Wednesday, November 30, 2005

حسادت

حسادت که جاری ميشود توی رگهايم،منطق فراموشم ميشود.نيش که ميزند خارهاي حسد، ميشوم بچه کوچکی که با حسرت به دوچرخه نو همسايه نگاه ميکند و ارزوی خراب شدنش را در دل میپروراند.در اوتار حسادت که گرفتار ميشوم دلم ميگيرد، ميشکند.دل دلم ميخواهد قهر کند و برود گوشه ای برای خودش بنشيند.حالا هزاری بيا استدلال کن و بگو اينکار ها در شان تو نيست،واکنش ابلهانه نشان نده،حساسش نکن،بگذار حرفهايش را به تو بگويد...بگو،بيا ،برو وجدانت را قاضی کن که :«مرد گنده مثلا حسابی! اگر نگويد يک جور بلواست و منبر رفتن تو ،که نگفتن همان دروغ گفتن است منتها بد تر!اگر بگويد هم مهمان بی طاقتی های کودکانه تو ميشويم....»افاقه نميکند که نميکند.


باز دلم ميخواهد هر چه درخت خرمالوست از ريشه در بياورم و شب نشينی شب يلدا را تعطيل کنم و...اصلا يکی به من بگويد آش دوغ هم شد غذا؟


پی نوشت:بانو !دلم را در شلوغی اين روح پر غبار پيدا نميکنم،بيا بگذار با چشمان تو نگاه کنم،شايد پيدا شد اين ناماندگار بی زبان!

Tuesday, November 29, 2005

من ديگر بار سنگين حفظ ناموس بشريت را نتوانم که کشيد!داوطلب بعدی لطفا!

دلم سکوت محض و تنهايی محض تر ميخواد.دلم ميخواد برم يه جايی-مثلا جزيره ای- که هيچ ادم و اشنايی نباشه...البت از اقبال مساعد من حتما يه اورانگوتانی تو جزيره پيداش ميشه که طلبه اين حقير ميگردد شديد.حالا بيا و درستش کن...بايد در جزيره افتابی از شر اورانگوتان برای حفظ ناموس بشريت يورتمه بريم.خدا وکيلی توخوابم نميديدم يه روزی بار حفظ ناموس تمام بشريت رو دوشم خراب شه...هر چی ميکشم ازين مسووليت های سنگينه!


پی نوشت: سرخک جان!در اخرين اقدام انقلابيت و در راستای اثبات شباهت من با اصغر قاتل ميتونی بگی اين فلان فلان شده حتی اورانگوتان ها رو هم با چشم ناپاک نگاه ميکنه ،چه برسه به...

يک پست مزخرف

شرم شکست غرور انسانی است که پاسخ سلامش را نميدهند(سيد علی صالحی)


ازون روزاست که قادعتا نبايد در شمار روزهای زندگيم ثبت بشه...صبح داشتم با خودم فکر ميکردم اگر واقعا انسان فقط شادمانه هاشو زيسته پس من  ظرف ده سال گذشته کلا يکسال هم زندگی نکرده ام.دارم نامجو گوش ميکنم«نماز شام غريبان چو گريه اغازم/به مويه های غريبانه قصه پردازم/به ياد يار و ديارم چنان بگريم زار/که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم»اين آهنگ نامجو رو خيلی دوست دارم...خيلی تنهايی هام رو اين مدت پر کرده،جالبه فقط همين يه اهنگ رو هم انگار خونده من که چيز ديگه ای ازش پيدا نکردم.حوصله ندارم به اهنگ لينک بدم.تو وبلاگ ميثم ميتونين به همين اسم نامجو پيداش کنين.


دارم مدام مينويسم که فکر نکنم.ديشب هر چه کردم خوابم نبرد،البته منطقا کسی که تمام روز رو به انحا مختلف خوابيده نبايدم شب خوابش ببره ولی خوب اخه کجای زندگی من منطقيه که حالا خوابيدنش منطق بردار باشه...


