خب به سلامتی من هم به صف فیلتر شدگان پیوستم. عجالتن قصد دارم همین جا بنویسم. اگر جای دیگری هم جستم اعلام می کنم خدمتتان
فید وبلاگ را هم برای فرار از فیلترینگ می توانید به خوراکخوان معرفی کنید
خب به سلامتی من هم به صف فیلتر شدگان پیوستم. عجالتن قصد دارم همین جا بنویسم. اگر جای دیگری هم جستم اعلام می کنم خدمتتان
فید وبلاگ را هم برای فرار از فیلترینگ می توانید به خوراکخوان معرفی کنید
از سکوتی که اینجا حکمفرماست غمگینم، سکوتی که شاید واکنشی به هیاهوی درونم باشد. حرفها، یادها، حسها همینطور از پی هم میآیند و میروند. ساکت نشستهام به تماشای این بلوا و همان سکوت مثل غبار نشسته بر در و دیوار اینجا... البت که میگذرد
یادت باشد دلت که شکست، سرت را بگیری بالا. تلافی نکن، فریاد نزن، شرمگین نباش. حواست باشد پسر جان؛ دل شکسته، گوشههایش تیز است مباد مباد که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین، مباد مباد که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود... صبور باش و ساکت. بغضت را پنهان کن، رنجت را پنهانتر. بازی دل اشکنک دارد، بازنده فقط کسی است که بازی نکند. طاقت بیاور و سرت را بگیر بالا...همین
بعد میدانی یک وقتهایی انگار تمام درها بسته میشود به روی آدم. تنهایی میشود مار، میپیچد به جان و دلش. زمان، گذشته است؛ مکان، کوچهی بنبست؛ فضا، تاریک... به چشم خودت میبینی که کشتی آرزوهایت به گل نشسته، حسرت هر آنچه را که نیافتهای تازیانهی مداوم است و دریغ برای هر آنچه که یافتهای زمزمهی پوچی بیمکث.
بیتحمل و بینا می شود آدم که آدم است نه سنگ و صخره...کم نداشتم از این روزها. به تجربه آموختهام این دست وقتها هیچ مباید پیش آورد جز طاقت و جز طاقت هیچ نباید خواستن. به تجربه دیدهام که در باز میشود روزی؛ از نمیدانم کجای جهان رسن آویزان میشود در چاه، شکم نهنگ دریده و باز نور است و رنگ و شادی...فقط باید تاب و تحمل افزود، طاقت آورد. طاقت بیاوریم در این فصل سرد
برایم آدم عزیزی است. یکجور، بامرامیدرخشانی دارد که روز به روز یافتنش در میان مردمان کمیابتر میشود انگار. رشید و بلند قد و خوش قیافه است. از آن مردهایی که ذاتن مرد زندگیند. همین چند لحظه قبل داشت با تلفن حرف میزد. برنامه آرایشگاه و گرفتن کیک و غیره و غیره را با زن زندگیش چک میکرد. امروز عقدشان است و رفیق همکارم خوشحال است. مردها وقتی خوشحالند برمیگردند به دوران پسربچگی. شادی جوری با شیطنت میرقصد در چشمانشان گویی همین حالا شیشهی خانه همسایهای که همواره توپشان را پاره کرده یواشکی با موفقیت شکستهاند. شاید انقدر مسوولیت همیشه بار شانههایشان میشود که هر وقت فرصت پیدا میکنند به هر دلیلی بار را بگذارند زمین شادند حالا اگر مثل این جوان رشید با موفقیت بار را به منزل رسانده باشد، شادتر... تماشای شادیش دلم را خوش کرده، انگار بعضی وقتها با حلوا حلوا کردن هم دهان شیرین میشود
١- حق جوری تبدیل به تابو شده است که حرفش را بزنی چوب توی آستینت میکنند- باز خدا خیرشان بدهد که آستین را به عنوان مقصد نهایی چوب فوق الذکر انتخاب میکنند- در آن متن قبلی گمانم بهتر بود به جای حق ندارید مینوشتم انصاف نیست. آن وقت این همه جر و بحث نداشتیم بر سر اینکه فلان فلان شدهی دیکتاتور حق مردمان را از آنها سلب کرده... من در عین اینکه موافقم آن لغت حق نابجا استفاده شده بود از دوستان حقطلب میپرسم دامنهی این حقوق تا به کجاست؟ مگر نه اینکه هر کسی تا آنجا حق دارد که حقی از دیگری را ضایع نکند؟
