Wednesday, December 31, 2008

بی خوابی

یادم باشد بعدن یادت بیاندازم،این جور وقت ها بیایی،عینکم را برداری و چشمان بسته ام را، خوشگل،آرام،نرم ببوسی...بعید می دانم هیچ نوشدارویی بهتر از این برای چشمانی که از خستگی درد گرفته اند، پیدا شود


 

Dreamers

فرق یک خیالباف بالغ و یک خیالباف خام در این است که خیالباف خام همیشه وقتی رویاهایش نقش بر آب می شود بابت اندوه فقدان چیزی که از اول جز در عالم خیال او  وجود نداشته، خودش را ملامت می کند  و خیالباف بالغ همیشه به خودش می گوید دمت گرم! لااقل در جهان رویاهایت چیزی را زندگی کردی که در جهان بیرونی هرگز امکانش وجود نداشته است... همین!

Tuesday, December 30, 2008

شک شیرین شین

اوقاتی در زندگی هست که کلمه مشکوک می شود. یعنی احساسات درونی تو اعتماد نمی کنند به کلمات.تو نمی دانی هنوز که چگونه باید از آنها بنویسی،مرزشان برایت شفاف نیست،جنسشان هم...تردیدی هر لحظه هست برای نوشتن از آنها،تردیدش از جنس آن لحظه شک موقع نوشتن، وقتی املای درست کلمه ای را یادت نمی اید، نیست،دو دلی اش بیشتر شبیه ابهام موقع نوشتن شین است.این که بخواهی شینت را با سه دندانه بنویسی یا کشیده و بی دندانه و طولانی...این که بگذاری خواننده سریع بفهمد این حرفی که نوشتی شین است یا رهایش کنی در امتداد یک کشیدگی انگار بی پایان...انگار توصیه ای باشد که حالا برو،بگرد، ببین...آدم در کار شین دلش یک وقت هایی می ماند!


پی نوشت:وبلاگ بنویسی یا نه، همیشه فریبای یگانه وبلاگستانی تو...تولدت مبارک!

شبانه

گهگاهی


پسر بچه ها


به شعری،کلامی،نگاهی


مرد می شوند


مرده می شوند


زنده می شوند

Monday, December 29, 2008

از دل ضعف رفتن ها

در شرکت را که باز می کنم می دود تو،بی تفاوت از کنار سلام من می گذرد یعنی که تو را ندیدم،شروع می کند نام کوچک پدرش را بلند بلند صدا زدن و می رود سمت اتاق پدرش،مادرش که از پی می آید صدا می کند«عمو رو دیدی؟جواب سلام دادی؟».با مادرش احوال پرسی می کنم و می گویم«آره یه سری برام تکون داد»...پرت می شوم به یک روز زمستانی ۴ سال پیش که وروجک تازه به دنیا آمده بود و بر می گردم به اینکه همین بزرگ شدن سریع او شاید نشان دهد عمرم با چه سرعتی دارد می گذرد


این دو شریک دیگر شرکت هم هر کدام عکس قاب شده بچه هایشان را گذاشته اند روی میز و اقرار می کنم من هر بار که می روم توی اتاق دلم ضعف می رود برای اینکه یک روزی عکس نی نی گولوی خودم را بگذارم روی میزم،در مورد قد کشیدنش حرف بزنم،یا در مورد شیرین زبانیش یا ...آدم است دیگر یک وقت هایی دلش چه چیز ها که نمی خواهد!


پی نوشت:دلم ماجراجویی نمی خواهد،حتی جک اسپاروی درون هم دیگر وقتی تصویر امنیت را می بیند رم نمی کند و نمی گریزد و شما نمی دانید این که جک اسپارو راضی باشد به جای لنگر کشیدن و دنبال جزایر متعدد گشتن،بیل دست بگیرد و جزیره اباد کند چه دگرگونی عمیقی در من محسوب می شود

حیرت

یک وقت هایی حس می کنی کتابی،دستی آمده بین صفحاتت،حتی نمی دانی درست و حسابی تو را خوانده یانه اما دارد ورقت می زند،داری ورق می خوری و حتی نمی دانی خوشحالی از این ورق خوردن یا نه...تو بگو عجیبن غریبا

خلاقیت

دارم فیلمی از آنتونیونی می بینم که اسمش را ایتالیایی نوشته و نمیدانم دقیقن چیست.صحنه ای در فیلم بود که زن و شوهر مشغول جر و بحثند و زن مرد را تهدید می کند که ترکش خواهد کرد.مرد روی صندلی نشسته و زن روبرویش ایستاده،دوربین پشت سر زن مستقر است یعنی ما تصویر زن را نمی بینیم،بعد دوربین بالا می آید وکادر تصویر می شود گوشه کوچکی از بالای سر زن و مرد که روی صندلی نشسته،اولش تعجب می کنی که چرا زن انقدر ناقص توی کادر است بعد یک لحظه حس می کنی دوربین دانای کلی است که جای چشم های زن نشسته و خیره شده به مرد...مردی که دارد از بالا نگریسته می شود و هر لحظه خرد تر و حقیر تر به نظر می آید...یکی از بی نظیر ترین صحنه های سینما بود این صحنه و من همش دلم می خواهد فیلم نامه این فیلم را گیر بیاورم و ببینم سناریست چطور این صحنه را نوشته؟اصلن او اینطوری نوشته یا خلاقیت آنتونیونی این همه نفس گیرش کرده...باید ببینید تا شکوه صحنه را دریابید

فلسطین:حقیقت در برابر دروغ

مکرر شنیدین که فلسطینی ها زمین هاشون رو به یهودی ها فروختن و حالا مدعی شدن و می خواستن نفروشن و اصلن به ما چه و اصلن همه پول نفت ما داره خرچ فلسطین میشه...این مجموعه عقاید متاسفانه خیلی خیلی کم رنگ حقیقت دارند


فلسطین تا پایان جنگ جهانی دوم تحت قیمومت انگلیس کنترل می شده و بعد از پیدایش نهضت صهیونیسم و اعلامیه بالفور،تحت حمایت مستقیم اشغالگران انگلیسی مهاجرت یهودی ها به فلسطین شروع شد.اما کدوم یهودی تحصیل کرده  مرفهی حاضر بود زندگی راحتش در اروپا رو رها کنه و به فلسطین جهان سومی مهاجرت کنه؟جنگ جهانی دوم و همه ماجراهایی که ما به اسم هولوکاست می شناسیم باعث تشدید ناامنی تاریخی یهودیان اروپا و فرار-تاکید می کنم فرار-اونها به فلسطین شد.با حمایت ارتش استعمارگر،یهودی ها در سال های جنگ جهانی دوم در فلسطین اسکان داده شدنداز همون موقع فلسطینی ها نهضت مقاومت داشتن و در تلاش برای حفظ حقوق خودشون بودن اما تلاششون با شکست روبرو شد.بعد از جنگ جهانی دوم،جمعیت یهودی فلسطین به حدی رسید که مدعی باشه،در یک اقدام هماهنگ،ارتش انگلیس فلسطین رو تخلیه کرد و مدعی شد در مخاصمه بین فلسطینی ها و یهودی ها مداخله نمی کنه.جالب شاید براتون باشه که ارتش بی طرف بریتانیای کبیر،تمام انبار های اسلحه اش را برای یهودی های مهاجر بر جا گذاشت.اولین هسته های ارتش اسراییل به اسم هاگانا با همین تسلیحات مجهز شدن و دست به قتل عام و کوچ اجباری مردم فلسطینی منطقه زدند.کشتار دیر یاسین توسط گروه ایرگون به رهبری مناخیم بگین،یه نمونه کوچیک از این بی رحمی هاست.هاگانا رسمن مردم فلسطین رو کشت،به اجبار کوچوند و بی خانمان کرد.هیچ فروش زمین یا ترک اختیاری محل زندگی در کار نبوده،هرگز نبوده...این مجموعه درگیری منجر به دخالت سازمان ملل و صدور قطعنامه ای شد که تشکیل دو دولت مستقل فلسطینی و یهودی رو در فلسطین خواهان بود اما یهودی ها هرگز این قطعنامه رو به رسمیت نشناختند.شاید ندونید مساحت منطقه ای که اسراییل نامیده می شه در سال ١٩۴٨ و به هنگام صدور این قطع نامه کمتر از نصف مرز های فعلی این رژیم بوده، مابقیش از کجا اومده؟از حمله به همسایگان و تصرف خاکشون.اسراییل در جنگ سوئز به همراه ارتش فرانسه و انگلیس به مصر حمله و غزه رو تصرف کرد.در جنگ شش روزه بیت المقدس شرقی،منطقه حاشیه رود اردن و بلندی های جولان رو به خاک خودش منضم کرد.شاید باز هم ندونید زمین های اشغال شده طی جنگ شش روزه به اندازه تمام مساحت اسراییل پیش از شروع جنگ بوده...این رژیم لعنتی فقط با جنگ،فقط با کشتار ایجاد شده،شکل گرفته و توسعه پیدا کرده


می خواین سنگ یک مشت نژاد پرست مثلن اسراییلی رو به سینه بزنید،بزنید.می خواین چشماتون رو ببندین و گوشاتون رو روی مزخرفات یک سری رسانه یهودی تبار باز کنین،میل خودتونه...اما لطفن جعل واقعیت،جعل تاریخ و جعل حقانیت برای یهودی های ساکن سرزمین های اشغالی نفرمایید


پی نوشت:برای مطالعه در مورد نقش انگلیس در تجهیز هاگانا نگاه کنید به«بازار اسلحه-آنتونی سیمپسون-انتشارات امیرکبیر»/برای بررسی چگونگی اشغال مدام بقیه سرزمین های فلسطینی نگاه کنید به«جنگ های نهانی اسراییل».برای داشتن تصویری کامل تر نگاه کنید به«مثلث سرنوشت-نوآم چامسکی»...تمام کتاب ها از منابع غربین که شایبه جانبداری از فلسطینی ها در کار نباشه

شادی،جایی پشت در

در را باز می کنم تو پشت دری...باید حدس می زدم وقتی همه دلایل منطقی دنیا را برای امیرت می آورم و باز می شنوم که« نه بیا»،می گویم نمی شود می گوید «پس ما می آییم» شگفتی شادالویی در کار است و دیدنت شادالو بود بیشتر از آن دیدنتان با هم،دستتان که توی دست هم بود،با هم که بودید...شادالو بود،شاد شدم،شادم...خدایمان بخواهد که دوری تان کمتر از کم باشد دوست جان هایم!

Sunday, December 28, 2008

غیرت

توی تاکسی امروز ذهنم داشت برای خودش آزاد می گشت،هی بین موضوع های مختلف گشت می زد من هم فقط نظاره گر بودم،ناگهان ذهنم رفت سراغ یک کامنتی که دوستی طی آن پوشیده مرا برای غیرتی نبودن مواخذه کرده بود.ذهنم از این موضوع خوشش آمد و رفتیم سراغش برای فکر کردن...جدن این موضوع غیرت چه مرز های گل و گشادی دارد،چه حماقت هایی انجام نمی دهیم به اسم غیرت،همین دیروز در نمی دانم کدام سایت بود که خواندم برادری در همین کلان شهر تهران رفته سراغ دوست پسر خواهرش-دوست پسر عرض کردم نه مزاحم یا هر چه-و زرتی او را کشته...به همین سادگی یک جوان ١٩ ساله شده قاتل و یک جوان دیگر با کلی آرزوی آشکار، دیگر نیست!


من فکر می کنم موضوع غیرت به شدت بر والد سنتی مرد ایرانی سنگینی می کند.یعنی از آن موضوعاتیست که به راحتی نمی شود از دستش خلاص شد و باید شد چون چیزی را به شما تحمیل می کند که با زندگی مدرن در تضاد است.دقت کنید من دارم از غیرت به مفهوم سنتی آن حرف می زنم که به راحتی تبدیل به تسلط مرد سالارانه اعضای ذکور خانواده بر اعضای مونث آن شده، مجوزی برای دخالت در زندگی شخصی زنان نزدیکشان به آنها می دهد .خودم را یادم می آید با چند تا از بستگان رفته بودیم بیرون بعد از صعود ایران به جام جهانی قبلی.دخترکی از جمع با دوست پسرش مشغول صحبت شد آن هم یواشکی و من یکهو تمام بار مردسالارانه «واکنش نشان بده و الا بی غیرتی» را روی شانه های خودم احساس کردم و رویم به دیوار واکنش نشان دادم.باید مرد ایرانی باشید تا بفهمید این لغت بی غیرت چطور مثل تازیانه تا عمق روحتان را می سوزاند و مجبور به واکنش های احمقانه تان می کند.


فکر کنم باید دوباره از اول به خودمان نگاه کنیم و به عنوان مرد یاد بگیریم زنان مایملک ما نیستند و از خودشان دارای شعور و اختیارند و فرض صحیح این است که اگر لازم باشد خودشان از ما کمک می خواهند.یاد بگیریم این تساهل و تسامح نباید منجر به بی مرزی شود که آن هم مخاطرات خودش را دارد.یاد بگیریم مرز های شخصی خودمان را داشته باشیم و اخلاق شخصی خودمان را....وقتش است یاد بگیریم که ما صاحب غیرتمان باشیم نه مثلن غیرت ،صاحب ما!

