دیشب داشتم کتاب مقدمه ای بر هزار و یکشب با ترجمه جلال ستاری را می خواندم، بعد حواسم رفت پی تم کلی هزار و یکشب. سلطان، خشمگین از خیانت همسرش، هر شب با زنی همبستر می شود و صبح او را به قتل می رساند تا اینکه شهرزاد با شروع قصه ای بی پایان و تو در تو هزار و یکشب سلطان را تشنه شنیدن پایان نگاه می دارد و سرانجام با اتمام قصه شهرزاد، نه تنها جان خویش را از دست نمی دهد که همسر بانوی سلطان، برخوردار از عشقش و مادر فرزندی از او می شود.
داشتم فکر می کردم هزار و یکشب باید یک جور نقشه راه، برای ازدواج مقدس میان مردانگی و زنانگی باشد. راه نجات مردانگی مجنون، که زخمی از زنانگی دارد، در شنیدن قصه های زنانه زنی است که همسر و مادر است. از سوی دیگر زنانگی شهرزاد نیز با پذیرش نقش های همسری و مادری و بیان قصه وار زندگی، خود را از جنون مردانه در امان می دارد و بدینسان شهریار و شهرزاد جفت های روحانی و نماد ازدواجی مقدس می شوند.
تم قصه دارد راه نجات را بیان می کند. مردانگی محتاج زنانگی است تا برایش قصه بگوید و تیزی مردانگی کور را بگیرد و زنانگی محتاج پذیرش نقش تسکین دهنده و عاشقانه خود که با متجلی شدن در جایگاه همسر و مادر مجالی به مردانگی درونی ندهد تا خفه اش کند. شاید قصه دارد برایمان می گوید مرد بی زنانگی زن، فقط مذکر است نه مرد و زن بی زنانگی، طعمه دست و پا بسته مردانگی خام...هزار و یکشب باید یکجور قصه اعجاز زنانگی باشد!
پی نوشت: من روزی از هزار و یکشب سخن ها خواهم گفت، این غم کوفتی نان اگر بگذارد
عمراَ بذاره...
ReplyDelete