زنگ زدی می گویی دارید می روید.فردا...چنان در اطرافم همه دارند می دوند تا بروند که وهم برم داشته اگر دارم نمی روم حتمن یک عیب و علتی دارم... دارید می روید. یکی یکی دارید می روید و من در عجبم که چرا نمی روم یا حتی به رفتن فکر هم نمی کنم؟
می ترسم؟ واقعیتش می ترسم از بی ریشه شدن، از دوری، از اینکه جایی باشی که برای نوشتن هر چیزی آزاد باشی اما چیزی برای نوشتن نداشته باشی. از اینکه مثلن خیابان های تهران دهه آخر خرداد ٨٨ را از صفحه تلویزیون ببینی، از اینکه به روز مبادا کنار خانواده ات نباشی...من از همه اینها می ترسم!
اما ورای ترس، واقعیت دیگری وجود دارد. به درست و غلط یا چراییش کار ندارم اما در هر حال من شادمانیم را با آبادی این خاک گره زده ام. من گرفتار این مملکتم. خودم را اینجا تعریف کرده ام، شادمانی، اندوه، و جنگ مقدس زندگیم، بودن در جریانی است که می خواهد ایرانش آزاد و آباد باشد.مساله اصلن وطن پرستی نیست. مساله دقیقن خود پرستی است. مساله لذت شخصی است. من از برداشتن یک قدم کوچک برای رشد این سرزمین غرق شعف می شوم. قدم کوچک که می گویم واقعن کوچک در حد همین نوشته های وبلاگ، کلاس های یونگ، جلسه های تاریخ صبح یکشنبه شرکت، هر کاری که بتوانم انجام دهم و حس کنم آگاهی جمعی این مملکت را یک اپسیلون افزایش داده ام. مساله اصلن فداکاری نیست، مساله لذت است. لذت من،وجد من، گره خورده با این آب و خاک. من اینجا با همه سختی ها و فشار ها؛ عضوی از یک جمعم، ابراز وجود می کنم و آرمانی در دل دارم...آن بیرون جز حداکثر رفاه و امنیت چه چیزی انتظارم را می کشد؟ خوشبختی من اینجاست. در ماندن و مشارکت در برداشته شدن همین قدم های کوچک. تا روزی که مانع قدم برداشتن هایم نشوند؛ به رفتن فکر نمی کنم. از من مهاجر در نمی اید و دعا می کنم هرگز تبعیدی هم نباشم...خوب است که آدم تکلیفش با خودش روشن باشد: من به خاطر خودم و رضایت درونی ام می خواهم که بمانم، باید بمانم.
هر کدام تان که می روید سفرتان خوش، دلتان شاد؛ من اما می خواهم بمانم. من اینجاست که رویایی در دل دارم، آرمانی در سر، نوری در چشم...من فقط اینجاست که معنا دارم؛ برای همین می مانم و خلاص!
برمی گردیم؛ به قول پاز،"حکم نفی بلد دائم معادل حکم مرگ است".
ReplyDeleteنوشته بود:
ReplyDelete"اینجا نمان برو..."
اما یک جایش هم گفته بود:
"من اهل ماندم،
مشغول ماندنم..."
نمیدانم، برای من هم شاید چیزی شبیه همین یک تکه باشد.
آن رفتن برایم سخت تر از این ماندن میشود..هرچند نمیدانم آخرش چه میشود.
آن یادداشتی هم که بهش اشاره کردم رو میتونین این زیر ببینین:
ReplyDeletehttp://shahrestani.ir/weblog/2009/08/dont_stay_go.html#comments
با تك تك واژه هايت همسازم و همراز. اگرچه كه من حتي كارهاي تو را هم نمي توانم بكنم و تمام كاري كه براي اين كشور بلدم كه اين است كه به جوانترها كمي تاريخ ياد بدهم (به اندازه ذهن كوچك خودم). كمي تاريخ جهان كمي تاريخ اسلام و كمي تاريخ وطن... وطن! كه اين پاره خاك غمگين درهم شكسته ... وطن براي من معني زندگي دارد. گاهواره كودكي من است. حماقتهاي نوجواني است و رنجهاي جواني. حال در ميانسالي به كجا بروم؟
ReplyDeleteكجاي اين جهان متعلق به من است جز اين پاره خاك سرخ اشكبار؟
سپاسگزارم كه مي ماني و من دل مي گيرم از ماندنت.
من همه همه یک روز و نصفی نبودم بعد انقدر دلم تنگ شده بود برای این صفحه آبی. یعنی من به رفتن فکر میکنما میخوام سرم رو بذارم زمین و بمیرم.
ReplyDeleteسلام، این خیلی خوب بود. واگویه ای از ربط خودخواهی به دیگر خواهی و خاک خواهی که واقعا همین است و درست هم هست و باید ه باشد به گمانم.
ReplyDelete"من گرفتار این مملکتم"
ReplyDeleteاین اساسی ترین مسئله زندگی اینروزهاست...
گرفتار خوبی ها و بدی هاش...
یه جورایی سنتی و خیلی متعهدانه به مسئله نگاه می کنیم.
در صورتی که خیلی ها اینطور نیستند...
لزوما دنبال آرامش به قیمت از دست دادن خیلی از چیزها هستند...
مهرداد(پسر خاله ای که در اصل برادر بزرگترم بود) وقتی رفت هنوز ایرانی بود...هنوز حتی از ترافیک لعنتی تهران هم لذت میبرد...
ولی حالا رفته توی منترال زندگی دارد...خانه دارد...زن دارد...درآمد و دانشگاه و همه چیز دارد...
ولی دیگر قلبش برای این مملکت نیست!
این چیزیه که هروقت بهش فکر میکنم میترسم! اینکه خواهی و نخواهی برای ادامه تحصیل و یا خیلی چیزهای دیگر باید چند صباحی از این اب و خاک دور باشم ولی میترسم عرق به وطن از یادم برود...
کم نیستند مهرداد هایی که پای پله های هواپیما ایرانی بودنشان را هم جا میگذارند...
رفتن همیشه این ترس رو به همراه داره.
ترس اینکه خواسته و نا خواسته زیر پا بذاری اون گرفتاری هایی را که داشتی.
می مانیم تا آن روز که این درخت میوه دهد آن وقت افتخار و غرورش به تمام تلخی های این روز ها می ارزد
ReplyDeleteهمه برمی گرده به ارزشا و هدفایی که هر کس برای خودش تعریف کرده. اینکه اگه جلوش چند تا کلمه آزادی ، وطن ، رفاه و ... رو بذاری واسه هر کدوم چه نمره ای بذاره. خب ... آدما با هم فرق دارن !
ReplyDeleteمی مانید به امید اینکه روزی آفتاب رو توی این سرزمین ببینید ...
می روم به امید اینکه روزی آفتاب رو توی دل خودم ببینم ...
خودخواهم و این خودخواهیمو دوست دارم !
من با این پست ِشما بسیار بسیار احساس ٍنزدیکی می کنم..
ReplyDelete