وارثان صهیونیست هیتلر

و من نمی فهمم جهانی که توحش اسراییل را در برابر مردم بی دفاع غزه می بیند و سکوت می کند حق دارد از حقوق بشر حرف بزند؟...مثل همیشه اسراییل ثابت می کند جز زبان زور نمی فهمد...نوادگان جلادان دیر یاسین،فرزندان قاتلان صبرا و شتیلا، همچنان جنایت می کنند و در عوض آن گویتدگان گوگولی مگولی صدای آمریکا موقع حرف زدن از فلسطینی ها می گویند ستیزه جویان حماس!فکر کنید این وسط چه کسی ستیزه جوست؟چه کسی وقیح است؟چه کسی جنایتکار است؟

Saturday, December 27, 2008

در ستایش غزل ها

١-بعضی از آدمها مثل مثنوی اند.منظم،قابل پیش بینی،مسوول و هم قافیه....مثنوی ها جان می دهند برای اینکه همکارشان باشی،چشم بسته می شود بهشان اعتماد کرد،با نصیحت کردن و منم منم زدنشان مشکلی نداشته باشی دوستان خوبی هم می شوند اما به عنوان معشوق حوصله سر برند،یک نواختند،جایی برای کشف،جایی برای راز نمی گذارند


٢-بعضی آدمها مثل رباعیند.کوتاه،مختصر و مفید.رباعی ها مسوول نیستند، بیشتر بهشان می آید پیر و مراد و معلم معنوی تو باشندتا دوست و یار،برای دوستی های کوتاه مدت وقتی که خودشان دلشان بخواهد خوبند اما به عنوان معشوق خانه خراب کنند.شترق حرفشان را می زنند و بایدشان را می گذارند وسط سفره ات...آدم شاید نیستند رباعی ها


٣-بعضی آدم ها قصیده اند.ظاهرشان هیجان انگیز است اما دریغ از محتوا.نردبان ترقی را خوب طی می کنند پس اگر قصد پولدار شدن داشتی میشود پایت را جای پایشان بگذاری،بی ثباتند بنا به مصلحت،هوادار حزب بادند و باری به هر جهت.قصیده ها شمشیر سان و رژه اند نه به درد جنگ می خورند نه به درد بزم اما برای رژه مناسبند.به من باشد بی رحمانه می گویم بینشان نه همکار خوب پیدا می شود،نه دوست و نه معشوق


۴-اما بعضی از آدم ها غزل اند و تو هیچ وقت نمی دانی غزل ها در آستینشان برای تو چه پنهان کرده اند.آسمان بهارند در عین اینکه همیشه می توانی مطمئن باشی اگر حتی ببارد این آسمان،خانه خرابت نمی کند.خورشید حتمن در همسایگی این باران منتظر چشمان توست.غزل ها مطابق عرف همکاران خوبی نیستند،دوستان خوبی هم نه ولی رفقای معرکه ایند و معشوق های بی نظیری...مستقلند،همیشه چیزی هست که در غزل شگفت زده ات کند و در عین حال اصول شخصی خودشان را دارند و به این اصول پابندند...آدم باید شانس بیاورد که در زندگیش عاشق یک غزل شود و یک غزل معشوقش...به شرطی که نترسد که غزل ها میترسانند تو را تا ببینند چند مرده حلاجی...از غزل ها نباید ترسید،باید عاشقشان شد!

وجد خود را دنبال کنید

از جوزف کمپبل پرسیده می شه از کجا باید بفهمیم خواسته های واقعی روح ما چیا هستن؟چطور بین اونا و خواسته های تحمیلی جامعه و خانواده فرق بذاریم؟کمپبل جواب می ده وجد خودتون رو دنبال کنید.هر جا اشتیاق حقیقی در کاره پای خواسته های روح در میانه


عصر که خانمه زنگ زد و گفت از روزنامه اعتماد ملی هستم شماره حساب بدید بابت واریز پول اون نوشته یه لحظه با خودم فکر کردم عدد پولش نباید سی چهل هزار تومن بیشتر باشه اما من همین عدد کم رو شاید با حقوق یک ماه این شرکت عوض نمی کنم...یک جور غریبی منو خوشحال می کنه.انگار تمام سلول های وجودم دارن فریاد میزنن راه همینه...خوشحال میشم وقتی فکر می کنم برای اولین بار ظرف چند سال اخیر می دونم می خوام کجا برم و با آیندم چیکار کنم...برای آدمی مثل من که هی از این شاخه به اون شاخه پریده تا بفهمه چی می خواد،کشف این اشتیاق روح پاداش بزرگی برای همه سرگردانی هاست...همینه که سرگردانی رو دوست داشتنی می کنه...بی سرگردانی چطور می شد فهمید وجد روح من کجا نهفتست؟ 

پیوند

و دست های او


نیروی نور بود


 


نیروی نور با رمق دست های من


بیدار شد،حرارت شد


خورشید شد،سخاوت شد


یدالله رویایی-از دوستت دارم

وبلاگ نویس و خوانندگانش

ماجرا شاید اینگونه باشد که بعد از یک مدت نوشتن،هر وبلاگ نویسی یک سری خواننده ثابت پیدا می کند و هر چه وبلاگ نویس ما کارش را بیشتر جدی بگیرد،خوانندگانش هم او را بیشتر جدی می گیرند،بازدید ها و کامنت هایش بالا می رود و وبلاگ نویس محترم مقادیر فراوانی تحسین و قطعن اندکی انتقاد دریافت خواهد کرد.در واقع بر مبنای نوشته های وبلاگ، خوانندگان ثابت و حرفه ای،تصویری کلی از نویسنده وبلاگ،سبک نوشتنش،طرز زندگیش،باید ها و نباید هایش پیدا می کنند و به آن معتقد می شوند یا لااقل او را آن طور می شناسند.حالا می دانید مشکل از کجا پیدا می شود؟از آنجایی که خوانندگان وبلاگ برداشت خود از وبلاگ نویس را امر محتوم فرض کرده و آن را تبدیل به میثاقی نانوشته می کنند اما وبلاگ به طور کلی رسانه ای فاقد امکان خلق چنین تصویر جامع و مانعیست یعنی حتی بر فرض صداقت مطلق نویسنده وبلاگ،به هیچ وجه نمی شود تمام جنبه های روح یک انسان را در قالب چند خط نوشته و در یک قاب محدود به تصویر کشید تا خوانندگان آن وبلاگ بتوانند میثاق نامریی شان را بر مبنای پایه هایی صحیح استوار کنند.بر همین مبنا و با قبول اینکه شناخت خوانندگان وبلاگ در بهترین حالت از وبلاگ نویس،شناختی نیمه تمام و ناقص است به زودی مشکل بروز خواهد کرد.


یعنی دیر یا زود روزی وبلاگ نویس عزیز جوری خواهد نوشت یا چیزی خواهد نوشت که به مذاق این طیف خوانندگان دارای تصویری ذهنی از او خوش نخواهد بود.اولین واکنش این خوانندگان وادار ساختن نویسنده به بازگشت به چهار چوب ذهن ساخته آنهاست و اگر وبلاگ نویس از این امر سر باز زند و حس کند آن چهار چوب همه او نیست احتمالن با واکنش خشمگین خوانندگانی روبرو خواهد شد که احساس خیانت می کنند.اینجا وبلاگ نویس بین یک دو راهی سخت گیر می کند:از یکسو پافشاری بر آنچه که هست باعث از دست دادن تایید و حمایت بهترین خوانندگانش می شود و از سوی دیگر تن دادن به مرز های تعیین شده توسط خوانندگان او را از خود واقعیش و بروز حقیقی خویش جدا می کند.برزخ وبلاگ نویسان همین جاست.دو راهی نام و ننگ،تصمیم آگاهانه برای اینکه خودت باشی و از دست بدهی یا خودت نباشی و وضع موجود را حفظ کنی...قصد نسخه پیچیدن ندارم و لی هر وبلاگ نویس جدی،باید بداند روزی دیر یا زود در این شرایط قرار خواهد گرفت و مجبور به اخذ تصمیم های سخت و پرداخت بهای آن است،بهایی که بر خلاف ظاهرش اصلن آسان نیست!

Friday, December 26, 2008

مرگ و دوشیزه

می دانید چرا هیچ قومی به اندازه مردم آمریکای لاتین چنان دیکتاتوری را توصیف نمی کنند که مو به تنتان راست شود و از قدرت بی نظیر انسان برای خلق شر و شرور بودن متعجب شوید؟چون این مردم در آن پهنه عجیب خدا تجربه همه گونه دیکتاتوری را از سر گذرانده اند.از استعمارگران مسیحی که یکی از غریب ترین نسل کشی های ناگفته تاریخ را بر بومیان آمریکای لاتین تحمیل کردند تا کمونیست های بی خدای کوبا که یک زندان بی منفذ از آن جزیره ساختند،از دیکتاتوری پوپولیستی مثل پرون تا دیکتاتوری نظامی مثل ویدلا،از دیکتاتور- خدایی مثل تروخیو تا بی شمار خونتای نظامی مثل شیلی،مثل پینوشه....این مردم همه جور دیکتاتور دیده اند و همه نوع ظلم را از سر گذرانده اند.یکی به نام خدا قتل عامشان کرده،یکی به نام خلق،یکی به نام میهن


برای همین وقتی پاییز پدر سالار،سور بز یا ناپدید شدگان را می خوانی نفست بند می آید...برای همین وقتی می نشینی پای دیدن اقتباس سینمایی رومن پولانسکی از نمایشنامه مرگ و دوشیزه،نوشته آریل دورفمان،گیج می شوی،حیرت می کنی که انسان،انسان فانی چقدر می تواند شرور باشد و ذهنت می رود به تابستان شوم ۶٧ و ذهنت نمی شود که مقایسه نکند و ذهنت می رود پی آقای میم که عرق می خورد،مست می کرد،ضجه می زد و اسم تک تک آن ادم هایی را می برد که در سال ۶٧ بالا کشیده شدند و آن تصویر کابوس گونه از دمپایی های بی صاحب هر بند و نمی توانی با خودت فکر نکنی که انسان گرگ انسان است و منبع بی پایانی برای شرارت...و این تلخ ترین واقعیت زمانه ماست و مادران پلازا ، مادران خاوران شاهدین این شوکرانند!

حسرت برای زمانه غول ها

هر چقدر هم که بدانی کوبای تحت رهبری کاسترو ها یک دیکتاتوری تمام عیار است که در آن آزادی پر بهای آدمی قربانی عدالتی نیم بند شده باز وقتی نامجو می خواند«هی هی سیرا ماسترا /سیرا ماسترای تنها/زخمی پیدا کن مردی را/ که بخواند چه گوارا»...دلت هوایی میشود که کاش آن زمان بود،که کاش یکی از چند ده مردی بودی که همراه فیدل و چه،مسلسل بر دوش و نارنجک به کمر از قایق پیاده میشدی،به سیراماسترا پناه می بردی و علیه دیکتاتوری،علیه باتیستا می جنگیدی...برای آزادی برای عدالت...و با خودت فکر می کنی چه خوب زمانه ای بود عصر فیدل،عصر چه...زمانه غول ها،زمانه آرمان خواهی غمگین زنان و مردانی که به کم،به متوسط دل خوش نمی کردند،زمانه انسان هایی که آدمی را آزاد می خواستند و عشق را زیبنده زیبا ترینان...ببین که چنین روح های بزرگی نویسنده شان لاجرم می شد مارکز،شاعرشان نرودا،آهنگسازشان تئودوراکیس و ترانه سرایشان ویکتور خارا...نگاه می کنی به عصر متوسط های غمگین،به زمانه خودت،به عصری که آرمان خواهی مساوی جنون است، به عصر کوتوله هایی که متوسط بودن آرزویشان است و حسرت می خوری که چرا آن زمان نبودی، همراه فیدل،همراه چه گوارا در پناه سیراماسترا

Thursday, December 25, 2008

هجو تقدس

پازولینی در فیلم دکامرون اپیزود غریبی داره:راهبه های صومعه ای پسر کر و لالی رو به عنوان باغبون برای صومعه استخدام می کنن.بعد از یک مدت کوتاه راهبه های به تنگ اومده از فقدان مرد یکی یکی با پسرک هم اغوش می شن و کار به جای می رسه که دم در اتاق باغبون بی نوا  هر روز صف میکشن تا بالاخره فریاد مردک به اسمون بلند میشه که بابا چه خبرتونه من از حیز انتفاع ساقط شدم خوب...خواهر روحانی که تو اتاق پسره ،با تعجب ازش می پرسه که تو مگه لال نبودی و پسر جواب میده که خودشو به کر و لال بودن زده تا اونا دلشون بسوزه و استخدامش کنن...راهبه چند لحظه مکث می کنه و بعد می پره سمت ناقوس و شروع می کنه ناقوس زدن و فریاد کشیدن که مریم عذرا معجزه کرده و یه ادم کر و لال شفا گرفته...


دیشب که فیلم رو دیدم با خودم فکر کردم همین یه اپیزود عجب هجویه تمام عیاری نسبت به هر چیز مقدس مآبه:تقدس خواهران روحانی،معصومیت پسرک،ممنوع بودن بیان ازاد خواهش تن،معجزه مقدس و...یعنی پازولینی با استادی ظرف کمتر از ١۵ دقیقه بخش عمده پاکی های فرض شده در ذهن اکثر آدما رو به لجن میکشه...جدای از اینکه باهاش موافق باشین یا نه نمیشه خلاقیتش رو برای چنین هجو معرکه ای نادیده گرفت...پازولینی مظهر وندالیسم در سینماست.تو اکثر فیلم هاش فقط ویران میکنه بدون اینکه هیچ جایی برای نور امید بذاره...یه وقتایی تماشای جهان تاریک فیلمای پازولینی برای ذهن مرتب نورانی از نون شب هم واجب تر میشه تا کمی تیرگی،کمی شک وارد اون دنیای نورانی بی مزه کنه...تا آدم قانع بشه ویرانگری هم می تونه زیبا باشه

از ترس ها

رضا گفت که بیا از ترسهایت بنویس و من چند روزی فکر کردم که چه می شود نوشت ورای یک فهرست معمولی از ترس ها...می دانی ترس های ما مثل تب هستند رضا!تب یک نشانه است در بدن که دارد اعلام میکند جایی مشکلی هست،عفونتی،ویروسی، چیزی و باید رفت دنبال علت که ما چرا تب کرده ایم و راه درمان هم قطعن استفاده از تب بر نیست یافتن سر منشاء تب است و حل آن معضل.حالا بیا ماجرا را اینطوری ببینیم که ترس های ما نشانه اند،هر ترسی به ما نشان می دهد جایی در سطح یا عمق روانمان زخمی نهفته است.بعضی از این زخم ها رضا،زخم های اجدادی اند،نسل به نسل منتقل می شوند تا جایی کسی علیه شان قیام کند و این تسلسل مزخرف را بشکند مثلن فرض کن قرن ها پیش نیاکان من در گیر یک قحطی بزرگ شده اند،آن ترسی که نشسته در عمق جانشان بابت بقا مگر از بین می رود؟همین طور نسل به نسل منتقل می شود و ناگهان می بینی در قرن بیست و یکم اخلاف آن قحطی زدگان همچنان ناامن زندگی می کنند در حالی که هیچ جایی برای ناامنی نیست.ناامنند و مدام نگران و مضطرب بی آنکه بدانند چرا؟می بینی ترس چطور دارد زخمی کهنه را فاش می کند؟اما همه ترس ها انقدر کهن نیستند،یعنی در واقع اکثرشان رضا از روزی شروع می شوند که ما پا به جهان گذاشته ایم.می دانی کودک نوزادی که گرسنه است و مادر را می طلبد و مادر به هر دلیلی در دسترس نیست و طفل شروع به گریستن می کند با هر قطره اشکش چه ترس مرگباری را فریاد می زند؟مادر که همه جهان اوست دیگر نیست و این ترس شاید تا آخرین روز زندگی این نوزاد با او بماند تا یادگار زخمی ناخواسته باشد...ترس هایمان هدیه های کائناتند به ما.ترس های ما نقشه گنجی اند که جای رنج روان را به ما نشان می دهند،محل دقیق زخم ها را و اگر شجاعت روبرو شدن با این ترس ها و زخم ها را داشته باشیم امکان ما برای شفایند،برای قطع همان زنجیره شوم ترس که برایت گفتم


خلاصه اش کنم رضا:ترس های ما جبر زندگی مان هستند،مجبورمان میکنند این ترس ها و زخم هایی که آنها را پدید آورده اند تا جور خاصی زندگی کنیم،سراغ روابط خاصی برویم،تجربه های محدودی داشته باشیم و ترس ها و زخم های ما اختیار ما هستند در زندگی چون ما مختاریم با این ترس ها چطور برخورد کنیم:تسلیم شان شویم یا شفایشان دهیم...یک بار گفتم ما در اوج جبر مختاریم و در اوج اختیار مجبور...ترس ها و زخم ها شاید همین آمیختگی عمیق جبر و اختیار باشند رضا جان!