پی نوشت۱: يه استادی داشتيم به اسم مهندس فرهنگی!چند تا جمله قصار ازش يادم مونده...يه بار داشتيم باهاش بحث ميکرديم.من داشتم تحليل ميکردم که با وخيم شدن اوضاع اقتصادی احتمال انقلاب بالا ميره اون گذاشت من اسمون ريسمونام رو ببافم بعد گفت در تمام طول تاريخ هيچ انقلابی به خاطر فقر شکل نگرفته...هميشه انقلاب ها به خاطر تحقير شکل ميگيرند...فکر کردم ديدم راست ميگه ...من از هيچ چيز به اندازه تحقير متنفر نيستم


پی نوشت ۲: الان برای يه دوستی نوشتم «نترس من اين روزا خودم رو هم نميترسونم،چه برسه به بقيه رو»يهو ازين اظهار فضلم خوشم اومد.گفتم اينجا هم ثبت در تاريخش کنم


 

Sunday, November 27, 2005

ما ملت ابتر

چيزی مثل الکل در هواست/حال ادمی مثل مرا خراب ميکند،خراب/وقتی دلم لبريز غم غربت است/عشق تو جايی و تو جايی ديگر/آدمی مثل مرا غمگين ميکند،غمگين/چيزی مثل الکل در هواست/آدمی مثل مرا مست ميکند ،مست!(اورهان ولی)


به رفتن مميز هاو آتشی هافکر ميکنم و به اينکه چقدر بعد از رفتن ادمهای بزرگمون دست خالی مونده ايم.جای خالی شاملو و اخوان رو کسی پر نکرد.بعد از احمد محمود ديگه کسی داستان يک شهر ننوشت و از همسايه ها نگفت.حالا که مميز رفته چقدر زمان بايد بگذره تا کسی جايگزينش بشه...ميدونين انگار ما دچار يک گسست کامل در ظهور نخبگان شديم.چه بر سر ما درين ۲۷ سال اومده که ابتر شديم و اثری از ره فروزان ادب و فرهنگ نيست؟کجایند گلشيری ها،مشيری ها و...؟


پدرم به سال ۱۳۴۸ از دانشگاه تهران فارغ التحصيل شد وقتی از زمانش ميگه و دوران دانشگاهش با خودم فکر ميکنم در چه روزگاری ميزيست ...روزگار غولها!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد.شباهتهای رييس جمهور محبوب با حضرت موسی

Saturday, November 26, 2005

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

۱-يه وقتايی مطمئن ميشم که خانه روی آب ساختيم.همسايه محترم طبقه بالای اين حقير در سن سی سالگی  به ضرب  گلوله سارق يه ماشين ديگه جان به جان افرين تسليم کرد.ديشب داشتم با خودم فکر ميکردم حتما ايشونم مينشسته با خودش چه خيال بافی هايی که نميکرده...تف به اين زندگی.حالا هی به خودم دارم ميگم:امير دخلتو ميارم يه بار ديگه برای نکبت نيومده عزاداری کنی و پيشوازش بری...دم رو غنيمته حضرات بلاگر!


۲-من نميفهمم يعنی تو تمام جامعه دانشگاهی کشور اقا امام زمان ،يه ادم پيدا نميشد که بشه رييس دانشگاه تهران؟ حتما بايد يه آخوند رييس دانشگاه ميشد که به هممون ياد اوری ميکردن علومی که ميخونيم بی نفس مسيحای برادران اهل حوزه،بارقه های شيطانی بيش نيست؟خيلی حرص خوردم ازين تحقير جامعه دانشگاهی به يد باکفايت برادر احمدی نژاد و وزرای مربوطه!


پی نوشت ۱:فصل،فصل رفتن بزرگان است.بعد از منوچهر اتشی،مرتضی مميز هم از بين ما رفت.سوگ در پی سوگ...


پی نوشت۲: بانو! ما را تاب عتاب شما نيست...


