حسش باید شبیه همان باشد که اجداد غار نشین من موقع شکار ببر دندان خنجری و ماموت داشتند،دست خالی با چوب و چماق،فکر کن من سوسک هم نمی توانم با دست خالی بکشم اما غریزه همان است.همان برق چشم ها وقتی شکار را می بینی،همان هیجان،همان تپش قلب،همان محاسبه هزار و یک پارامتر تا ببینی شکار می شود یا نه...همان درندگی در نهاد مردانه، همان هزار و یک چیز غریب که همزمان پایین و بالا می شوند در دلمان...حسش باید شبیه حس همان مردی باشد که روی دیوار های ولاسکو برای محبوب نخستینش، گاومیشی را که به عشق او شکار کرده بود، نقاشی می کرد
حس چي؟ حس پست قبلي؟
ReplyDeleteرفتی شکار دوست جانم؟؟
ReplyDeleteچقدر تند تند وینویسی و من چقدر کم!
ReplyDeleteباید تا رمق هست و قلم هست نوشت!
"امیرحسین" که مینویسی، انگار چقدر شبیه میرحسین نوشته میشه و من با این اسم بارهعا بغض کرده ام برادر!
آقا چرخش وسطهای متنت رو به فال نیک میگیریم.... حس شکار گاومیشی برای معشوق نه شکار خود معشوق...
ReplyDeleteیه سوال میشه بگی که چرا من پیله کردم بهت و میخوام باهات دوست بشم؟انگار بچه شدم و لجباز،حالیم هم نمیشه که بابا این پسره نمیخواد باهات دوست بشه،نشونش همین بس که اومد وبلاگت و هیچی نگفت.
ReplyDeleteامیر جان سعی میکنم وبلاگت رو فراموش کنم چشم.حس میکنم کامنت هام تلخ و تند بود از این بابت هم ازت عذر میخوام
اصلا خودت بگو چی کار کنم که دیگه هوس رفاقت با تو رو نکنم.ها؟
ولی میگما امیر انگار تو بیکارتر از منی.اخه چنتا پست تو یه روز
امیر جان این جشن گاو و این چیزا رو دیدی تو اسپانیا؟! واقعا جالب و عجیبه.نه؟
ReplyDeleteچه قدر این نقاشی های روی دیواره های غارها عجیب و غریب و سحرانگیزند!
ReplyDeleteهوم؟؟؟؟ هوووووووووووووووووم....بهرحال حسی است عجیب و قطعا مردانه
ReplyDeleteبازم جای شکرش باقیه که گاو میش شکار کرده بود. اگه یه پرنده شکار کرده بود ، دل آدم بیشتر می سوخت
ReplyDelete