٢- در مورد آن اصطلاح حاضری خوری هم باز به گمانم قصه بشین و بفرماست. میشد احتمالن از کلمه مناسبتری استفاده کنم که اصل متن فدای جنجال بر سر یک اصطلاح نشوند هرچند هنوزم فکر می کنم کسی که میرود فرضش این است که آن سوی آبها شرایط مناسبتری دارد برای زندگی. یعنی سفرهای که آن سو پهن است به نظرش رنگینتر و چشم نوازتر از سفرهی اینجاست. یعنی ترجیح میدهد بر سر سفرهی آماده بنشیند تا اینکه تلاشکند سفرهی اینجا را رنگین کند. حالا البته رسمش خوب است اما اسمش بد است و نباید به زبان آورد انگار
٣- عرض دیگری ندارم. حرفهایم را زدهام، همه جور واکنشی از تایید و تحسین تا تکذیب و تندی و فحاشی هم دریافت کردهام. مخلص همگی تاییدکنندگان و تکذیب کنندگان هم هستم اما حرفم همان است که نوشتم و گفتم
١- ماندن به گمانم یک انتخاب شخصی است. آنقدر شخصی که نسخه پیچیدن در موردش خطاست با این حال دلم میخواهد بگویم من اگر میمانم نه بخاطر وطنپرستی است نه بخاطر احساس وظیفه. خیلی ساده به رغم همه این اوضاع دلم اینجا خوشتر است. آدم با مهاجرت چیزهایی به دست میآورد و چیزهایی را از دست میدهد. در مورد من آن دومی میچربد پس من میمانم کاملن بخاطر آنکه اینجا خوشحالترم. در این امر دلایلم همانهاست که نوشتم و اشتباه است ماجرا را ماورایی یا تقدس مآب کنیم
٢- پنهان نمیکنم آدمهایی که بعد از سال ٨٨ به میل خودشان از اینجا رفتند را کمتر دوست میدارم. همانطور که آدمهایی را که در آن روزهای سخت تهران خانه مینشستند کمتر دوست داشتم. حسم شبیه کودکیست که میان دعوا گیر کرده و ناگهان رفیق بغلدستیش پشتش را خالی کرده و ...روزهای سخت به نظرم وقت کنار هم ماندن است، چراغی را روشن نگه داشتن، امید به زندگی را حفظ کردن. «ما می رویم اوضاع که بهتر شد رجعت میفرماییم» را دوست ندارم. آدم های اینطور رفته را هم. می دانم این حس من حقانیت بیرونی ندارد، منصفانه نیست و اصلن در تضاد است با همین بند بالا. با این وجود این چیزیاست که هست و شاید بد نباشد آدمهای رفتهمان وقتی دارند برای ما داخل مرز پر گوهر نسخه میپیچند یادشان باشد به روز بلا رفتند تا علی بماند و حوضش
٣- با این حال باز هم مایلم تاکید کنم رفتن یک حق است. آدم حق دارد محل زندگی و شرایط زیستنش را انتخاب کند. حق دارید اگر بخواهید بروید اما حق ندارید هنوز نرفته اینجا بذر ناامیدی بپاشید. حق ندارید بگویید این مملکت که درست نمی شود، همه چیز بدتر شده و میشود. این شمایید که فکر میکنید چیزی درست نمیشود، این شمایید که بریدهاید، این شمایید که دلتان خواسته نقشی در ساختن اینجا نداشتهباشید و سر سفرهی پهن ممالک راقیه بنشینید. عرض کردم این حقتان است اما حق ما نیست که روز و شب بار کمطاقتی شما را به دوش بکشیم و هی بشنویم آنجا که رفتهاید بهشت است اما در مقابل همه چیز در ایران بد است و افتضاح ...نیست حضرات نیست. اگر آنقدر مطمئنید رفتن کار درستی است بروید به سلامت اما اینطور از با همه وجود به ویران کردن امید و بستن هر روزنه نور در این سرزمین برنخیزید تا رفتن خودتان را توجیه کنید. یک روز مطمئن بودید درست میشود و اطمینانتان غلط بود، امروز مطمئنید که همه چیز رو به ویرانی است و جای شک بگذارید برای خودتان که شاید یقین امروزتان هم غلط باشد. اگر یار نیستید لااقل بار دل و خار راه هم نباشید سفرکردگان!
