Sunday, July 12, 2009

کوچه بن بست روح

نادر به نساجی برگشت...هیجان زده می شوی مثل همان پسرک دوازده ساله که هر هفته می رفت روی آن سکو های سیمانی می نشست،پا می کوبید و داد می زد«ایران نساجی ها ها ها».بعد می گویی بروم بنویسمش انقدر که خوشحالت کرده،انقدر که هر چیز مرتبط با آن ماکوندوی رو به ویرانی برایت مهم است و هیجان زده ات می کند.بعد با خودت فکر می کنی در زندگی هر آدمی چیز هایی هست که اصلن نمی شود با هیچکس تقسیمش کرد.مهم نیست آدم های زندگیت چقدر درکت می کنند یا دوستت دارند،نمی شود برایشان حال آن سکو ها را وصف کرد،خاطره های آن شهر را،غصه مخروبه شدنش را...هر آدمی بخشی از روحش را هرگز هرگز نمی تواند با هیچکس قسمت کند

3 comments:

  1. مبارکت باشه!

    ReplyDelete
  2. با سلام خدمت شما دوست عزیز خواستم بپرسم ایا شما با تبادل لینک موافق هستید اگر موافقید منو با نام دنیای بسکتبال لینک کنید سپس در نظرات بنویسید تا شمارو لینک کنم

    ReplyDelete
  3. همشهری های ما هم وقتی نادر مربیشون بود عاشقش بودند...

    ReplyDelete