Wednesday, December 24, 2008

شاید پوست دل من خیلی نازک شده باشد

آدم وقتی هی بنویسد و هی پاک کند یعنی بوی الرحمان نوشتنش بلند شده...منی که الان هستم واقعن جان هر دفعه حساب پس دادن به یکی از شما را ندارم...واقعن ندارم. الان در حقیقت من خودم رنجور تر از اینم که هر بار این کامنت دانی لامذهب باز می شود یک ماجرا داشته باشم...با عرض شرمندگی کامنت ها را تا اطلاع ثانوی می بندم،تا من انقدر سر پا شوم که باز بتوانم راحت از خودم بنویسم و انقدر قوی باشم که حرف هایتان این همه آزارم ندهد...خلاص!

خر درون

و آدم یک وقت هایی از خودش تعجب می کند که چقدر چسبیده به اهمیت ناچیزش و به حفظ تصویر مثبتش در ذهن دیگران و چقدر به رغم همه مرارت ها هنوز فاصله دارد از پذیرش خودش...خود واقعیش


در کنارش آدم تعجب می کند از توانایی خودش برای تحمیل خریت به تک تک سلول های روح و جسمش و از قدرتش برای ابراز این خریت و توان تحمیق خودش تا آنجا که خریتش را باور کند


و در ادامه آدم می بیند که شاید دیگر حتی نتواند از خودش به خودش فرارکند و برای فرار ممکن است سراغ آدم دیگری برود و آدم فوق الذکر با همه خریت تحمیلی هنوز می داند که این کار چقدر جنون آمیز و تا چه حد ناشایست است و می تواند چه رنجی به یک آدم دیگر تحمیل کند فلذا مثل شیر نر دارد با خر درونش زد و خورد می کند و به شدت در تعجب است که این شیر نر تا به او رسیده چرا این همه زورش کم شده و این خر درون تا چه حد قدرتش فراوان-نه که هی در راز بقا دیده بود شیر نر، خر که هیچ گاومیش هم شکار می کند،امر بر او مشتبه شده بود


پی نوشت:روزی امروز وبلاگ نویسی من انگار از دل باغ وحش در آمده بود.خر و گاو و خر...فقها به این میفرمایند دور باطل نه؟

جهانی بدون گاو

من از وقتی این خبر را خواندم دارم مدام هیجان زده می شوم.آقای فردا نیوز می فرماید محققان ایرانی از کاه گوشت ساختند...به نظرم باید حذف گاو از چرخه تولید گوشت را به عموم مسلمین جهان تبریک و تهنیت عرض کرد...اجر محققان فوق عندالله


 

سوتی

دیروز یک فقره سوتی هم دادم در حد تیم ملی.بچه های شرکت پیله کردند بخاطر حقوق اول ناهار بده،من هم زیر بار نرفتم،بعد گیر دادند که بابا لااقل شیرینی بده باز بنده خودم را زدم به نشنیدن.کار رسید به جایی که دیگر نمی شد زیرآبی رفت گفتم باشد شیرینی می دهم.یکی از همکاران خانم واحد مالی آمد گفت یه ناهار به من بده من کل ماجرا رو ماست مالی می کنم.من هم گفتم نه همون شیرینی خرجش کمتره...ماجرا کش پیدا کرد تا دیروز.دیروز دوباره دیدم خانم مالی شر درست کرده که شیرینی نه و همان ناهار،بنده در حال مقاومت مذبوحانه بودم و حدود شونصد نفر داشتند انواع و اقسام فشار ها را می آوردند-از آن فشار ها نه بی تربیت نیشت را ببند-که من را تسلیم خواسته شوم خود کنند،وسط این هاگیر و واگیر خانم امور مالی آمد و گفت من به ایشون گفتم یه ناهار خصوصی به من بدن من ماجرا رو ختمش می کنم ولی قبول نکردن من هم که دیروز اصلن روی دنده خوش خلقی بودم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم«من همکارام رو به ثمن بخس نمی فروشم»...اول اون خانمه سرخ شد بعد من سرخ شدم بعد خلاصه قیامتی از این نزاکت و ظرافت بنده بر پا گشت که جایتان خالی!

خر

و من الان یک نگاهی به امیر دو سه پست اخیر کردم و به شدت تحت تاثیر ثبات رای،میانه روی و تعادل شخص شخیص ایشان قرار گرفتم.البته بخوام رو راست باشم این تاثیر با حضور والد نکوهش گر درون چند برابر شد که دیشب حوالی ساعت ٢ بیدارم کرد،توی چشم هام خیره شد و گفت«خر» و من فکر کردم در باز مانده و یک خر بدبختی سرش را انداخته پایین و آمده توی خانه و همه خانه وسیع ۵٨ متری ام را گشتم و خر فوق الذکر را نیافتم،آمدم دوباره بخوابم دیدم باز یکی تیکان تیکانم می دهد.چشم وا کردم دیدم سانچو ایستاده بالای سرم و می گوید «خره چی شد»خلاصه اینها مگر گذاشتند تا صبح من بخوابم...


پی نوشت:از همه دوستانی که تلفنن،اس ام اسن،ای میلن و کامنتن از من کمترین،حمایت معنوی به عمل آوردند بسی سپاسگزارم.خوب می باشیم و کلن بر اساس آخرین پژوهش ها بادمجان بم فاقد آفت خاصی می باشد فلذا چاکرات!

Tuesday, December 23, 2008

دردا و دریغا که در این بازی خونین/بازیچه ایام دل آدمیان است

یکبار گفتی که چند وقتیه مشروب می خوری به نیت مست شدن، فقط برای مست شدن و من نمی فهمیدم اصلن یعنی چی...برای من لذت مستی به سفره مزه و شعر خوب و موسیقی خوش بود و الا خود می زدن همچین مقاماتی نداشت...تازه دارم می فهمم مشروی خوردن برای فقط مست شدن یعنی چه و چرا آدم فرار می کند به الکل برای اینکه طاقت دیدن چشم های لامصب خودش را توی آیینه ندارد و...مثل همیشه یک قدم از من پیشی رفیق!


پی نوشت١: و فکر کنید چقدر می شود خنده دار باشد اگر بیایید برایم کامنت بگذارید که نگرانید و من باید مراقب خودم باشم و اینها...به جان خودم خنده دار می شود...خنده تلخی که از گریه غم انگیز تر است


پی نوشت٢:دردت به جان من!چوب همه را دو پست قبل زدم به تو. یک آدم حسابی برایم کامنت گذاشت که کاش کمی یواش تر می نوشتی که بعد پشیمان نشوی و راست می گفت و تو حق داری و من ترکیدم مثل همیشه و حق تو نبود داد و بیداد همه تلخی این روزهایم را با تو کردن و من یکروزی در همین نزدیکی می آیم دستت را ماچ می کنم و یادت می اندازم که چقدر برایم عزیزی و محترم...من رسمم هست حرف حقم را انقدر بد بزنم که بعد هزار بار بگویم ببخشید.خدا را چه دیدی شاید یک روز من هم بزرگ شدم و یاد گرفتم آدم بهتر است به جای منفجر شدن یکباره مثل آتش فشان،کم کم حرفش را بزند...من شرمنده تک تک اشک های تو...این شرمندگی یک ادم مست است که  احتمالن نمی دانی حالش جز راستی بر نمی دارد

آن اشک های بی مقصد

قبل از پونک سوار شدم،بعد پونک شروع کرد به اشک ریختن.مسافر کناریم،دخترکی که سمت چپم نشسته بود.تاکسی تاریک تر از آن بود که بتوانم چهره اش را ببینم فقط فهمیدم چشم های درشتی دارد،بی صدا اشک می ریخت و بعضی وقت ها معلوم بود توان پنهان کردن هق هقش را دیگر ندارد...دلم می خواست دستم را بیاندازم دور شانه اش،سرش را بگذارم روی شانه ام و بگویم ببین دختر جان حالا با خیال راحت گریه کن،بی هیچ حساب و کتاب  و فکر و خیال بعدی،کنار آدمی که احتمالن چند دقیقه دیگر از تاکسی پیاده می شود و تو هرگز دیگر نمی بینی اش گریه کن...یک وقت هایی آدم باید کسی را داشته باشد که بتواند سر بگذارد روی شانه اش و گریه کند و بعد بگوید مرسی و برود پی کارش...یک وقت هایی آدم حتمن باید با کسی گریه کند

تمامش کنید لطفن

و من یکی از بدترین شب های عمرم را گذراندم و فکر کنم یکبار برای همیشه تکلیفم را با معدود انگشت شماری از شما مشخص کنم.با همین شماهایی که دایه های دلسوز تر از مادرید.نهضت خوشگلی ظرف این یکی دو ماه راه انداخته اید و برای چه نوشتن و چگونه نوشتن من تعیین تکلیف می کنید البته خیلی دوستانه و در قالب «من خیرتو می خوام جوون».یکی تان می اید می گوید ننویس مانع سرپا شدن آدم آن طرف رابطه می شوی،دوست دیگر به ظرافت حکم می دهد که این پست های زنی باید باشد... باعث غصه خوردن و سوزاندن دل بزرگوار قبلی اند و نباید نوشته شوند،دیشب که دیگر شاهکار بود. با سلام و صلوات فرموده شد «هر دفعه توی پست هات از او می نویسی دلش را به آتش می کشی...و  فقط کمی کاش رحم کنی».این دیگر  واقعن ورای طاقت من است.اولن شکر خدا هر کدامتان به یک بخش این نوشته ها گیر داده اید و اگر من بخواهم نظر همه تان را لحاظ کنم باید بروم جای نوشتن، بز بچرانم،ثانین من کجا از ایشان نوشتم؟من همیشه از خودم نوشتم و از حال و هوای خودم.ثالثن آدم بالغ اگر واقعن چیزی این همه عذابش دهد خوب بابا جان ها نمی رود بخواند،رادیو تلویزیون که نیست اینجا، وبلاگ است.حرفتان که «نمی تواند نخواند» هم خیلی مضحک است.چطور یک آدمی می تواند انقدربا اراده باشد که یک رابطه را تمام کند بعد یکهو چنان بی اراده می شود که اختیاری برای نخواندن یک وبلاگ ندارد؟اصلن بیایید فرض کنید من آدم قالتاق پفیوزی هستم و می خواهم با این نوشته ها عذابش دهم...هوم؟خوب راه حلش به همین سادگی نخواندن اینجاست و اگر کسی انقدر که شما ها ادعا می کنید از خواندن این ۴ خط نوشته عذاب می کشد و باز هم اینجا را می خواند دیگر مشکل من نیست.


من پوستم کنده شده و با خون دل، تازه پوست ترد نازک جدیدی روییده بر تنم.هر بار که درفشانی های اینگونه می کنید تمام این پوست نو،به خون می نشیند،دوباره از نو مجبور می شوم زندگیم را رها کنم و بپردازم به یک روح ناسور و دیشب خشمم از خودم بود که چرا از این طفل نوپایم حمایت نمی کنم و چرا می مانم در رعایت حرمت مثلن دوستی تان و چرا سعی می کنم با آرامش جوابتان را بدهم وقتی هیچ جای جانم آرامشی ندارد؟از این به بعد هر کدام تان که دچار رو دل حس غنی خیر خواهی شد و خواست مستراحش را روی روح من برود حواسش باشد عین همان رنجی را که به من وارد کرده به خودش بر می گردانم بی هیچ ملاحظه ای و اینجا هم هر چه که دلم بخواهد می نویسم باز هم بی هیچ ملاحظه ای...دست از سرم بردارید و خلاص!

