Thursday, August 28, 2014

سنان

دلم می‌خواهد بنویسم درد می‌خلد میان جانم. بعد نمی‌دانم این خلیدن از کجا آمده خودش را به ذهنم تحمیل کرده، می‌روم سراغ دهخدا و می‌بینم توضیح داده فرو رفتن سوزن و خار و جز آن چون سنان... بعد می‌فهمم همین است: تو انتخاب نمی‌کنی سنان سینه‌ات را بدرد، پرتاب‌کنندهء نیزه دیگری است و تو فقط متحملی
این می‌شود که گاهی از ناکجاترین جای جهان ناگهان درد می‌خلد میان جانت، انگار که مصلوب می‌شوی و جهان تاریک‌تر از طاقت توست. صاحب سنان درهای پنهان روح تو را می‌شناسد، می‌داند برابر کدام خاطرات  بی‌دفاعی، می‌داند یاداوری کدام تصاویر سرزمین جانت را ویران می‌کند و بدتر از همه می‌داند چه کابوس‌هایی به سراغت بفرستد
در کابوس‌هایم همیشه کسی می‌رود و چیزی یا کسی که برایم با ارزش است را با خود می‌برد. گاهی جنگیده‌ام که نگهش دارم، گاهی التماس کرده‌ام و گاهی مثل دیشب تماشاچی صرف بوده‌ام که برود، ببرد. چونان مسیح بر فراز صلیب که از دست‌گیری پدر هم ناامید است دیگر


برایم گفت دست بردار از پرسیدن چرا من؟ نوک نیزه را ببوس و بگذار از پوست و گوشت و استخوان بگذرد، بعد تو صاحب دردی نه درد مالک تو و جهان باز دگرگونه خواهد شد

Sunday, August 24, 2014

بنجامین تنها

مرز میان روح و تنم انگار برداشته شده این روزها... خاطرات سخت، یادهای تلخ؛ وقتی هجوم می‌آورند به جانم به سرعت درد در جسمم ظاهر می‌شود: قفسه سینه، معده، سر، دست...می‌رسی به جایی که درد می‌شود مونس. درد به یادت می‌آورد که هستی هرچند شکسته و کاهیده
درد می‌شود حجت زنده بودنت، که هنوز نمرده‌ای و به رغم آن آوار رنج، هنوز «من»ی مانده که رنج ببرد، درد بکشد و این خوب است. این که هستی، این‌که تمام سختی‌های طاقت‌فرسا شوقت را برای زنده بودن از تو نگرفته‌اند، که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و قس علیهذا
یک گلدان بنجامین خریده‌ام. گذاشتمش گوشهء راست خانه نزدیک پنجره. آقای گل‌فروش گفت این گلدانش عوض شده، حساس است این روزها و دیدم چه می‌فهممش و چه نزدیک است جان او به جانم...می‌بینی رسد آدمی به جایی که گلدان بنجامین می‌شود دغدغه چون می‌فهمیش. مثل همین حالا که به هوای جلسهء شش صبح از خانه زدم بیرون و یادم رفت آبش بدهم و دل‌نگران بنجامینم هستم. تو بگو انگار کسی در روحم تکرار می‌کند بنجامینم تنهاست، بنجامینم دارد می‌گرید
این روزها‌، شلاق گذشته که تاب‌سوز می‌شود سرم را می‌برم نزدیک برگهاش و آرام برایش می‌گویم هی رفیق غصه نخور، که امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...می‌فهمد؟ نمی‌دانم فقط می‌دانم بودنش یک‌جور شبیه امتداد امید است و یقین به نور فردا

Saturday, August 23, 2014

در ستایش پول

برای سال‌ها رابطهء من با پول؛ ارتباطی پیچیده، سردرگم و سرشار از عشق و نفرت بود. می‌خواستم و نمی‌خواستم. به سان وقتی که زنی را می‌خواهی اما خواستنش تمام مرزهای اخلاقی تو را به چالش می‌کشد. آن بخش چپگرای تصوف‌زدهء ذهنم پول را چرک کفت‌دست می‌دانست و ریشهء بسیاری از پلیدی‌ها؛ کودک ناامن درون جانم اما بارها طعم تلخ ناداری را چشیده بود و به پول مثل یک وزنهء امنیت نگاه می‌کرد
حالا این روزها به گمانم با پول و خلق ثروت به اشتی رسیده‌ام. می‌دانم که ثروت را دوست دارم، برایم مهم است، آسایش و لذتی که   گاه به من می‌بخشد خواستنی است. حالا می‌دانم پول مثل خون در رگان زندگی است. رساله‌های فقهی از نجس بودنش حرف می‌زنند اما شما بدون خون زنده نیستید. پول ابزار است، مثل قدرت. ابزاری که به من امکان می‌دهد آسوده‌تر خودم باشم، مرزهای خودم را داشته باشم، به جنگ جهان بروم حتی و از هزینه دادن بیمناک نباشم. پول قطعا همه چیز نیست اما شک نکنید که چیز مهمی است
اما در پول به سان قدرت، شبیه سکس؛ هراسی واقعی لانه کرده: این که پول‌دوستی به پول‌پرستی تبدیل شود و وسیله جای هدف را بگیرد. پول وسیله است که تا تو در ابراز خویشتن به جهان امن‌تر باشی پس هرگاه زندگی کنی برای خلق ثروت به گمان من باخته‌ای...این روزها تکلیفم با پول مشخص است و خداوندگار سکه‌ها با من مهربان‌تر: می‌دانم که پول را دوست دارم اما هرگاه که به سراغش می‌روم هرگز هرگز تازیانه را فراموش نمی‌کنم تا از یادم نرود من صاحب پولم نه او ارباب من

