آدم از یک جا شروع می کند تابو های تنهاییش را در ذهن یکی یکی شکستن. حالا یا به میل خودش یا به جبر زمانه؛ مثلن نمایشگاه کتابش را تنها می رود، موزه سینما هم ایضن، پیاده روی پارک وی تا تجریش را هم و...بعد شاید برسد به جایی که بفهمد برای زندگی محتاج همراهی کسی نیست. ماجرا بعد از طی این مرحله می شود فقط غلظت لذت و نه فقدان آن. یعنی وقتی تنهایی، لذت هست اما با حضور یک همقدم می شد بیشتر باشد. برای آدمی که منم این یک قدم بزرگ در زندگی محسوب می شود. تمام تجربه های عزیز این سه ماه گذشته، قدم به قدم رسانده مرا به اینجا که زندگی را نباید منوط به بودن کسی کرد که شاید هیچ وقت نباشد. یکبار یادم می آید مقاله ای جایی از من منتشر شده بود و برایم خیلی مهم بود و کسی که آن وقت در زندگیم بود را مواخذه کردم که چرا به اندازه کافی در موردش توجه نشان ندادی، این روزها راحت می گذرم از کنار این چیز ها چون بخش عمده ای از آن خلاء درونی که باید با توجه شریک بیرونی پر می شد با رضایت خودم ترمیم می شود. بیایید اسم این حس را بگذاریم خود بسندگی. در این خودبسندگی به قول موراکامی آدم می فهمد خیلی از کارهایی که فکر می کرد حتمن باید با همراهی کسی انجام دهد به تنهایی هم میسر و ممکن است. زندگی معطل بودن کسی یا متوقف برای نبودن کسی نمی شود.
خودبسندگی به نظرم دو آفت جدی دارد. اول اینکه ممکن است به راحتی آدم را بکشد به انزوا، بخصوص وقتی کسی مثل من ذاتن درونگرا باشد، و دیگر اینکه ممکن است متوسط بودن آدم های مهم زندگی را برای فرد خودبسنده، توجیه کند. یعنی برسی به جایی که وقتی من با خودم خوشم چه اهمیتی دارد آدم مهم زندگیم چطور باشد؟ وقتی من مسوولیت خوشی و ناخوشی خودم را پذیرفته ام چه اهمیتی دارد آدم آن طرف رابطه-معشوق،دوست یا...-میان مایه ای امن باشد یا بلند پروازی ماجراجو؟ چند نفری را می شناسم میان دوستانم که در این دام دوم افتادند و از عمق محروم شدند. از رشدی که فقط کسی هم قد روح آدم می تواند به انسان ارزانی دارد و تعداد بیشتری را که به دام انزوا افتادند و هزینه های تاق و جفت دادند. بشود مرز میان خودبسندگی و عوارضش را رعایت کرد، لا مذهب خوب چیزی است به خدا!
بسیار موافقم و امیدوارم زمانی هم که به اون شخص رسیدیم بدونیم که هزار تا چیز برای رشد کردن ببینمون هست و فقط به یک چیز نیندیشیم !!!!!(همونی که همه هیچی نشده میرن سراغش)که باعث بقامون بشه (یونگ تو آرک تایپ عاشق در سفر قهرمانی و تفاوت وجهه سازننده و غیر سازننده اون در این مورد بحث های فوق العاده ای داره ما تو کلاس سفر قهرمانی واقعا لذت بردیم)
ReplyDeleteاین قضیه خود بسندگی ( به قول شما) خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده ولی چیزی که برای من نگران کننده تره اینه که هر دو آفت داره برام پیش میاد!!
ReplyDeleteهر چقدر هم که خودبسنده باشی باز لحظه ای هست که پر از دوق و شوق میگی :اینو ببین" بعد انگشت اشاره ات رو گاز میگیری و به خودت میگی باز جمله بی مخاطب گفتی.
ReplyDeleteامیر حسین به حرفات فکر کرده بودم که چطور از مثلث خشم ...بیام بیرون.داشتم سعی هم میکردم.اما حالا فلجم.از خشم و نفرت و البته ترس.از دیشب آخر شب که فیلم بازجویی زن سعید امامی و دیدم و امروز که دادگاه و واقعا فلجم.هیچ کاری ازم بر نمیاد.خدا کمک کنه.
ReplyDeleteچه خوب نوشتی این رو .من فکر کنم دارم میرم تو فاز انزوا.
ReplyDeleteمن الان خیلی وقته که در این خودبسندگی هستم. هر چند که انتخاب شخصی یا خودخواسته نبود ولی الان که خوب فکر می کنم میبینم چه خوبه شد که تنهایی شد همدم همیشگی ام.
ReplyDeleteمن باب یادآوری فقط :" وقتی خو می کنی به تنهایی از درک عمق ماجرا محروم می شوی. ضخامت دیوار تنهایی وقتی مشخص می شود که حضور فردی دیگر به خصوص آدمی خیلی عزیز به هم می ریزدت و تازه آن وقت می فهمی اعتیادت به تنهایی تا چه حد هولناک است."
ReplyDeleteهمین؟ تموم شد؟ رفتی تو کار ادبیات دوباره؟ من وبلاگتو تو جریان انتخابات شناختم، ولی مثه اینکه دیگه...
ReplyDeleteآقا بهتره تابوهای تنهایی رو زودتر بشکنی تا مجبور نشدی یه جعبه ... رو بخری :دی
ReplyDeleteگاه آدم در عجب می ماند از چیده شدن کلمه هایش - حالش- زندگی اش در قابی دیگر. یکی از بهترین پستهای این چند وقت بود ...
ReplyDeleteاین که گفته اند شکست آدم رو بزرگ میکنه فکر میکنم به همین دلیل بوده. من هم این شرایط رو دارم تجربه میکنم. چند ماه پیش از تنهایی میترسیدم ولی الان دقیقا دارم میرسم به این که برای خوشتر بودن حتما لازم نیست که همراه داشته باشی.
ReplyDeleteسلام امیر جون خوشحال می شم باهات تبادل لینک کنم من طرفدار پرو پا قرص مطالب وبتم واهش می کنم قبول کن
ReplyDeleteاساسا آدمیزاد از خود بسندگیه که به خود پسندگی میرسه
ReplyDeleteمن رفتم موراکامی جدید را بخوانم:)
ReplyDelete