۴- فرق میگذارم بین مهاجر و تبعیدی. خیلی از رفتگان این چند سال رسمن تبعیدیاند. به زور از خانه و کشورشان رانده شدهاند. اتفاقن همانها که بیشترین هزینه را دادند آن بیرون هنوز به بازگشت امیدوارند. مینویسند، میگویند، میسازند تا زودتر برگردند یا لااقل حق انتخاب آزاد برای رفتن یا ماندن داشته باشند. میخواهم بگویم این خیل نویسنده روزنامهنگار، وبلاگنویس و کارافرینی را که مجبور به نفی بلد شدند، مهاجر نمیدانم. کدام ماست که نداند چه فرقی است میان مهاجرت و تبعید، انتخاب و اجبار؟
١- تمام ریشههای عاطفی من اینجاست: آدمهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند. فضاهایی که عمیقترین غمها و عظیمترین شادیها را در آنها تجربه کردهام، تمام خاطراتم از زیستن همه و همه اینجایند و در همین خاک معنا دارند. به گمانم آدمی به درخت میماند، ریشه که کرد دیگر نمیشود به هوای یک خاک بهتر یا نور بیشتر از خاکآشنا جدایش کرد و برد به غربت.
٢- اینجا در ایران، میان همین مردم، من عضوی از یک ملتم. هویت دارم. رنج و شادی مشترک مرا به آدمهای اطرافم پیوند داده: به آدمهای دوم خرداد، هجده تیر، بیست و پنج خرداد، به آن آدم خستهی توی تاکسی که سرش را تکیه داده به شیشه و با صدای شجریان همخوانی میکند، به آقا نادر سلمانی سر کوچه که نگران گران شدن برق و گاز است، به هزاران تن تنها مانند خودم؛ آدمی ناچار است به پیوند به عضویت. اینجا هرچقدر هم بر فرض سخت، من عضوی از یک ملتم، آن بیرون خارج از مرزهای ایران هر چقدر هم عالی، غریبهای در بین آن مردم.
٣- دوستی میگفت اینجا دیگر امکانی برای حرف زدن و تاثیر گذاشتن نیست. آزادی ابراز نظر دارد روز به روز محدود تر میشود. آنجا آدم آزاد است که ابراز نظر کند... گذشته از اینکه من همین حالا، با همه دلنگرانیها هنوز دارم راست راست راه میروم و اعتراض میکنم یعنی به اندازه بضاعتم بر فضای اطرافم موثرم به گمانم ، واقعن نمی دانم آن بیرون که آزادم تا حرف بزنم از چه باید حرف بزنم؟ حرف های من از جنس این خاک است، رنگ همین آسمان را دارد. دغدغهها و نگرانیهایم، تمام مسائلی که مایلم یا قادرم در موردشان بنویسم و بگویم بومی همین چاردیواریاند. آن بیرون قرار است از چه بگویم؟ در مورد گرانی شهریه مهدکودک در تورنتو باید نوشت یا افزایش سن بازنشستگی به ۶٢ سال در پاریس؟
۴- من رویایی در دل دارم. از همان نوجوانی خواب ایرانی را دیدهام آزاد و آباد. ایرانی از آن همهی ایرانیان. این نه یک تفنن که بخش مهمی از شخصیت من شده، موثر بودن در راه تحقق این آرزو، برداشتن گامهای کوچکی در همین راستا، خوشحالم میکند. باور دارم و تجارب این چندوقت به من ثابت کرده که اشتباه نمیکنم: آدمها از این خاک که رفتند پیوندشان با وقایع داخل سرزمین قطع میشود. با تعریف شنیدن از فضا نمیشود فضا را درک کرد یا دریافت. بیست و پنج خرداد را با کدام کلمات میخواهید برای دوستان آن سوی آبها توضیح دهید؟