Monday, December 22, 2008

ایران من

امیر برای آن پست ایران خودرو... کامنت گذاشته که«جسارتن آن روز که دم می زنیم از این که هنوز به مرتب شدن اوضاع خوش بین هستیم و حالا حالاها فکر کندن از ایران اسلامی را نداریم، این مسائل را نیز باید با جان و دل پذیرا باشیم».روی سخن با من است.منی که هزار بار لااقل گفته ام من اینجا ریشه در خاکم،من اهل رفتن نیستم، من می مانم و ...به حرفت فکر کردم امیر خیلی خیلی عزیزم و به اینکه هی مرد راستی چرا نمی روی؟چرا کوله بار سبکت را جمع نمی کنی رهسپار یک گوشه دنیا شوی؟راستی چرا امیر حسین؟


و جوابش خیلی ساده است.زمانی وطنت برایت یک دوست است،ناباب که شد رهایش می کنی؛بعضی وقتها معشوق است،خیانت که کرد ترکش می کنی؛شاید وطن بشود پدر یا مادر،آزارت که داد قهر می کنی و می روی...اما برای آدمهایی مثل من، امیر وطن همه اینها هست و هیچ کدام از اینها نیست،برای آدم هایی مثل من وطن می شود فرزند.تو مادر سرزمینت می شوی و رنج میهنت می شود رنج تو،تو پدر مملکتت میشوی و غصه اش،درد های جاودان تو اند.ایران دیگر نه دوست،معشوق یا خانه من که انگار فرزند من است و کدام پدر و مادری را دیده ای که بتوانند دل از فرزند ،حتی فرزند ناخلف برکنند؟ایران من،فرزند من است.بهتر از هر کدام شما می دانم چه کژی هایی دارد و بیشتر از هر کدام شما نگران فردای اویم،چون فرزند من است امیر و این حس را به هزار کتاب هم نمی توانم وصف کنم برایت که چطور میشود میهنت بشود فرزندت؛غرورش، غرورت؛رنجش،رنجت و نتوانی به هیچ قیمتی دل بکنی از آن...فقط می توانی آهسته آهسته به تنگت که می آورد گوش محرمی بیابی و از فرزندی که ناخلف شده بعضن،گلایه کنی...امیر خوب من!هیچ وقت این گلایه نشان دل کندن هیچ پدر و مادری از فرزندشان نیست،این گلایه فقط استخوان سبک کردنیست برای اینکه فردا باز هم از نو و بیشتر از قبل،فرزندت را دوست بداری و من ایرانم را همین گونه دوست دارم...ایرانی که فرزند من است!

سوگ سایه سرگردان

داشتم با بچه ها حرف می زدم،یک دفعه دیدم توی کلامم دارم می گویم همسر اولم...یک چند لحظه مکث کردم بعد دیدم چقدر تراژدی توی همین دو کلمه است،یعنی باورم شده بود همسر دارم و حالا که نیست انگار من دو تجربه جدایی داشته ام.یعنی انگار گفتن همسر سابق به درستی نشان نمی دهد کدام همسر منظورم بوده...یک چند لحظه به حال تراژیک امیری که ناخوداگاه گفت همسر اول نگاه کردم،امیر فوق الذکر هم نگاهم کرد بعد دو نفری با هم لبخند زدیم...همین ماجرا را برای بچه ها جوری تعریف کردم که همه خندیدند.کمدی شد تراژدیم و این شاید بزرگترین فرق امیر دو دیماه با امیر دو ابان باشد.حالا می شود از درد، خنده ساخت اما به قیمت رنج...خیلی رنج!


پی نوشت١:رنج اش مرا محافظه کار کرده...ترسانده مرا از بر قرار کردن بی پروای رابطه.من این رنج را برای هیچکس نمی توانم بخواهم.می ترسم یک حرکت اشتباه کسی را دوباره قرار دهد در موقعیتی که من داشته ام و من طاقت این طور رنج بردن کسی را ندارم...من از رنج بردن خودم نمی ترسم اما از تحمیل کردن چنین رنجی به کسی با محاسبه اشتباه چرا...از رنج دادن کسی برای اولین بار در زندگی تا بدین حد عمیق می ترسم و این شاید بزرگترین دستاورد انسانی این تجربه اخیر برای من باشد


پی نوشت٢:کسی بود که من همین قدر عذابش دادم و فکر می کردم می فهمم چقدر رنج کشیده و نفهمیدم و تازه دارم حدس میزنم چه جهنمی ساخته بودم برایش و الان اصلن نمی دانم کجای دنیاست.دلم می خواهد یک روزی بشود ببینمش،بگویم ببین ببخش من هر چند قصدی برای آزارت نداشتم،واقعن نداشتم ولی می دانم خیلی آزارت دادم.خیلی رنج کشیدی،کاش بشود مرا ببخشی...اینکه همین الان زنگ نمی زنم یا ای میل یا هرچه که همین ها را به خودش بگویم دلایلی دارد که به نظرم منطقی اند...خدا کند یک روزی فرصت این عذر خواهی برایم مهیا شود


پی نوشت ٣:آدم یک وقت هایی می خواهد فرار کند.خودش از خودش به خودش فرار کند...امشب طاقت خودم را ندارم،می دانم که ندارم

من هنوز به کنعان فکر می کنم،شما چطور؟

از خودتون پرسیدین چطور علی و مرتضی با این همه تفاوت عاشق زن واحدی شده بودن؟ که چرا مینای کنعان با هیچ کدوم از این دو مرد،این دو عشق خوشحال نبود؟


زنانی هستند مثل مینا که به طور ناخوداگاه می دونن مرد مقابلشون چه فرافکنی ای روی اونها صورت داده،می دونن آنیمای مرد مقابلشون تو رابطه چه ویژگی هایی داره، پس کاملن غریزی تو همون نقش فرو می رن و و همون چهره ای رو به مرد نشون میدن که اون دلش می خواد ببینه.مرد، عاشق تصویر درونی خودش در نتیجه عاشق زن بیرونی میشه اما فکر کنم خیلی دیر،خیلی دیر به این نتیجه می رسه که از ناخوداگاه زن مقابل رودست خورده و این فرافکنی کلن بر سراب بوده.جالبه به طور عام فرافکنی سرابه اما در مورد این طیف زنان سراب اندر سرابه...زنایی مثل مینا ممکنه کاملن ناخوداگاه این کار رو انجام بدن و ممکنه کاملن هوشیارانه برای بدست آوردن یک مرد یا موقعیت ناشی از ارتباط با اون مرد به این جنبه آنیمایی خودشون متوسل شن.زن در این حالت تصویری از خودش نشون مرد می ده که می دونه اون مرد می خواد ببینه تا پابند شه و مال اون زن.انگیزه های این کار میتونه حس ناامنی درونی،دوست نداشتن خود واقعی،تمایل آگاهانه به اسیر کردن یک مرد و یا صرفن این دلیل مهم باشه که خود زن نمی دونه کیه و چی می خواد؟


الان فکرکنم بشه گفت چرا علی و مرتضی با اون همه تفاوت عاشق مینا بودن.چون مینا به هرکدوم جنبه ای از خودشو  نشون می داد که می دونست اونها عاشقش خواهند بود اما هیچ کدوم از این دو تصویر ارایه شده به علی و مرتضی مینای واقعی نبودن.اصلن چطور میشه فهمید مینای واقعی چه جور آدمیه وقتی حتی خودش هم نمی دونه؟برای همین مینا از این دو عشق راضی نبود،از هیچ چیز راضی نبود...از هیچ چیز!

آقای ایران خودرو! تو به روح اعتقاد داری؟

وقت گارانتی لانگ جان بود،دنده عقبش هم سخت جا می رفت.دیروز زنگ زدم به مرکز سرویس ایران خودرو،فرمودند ٧ صبح فردا برو نارمک.عرض کردم اقای ایران خودرو من خانه ام پونک است نمی شود همان نزدیکی ها جایی بروم؟فرمود نه گیربکس فقط نارمک.صبح امروز ساعت ۶ از خانه آمدم بیرون،یک ربع به هفت ماشین دوم بودم توی صف که برسیم به شرکت بعدش.ساعت شد هشت و نیم تازه طرف کرکره را داد بالا.یک ربعی گذشت خبری نشد.رفتیم داخل،دست به سینه و مودب سلام کردیم و گفتیم ترتیب این گارانتی ما را بدهید.فرمودند ما امروز اصلن گارانتی قبول نمی کنیم.عرض کردیم ددم وای.فرمودند همینه که هست.خلاصه از من زنگ زدن به ایران خودرو و عربده کشیدن،از آنها به من چه و ببخشید.در نتیجه ما را فرستادند یک جای دیگری در خیابان سراج.آنجا رفتیم آقای پذیرش گفت برای سرویس گارانتی گیربکس باید الان نوبت بگیری یکماه دیگر بیایی...فلذا یعنی کلن به به!


ایران خودرو من هنوز توجیه نشده ام که یعنی توی خر نمی دانستی این گیربکس یکماه معطلی دارد؟یعنی تو اصلن به روح اعتقاد نداری؟حتی یک ذره؟

Sunday, December 21, 2008

زمان بی زمانی

زنی باشد که عاشقش باشی...گرم کاری باشد و غافل از تو:مثلن کتاب بخواند و موهای افشانش را بپیچاند دور انگشت اشاره دست چپ یا توی آشپزخانه بین یخچال و سینک رفت و آمد کند، نرم نرم برای خودش زیر لب آهنگی را زمزمه کرده، دست خیسش را با تی شرت سفید تو که پوشیده خشک کند و ناگهان ببیند تو محو تماشای اویی:لبخند سعادت روی لب هایت،و همه انتظار جهان توی چشمهات تا سر بگرداند و ببیند محو اویی...تا یادش بیفتد همه جهان توست،این وقت ها باید زمان متوقف شود،باید یاد بگیرد متوقف شود.زنی باید باشد که زمان هم به حرمتش متوقف شود!

بیا بمان بایست

برای تو می نویسم سید محمد خاتمی


برای تو می نویسم که الان می گویند ظرف چند روز آینده تصمیم می گیری کاندیدای انتخابات بشوی یا نه.برای تو که من و ما دوم خرداد ٧۶ عاشقت شدیم و مثل هر عاشقی یادمان رفت که کمی هم دل بدهیم به معشوق ببینیم اصلن می گنجد در این دایره نامتناهی توقعات ما یا نه.مثل هر عاشقی ما از تو ناامید شدیم و شرط می بندم جای تو هر کس دیگری هم بود ما باز از او ناامید می شدیم.ما یادمان رفت تو رییس جمهور سیستمی،ما فراموش کردیم تو شخص دوم جمهوری اسلامی هستی ما دلمان می خواست تو رهبر اپوزیسیون باشی.می دانم، می دانم که مضحک است اما یادت نرود ما عاشق تو بودیم و عشق منطق بر نمی دارد


زمان کمی لازم بود تا ما بفهمیم از یک رییس جمهور در ایران امروز چه توقعاتی باید داشت و چه توقعاتی نه.زمان کمی به اندازه خرداد ٨۴ تا مثلن اولین حضور محمود احمدی نژاد در صحن علنی سازمان ملل.حالا فکر کنم نسل ماها می داند از یک رییس جمهور چه چیز هایی باید بخواهد و چه چیز هایی نخواهد.مثلن بخواهد وزیر ارشاد کابینه، خود قاتل مطبوعات نشود،مثلن بخواهد وزرای نفت و نیرو طوری برنامه ریزی کنند که در زمستان گاز و در تابستان برق داشته باشیم،مثلن وزیر خارجه چنان عمل کند که ظرف ٣ سال ۴ قطعنامه علیه ایران صادر نشود.اصلن خود رییس جمهور حرف که می زند ما خجالت نکشیم،عربده نکشد،قطعنامه دان پاره نکند،از چاقوی زنجان مایه نگذارد،عوام فریب و دروغگو نباشد و...می بینید آقای خاتمی!پاهای ما آمده روی زمین سفت واقعیت.ما حالا می خواهیم رییس جمهورمان کسی باشد که یاری مان کند بهتر و آبرومند تر زندگی کنیم.توقع معجزه و اپوزیسیون بازی نداریم


من فکر می کردم کاندیدا شدن تو به مصلحت نباشد اما حالا فکر می کنم شرایط با نفت ٣۵ دلاری فرق کرده،همانطور که با شرایط بین المللی فرق کرده،با آن شاه سلطان حسین گفتن برخی ها هم ایضن...حالا دلم می خواهد از تو خواهش کنم بیایی.بیایی و من قول شرف می دهم تمام مدت کنارت بایستم،محدودیت هایت را درک کنم،بفهمم که برای آباد کردن ویرانی های این ۴ ساله اخیر لااقل همین ۴ سال زمان لازم است،قبول کنم باید با گام های خیلی خیلی کوچک جلو برویم،یاد بگیرم از همین گام های کوچک خوشحال باشم و هر کاری که از دست و زبانم بر آید برای تو انجام دهم...سید محمد خاتمی!نسل من دیگر عاشق تو نیست،حالا ما تو را شناخته ایم و آنچه را که شناخته ایم از ته دل دوست داریم.همین تفاوت مرا امیدوار می کند به آینده،به اینکه از تو خواهش کنم سید محمد ما باشی،که بیایی؛بمانی،بایستی!

پنج گانه ای برای دستگرمی

١-من فقط دلم خواست بگویم مرسی.دیشب بد بودم و تلخ بودم و اصلن تصور نمی کردم جایی برای خوشی باشد و خوش گذشت...


٢-یعنی نرویم صبح اول وقت به این دوست جانمان بگوییم تولدش مبارک؟


٣-هی یلدا بانو!از آنجایی که فاقد وبلاگ آبرومندانه می باشی از همین تریبون تولد و سالگرد ازدواجت را به شدت تبریک می گویم.اسد!بابا جان!خدا به تو هم صبر بده...


۴-کلن فکر می کنم خوب است آدم بگذارد روز تولد همسرش ازدواج کند.خرجش کمتر می شود...به یک عمر زندگی فکر کنید


۵-رضا قاری زاده آخر من بخواهم از ترس هایم بنویسم که طومار می شود...ولی پستت یکجور هایی برایم راهگشا بود،دنبال چیزی می گشتم توی نوشته تو پیدایش کردم،اجرکم عندالله!

Saturday, December 20, 2008

شور قلب،شعف نگاه

...می‌خواهم بگویم هر زنی، در هر وضعیتی، استحقاقش را دارد که کسی را داشته باشد که وقتی نگاهش می‌کند، چشم‌هایش برق بزند. که کسی باشد که این طور به مهر نگاهش کند...


