تابستان پارسال،استادی داشت برای جمعی که من هم میانشان بودم از روزهای انقلاب ۵٧ می گفت.میان شرحش اشاره کرد به تقدیس مرگ توسط گروه های سیاسی،به اینکه زندگی و مظاهرش در آستانه انقلاب ۵٧ تا چه حد رنگ باخته بودند و مرگ در لباس شهادت چگونه ارزش مسلط یک جامعه بود.استاد از نمایشگاهی در دانشکده هنر های زیبا برایمان گفت که از عکس های اجساد شهدا و صحنه های مرگ تشکیل شده بود و مردم دسته دسته برای بازدیدش می آمدند؛مرگ چنان زیبا شده بود که برای نکوداشتش نمایشگاه برگزار می کردند؛میان حرفهایش به یادم مانده که گفت«ما به مرگ خو کرده بودیم».
دوشنبه که داشتم حاضر می شدم بروم ونک،به عادت همه ی این اوقات،کیف پولم را گذاشتم شرکت،کارت شناسایی هر چه داشتم هم،بعد دم رفتن برگشتم کارت ساعت زنی شرکت را که فقط نام و نام خانوادگیم رویش ثبت شده توی جیبم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر مردم لااقل مجهول الهویه نباشم تا کار خانواده ام به عکس ورق زدن در کهریزک بکشد.آمدم بیرون و با خودم فکر کردم ببین چه راحت داری به خودت می گویی اگر کشتنم،چه راحت فکر می کنی به مرگ...بعد باورم شد انگار ما هم داریم به مرگ خو می کنیم!
خطر برایمان لوث شده برادر،مرگ هم ایضا
ReplyDeleteدرست است. من هم که امروز رفتم مدارک شناسایی و مالی ام را گذاشتم شرکت ، کیفم رو نگاه کردم چیز مهمی توش نبود و رفتم. همیشه فکر می کردم به خاطر پسرهام تن به این کارها نمی دم . اما امروز انگار این غریبه خیلی آشنا شد برایم.
ReplyDeleteیادته گفتم تو کلاس یونگ تو نابودگر این جمله چقدر منو برد تو فکر که ما مرگ رو انتخاب می کنیم
ReplyDeleteآره گاهی خودآگاه و خیلی وقتها ناخوداگاه و خیلی خیلی وقتها هم ناخوداگاه جمعی پشتشه!!!!!!!!
اونی که حرفی برای گفتن داره هیچ وقت این قدر اسون به مرگ راضی نمیشه
ReplyDeleteوای !!!
ReplyDeleteباید عین مامان بزرگا هی هر شب بیام یکی یکیتونو چک کنم ببینم آپ کردین؟ خیالم راحت بشه که جون سالم در بردین بعد برم دنبال کارهای خودم. روزگار غریبی است نازنین...
ReplyDelete