Monday, June 1, 2009

پسرک

آن پسر کوچولوی لپ آویزان درونم دیشب باز آمده بود سراغم.گلایه داشت که «مگه نمی دونی من از دعوا می ترسم؟گریم می گیره؟چرا داد و بیداد می کنی؟ها؟مگه قول ندادی مواظبم باشی؟»


حرفی نداشتم.حرفی ندارم.می دانم خشم چرا دارد درونم می جوشد و چرا نمی توانم ابرازش کنم...این جور وقت ها غمگین می شوم.راست می گفت ناهید که«خشم فروخورده همیشه تبدیل به افسردگی می شود»


هر بار که از این پسرک حرف می زنم یا در تخیل خلاق می بینمش، درد در ساعد دست چپم شروع می شود و می آید بالا به سمت شانه...مثل همین حالا،این درد شاید نشان رنجی باشد که پسرک در همه این سال ها برده...دلم خواست فقط بداند من هم رنج می کشم وقتی نمی توانم از او دفاع کنم؛دلم خواست بداند حواسم بهش هست...حواسم بهت هست پسر کوچولوی لپ آویزون چشم غمگینم

1 comment:

  1. یاد دختر کوچولوی خودم افتادم!تو چشماش یه غمیه...

    ReplyDelete