زنی باید باشد که چنان عاشقانه دوستش بداری که بعد ها در ذهن یا بیرون از ذهن،او بتواند از تو ثروتمند تر یا جذاب تر یا باهوش تر پیدا کند اما هرگز نتواند کسی را بیابد که چون تو عاشقانه به تمامی دوستش داشته باشد.زنی که هر بار نگاهش می کنی،چشمانت برق بزند،قلبت غرق شعف شود و دستانت...و دستانت برای گرمای تنش بی تابی کنند.زنی که بداند تو حاضری یک عمر با تصویری چنین از سرخوشیش،سر خوش باشی،راضی باشی...شاد باشی.زنی که چنان عاشقت کند که هرگز قلبش برای لحظه ای در حسرت عشق نماند...و چه راه درازی باید طی شود برای این طور عاشق شدن و چه خام دستانه است تصور اینکه با نگاه اول، در هفته دوم یا ماه سوم می شود چنین عشقی داشت.این عشق زمان می خواهد،شناخت می خواهد،عشق می خواهد و راست می گوید سرهرمس مغموم این روزهایمان، که چنین عشقی محصول تفاهم است،دستاورد یک تلاش دو نفره آگاهانه،حاصل عشق کردن دو نفر با عشق...زنی باید باشد که چنین عاشقت کند و بگذارد چنان عاشقش باشی که دروصف ناید،زنی باید باشد...

تیرگی یلدا

به رویم نیاورید امشب یلدا بوده...که امشب را دوست داشتم همیشه،که حتی تنها بساط یلدا داشته ام،که هزار و یک چیز دیگر...جای می و حافظ نشستم در مورد رمز تربیع مقاله نوشتم برای جلسه فردا...این هم یک جورش است دیگر...به قول یک دوست:این هم تجربه ایست


پی نوشت:این سری نوشته های «زنی باید باشد» نوشته های دل من است برای دل خودم.نه مخاطب بیرونی دارد نه ما به ازای بیرونی نه می خواهد دل کسی را بسوزاند نه می خواهد دل کسی را آب کند نه دل کسی را به دست بیاورد نه هیچ چیز دیگر...فرض کنید تلاش ناخوداگاه من است برای بیرون کشیدن دلم از زیر آوار ترس برای پس گرفتن احساساتی که انگار دیگر مال من نبودند.همین! 

در اثبات فقدان قصد لذت

این برنامه ای که بعدازظهر ۵شنبه ها در مورد امر خطیر ازدواج توسط حاج آقا دهنوی اجرا میشه رو از دست ندین.یعنی عشرتی برپاست بعضی وقت ها.یک چند دفعه قبل،حاج اقا با ژست روشنفکری خاصی-انگار که روح سارتر درش حلول کرده-فرمود«حتی توی خواستگاری به رغم همه دستور های اسلام برای حجاب میشه دختر خانم لباس نازک بپوشه و اجازه بده خواستگار ایشون رو رویت کنه به شرطی که اولن قصد ازدواج در کار باشه و بعد هم در نگاه خواستگار قصد لذت نباشه»


یعنی من هنوز گیر این قسمتم.یعنی چه جوری نگاه کنه که قصد لذت نباشه؟یعنی برادر مومن به خواهر مومنه اعلام کنه« لطفن دست راستتون رو یه ذره بگیرین بالا بنده رویت کنم قربتن الی الله؟»یا یهو ممکنه مومن فوق الذکر فریاد برآره« آخ آخ، آخ آخ گناه کردم گناه کردم بپوشون بپوشون»؟حالا اگه اومدیم خواستگار ازین مومن تقلبی ها بود به قصد لذت نگاه کرد صداشم در نیاورد چی؟یعنی لازم نیست زنگوله ای چیزی به  برخی نواحی خواستگار ببندیم اگه ماجرا گناه آلود شد صدای زنگوله در بیاد و سیه روی شود هر که در او غش باشد...؟آاصلن من فکر می کنم هر خواستگاری باید زنگوله خودش را داشته باشد و صحت کارکرد زنگوله فوق الاشاره توسط پدر دختر خانم قبل از وقوع فعل تماشای بی لذت، حتمن تست گردد...آدم است دیگر راحت خیالش آسوده نمی شود


کلن جل الخالق!

پاییز مازندران

و درختانی هستند که تن به پاییز نداده اند.سربلندند و مغرور:سبز سبز و چشمت به سبز بودنشان خوش است


و درختانی هستند که معاشقه کرده اند با پاییز.سرخی بی نظیری حاصل عشق ورزی زردی پاییز است و سبزی آنها و چشمت عشق می کند که چنین رنگ سرخی هیچ جای دیگر به او وصال نمی دهد


و درختانی هستند که تسلیم پاییز شده اند:زرد زرد با برگهایی کم تعداد و سری آویخته و چشمت تسلایشان می دهد که فقط کمی صبر، بهار در راه است


و درختانی هستند که به یادت می اندازند پاییز مازندران،بهار چشم هاست

Friday, December 19, 2008

لرزیدن چو بید

مرا می ترسانید.تا بحال اینطور به ماجرا نگاه نکرده بودم.این جمع شدنتان،این خشم پنهان کلامتان،این رخت سیاه نپوشیده برای آرزوهای بر باد رفته، همه و همه اینها مرا می ترساند.می ترسم از رسیدن به شصت سالگی و می ترسم دستهایم خالی باشند مثل شما...از دست ها حرف می زنم و نه از جیب ها.دست ها... قلب ها... آن همه آرزوی تند و سرکش بیست سالگی،امید ملایم سی سالگی.کو کجاست؟یعنی باید در آن لحن خشمگین پیدایش کنم که فریاد می زد«من مگه چکار کرده بودم که اخراجم کردن»؟شما شش نفر ترساندید مرا.با شما عزیز ترین هایم هستم که شصت ساله اید،رویاهایتان گم شده و تفریح شب نشینی تان، حرف زدن از مردگان همین حوالیست...شما مرا می ترسانید،روح من این یکی را دیگر تاب نمی آورد! 

کجایند اهل درد؟

سوار که شدم روی صندلی عقب و ماشین کمی جلو رفت فهمیدم گیر افتاده ام.اول آقای ابوی شروع کرد که« باید ازدواج کنی و این چه وضعشه و...».من با شوخی سعی کردم ماجرا را بپیچانم که بحث جدی نشود،سرم درد می کرد و حوصله حرف حسابی زدن نداشتم.ابوی ادامه دادند و هی برای تایید به مادر نگاه کردند که نشسته بود سمت راستش و در سکوت، شوهر جان را با حرکت سر تایید می فرمود.ابوی که از این تایید به وجد آمده بود به شدت به نطق هیجان انگیزش ادامه داد و گفت یه مورد مناسب پیدا کن ازدواج کن یا بذار ما برات یه مورد مناسب پیدا کنیم.عرض کردم «مگه فارغ از جور شدن یا نشدن ماجرا این آدم های زندگی من نامناسب بودند؟چه ایرادی می شد بهشان بگیرید؟»مادر عزیز فرمودند« آدمی باید باشه که این همه از بالا نگات نکنه و برات تاقچه بالا نذاره»...کمی در دلمان به خودمان و یکی از دوستان حرف های رکیک زدیم که دست به دست هم دادیم  و این طور زبان مرا بستیم و ذوالفقار علی را در نیام پارک کردیم یا یک همچین چیز هایی...ابوی از شوکه بودن بنده بهره برد و گفت «چقدر عمر حروم کردی همین چند سال...ها؟نتیجش چی شد؟مگه همه چی دست خودت نبود؟»ما همچنان دیدیم اگر بخواهیم بحث کنیم در معرض این خطریم که ابوی زیر آن شرشر باران پیاده مان کند بگوید اصلن برو رد کارت فلذا خار در چشم و استخوان در گلو به سکوت ادامه دادیم.ابوی گلویی تازه فرمودند و شاه بیت کلام را گفتند:«کسی رو پیدا کن پسر جان که همزبون و هم فرهنگ و هم طبقه و هم سن خودت باشه، از همه مهمتر اهل درد باشه»یعنی اصلن از عظمت این کلام کرک و پر ما ریخت به طرزی خفن و این بار دیگر رسمن زبانم بند آمد.خدا را شکر کردیم در دل که بار دیگر در همین دی ماه به منزل مشرف می شویم و فرصت هست همچین سر صبر از حضرت ابوی بپرسیم «بابا جان این اهل درد که گفتی یعنی چه؟»


پی نوشت:چرا نوشتم؟برای اینکه یک وقت هوا برنداردتان که آن نوشته دو پست قبل یعنی ما همچین بی کس و کاریم و هر غلطی که دلمان می خواهد به راحتی می کنیم.نه اتفاقن ما خیلی با کس و کار بوده و بعضی وقت ها به سختی هر غلطی که دلمان می خواهد می کنیم...بعله اینطوریاس!

Thursday, December 18, 2008

داشتن و نداشتن

آدم یک وقت هایی می فهمد خیلی از نعمت های بزرگ زندگیش در نداشتن است نه با داشتن.مثلن نداشتن آنتن ماهواره،مثلن نشنیدن مزخرفات یک مشت ابله فسیل متعلق به دوران یخبندان اول که به وقیحانه ترین شکل ممکن دروغ می گویند،نفرت خلق می کنند و ناامیدی می آفرینند.یعنی آدم با خودش فکر می کند چقدر حماقت، چقدر بی رحمی باید در رگ آدمی جای خون جاری باشد تا اینطور با خشم و نفرت دروغ بگوید و دروغ بگوید و دروغ بگوید
یعنی تحمل یک ساعت امثال نوری زاده،آن مجریان حق به جانب صدای آمریکا یا سایر ابلهان گرداننده تلویزیون های یک نفره لس آنجلسی به اندازه یک سال از عمر من کم می کند.یعنی بابا!دست از سر این ملت بردارید،ولمان کنید،خودمان به اندازه کافی هزار و یک مشکل تاق و جفت داریم دیگر این مزخرفات ابلهانه شما بار روی بار گذاشتن است به خدا
اصلن حضرات!چقدر خر فرضمان کردید که امیرعباس فخر آور را جای رهبر جنبش دانشجویی بهمان معرفی می کنید،منوچهر محمدی را به جای تحلیل گر سیاسی و این شازده نوری زاده را به جای آقای همه چیز دان جهان...ولمان کنید سر جدتان...مزخرف گفتن هم باید حدی داشته باشد... نه؟
پی نوشت: یک کمی همت می خواهد که نه بیست و سی ببینید و خونتان به جوش آید از بی شرمی امثال کامران نجف زاده و نه پای مزخرف گفتن های یک سری نئاندرتال ماقبل تاریخ در این رسانه های یک نفره اپوزیسیون بنشینید.آزمایش کنید به خدا زندگی آسان تر می شود

Wednesday, December 17, 2008

خانه

خانه ام.جالب شاید باشد که من بعد از 13 سال زندگی در تهران هنوز اینجا را خانه می دانم و شش ساختمانی را که ظرف این مدت در آنها زندگی کردم منزل...الان دارم فکر می کنم آخرین باری که آمدم خانه کی بود؟آنقدر دور به نظر می رسد که نمی توانم به یاد بیاورم.شاید احساس شرمندگی داشتم،شاید مواجه شدن با والدینم برایم سخت بود...الان که دارم فکر می کنم در تمام این سالیان گذشته من با آزمون و خطاهایم تن این بندگان خدا را مدام لرزانده ام:می خواهم تغییر رشته بدهم،می خواهم انصراف بدهم،می خواهم بدون هیچ جای پای امنی ازدواج کنم،کارشناسی ارشد نمی گیرم،جدا می شوم،عاشق می شوم،ازدواج نمی کنم،کار امن دولتی نمی خواهم،سیصد کیلومتر می آورمتان خواستگاری،سر نمی گیرد....و در تمام این مدت مدام آرزوهای پدر و مادرم را من پرپر کردم تا زندگی خودم را بسازم.چاره ای نبود می دانم خودم که قصد آزار نداشتم و می دانم آن بچه سر به راه حرف گوش کنی که می خواستند نبودم...از یک جایی به بعد دیدن یاس آنها عادت می شود و این عادت وقتی می رسی به سی سال و بیشتر و انقدر درک پیدا می کنی از زندگی، که بفهمی رساندن یک طفل به سی سالگی، پشتش چه خون دل خوردن هایی است بیشتر آزار دهنده می شود...همه این ازمون و خطاها،باختن و بلند شدن حق من بود . تنها سرمایه من اما شاید حق آنها این نبود که آرزوهایشان،آرزوهای ساده قشنگشان این طور مدام محو شود...باورتان می شود پدر و مادری دارم که بعد این همه زمین خوردن حتی یکبار به رویم نیاوردند که ناکامم؟که همیشه در عمل حمایتم کردند و این خودش شاید بزرگترین دلگرمی زندگی من باشد...خانه ام،کنار آدم هایی که دیگر حتی نمی پرسند چرا و بودنشان روحم را امن می کند...همین!

Tuesday, December 16, 2008

از بی کرانگی آن لحظه

همه شهر را بگردی به دنبال چنین چیزی،روزها و روزها شوق کودکانه ات را برای زودتر دادن این هدیه مهار کنی و بعد به روزش،بسته را بدهی. کمی دور تر بنشینی و تماشایش کنی که دارد کادو اش را باز می کند و همه ترس جهان بریزد توی دلت که دوستش خواهد داشت یا نه و همان لحظه بفهمی هراست نه از دوست نداشتن هدیه،که از دوست نداشتن خود توست.بازش کند،ذوق کند و تو غرق شوی در شعف چشمانی که می دانند ملکه قلب تو اند

این آمریکایی های بی تربیت

فیلم( کشتی گیر) دارن ارنوفسکی انگار صحنه ای دارد که طی آن کشتی گیر امریکایی بعد از شکست دادن رقیبش به اسم آیت الله با ضربه زانو میله ای را که پرچم ایران به آن متصل است می شکند.


ماجرا را که خواندم آن بخش ملی گرای وجودم شروع به داد و بیداد کرد که«گاوچرون آمریکایی غلط کرده به پرچم ما توهین کرده»بعد دقیقن در همین لحظه بخش منطقی وجودم دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت «ببین ما الان نزدیک سی ساله داریم پرچم اونا رو آتیش می زنیم،از روش رد می شیم،مرگ بر و اینها می گیم و...»...یک ذره فکر کردم بعد ترجیح دادم در مورد وضع هوا و کندی سیستم های حمل و نقل گپ بزنیم

صبح روز بعد

و بعدش احساس تلخ آزادی می کنی-زیرا آدمی برای شادی به کمی محدودیت محتاج است--می بینی که رهایی از هر حسی و همه جهان مقابل تو گشوده است.همه انتخاب های جهان،همه دیوانگی ها عزیز،جنون های مقدس...رهایی و این رها بودن هم خوشحالت می کند و هم می ترساندت...سردرگمی مه آلودی است که دوستش داری...که دوستش دارم

Monday, December 15, 2008

جمله ای برای همه کس و هیچ کس

«و صبور باش ای دل،که صبر میوه شیرین دور اندیشی است»چنین گفت امیر!

