نادر به نساجی برگشت...هیجان زده می شوی مثل همان پسرک دوازده ساله که هر هفته می رفت روی آن سکو های سیمانی می نشست،پا می کوبید و داد می زد«ایران نساجی ها ها ها».بعد می گویی بروم بنویسمش انقدر که خوشحالت کرده،انقدر که هر چیز مرتبط با آن ماکوندوی رو به ویرانی برایت مهم است و هیجان زده ات می کند.بعد با خودت فکر می کنی در زندگی هر آدمی چیز هایی هست که اصلن نمی شود با هیچکس تقسیمش کرد.مهم نیست آدم های زندگیت چقدر درکت می کنند یا دوستت دارند،نمی شود برایشان حال آن سکو ها را وصف کرد،خاطره های آن شهر را،غصه مخروبه شدنش را...هر آدمی بخشی از روحش را هرگز هرگز نمی تواند با هیچکس قسمت کند
مبارکت باشه!
ReplyDeleteبا سلام خدمت شما دوست عزیز خواستم بپرسم ایا شما با تبادل لینک موافق هستید اگر موافقید منو با نام دنیای بسکتبال لینک کنید سپس در نظرات بنویسید تا شمارو لینک کنم
ReplyDeleteهمشهری های ما هم وقتی نادر مربیشون بود عاشقش بودند...
ReplyDelete