 

Thursday, November 24, 2005

اضطراب مداوم رفتن

ميدانی گاهی وقتها تحمل اين ملال دايم برايم دشوار ميشود.بغض زور آور  و گلو گير، به پايان ميرسدصبر و فرياد از نان شب هم واجب تر مينمايد-بماند که محملی نيست اين روزها برای فرياد-سخن بس ماجرا کوتاه:آمدم که بگويم حالم خوب است و « ملالی نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالی دور که شادمانی بی سببش گويند»!از لطف همه تان ممنون!


پی نوشت:های بانو!در بی کرانگی گونه هايت،برايم سايبانی از جنس مژگانت به پا کن.ميخواهم آنجا گم شوم!

Wednesday, November 23, 2005

Tuesday, November 22, 2005

من حالم خوب است

سگم!سگ به مفهوم مطلق کلمه.کجاست پاچه ای که من گازش بگيرم؟هل من ناصر ينصرنی؟تنفر از خود ميدونين يعنی چی؟از تک تک ملکول های وجودم اعم از روح و جسم حالم بهم ميخوره.فکر کنم يهو تعادل يه جايی از وجودم بهم ميخوره که اين طور ميشم ...تمايل غريبی پيدا ميکنم برای اسيب زدن به خودم.نترسين دلم نميخواد به کس ديگه ای اسيب بزنم مگه وارد خلوت سگانه ام بشه...اونوقت خونش پای خودشه.زير پوشم که روی تنم کشيده ميشه،انگار يادم ميفته زندم و وجود دارم دلم ميخواد سرمو بزنم به ديوار...درمان فوريش ضجه زدنو گريه کردنه!ولی مگه اشک ميشه ريخت تو اين حال!به خدا بايد اون بی ناموسی رو که برای اولين بار به يه مرد گفت مردا گريه نميکنن پيدا کرد جر داد.البته به نظرم ديگه بايد يارو ۷ کفن پوسونده باشه ولی چه خياليه کفنش رو جر ميديم.نيت مهمه ديگه نه؟ به قول شاعر الاعمالو بالنيات!


چاره ضجه زدن هم مستی و بس!عرق سگي کوفتی رو بخوری...انقدرکه يادت بره تويی هم هست ،حالا مرد بودن يا زن بودن پيشکش.بعد اقا يه اهنگ کوفتيم بذاری اشک بريزی که نه ضجه بزنی...بلند بلند...خنده دار اينه من تو اين وضعيت خاص،يهو خدا پرست ميشم خدا خدا می کنم.بالاخره خودش من گهو افريده قطعا ميدونه چه غلطی کرده ،بالتبع طبق قانون ۴ نيوتن خودشم بايد بياد جمعم کنه .نه؟


دارم بدون فکر فقط تایپ ميکنم تا سر اون حس کثافت رو گول بمالم.ولی بعيد ميدونم جواب بده.پروژه عرق خوريم لنگش هواست به سلامتی و ميمنت.نه عرقش هست،نه مکانش،نه اذنش،نه...کوفتم نموند که...پس بی خيال.


برم تو خيابون...به اميد خدا گردن يه کسی ميافتم حالم جا مياد.عرقو نخورديم...عربدش رو که ميتونيم بکشيم ها؟


 حوصله خيابون رو ندارم-حوصله خونه رو ندارم.حوصله نفس کشيدن رو ندارم.


ببين کاش بودی،سر لعنتيم رو ميگرفتی تو بغلت،من ضجه ميزدم برات،تو سرمو فشار ميدادی،فکرشو بکن ضجه بزنم،امنيت اغوشت باشه و بوی تنت هم تو جونم بپيچه...

