
ReplyDelete