برای حیرت چشمانت

می دانم می دانم،حتی نمی دانی توی جهنمی یا در بهشت.خوب می دانم که من یکی تنها ثمره ام از همه این جهان خدا، همین خوب عاشق شدن است.کسی آن موقع که قصه های عاشقانه می خواندیم یادمان نداد که عشق اصل نانوشته ای دارد که فقط خون دل کلماتش را آشکار می کند روی کاغذ:هیچ وقت عاشق آدم آسان نمی شوی.


اصلن مگر نمی گویند عشق صدای فاصله هاست.آدم آسان،آدم در دسترس،آدمی که دستت را دراز کنی و بدست بیاوریش دیگر جای فاصله نمی گذارد،فاصله که نباشد تب و تاب نیست و بی تاب و تب،تخیل.بی تخیل دیگر کدام عشق جان من؟عشق در همین سختی هایش عشق می شود اگر آدم های دو سر رابطه اش بالغ و عاشق باشند.آدم آسان قاتل عشق است. خیلی که هنر کنی می شود آدم آسان را خیلی خیلی دوست داشت برای همین آدم آسان فقط به این درد می خورد که بروی خواستگاریش یا بیاید به خواستگاریت...دنبال عشق باید در سختی گشت نه در آسانی


این سختی عشق،شیرین است.رشد می دهد.پوستت را می کند و بزرگت می کند و شگفتا که رنج سختی را می کشی و خوشی،دوری و نزدیکی،نیستی و هستی.همه اضداد، همه اضداد در عشقند.اصلن عشق مگر چیزی جز همین رقص بزرگ دو جرم کیهانی است بدون اینکه هیچ کدامشان آن دیگری را ببلعند؟ از من بپرس تا برایت تعریف کنم:بی واهمه نرسیدن،قلب عاشق آن چنان که باید نمی لرزد.اینجاست که آدم باید تکلیفش را معلوم کند:میخواهد فقط برسد یا می خواهد هر لرزش قلبش زیبا ترین سمفونی کائنات را مترنم سازد،حالا اگر رسید چه بهتر!می دانم که جواب این سوال را زود می فهمی...می دانم می دانم!

از روز مره ها

١-مدیر فروش یک شرکت رقیب امروز ظهر بنا بود بیاید ملاقات مدیر عامل ما...کار ما طوری است که آدمها فعالش از بیست نفر بیشتر نیستند بعد همه همدیگر را می شناسند و از یک جایی به بعد همه چیز رفاقتی می شود یعنی طرف بیشتر دوست است تا رقیب.امروز قبل از اینکه برسد یک دسته گل بزرگ خیلی قشنگ فرستاد و خودش نیم ساعت بعد آمد.کارش را خیلی دوست داشتم و به نظرم خیلی شیک آمد. اقرار می کنم خیلی از این کارها بلد نیستم و هنوز هم اگر قرار باشد جایی بروم باید بپرسم از کسی که چه ببرم و چه بپوشم و اینها...خلاصه هم چیز یاد گرفتیم هم خوشمان آمد


٣-یادداشتی خواندم در سایت زمانه که نویسنده از اقدام دادستان تهران برای ممنوع و محدود کردن سایت های پ.و.ر.ن.و حمایت کرده بود.من فقط عارضم که والا مقامان!مطمئنید این حضرات را بفرستید کلاه بیاورند به جایش سر بریده تقدیمتان نمی کنند؟مطمئنید اگر ما مثلن برای ممنوعیت استفاده ابزاری از عکس کودکان، یاری حضرات را بطلبیم کوتاه زمانی بعد با یک ممنوعیت برای استفاده از تصویر زنان به طور کلی مواجه نمی شویم؟این جماعتی که من می بینم بخاطر دستمال قیصریه و اخیرن قیطریه را هم آتش می زند...از من گفتن!

غزه

من چرا هیچ برایم مهم نیست که در غزه دارد چه می گذرد؟وجدانم را از دست داده ام ؟ و تو نمی دانی این چه داستانی غریبی می شود برای خودش حکایت پسرک چپ مال ١٨ ساله ای که فلسطین طنین آرمان خواهیش بود و روزی نه خیلی دور، رسید به آنجا که تلویزیون را روشن کرد،از غزه شنید،سرش را به سمت راست کج کرد،یک لحظه مکث نمود ، کنترل را به دست چپش داد و تلویزیون را خاموش کرد...به همین سادگی!

Sunday, December 14, 2008

سینما،زیبایی،زنانگی

قطاری می آید.دختر جوانی را می بینیم که سرش را گذاشته روی ریل و منتظر آمدن قطار است برای خودکشی.مرد جوانی به سویش هجوم می برد و به زحمت از روی ریل به پایین می کشاندش،قطار می اید و رد می شود و دختر شروع می کند به دنبال قطار دویدن،در حالی که من بیننده به وضح می دانم  به قطار نمی رسد...دختر زیباست،در تمام لحظاتی که به دنبال قطار می دود منظره روبرو را می بینی و طبیعت جادویت می کند...همه چیز زیباست و دخترک قصه ما به دلیلی که تو نمی دانی می خواهد خودش را بکشد.دلیلش را قبلن در فیلم توضیح داده اند؟نه!چراییش را بعدن در فیلم نشان می دهند؟به جان خودم نه!این دو نفر را فقط در همین صحنه می بینیم بدون اینکه بفهمیم اصلن دخترک چرا می خواست خودش را بیاندازد زیر قطار


داشتم به چرایی این صحنه وسط  فیلم (ماورای ابر ها)ی آنتونیونی  فکر می کردم-فیلم را ظرف این ٣ روز دوبار دیده ام و هر بار لذتم بیشتر شده-فکر می کردم با خودم این صحنه چه پیامی دارد برای من بیننده و هر چه بیشتر جستم کمتر یافتم.بعد یک لحظه دیدم خودم را که دارم دست و پای عبث می زنم،سکانسی که برایتان توصیف کردم یکی از زیبا ترین صحنه های سینمایی بود که من تا بحال دیده بودم،این همه زیبایی منطقش در خود زیبایی است.شاید از جنس عاشق شدن است این صحنه های سینما.نمی گوید چرا، می گوید لذت ببر.دارم به این نتیجه میرسم مرد ها-و زن های تحت تسخیر مردانگی- باید آن ذهن تحلیل گرشان را خاموش کنند و یکدوره فیلم های آنتونیونی را ببینند.این جوری شاید یاد بگیرند بدون تحلیل منطقی زیبایی فقط شریک لذتش شوند و لذت بردن از لحظه حال بی تلاش عبث برای درک چرایی آن، کلید ورود به جهان زنانه است

صبحانه در تیفانی

آن اواخر فیلم،جورج پپارد به ادری هپبورن ویسکی تعارف می کند و او هم با کرشمه ای شایسته جایزه اسکار، می فرماید تا بحال این وقت صبح مشروب نخورده...بعد یک دفعه با هم تصمیم می گیرند که آن روز را صرف انجام کار هایی کنند که تا بحال انجام نداده اند:شیطنت های کوچک.سر صبح ویسکی می نوشند،از فروشگاه خرده ریز کش می روند،ماسک های خنده دار می زنند و...ما شریک شعف ناشی از آزمودن اولین های آن دو می شویم-و البته من بعضی ها را دیدم که وسط شعف، هی غر می زدند دامن خانم هپبورن چرا انقدر بلند و ضرغامی پسند است.


یک وقت هایی مثل امروز که کسالت از سر و کول آدم بالا می رود می شود هی بشینی و با خودت فکر کنی چقدر دلت کمی دیوانگی می خواهد و آزمودن اولین ها و کلن کمی خریت...آدم است دیگر یک وقت هایی دلش خریت می خواهد

ال کلاسیکو

بر شما باد جنبه اهالی کاتالان...با شما باد صبر حامیان مادرید


پی نوشت١:من می گم حالا که این حاجی فتح الله زاده بیکاره یه پروژه ای طرح کنیم ایشون به عنوان سر گل صادرات غیر نفتی فرستاده بشن مادرید جای این مردک رامون کالدرون تا از هر گونه خفت های آتی مثل دیشب جلو گیری بشه...اسم تیم کهکشانیه اما رو نیمکت ذخیره هاش بازیکن بالای ١٨ سال نبود...جل الخالق!


پی نوشت٢:پارسال من یه پست داشتم با همین اسم بعد همین دو سه روز پیش یه کسی برای اون پست یه سال پیش کامنت گذاشته بود و فقط فحش ناموسی نداده بود...بابا جان!دلت خنک شد حالا؟اصلن فکر کنم از ترس تو نصف بازیکن های رئال مصدوم و معدوم شدند و الا بارسا که ببر تیم کامل رئال نبود عمری!


پی نوشت ٣:آخه من نمی دونم این چه فضیلتیه که فوتبال نمی بینین بعد تازه حرف فوتبال هم میشه انگار سوسک مرده نشونتون داده باشن از اون قیافه ها می گیرین...ها ها ها؟

کسوف

و بعد یک روز صبح چشم باز می کنی،میبینی هیچ چیز نمانده :نه غصه نه خشم نه بغض نه حسرت نه امید-که قرار است آخرین چیزی باشد که از کف می رود-می بینی هیچ چیز نمانده و خلایی بد مثل یک سیاهچاله بی رحم دارد تک تک سلول های قلبت را به درون خودش می کشد...آدم دلش نمی خواهد این روز برود سر کار،نمی خواهد حرف بزند،نمی خواهد بماند خانه،اصلن آدم آن روز نمی خواهد ترین روز خدا را تجربه می کند...


این روزهای بد خدا،به خدا زنی باید باشد که بفهمد الان نباید با تو حرف بزند،نباید بپرسد چه شده،نباید سعی کند با تنش یا دستپختش شادت کند،زنی باید باشد که بداند فقط باید آغوش باز کند،سرت را بگیرد بین سینه هایش و بگذارد گرمای عاطفه اش ذره ذره،کم کم ،جای سرمای دهشتناک درونت را بگیرد،زنی که آن برق مهر چشمانش،قانعت کند مه درونت ماندگار نیست!

Saturday, December 13, 2008

خدا با حوریان بهشت محشورت کند آنتونیونی

توی این فیلم آنتونیونی،در آن اپیزود اول یک زن و مرد جوان ایتالیایی هستند که دارند عاشق هم می شوند و انگار هیچ ملتی به خوبی این ایتالیایی ها بلد نیست عاشق شود.پسرک به دختر می گوید«همیشه بردگی بد نیست،مثلن من الان برده افسون تو شدم»...بعد دست دخترک را گرفت،دوید و دخترک هم همپایش...چنان همین معمولی ترین اتفاق عاشقانه، معرکه تصویر شد که حس می کردی عشرتی از عشق بر پا است

با رویایی

زیبایی نام نیامده ماست


حالا که حیات_ نقاب


ترس را زیبا می کند


 


در دست های تو، طغیان


نامی نیامده می آید


و نام من


تعقیب گسترده در سراسر پوست توست


یدالله رویایی-لبریخته ها

گذر از آتش سیاوش

سوم آبان بود شاید.رفته بودم خانه محمدفائق،فکر کنم چنان مضمحل به چشم می آمدم که بین حرفها، فائق به شوخی و جدی گفت«ببین من که می شناسمت،دو هفته دیگه سرپایی و دنبال عشق بعدی».یکی دو شب بعد،با آزاده حرف می زدم شبیه حرف فائق را به من گفت:هر دویشان امیر را خوب شناخته بودند ولی هنوز با امیرحسین آشنا نبودند،خودم هم آشنا نبودم.امیری که همیشه بعد دو هفته فارغ بود و دو هفته بعدش باز عاشق این بار ماجرای دل کندنش داستان دیگری داشت.جان داد و دل کند و بینابین این همه رنج، لحظه به لحظه به چشم دید که امیرحسین دارد دنیا می آید.نمی خواهم همه این پنجاه و دو روز را تکرار کنم اینجا...چند روز پیش شنیدم که دوباره داری می نویسی،نشد که بیایم و بخوانمت.روز های خشم بود و من اصلن کاری به این ندارم که این خشم به حق بود یا نه،فقط می دانم که بود و باید به بودنش احترام می گذاشتم.خشم آن چنان چیره بود که می دانستم خواندن هر کلمه از تو آتشش را تندتر می کند حالا هر چه که نوشته باشی...خشمم را کلمه کردم و اینجا نوشتم،گذاشتم واژه شود و شریکش شوم با نزدیک ترین آدم های زندگیم و حالا امروز حس کردم خشم هنوز هست ولی این منم که حاکمم نه او.آمدم و خواندمت و دیگر بغضی نبود و خشمی و حتی چند جا ناخوداگاه لبخند زدم که  نوشته ها ،همان بوی آشنای همیشگی را داشتند،آشنایی که حالا شاید بشود ادعا کنم بهتر از خودش می شناسمش که برای شناختن و دیدن بعضی گوشه های روح هر آدمی فاصله لازم است از او!


حالا من می توانم بخوانمت بدون فوران خشم،بدون گرداب گلایه،بدون حس بی سرانجام ترک شدن...حالا اصلن می توانم تصورت کنم، دست در دست مردی دیگر،حالا اصلن می توانم نه تنها تصورت کنم که فکر کنم در همچین موقعیتی تنها از دلم بگذرد خوشبخت باشی یا بالاتر از آن خودت باشی و شاد...همچنان دلم برای تو فقط شادی می طلبد،این بار اما همان طور که برای هر آدم خوبی که می شناسی دلت خوشبختی می خواهد.دیگر جادویی نیست در این ت و واو که نفسبر کند مرا،که نوشتن یا ننوشتن از آن حرمت داشته باشد...عبور کردم،تمام شد 


شاد باشی و دلخوش


همین! 