Monday, November 21, 2005

افزون اين همه شهيد بر ما زنده ذليلان روزگار مبارک

صحبت از پژمردن يک برگ نيست/وای جنگل را بيابان ميکنند/دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميکنند/هيچ حيوانی به حيوانی نميدارد روا/آنچه اين نامردمان با جان انسان ميکنند


گيجم.ميخواهم از داريوش فروهر و پروانه اش بنويسم.از بدن تکه تکه شده شان...از اخرين لحظات پروانه، وقتی داريوش را سلاخی ميکردند و از خشم داريوش که ميکوشيد آنان را از پروانه اش دور کند.از غيرت اسلامی عاملين و آمرين اين جهاد اکبر که از خون دو تن انسان کهنسال با بيش از هفتاد سال سن نگذشتند.کلمه ها در ذهنم می آيند و ميروند،اسم ها هم...سعيدی سيرجانی ،مجيد شريف،احمد ميرعلايی،ابراهيم زالزاده،پيروز دوانی،مختاری ،پوينده و...


ديگر سخن ياری نميکند.همين بس برای اعلام شرمساری!


پی نوشت يک: نميشود از قتل های زنجيره ای گفت و يادی از اکبر گنجی نکرد که در زندان، به جبران نورانی کردن تاريکخانه اشباح ذره ذره آب ميشود.


پی نوشت دو:برای سيد محمد خاتمی همين رسواکردن عاملان کشتار روشن فکران در ايران کفايت ميکند که در تاريخ اين مرز و بوم قدر بيند و بر صدر نشيند.جايت سبز سيد!

Sunday, November 20, 2005

با مدعيان آزاد انديشی

حسين رضازاده باز هم طلا گرفت ودل ملتی رو شاد کرد،اما روی سکو رفتنش با عکس اقای خامنه ای،بحث و جدل زيادی رو هم در سطح جامعه و هم در وبلاگستان راه انداخته...واقعيتش اينه که رفتن روی سکوی اول با اون وجنات به دل من هم نچسبيد اما تبديل اين قضيه به يک رسوايی سياسی برای رضازاده و نوکر رژيم  خطابش کردن کاملا غير منصفانست.ادعای اينکه رضا زاده خودش رو بخاطر پول فروخته هم بی پايست چون اگه ايشون انقدر دنبال پول بود پيشنهاد ده ميليون دلاری ترکها رو رد نميکرد.خوشمون بياد يا نه رضا زاده سيستم حکومتی و شخص اقای خامنه ای رو دوست داره.سوال بنده ازين مدعيان آزاد انديشی در وبلاگستان اينه که چرا حق تنفر رو برای خودشون به رسميت ميشناسن ولی حق اظهار علاقه رو نه؟رضا زاده بايد مثل هر شهروند ديگه ايرانی حق داشته باشه ديدگاه سياسيش رو مطرح کنه و اون رو به هر نحو مقتضی تبليغ و حمايت کنه.بيايم باور کنيم که اگر اکثريت جامعه نسبتا از حق انتخاب ازاد برخوردار نيستن راه حلش اين نيست که اقليت رو هم محروم کنيم.


برای من يکی که همون بالارفتن پرچم ايران با همت رضازاده کفايت ميکنه تا دوستش داشته باشم و براش احترام قائل شم.


پی نوشت ۱:آزاده از ملودی شهر بارانی ميگه ...


پی نوشت ۲: حضور کم سن و سال ترين زندانی سياسی جهان در ايران رو به پيشگاه امت هميشه در صحنه تبريک و تسليت عرض ميکنم


پی نوشت ۳:در پوستين خلق به روز شد

Saturday, November 19, 2005

اسطوره قابيل عاشق

ميگويند وقتی کژدم ميان آتش محصور ميشود،به خود نيش ميزند و خودکشی ميکند.قابيل عاشق هم اگر عاشق باشد چنين ميکند،پس به نام خداوند قابيل...


ملودی شهر بارانی حکايت قابيلی است عاشق و حتی بسيار عاشق.آنقدر شيفته که ترجيح ميدهد سنگ را به جای هابيل بر سر خود بکوبد تا هم حريم حرمت عشقش لکه دار نشود و هم جان برادر را نستاند.ديدن تئاتر ملودی شهر بارانی نوشته اکبر رادی و به کارگردانی هادی مرزبان رو به همتون توصيه ميکنم...روايت گيلانی عشق دايره وار،عشقی که عاشق درش گم ميشود و آنچه در انتها ميماند خود عشق است.