Wednesday, August 20, 2014

چسب نفرت

یکی‌مان هم باید بردارد وقتی، از نفرت بنویسد که چطور مانند چسب تو را متصل نگه می‌دارد به آنکه از او متنفری؛ انگار که مانند دوال‌پا سوار توست و نفرت مانع از این می‌شود که پیاده‌اش کنی... یادم هست در کتاب جنگ آخرالزمان، یوسا برای‌مان تعریف می‌کند از مردی که به زنی تجاوز کرده؛ زن تمام برزیل را همراهش می‌رود، در بیماری از او مراقبت می‌کند، به هنگام خطر سپر بلایش می‌شود و وقتی متجاوز می‌پرسد چرا؟ زن جواب می‌دهد چون کشتن تو حق شوهر من است و تو باید تا آن روز زنده بمانی
می‌بینی؟ نفرت گاهی کاری می‌کند با تو که دلت بخواهد آنکه از او متنفری سالم باشد، زنده بماند، علیل نشود تا به وقت انتقام... و در تمام این روزها تو اسیر اویی، اسیر نفرت...نفرتی که گاهی حتا از عشق هم چسب قدرتمندتری است و چنان تو را پیوند می‌دهد  با سوژهء نفرتت که انگار معشوق هزاران سالهء توست
بعد تو می‌دانی این سیکل معیوب است، می‌فهمی که چیزی درست نیست، درک می‌کنی که اسیر شده‌ای اما نفرت آب شور است. خشم تشنه‌ات کرده و تو با آب شور در تکاپوی فرونشاندن عطشی... کار نمی‌کند، می‌دانی اما درد امانت نمی‌دهد که نفرت را رها  رها کنی، که رها کردنش انگار به مانند پذیرفتن شکست است... کسی به تو تجاوز کرده و تو هرگز فرصتی برای دادخواهی برای عدالت نداری . که آنکه نفرتت را به سویش نشانه رفته‌ای انگار یکبار برای همیشه مغلوبت کرده بی هیچ تاوانی
نفرت چسب قوی‌تری از عشق است و این شاید تلخ‌ترین راز زندگی است

Sunday, August 10, 2014

از لباس‌ها و خاطرات

لباس‌های خیلی قدیمی، اندازه‌ام شده‌اند باز. لباس‌ها را دست کم نگیر، آنها تاریخچه‌اند. در تار و پود هر لباسی نخ فقط نیست، خاطره است، یاد است و خواستن. که گاهی پیراهنی را طلبیده‌ای به هوای یاری، گاهی به تنت نرفته چون دردی را به یادت آورده، گاهی تنگ شده که یعنی رها کرده‌ای خودت را حالا از شادی یا اندوه، گاهی به تنت گریه می‌کند شاید چون قبلش دلت آن روزها را گریسته... لباس‌ها را دست‌کم نگیر، آنها فقط پوشاک نیستند، آیینهء تمام‌نمای خاطرات گذشته‌اند، خاطرات نگذشته... گاهی که زیر بار خاطرات خمیده‌ای همیشه لباسی هست که گریستن را واجب کند، پیراهنی که لبخند به لبت بیاورد، کفشی که خشمگینت کند ، بالاپوشی که ذره ذره حقارت در جانت بریزد و... جهان لباس‌ها جور لعنتی با یاد آدمیان گره خورده‌اند. جور لعنتی لعنتی
گاهی هم هست لباس‌های خیلی قدیمی می‌شوند پناهگاه، که حصار تو هستند برابر تندبادهای یاد که به برکت‌شان از زندان خاطره می‌گریزی و بعد با خودت فکر می‌کنی چه خوب که لباس‌های خیلی قدیمی، دوباره اندازه‌ام شده‌اند