...در فراسوی مرز های تن ام
تو را دوست می دارم
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد..
دارم به این چند جمله شعر شاملو فکر می کنم.فکر می کنم به هم-آ-غوشی.از ذهنم می گذرد چه راست می گوید مثل همیشه شاملوی بزرگ.به باورم انسانی ترین بخش هم-بستری در آن لحظات پایان رسالت اندام هاست.وقتی دیگر تب و تاب فرو نشست،وقتی انسان نه خدایی اساطیری، که آدمی مثل همیشه شد.به آن لحظات پس از سکرات.به تمام آن دقایق حرف های مهربان،شوخ طبعی های کودکانه،نوازش های ملایم...به همه آنچه که به گوش سپردن به نم نم باران می ماند در مقابل آن دم پیشین: لحظات عظیم جاری شدن سیل...حق دارد شاملو که می خواهد«در فراسوی پیکر های مان/به من وعده دیداری بده»
زیبایی انسانی آن لحظه ها با هیچ لحظه دیگری شاید در زندگی قابل قیاس نباشد.خواستن انسانی از گوشت و پوست وقتی دیگر میزان اشتیاق تن نیست،دوست داشتن دل است...راست می گوید شاملو!
در فراسوی پیکر های مان...به من وعده دیداری بده ..
ReplyDeleteراست میگه .. راست میگه .. راست میگه .. راست میگه
پایان رسالت اندام ها... معرکه بود امیر حسین خان، معرکه
ReplyDeleteشعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند... فراسوی پرده و رنگ... دوست داشتن دل... و چقدر تو هم قشنگ گفتی ازش
ReplyDeleteمن اون شعر قبلی رو خیلی دوست دارم.
ReplyDeleteراستی چه عشق به زنانگی ای در این پستت موج می زنه
ReplyDeleteلعنتی...
ReplyDeleteچقدر حس قشنگ و دلنشینی داره اون دقایق، اون آرامش، اون سکوت های لحظه ای و شنیدن صدای نفس...