نمی دانم چرا هیچکس ماجرای سیندرلا را از چشم پرنس حیران دل از کف داده ندید...فکر کن دلباخته ای،معشوق تنگ در آغوش و جهان به کام،ناگهان صدای زنگ ساعت،ناقوس مرگ دل تو را می زند انگار...می رود،پرنسس گم می شود و از او فقط یک کفش بلوری می ماند...کفشی که مثل خار در چشم پرنس قصه ماست چون سعادتی را به یادش می آورد که به آسانی از دست رفت
صبح داشتم از پله های مستوفی می آمدم پایین به سمت ولی عصر و به افسانه پریان الکساندر ریباک گوش می کردم.بعد با خودم فکر کردم پسرک چه خوب می خواند،چه خوب فهمیده،عاشقی های ما یکجوری افسانه پریان یا قصه سیندرلا است که انگار مقدر شده با نواختن دوازدهمین زنگ از کفمان برود
به همین سادگی
تا بوده همین بوده و اینا داداشی؟
ReplyDeleteای کاش که جای آرمیدن بودی...
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteاصلا دلم نمی خواست جای پرنس بودم, باز سیندرلا اوضاعش بهتر بود!
هر چی درباره فاشیست می شنیدم نمی تونستم درست تصورش کنم. تا اسم (( سالو )) رو شنیدم, البته همونی که معرفی کردف گفت بهتره نبینی و چه خوب شد که ندیدم. با خوندن چند تا نقد و خلاصه و دیدن چند تا عکس , یکی دو شب خوابم نبرد. حالا وقتی از اون سیستم اسم میاری و با شرایط حال ما مقایسه می کنی, صحنه های فیلم جلو چشم میاد, چه قدر میشه شباهت پیدا کرد, مثلا کشیش و ...
ReplyDeleteچه خوب که الان بهم گفتی از هیچ رنج جهان نباید هراسید داداشی..گاهی آدم یه چیزایی رو می دونه ولی فراموش می کنه.,
ReplyDeleteکی گفته اون دوازدهمین زنگ پایان بود؟ فقط یه محک کوچولو بود
ReplyDeleteیکی هم نیست که بگه سهم ما آدم ها از این عشق چیه؟ چرا حتی وقتی اینقدر سخت بدست میآد ولی باز به همین سادگی از کفمون می ره و ما میمونیم و داغ بر دل؟؟؟؟؟
ReplyDelete