پی نوشت يک:سعيد جان!ديدنش برای همه مستحب است و برای تو واجب.روايت از دل گيلانيست که ميدانم دوستش داری 


پی نوشت ۲: من نميفهمم چطور ميشه درحق يه ادمی که حتی تا حالا نديديش اين همه بدی کرد و مزخرف گفت.سرکار خانم کاف:محض اطلاعتون من در دهه بيست به هيبت اصغر قاتل به کلی بچه تجاوز کردم،حاتم گرگی،خفاش شب،شعبون استخونی،بيجه و غيره -به خصوص و غيره -هم خودمم ولی حتی يک روز تو عمرم توده ای نبودم.يه ذره به اين مزخرفاتی که ميگی فکر کن...فهميدن چراييش واقعا مغزم رو به کار گرفته.خوشحال باش ادم مهمی شدی انقدر مهم که برات يه پست اختصاصی تو در پوستين خلق نوشتم.


پی نوشت سه: آناهيتای خيلی عزيز!تولدت هزار هزار بار مبارک.اميدوارم سال آينده تولدت رو همون جوری که دوست داری تو اتاق محبوبت و بين ادمايی که دوستشون داری برگزار کنی.دلت خوش!

Thursday, November 17, 2005

حکايت باران بی امانيست،آنگونه که من دوستت دارم

باران که ميبارد/تمام کوچه های شهر /پر از فرياد من است/که ميگويم:من تنها نيستم/تنها،منتظرم/تنها...(کيکاووس ياکيده)


باران که ميبارد بی قرارترم.همين!


پی نوشت کاملا بی ربط:پسرعمه های کره زمين متحد شويد!


پی نوشت کاملا بی ربط شديدا سوز آور(چيزی از جنس نشادر به گمانم):پسر عمه های طفلکی کره زمين ،قسم به خرمالو و روسری،متحد شويد!


پی نوشت درست حسابی :کاکو مهدی باز هم چراغ آزاديخواهی رو روشن کرد!


سانچو:نخير،ارباب کاملا مشاعرش رو داده رهن  و اجاره.باز خدا پدر دون کيشوت رو بيامرزه ادای ادم های عاقل رو در مياورد اين يکی صراحتا خزعبلات ميگه و گلاب به روتون به مزخرف گفتنش افتخارم ميکنه...آه سروانتس خدا گور به گورت کنه که آوارم کردی!!!

Wednesday, November 16, 2005

بث الشکوی

دلم برای با تو بودن تنگ شده...يادش بخير روزهايی را که فاصله اندک ميان درود و بدرودت را لحظه لحظه زندگی ميکردم... ميدانی... هر لحظه که بی اذن چشمانت ميگذرد فقط شرمساری فزون ميکند بانو!

Sunday, November 13, 2005

...طوق زرين همه بر گردن خرميبينم!

۱-حداکثرحقوق ماهيانه يه مهندس با مدرک کارشناسی ارشد يا يه پزشک عمومی در حال حاضر حدود ماهی هشتصد هزار تومانه-حدودساليانه ده ميليون تومان.


۲-سردار محصولی کانديدای وزارت نفت کابينه مستضعف پرور اقای احمدی نژاد به اعتراف خودش توی کميسيون انرژی مجلس،بيست ميليارد تومان ثروت داره...


۳-با يه تقسيم ساده مشخص ميشه مهندس يا دکتر ذکر شده در بند ۱که بعد از بيست سال درس خوندن به اين موقعيت شغلی رسيده به شرط خوردن باد هوا و خوابيدن روی مقوا تو خيابون و ذخيره کردن کل حقوقش ،بعد از دو هزار سال ميتونه صاحب ۲۰ ميليارد تومان ثروت باشه...


