Tuesday, December 8, 2009

سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو

آدمی در رنج دستانش را بهم می مالد و رقص رنج آغاز می شود. رنج از پوست می گذرد، از گوشت و لحظه ی جادویی هست که می نشیند بر استخوان، بر آن سطح سخت... رنج که بر استخوان نشست، شروع سوختن است. می سوزاند هر آنچه را که قبلن درانیده، می دراند هر آنچه را که تا بحال فقط لمس کرده و لمس می کند عمیق ترین فضاهای روح آدمی را، سیاهچال های سرد  تاریک که بی جبر رنج، هرگز شوقی برای کشف شان در نهاد انسان نیست و شگفتا که رهایی راهی جز این ندارد. رنج مبشر رهایی است و من می دانم این سرمای سوزان که حاکم شده بر روحم، رهایم می کند. رنج راوی رمز رهایی است و همین شوق می انگیزد تا در رقصش شریک شوی و بگذاری روحت با رنج برقصد، شاید که آن وقت رنج، گنجت شود!

8 comments:

  1. اصلا انگار دوباره کشف می کنی، به دنیا می آیی، شکل می گیری از دل رنج

    ReplyDelete
  2. اینقدر این تحلیلا تو دوست دارم!حتی از زاناکس و فلوکسیتین و سیگار تو کافه و ته استکان اخر شب هم بیشتر ادمو اروم میکنه

    ReplyDelete
  3. و من نمیدانم این سرمای سوزان رهایم می کند یا نه..!اما من که ولش کردم م
    خوب باشی داداشی

    ReplyDelete
  4. هر چی بود کلا مرسی.بابت این و بالایی

    ReplyDelete
  5. برای این رنجها اما پایانی هم هست؟

    ReplyDelete
  6. حس این روزای منو نوشتی

    ReplyDelete
  7. عالی بود برادر

    ReplyDelete