۵- الان بخصوص بعد از اتفاقات سال ٨٨ رفتن برایم مثل پذیرش شکست است. رفتن حالا دیگر نه مهاجرت که تبعید است. راستش در تمام این سی سال به من و آدمهایی مثل من سخت گذشته، تحقیر شدهایم، تبعیض را با تمام وجودمان حس کرده و مدام هزینه اشتباهات فاحش یک حکومت در حال آزمون و خطا را پرداختهایم. اینها را میدانم اما دلم راضی نمیشود بگذارم مرا از خانهی خودم بیرون کنند. اینجا خانهی من است و هیچ معتقد به حکومت مذهبی مسلطی، نمیتواند ادعا کند از من ایرانیتر است. هیچکس هم نمیتواند با گردنکلفتی مرا از خانهام بیرون کند. رفتن امروز یعنی پذیرش اینکه شکست خوردم و بیرونم کردند
۶- یکبار فیلمی دیدم از شیلی بعد از رفراندوم منجر به بازگشت دموکراسی. پینوشه از قدرت کنار رفته و پس از قریب به دو دهه انتخابات آزاد در شیلی برگزار شده بود. مردم آمده بودند میان خیابان، زن و مرد، پیر و جوان میزدند و می رقصیدند. راستش خورشید را در دست راستم بگذارند و ماه را در دست چپم نمیارزد به اینکه آن روز حتمی تهران را بین مردمانش نباشم و حس نکنم در خلق این شادی من هم به اندازه بضاعتم نقش داشتهام
نسرین ستوده، فعال حقوق زنان و وکیل دادگستری، در اعتصاب غذای خشک است. یعنی آب هم نمیخورد. تو بگو چه باید به روز روح آدمی آمده باشد که یک قطره اب را هم بر خود حرام کند تا زیر بار تحقیر نرود.با خودم فکر میکنم بازجوهای پشت آن دیوارها چقدر باید حقیر باشند، چقدر حقارت در روحشان باید تلنبار شده باشد که طاقت دیدن هیچ راستقامتی را نداشته و بکوشند با حقیر کردن همه، بیوجودیشان را از یاد ببرند... و خب این عبث است. روح بلند حقیر نمیشود. آب نخوردنش هم آب ریختن به خوابگه مورچگان است.
آمدم اینجا که بنویسم ما این روزها را یادمان نمیرود. ما یادمان مانده آن تاجدار قدرقدرت قبلی دسته دسته بچه های این مملکت را فرستاد زیر شکنجه سفلگان ساواک؛ کاش بقیه هم گاهی یادشان بماند دست و صدای شاهانهی حضرتش وقتی داشت می خواند« من صدای انقلاب شما را شنیدم» چطور میلرزید .
خب آدم یک وقتهایی هوا برش میدارد. فکر می کند کسی- به فتح کاف قطعن- شده برای خودش. دیگر مثلن یک سری مسائل را حل کرده و... بنا به تجربه به محض اینکه چنین یقینی در فردی ایجاد شد صاحب کائنات به طرز خفنی خودش را موظف میداند باد آدم را بخواباند. یعنی هنوز عرقت خشک نشده چنان چپقت چاق است که نه تنها مطمئن شوی مساله ات هنوز حل نشده و برو بینیم بابا که هفهش تا سوال جدید هم راجع به خودت میماند روی دستت... کلن مشغول زرشکپاک کردنم
این روزها آموختهام مرز باریکی هست میان تعهد به خود و تعهد به دیگری. یاد گرفتهام وقتی آدم وادار میشود یکی از این دو تعهد را زیر پا بگذارد، بهتر است تسلیم صدای اخلاق گرای درون نشده ، پای تعهد به خودش بایستد و الا دیر یا زود مچ خودش را در حالی میگیرد که نه به خودش تعهدی داشته نه به دیگری. آدم قبل از هر کسی باید به مرزهای خودش، به خویشتن خویشش وفادار باشد و الا به گمانم از زیانکاران است