دیدن «زن، زن است» ژان لوک گودار، تجربه غریبی بود. فیلم سرخوشی نفس گیری داشت، از آن سرخوشی ها که مثل بادکنک می مانند و اگر یک لحظه غفلت کنی از کفت رفته تا اوج آسمان و جای شادی بازی تو با بادکنک را اشک های کودکانه ات می گیرد...یک همچین حسی داشت فیلم. نمی دانم «عاشقیت در پاورقی» مهسا محب علی را خوانده اید یا نه. داستانی در آن کتاب هست که عاشقی برای نشان دادن همه عواطف و احساساتش نسبت به رابطه و آدم آن سوی رابطه مدام از فیلم هایی که دیده و کتاب هایی که خوانده فکت می آورد...فیلم گودار دو سه سکانس معرکه به مفهوم مطلق کلمه داشت که همیشه در ذهن می مانند و ناگهان مچ خودت را می گیری در موقعیت های مشابه که برای وصف لذت موقعیت بیرونی مثل قهرمان قصه محب علی داری به صحنه های این فیلم متوسل می شوی.
از جادوی تصاویرش که بگذریم چند دیالوگ پنج ستاره هم داشت که واقعن از خود بی خودم کرد. یعنی چنان لذتی داشت فیلم که انگار فقط در دل من جا نمی شد یعنی همش دلم می خواست زنگ بزنم به کسی بگویم ببین این لامصب داره چی می گه...خوب نیمه های شب احتمالن وقت مناسبی برای چنین شاهکاری نبود فلذا یک تنه بار را به دوش کشیدم کانهو اطلس که بار جهان!
يكي از لذتاي خالصي كه خوندن اينجا به من مي ده انتقال اون لذتي كه تو از تجربه ها و سرخوشيات به آدم مي دي. در واقع من بيشتر از اينكه راغب بشم فيلمي رو كه گفتي ببينم حالم از گفتن تو از اين طور گفتن اينقدر خوش مي شه كه ته دلم مثلا دعا مانندي مياد كه اميرحسين بيشتر فيلم ببينه، چه خوب كه چمپيونز ليگ شروع شد يا گربه زير شيرواني رو چه خوب كه ديدي تو هم چه خوب كه نوشتي ديدي...
ReplyDeleteو واي وقتي كه غمگين مي شي...
--------
انگار آدم وقتي مدت ها يك نفر را مي خوانده حالا مي خواهد ابراز وجود كند حسابي دست پايش گم مي شود!
ارباب شما حواستون هست که همین عبارت "یک تنه بار را به دوش کشیدم کانهو اطلس که بار جهان!" خودش چند تا ستاره می تونه داشته باشه احیانا؟
ReplyDelete