حسین درخشان

یعنی آدم با خودش تعارف که ندارد، اگر من بتوانم در حمایت از حسین درخشان حرفی بزنم یا بپرسم چرا باز داشت شده یا بگویم آزادش کنید یا هر چه، مطمئن باشید به مقام مسیح و بودا و این قبیل دوستان نزدیک شده ام و اصلا تو بگو مهتابی قورت داده و منور گشته ام


یعنی به سبیل شاه عباس قسم چشیدن یک کمی مهرورزی برای این آدم از نان شب واجب تر بود...حالا اصلن من غیر انسان دوست،من خشن،من بی رحم یا هرچه...بودن آقای هودر در اوین دارد دلم را خنک می کند و اصلن هم بابتش خجالت نمی کشم که نمی کشم

پدرم

امیراحمد یک بار برایم نوشت«...پسر بزرگ/زخم های پدر را به ارث می برد/پسر کوچک/رویاهای پاشیده اش را...»


دیشب توی خوابم آمدی...انگار داشتی برایم قصه می گفتی یا شاید کابوست را تعریف می کردی،بعد که بیدار شدم فکر کردم خدایا من همه عمرم دویدم و جنگیدم تا از تو بگریزم،تا تو نباشم و این روزها هر لحظه بیشتر می بینم که تقدیر من تویی و هیچکس در سراسر این جهان خدا،به اندازه تو روی زندگی من تاثیر نگذاشته...شاید وقتش باشد من دیگر فرار نکنم،بیایم،بایستم،ببینم شاید که شد و آشتی کردیم پدرم!


پی نوشت:یک روزی اگر عمرم به دنیا بود و شجاعتم توی مشت هایم،شاید برایت گفتم همه این سال ها،هر کاری که کردم،هر قدمی که بالا رفتم نگاهم به پشت سرم بود،به تو که شاید بشود توی دلم بگویم« آخیش حالا به من افتخار می کند»

Friday, December 12, 2008

آی عشق آی عشق

عشق تا وقتی در شادی هاست ناقص است.تا وقتی کسی را فقط شریک شادی ها و خنده هایت می کنی هنوز به تمامی عاشق نیستی.لاف عاشقی وقتی زدنیست که کسی چنان امنت کند که بشود او را شریک رنج ها،غم ها و ترس ها کرد...که وقتی اشک می ریزی انگشتان او را بطلبی.وقتی عشق،عاشق پسند می شود که بار اندوهت را با امنیت خاطر شریک کسی شوی،بی آنکه متوقع باشی او بارت را بردارد،بی آنکه متوقع باشد تو بارش را برداری...شریکت کند و شریکش کنی در هر قطره اشک،در هر دانه رنج،در هر سایه ترس...عشق،عشق می کند این وقت!

هی کاپیتان! اون طنابو بنداز بیام کشتیتو ببینم

دیشب داشتم برای محمد فائق می گفتم چند تا وبلاگ هستند در این  اقیانوس وبلاگستان  که معرکه اند.گفتم تعدادشان از انگشتان دو دست هم کمتر است اما واقعن هر نوشته شان را می توانی مثل یک اتفاق در زندگیت قلمداد کنی از بس که زندگی را خوب می نویسند...یعنی صبح ها که مشرف می شوی به این گوگل ریدر معزز دیدن آپ بودنشان چیزی در مایه های نیناش ناش است برایت.خوب با این وصف آدم متاسف می شود وقتی می بیند دیگر خیلی کم می نویسند مثل این سر هرمس مارانا یا آزموسیس یا بدتر از آن تصمیم گرفته اند ننویسند مثل آذین لحظه


بامداد حرف حساب می زند وقتی می گوید«بودن تان هست_ خیلی هستی هاست».می فهمم ملالی را که یک وبلاگ نویس را می رساند به آنجایی که بخواهد کمتر بنویسد یا بغضی که آدم را برساند به آنجا که ننویسد...اما شاید راهش فقط این نباشد.هوم؟


اصلن برو بچ، آدم را به فکر راه می اندازید کمپین یک میلیون امضا با عنوان (برگرد برگرد پشیمون می شی آخر )برایتان دایر کند...آدم را به فکر می اندازید برود برای یک بار هم شده نهج البلاغه را خوب بخواند ببیند حدیثی چیزی در مورد حقوق متقابل وبلاگ نویسان و وبلاگ خوانان هست که بشود در این موارد بهش استناد کرد...کلن آدم را به فکر می اندازید بابا جان ها!

Thursday, December 11, 2008

کتاب ها و شعر ها

دو هفته پیش بود شاید،در یکی از این جمعه گردی ها رفتم شهر کتاب و دیدم مجموعه اشعار شمس لنگرودی و یدالله رویایی هر دو کنار یکدیگر دارند به من چشمک می زنند.قیمت هر دویشان روی هم می شد بیست هزار و پانصد تومان.زمزمه کردیم زیر لب که گران است و آمدیم بیرون...پیاده داشتم از میدان پونک بر می گشتم خانه،توی راه با خودم فکر کردم خوب مرد حسابی چرا نخریدی شان؟بیست هزار تومان که در وضعیت فعلی فرقی به حال زندگی یومیه تو ندارد؟با خودم فکر کردم راستی چرا من هنوز موقع کتاب خریدن دست و دلم می لرزد با این که خریدن هیچ چیزی در جهان به اندازه کتاب خوشحالم نمی کند؟


جوابش خیلی برایم واضح نیست.شاید برگردد به نوجوانی که برای خریدن یک جلد کتاب باید هزار جور پشتک و وارو می زدم.یا بد تر از آن زمانی که توی آن آژانس مسکن لعنتی در برج آرین کار می کردم و در آن سیاه ترین روزهای زندگی فقط اندازه بخور و نمیر پول در می آمد و من هر روز غروب در شهر کتاب آرین آن پایین حسرت خالص می کشیدم و فقط کتاب ها را نگاه می کردم...خلاصه با اینکه این روز ها دیگر اوضاع خوب است و یک جلد کتاب خریدن رمل و اسطرلاب انداختن لازم ندارد انگار ناخوداگاه من هنوز محتاط است در این مورد...تحلیل فوق کار خودش را کرد و  اینجانب با شعار «گور پدر پولی که با وجدان آسوده خرج خرید کتاب نشود »رفتم هر دو مجموعه شعر فوق را خریدم


این یک هفته را دارم به هر دویشان هم زمان ناخنک می زنم.شعر های شمس لنگرودی صمیمی تر است،زبانش به دل نزدیک تر است،حظ اولیه بیشتری دارد اما رویایی جهان شعر غریبی دارد،انگار گوش آدم را می گیرد و مجبورت می کند از زاویه ای جدید به جهان نگاه کنی،بعد که غربت موقعیت بر طرف شد غرق لذت شوی و با خودت بگویی«هی پسر اینجوری هم میشد ها».شعر رویایی دیر یاب تر است اما وقتی دوست شدی با شاعر، شعرش شخم می زند روحت را


پی نوشت:وجدانن نه تنها گران نبود قیمتشان که مفت بود.فکر کن روی این جمله شعر رویایی چقدر می خواهی قیمت بگذاری«و شکل راه رفتن تو/معنای مثنوی است»فقط به پنجره ای که همین جمله باز می کند فکر کن و چشم انداز سبز غریب پشت این پنجره...واقعن می خواهی بگویی این جمله شعر شمس چقدر می ارزد«حکایت باران بی امانی است/این گونه که من /دوستت می دارم»...نه اقا جان بیست هزار تومان مفت بود...مفت مفت

زنان و مردان

«عمو الفت صدایم کرد توی اتاقش،اسکناسی که بهش دادم با عجله سراند زیر پتو جوری که   بی بی نبیند بعد انگار شرمنده باشد از غرغر های او، گفت(زن از مرد دو چیز می خواهد اول پول بعد کمر،سر کار که نمی روم،چند سال است که این بی پیر-اشاره به پایین تنه-هم هیچی به هیچی)»


سال های ابری-علی اشرف درویشیان-ج ۴(متن را به اتکای حافظه نوشته ام احتمالن تفاوت های جزیی با متن اصلی خواهد داشت)


در دو حالت مرد در مواجهه با این خواسته های معقول زن دچار سردرگمی و خشم می شود.وقتی مردسالاری مثل خوره روحش را خورده باشد و به خودش بگوید اصلن یعنی چه که زن چیزی بخواهد؟زن باید با لباس سفید برود خانه شوهر و با کفن خارج شود.حالت دوم هم وقتی رمانتیسیسم روح مرد را نمور کرده باشد و مرد یادش برود که مرد است و کم یا زیاد باید پاهایش روی زمین سفت واقعیت باشد.اینجور مواقع مرد رمانتیک احساس خیانت می کند وقتی زن زندگیش بدیهیات مشخصی مثل دو خواسته بالا را مطرح می کند و می پندارد همه احساسات 4 ستاره رمانتیکش بی ارزش شده اند.جالب نیست این دو طیف مرد ها در برابر یک پدیده واحد انگار واکنش مشابهی دارند؟این همان تبدیل اضداد در اوجشان به یکدیگر نیست؟

Wednesday, December 10, 2008

در انتظار

در حیاط زمستانی


با پرنده ای کوچک بر شانه ام در انتظار تو ایستاده ام


تا از پله ها پایین بیایی و نیمرخ ات را بر مه طالع کنی


تا پرنده ای کوچک از شانه ام برخیزد


و بر گیسوان تو آوازش را بخواند


نه می آیی نه زمستان از سرودن اندوه می ایستد


نه می آیی نه این حیاط کوچک می شود


اکنون


نه صدایی در باغ


نه طنین زمستان در آواز کلاغان نیمروزی زیبا


حیاط زمستانی بی انتهاست


پرنده ای کوچک بر شانه ام می لرزد و تو نیستی


.


.


.


عزیز ترسه-فقط یک لحظه

آن بالا،صدر جدول

لنگی ها نازنین!زیاد به صدر جدول خیره نشین،ما همه نگران مهره های گردن شماییم

غول مرحله آخر:خشم!

مرسی که خبر دادی تاواریش...بگویم برایم هیچ اهمیتی ندارد دروغ است،اما می خواهم که هیچ اهمیتی نداشته باشد.آدم هر چه فاصله می گیرد بیشتر می فهمد چقدر اجازه داده با دست های خودش که دلش را بی حرمت کنند.من خودم باید حریم دلم را با چنگ،با دندان حفظ می کردم که نکردم بعد فقط یک وقت هایی حسرت می ماند توی دلت که چرا؟مثل حسرت کتک خوردن توی دعوای بچگی یا فریاد نکشیدن سر کسی که باید فریاد می کشیدی...حسرتش مثل جای خالی دندان دایمی است،مدام جلوی چشم است


خشم این روز ها چنان در من زنده است که واقعیتش جان برار، برای انسانی رفتار کردن ترجیح می دهم نروم نبینم نخوانم،که رفتن و دیدن و خواندن یادم می اندازد چقدر از خودم خشمگینم و من هنوز آماده مواجهه با این خشم نیستم


همین!

ن مثل نوشتن

١-هر کلمه،هر کلمه که نوشته می شود صدای نحسش می پیچد توی ذهنم:«این اشغالا چیه می نویسی»،«ببین اینا اصلن خلاقانه نیستن»،«چقدر شعار می دی»،«جونو هم اولین فیلم نامه نویسندش بود ببین اون چی نوشته تو داری چه مزخرفی می نویسی»...وووو آخرش ساعت ١١ شب رفتم جلوی آیینه،نگاه کردم توی چشم ها و همان جاها،ته ته چشم هام سایه اش را دیدم.بلند برایش گفتم ببین دارم مزخرف می نویسم که می نویسم،به تو هیچ ربطی نداره،اصلن همینه که هست،تازشم خیلی هم خوبه...خفه شد برگشتم سر کارم و نوشتم...اینبار نوشتن لذت بخش تر بود


٢-جایی بی تابی قهرمان قصه ات را می بینی و کاریش نمی توانی بکنی.فرض کن صحنه عاشقانه است.اصلن نمی خواهد این مزخرفات پاستوریزه ای که تو داری می گذاری توی دهانش را بگوید.می خواهد برود جلو،۴ انگشت دست راستش را بگذارد روی گونه معشوقش،با انگشت شصت لبهای دخترک را لمس کند،آرام بگوید دوستت دارم و بعد ببوسدش،چنان که انگار این اولین و آخرین فرصت برای بوسه در همه زندگیش است...خوب مجبور می شوم هزار بار برایش توضیح بدهم نه بابا جان!ما در عصر جمهوری اسلامی زندگی می کنیم و نظر به اینکه این نوشته باید برود روی آنتن نمی شود تو همچین کار های بی ناموسی در ملا عام انجام بدهی...عصبانی می شود و ناراضی همان مزخرفاتی که من دارم به خوردش می دهم تکرار می کند.غلط نکنم جدی ترین اپوزیسیون جمهوری اسلامی همین عاشق قصه من است!