۴-واقعيت اينه که با شروع سياست سازندگی در دوران اقای هاشمی تمام برادران مستضعف سابق اعم از سپاهيان جان برکف و يا نيروهای درون ساختار سياسی حاکميت، بر خوان نعمت دلارهای نفتی نشستند...امتياز واردات انحصاری کالا و خدمات رو دريافت کردن،مناقصه های بزرگ دولتی رو بردن،املاک عمومی رو در مزايده های صوری به ثمن بخس خريدن و...


۴-حالا ما مواجهيم با قشری نوکيسه،صاحب زر و زور،سيری ناپذيرو پر مدعا که به يمن دانشگاه های پولکی کلهم اجمعين مدرک دکترا و فوق ليسانسی رو هم زير بغل دارن و فخر به ادم و عالم ميفروشن...


۵-و من قويا بر اين باورم که در ظهور مشئوم اين طبقه از ما بهتران ،نه خود اين افراد ،که سيستم فاسد حکومتی مقصره که بس سفله پرور امده...


اين چه شوريست که در دور قمر ميبينم/همه افاق پر از فتنه و شر ميبينم/اسب تازی شده زخمی به زير پالان/طوق زرين همه بر گردن خر ميبينم!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد

Wednesday, November 9, 2005

در حسرت چشمانت

صبح که بيدار ميشوم،دلم خوشحال و بازيگوش ميگويد:«هی زود باش مرد،از خانه که بيرون بزنيم شانس ديدن چشمانش هست»


عصر که به خانه برميگردم،دلم نااميد و مغموم ميگويد:«لطفا زودتر بخواب،شايد در رويا بتوانم به زيارت چشمانش بروم»


برای همين است که اين روزها به خوابيدن راغبترم تا بيدار ماندن...آنجا اميد ديدار چشمانت هست...روز به روز بيشتر ميفهمم که بهشت يعنی حکومت خيال تو!

Sunday, November 6, 2005

من چه تلخم امروز و اصلا هيچ جايم هوشيار نيست

ميدونی سانچو...يه وقتايی فکر ميکنم مسيح ادم خوشبختی بوده...ميگن اون به صليب کشيده شد تا بار گناهان بشريت رو به دوش بکشه...بشريتی رو که عاشقش بود...مسيح نتونست مشکل انسانها رو حل کنه ولی خودشو با اين کار تسکين داد...اين تسکين وقتی در برابر رنج اطرافيانت به زانو در ميای خيلی مهمه...برای همين ميگم مسيح ادم خوشبختی بوده...


سانچو: ارباب!پس اوضاع تو خيلی وخيمه که نه ميتونی مشکل کسی رو حل کنی،نه ميتونی بار غم کسی رو برداری،نه خير سرت ميشه به صليب کشيدت...


پی نوشت يک: مهدی عزيز چراغ ازاديخواهی رو روشن کرد...قراره باهم بنويسيم...


پی نوشت دو:خوب بالاخره از خجالت لنگی های عزيز در اومديم!ظرف ۲۰ سال گذشته اين دومين بازی بود که نديدم اولين بار سال ۷۸ وسط بلوای کوی دانشگاه بوديم دومين بار ديروز سر کلاس ايين نامه تشريف داشتيم.به اين سيکل نزولی عرفا ميگن قبض روح انسانی!!!

Wednesday, November 2, 2005

آره بابا آبيته...

1-من در خانواده ای به دنیا اومدم که تقریبا تمام اعضاش هواداران فوتبال بودن و بلا استثنا همشون پرسپولیسی های دو اتیشه...


2-تصدیق بفرمایید این حقیر کمترین هم چاره ای جزعلاقمند شدن به فوتبال نداشتم اما این وسط یک چیزی اشتباه شده...


3-خلاف تمام فامیل به نحوی که هنوز هیچکس نمیدونه چطور؛ بنده استقلالی تر از هر استقلالی ممکن الوجودی از اب در اومدم حتما درک میفرمایید که این مهم در خانواده ای با شرح فوق چیزی از مقوله محاربه با امام زمانه ولی از اونجایی که بنده کلهم اجمعین یا شنا نمیکنم یا خلاف جریان اب شنامیکنم؛ من یک استقلالی با گلبولهای ابی باقی موندم


4-اینطوری بود که برای امیر 14-15 ساله خانوادش تقریبا و تحقیقا پنج نفره نبود شش نفره بود یعنی استقلال عزیز جزء لاینفک محبوبان شمرده میشد.یه مساوی استقلال کافی بود تا شازده در سراسر بلاد محروسه پرچم ها رو به حالت نیمه افراشته در بیاره...


5-حالا دیگه خبری ازون همه تعصب نیست ولی اقرار میکنم بخش بزرگی از نوستالژی کودکی و نوجوونی من در استقلال خلاصه میشه و من هنوزم وقتی بازی این تیمو میبینم انگار دارم مسابقه بکس برادرم با یه دیو درنده رو تماشا میکنم؛عصبی میشم؛مزخرف میگم و ...


6-این همه روده درازی کردم تا برسم به جمعه و دربی تاریخیمون با پرسپولیس!تقریبا هر استقلالی واقعی بدون درنگ بهتون میگه که حاضره تیمش تو جدول اخر بشه ولی این بازی رو ببره


7-پس ما این بازی رو میبریم...یادش بخیر بازی پارسال و سه سه تا به پرسپولیس گل زدن جوری که حتی با گل افسایدم از پس ما بر نیومدن


8-استقلالی های عزیز پشت سر بنده قویا امین بگن:بارالها!امیر قلعه نوعی رو از بازی دادن به مهدی رحمتی وشاهین خیری منصرف کن!پروردگارا!علی پروین رو متقاعد کن رهبری فرد رو به هر قیمتی تو زمین بذاره!خدایا!اگه یهو به ناصر ابراهیمی وحی کنی که جواد کاظمیان به جای خط حمله بره همون پیستون راست بازی کنه بسی شاکرتر خواهیم بود.ربی!داور را چنان ساز که حمایت سنتی داوران از پرسپولیس رو فراموش کنه....


9-هر چی به ساعت بازی نزدیک میشیم ادرنالین ؛انسولین؛وازلین و پارافین خونم همین جور بالاتر میره...


پی نوشت 1:دارم میرم ولایت؛تا شنبه از دستم در امانید.


پی نوشت 2: درپوستین خلق به روز شد.


 

Tuesday, November 1, 2005

چيزی شبيه زندگی

غروبها اين ساعت که ميشه شرکت تقريبا تعطيله...منم و حداکثر دو يا چند نفری که به هوای افطار شرکت ميمونيم...اقرار ميکنم تقريبا تمام روز رو برای اين زمان لحظه شماری ميکنم...شرکت خلوت باشه...بشه لم داد روی صندليو پاها رو انداخت رو ميز و صدای اسپيکر ها رو بلند کرد.چشما رو بست و غرق شد در خيالی رنگين که برای دقايقی منو از نکبت روزانه جدا ميکنه...خدا به اين ميثم عمر باعزت بده...بساط موسيقی به لطف اون براهه...لئونارد کوهن،ريچارد انتونی،سارا کانر،لارا فابيان و...ادمايی که من اسمشون رو هم قبل از کشف سايت ميثم نشنيده بودم و حالا هر روز صداشون ورودی دنيای ذهنيم رو برای تشريف فرمايی خيال تو آب وجارو ميکنن...ميشه چشما رو بست و ياد چشمهای تو افتاد وقتی هم داری رانندگی ميکنی و هم سعی ميکنی منو نگاه کنی...چيزی شبيه دزديده نگاه کردن...هوس زيارت چشمانت دمی مجالم نميدهد!


پی نوشت۱:در پوستين خلق ،به روز شد...يه وقتايی فکر ميکنم که اگر نوشتن نبود چه بروز خودم می آوردم...تصورشم عصبيم ميکنه