٣-بر شما نویسندگان باد گوش دادن به النی کاریندرو به هنگام نوشتن..همچین موسیقی خودش را با فراز و فرود نوشتن شما تطبیق می دهد که انگار واقعن طرف دارد موسیقی زنده برایتان اجرا می کند


پی نوشت سانچویی:ارباب!خدا وکیلی بی جنبه ای.همچین نوشتن نوشتن راه انداختی انگار حرفه ای ترین نویسنده جهانی...جنبه بال پروازه ارباب

Tuesday, December 9, 2008

مرز های ایران،دل ایرانیست

سارا نوشته دولت ایران مانع کنکور دادن افغانی های مقیم ایران شده و جلوی دانشگاه رفتنشون رو سد کرده...من نمی فهمم یعنی همه مشکلات این مملکت همین جمعیت افغانیشه؟یعنی ما نمی تونیم قبول کنیم افغانستان و بخش اعظم آسیای مرکزی حوزه تمدنی ایران محسوب میشن؟که اگه یکمی شعور بخرج می دادیم و جای آخوند، شاعر صادر می کردیم به اون کشور ها بعد از فروپاشی شوروی،حالا فقط تاجیکستان نبود که فارسی حرف میزد؟اصلن می تونین تصور کنین هرات ایرانی نیست؟اصلن هیچ کس در راس این حکومت می فهمه حوزه تمدنی ما اینجاست نه در لبنان یا سوریه؟آیا حضرات جرات دارن مانع وارد شدن طلبه های افغان به حوزه های علمیشون بشن یا نه تنها استقبال می کنن که شهریه هم بهشون میدن؟حالا همه اینا به کنار.این آدمایی که توی ایران به دنیا آمدن،به هزار بدبختی زندگی کردن،بزرگ شدن،یواشکی درس خوندن و مدرسه رفتن حالا باید بهشون بگیم بفرمایید برگردین برین افغانستان دانشگاه؟من همچنان نمی فهمم چرا ما با دستای خودمون به مرز های مضحکی که بخاطر ضعف ایران و حماقت و خیانت خاندان قاجار بین اقوام مختلف ایرانی کشیده شده رسمیت میدیم؟ترکمن توی ترکن صحرا ایرانیه اما ترکمن در دوشنبه ایرانی نیست؟چه فرقی هست بین مرز نشین های خراسان و مردم هرات؟سر جدتون به من بگین کرد سنندج چه فرقی با کرد سلیمانیه داره؟یه روزی این مملکت رو تیکه پاره کردن،با زور و زر و خودمون هم ضعیف تر بودیم که بتونیم جلوش رو بگیریم حالا بخاطر خدا بفهمیم با دست خودمون نباید باعث به رسمیت شناخته شدن این مرزهای مضحک باشیم.مرز ما هرجاست که مولوی و حافظ می خونن،مرز ما جاییه که رودکی روح مردمش باشه،فارسی حرف زدن لذت ساکنینش...مرز ما خیلی گسترده تر از این گربه خوابیدست.این مرز دوباره همونقدر گسترده میشه اگه ما مرزای دلمون رو کمی وسیع کنیم،حرمت بذاریم به کسی که فارسی حرف میزنه،به کسی که پا به پای ما تموم این سال ها رو توی این ۴ دیواری بوده...نه!به جان خودم محروم کردن افغانی های مقیم ایران از حضور در دانشگاه ها،مانع درس خوندنشون شدن نه انسانیه نه مصلحت...یکی اینو به اون بالایی ها بفهمونه کاش!

Monday, December 8, 2008

زنی باید باشد

زنی باید باشد که بشود به عشق دیدنش زودتر رفت خانه.زنی که بشود وقتی حواسش نیست موهایش را بو کشید آنقدری که روحت بوی تنش را بگیرد.زنی که همه دنیا را با شنیدن طنین خنده اش عوض نکنی. زنی که بشود وقتی خوابست خم شد روی صورتش،نگاهش کرد نگاهش کرد بعد ببینی که چطور دلت دارد با همین نگاه ها می لرزد،ببینی معصومیت خوابالود چهره اش بهشت خداست،ببینی همه جهانت پشت پلک بسته چشمانش سکنی گزیده،بدانی و همه جانت بلرزد از حسی که هیچ بشری نتوانسته تا بحال اسم رویش بگذارد...زنی باید باشد...

جامعه در حال گذار

این پست رکسانا را بخوانید.خلاصه اش اینکه خانم مسن همسایه رکسانا زمین خورده و لگنش شکسته و کسی نبوده به دادش برسد بعد رکسانا و همسایه دیگری رفته اند و به مصیبت رساندنش بیمارستان و باید عمل می شده و هر چه تماس می گیرند با دخترش یا برادرش کسی خودش را نمی رسانده به مادر یا خواهر صدمه دیده محتاج توجه...جدای از دردناک بودن چنین ماجرایی باید توجه داشت از این قبیل اتفاقات فقط در جوامع در حال گذار رخ می دهد


جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیته عمومن شبیه شتر مرغ است.نه می تواند بار ببرد و نه قادر است بپرد.برگردیم به همین مثال بالا،در یک بافت سنتی حتمن مادر و برادر خانم مسن مصدوم توی سر زنان ظرف سریعترین زمان ممکن خودشان را می رساندند بالای سر مریضشان و اصلن شاید تنهایش نمی گذاشتند و حمایتش می کردند و...در یک بافت مدرن وقتی هر کدام از این بستگان هزار و یک درگیری دارد و دختر مثلن در ماموریت شهرستان است و برادر گرفتار کار و کلن آن وابستگی های عاطفی جایشان را به انجام وظیفه های هر از چند گاهی می دهد سازمان ها و نهاد هایی وجود دارند که نقش حمایتی را ایفا می کنند.یعنی فرد عضو جامعه در چنین حالتی به حال خودش رها نمی شود و بسته به نوع بیمه و قرارداد های تامین اجتماعیش مورد حمایت نهاد های مسوول قرار می گیرد.جامعه در حال گذار اما نه دیگر از آن روابط نزدیک عاطفی و حمایت های خویشاوندی سنتی برخوردار است و نه هنوز موفق به خلق نهاد و ها و سازمان های جایگزین عصر مدرن شده تا شهروندانش این چنین تنها و بی پناه نمانند.


اتفاق بالا را به خیلی از صحنه های زندگی روز مره مان می توانیم بسط و گسترش بدهیم.مثلن در بحث اشتغال،یک جامعه سنتی معمولن پسران را جایگزین پدران می کند در همان رشته و شغل و حتی در غیر این صورت هم خانواده خود را موظف به حمایت و تامین آتیه فرزندانش می داند به طور متقابل در جوامع مدرن نهاد ها و سازمان هایی ایجاد شده اند تا با ارایه وام کم بهره و طولانی مدت امکان تحصیل و اشتغال نیروهای جوان جامعه را فراهم سازند.باز هم در همین حوزه می بینیم که جامعه در حال گذار ما نه پیوستگی سنتی دارد و نه حمایت مدرن...از بد اقبالی ما شاید باشد که در میانه جریان گذار گرفتار آمده ایم و تا باور نکنیم مدرنیته سرنوشت محتوم ماست این گذار لعنتی،دورانش نمی گذرد که نمی گذرد

از دست این هوای ابری

من اصلن کارم نمی آید...شما چطور؟

دیکتاتور ناامن

دیشب در جمع تعدادی دوست عزیز بودم.من در مورد اسطوره حرف زدم و مثلن مدیر جلسه بودم و خیلی تحسین و تمجید گرفتم و خیلی خوشبحالم شد.اما در این میان دو نکته برایم در مورد خودم جالب بود:امان حرف زدن به هیچکس نمیدادم،میان حرف همه می پریدم و فقط می خواستم خودم حرف بزنم.این دیکتاتور کوچک درون را تا بحال به این شدت و حدت ندیده بودم.بعدش هم یکی از دوستان حاضر از دوست دیگری تمجید کرد و ناگهان کودک ناامن درونم حس کرد کسی می خواهد موفقیت و درخشش او را ازش بگیرد.ناامن شد،موضع گرفت و این چنان مضحک بود که خوداگاهم کاملن درک کرد در همان لحظه که چه اتفاقی درونم افتاده.نمی توانستم جلویش را بگیرم فقط سعی کردم با آگاهانه تمجید کردن از آن دوست دیگر جلوی خراب کاری کودک مضطرب درون را سد کنم...تجربه ای بود برای خودش

Sunday, December 7, 2008

بهار منتظر

با تو بهار


دیوانه ایست


که از درخت بالا می رود


و می رود


تا باد


 


با باد


من از درخت


بالا می افتم


یدالله رویایی-لبریخته ها

اسپارو،جک اسپارو!

گم شده بود.اصلن گم نه، غیب شده بود چون آدم پی گم شده اش می گردد ولی دنبال چیزی که به قول مرحوم مش قاسم«پنداری دود شده و رفته هوا»نه.ناخدای ماجراجویی درون من زندگی می کرد که همیشه مشتاق سیاحت سرزمین های جدید بود،شیفته کشف جزایر تازه.لنگر انداختن و ماندن و آباد کردن را خوش نداشت و فقط در پی اکتشاف جزایر جدید بود.باید مهارش می کردم تا بماند،تا با دیدن نخل های هر جزیره دوردستی،بهشت موعودش را همان جا تصور نکند و نرود.در واقع راه نیفتد برود و من را هم دنبال خودش بکشاند.


ناخدا اسپارو-سلام جانی دپ-از اواسط این رابطه آخری در من گم و گور شد.وقتی دید زورش نمی رسد به من و وقتی مطمئن شد که سفری در کار نیست،نه تنها در جهان بیرون که در جهان درون هم.لنگر کشیدن از این آبادی آخر کار ناخدا اسپاروی درون من نبود.فکر کنم رنجید از این بی توجهی و رفت پی کارش.پنداری...خوب من هم آن موقع لازمش نداشتم.بعد که لازم شد لنگر بکشیم،اسپارو نیامد.رفته بود جایی آن سوی دنیا.دست تنها لنگر کشیدم و همش با خودم فکر کردم اگر او بود چقدر راحت تر میشد سفر کرد.تمام این شش هفته اخیر را دنبالش گشتم و نبود تا رها کردم.گفتم رفته حتمن و انقدر میشناختمش که بدانم تا خودش نخواهد برنمی گردد و دیشب برگشت.مثل همیشه از پنجره آمد تو و خدا می داند از برگشتنش چقدر خوشحال شدم.به روی خودش نمی آورد ولی انگار او هم خوشحال است.نقشه بزرگی هم آورده با خودش و هی دارد جزایر مختلف را مکان یابی می کند...خلاصه اینکه ناخدا اسپارو اینجاست و ما هر دو خوشحالیم!

از بودن و شدن

عیب کار اینجاست که من«آنچه هستم»را با «آنچه باید باشم» اشتباه می کنم.خیال می کنم آنچه که باید باشم،هستم،در حالی که آنچه هستم نباید باشم


احمد شاملو


پی نوشت:دوست عزیزی این جمله رو برام ای میل کرد.چنان خرد معرکه ای داره این جمله که خواستم باهاتون در لذتش شریک شم

ملال

بار ها از خودم پرسیدم چه چیزی می نشاند تو را پای فیلم های آنتونیونی؟منی که هنوز یک فیلم کیارستمی را تا به آخر دوام نیاورده ام چطور آن همه ملال فیلم های آنتونیونی را تحمل می کنم.خیلی فکر کردم و حالا می دانم.لحظه به لحظه فیلم های آنتونیونی رنج می کشم چون ملال غلیظ زندگی خودم را بر پرده می بینم و مشتاق تا پایان دوام می آورم شاید در نقش قهرمان قصه نوشدارویی بیابم برای این زهر ملال.امید رهایی همراه با قهرمان تنها نگهدار من پای فیلم هایی از این دست است و جالب اینکه از همان ابتدا می دانم این بار هم نجاتی در کار نیست


 

Saturday, December 6, 2008

اسطوره

رمزگشایی از اسطوره ها لذت بخش ترین کار زندگی من است.هر بار که می شود از یک اسطوره تفسیری روانشناسانه بیابم چنان ذوق می کنم که انگار کودکی دوست داشتنی ترین اسباب بازی قابل تصور را هدیه گرفته باشد...نشستم برای جلسه فردا عصر، اسطوره مینوس و مینوتور را تفسیر کردم و به نظر خودم تفسیر معرکه ای از آب در آمده،بی صبرم تا فردا بروم برای بچه ها از این اسطوره حرف بزنم و نظریاتشان را بشنوم...شاید اینجا هم یک منبر مبسوط در مورد این اسطوره رفتم.هوم؟

چهل و پنج میلیون رهن کامل

جناب آقای محمود احمدی نژاد


ضمن عرض احترام و ادب،به استحضار می رسانم صاحبخانه عزیزم بیش از چهل درصد بر اجاره خانه من افزوده و هنگامی که اعتراض خفیف بنده را شنید قیمت گوجه فرنگی را برای اثبات نرخ بالای تورم مثال آورد و هرچه بنده تاکید کردم میوه فروشی پشت خانه شما گوجه را به همان قیمت پارسال می فروشد به خرجش نرفت که نرفت،حتی پیشنهاد من مبنی بر مراجعه به قصابی محلتان و حکمیت ایشان که اطلاعات دقیق اقتصادی به شما می دهد با بی توجهی صاحبخانه مواجه شد فلذا بنده دچار حس طغیان گری شده و قصد اسباب کشی دارم.در پی پرس و جوی چند روزه ام یک آپارتمان ۵٠-۶٠ متری در مناطق معمولی شهر بالای سی میلیون تومان رهن کامل قیمت گذاری شده حتی موردی به چشمم خورد که ۶٧ متر آپارتمان را ۴۵ میلیون رهن کامل اعلام کرده بود.


حضرت اجل،والا مقام!


من حدس می زنم موساد و سی آی ا به بازار مسکن تهران نفوذ کرده و با اعلام قیمت های بالا سعی در دلسرد کردن جوانان با نشاط وطن دارند از این رو بر خود واجب دانستم ضمن مطلع کردن حضرتعالی، خواهان برخورد با این مفسدین فی الارض و غارتگران بیت المال شده و خواهش کنم از سردار محصولی،وزیر محترم کشور،استعلام فرمایید در حاشیه آن قصر خوشگلشان، سوییت سرایداری یا چیزی در این مایه ها برای اجاره دادن به بنده موجود دارند یا خیر.زیاده عرضی نیست جز افتخار به ذات ذی وجودتان،که به این برکت که در عصر رکود مسکن در همه جای دنیا، قیمت در ام القرای جهان اسلام همچنان سر به فلک می کشد


باقی بقایتان


الف.ح.کاف


پی نوشت:چون شما نخبه و معجزه هستید خواستم نظرتان را در مورد طرح ازدواج این حقیر با دختر دم بخت صاحبخانه جویا شوم و حتی جسارت کنم ببینم صلاح می دانید از سردار محصولی در مورد وضعیت تاهل صبیبه محترمشان یک سوال جزیی بفرمایید و به اطلاع من برسانید یا خیر؟

عشاق کوچک

سن هر دویشان روی هم از من کمتر بود.پسرک به زحمت ١۶ سال داشت و دخترک را می شد راحت ١۴-١۵ ساله تصور کرد.دست راست پسر دست چپ دختر را گرفته بود و دختر، ریزخندی به لبش داشت.چهره پسرک از غرور می درخشید چنانکه می شد با خودت تصور کنی این سیخ سیخ ایستادن موهای سرش نه از سشوآر و ژل که از همین شوق فشرده شدن دستش توسط دخترک است...سرحال نبودم اما دیدن این صحنه و آن رضایت معرکه شان از همقدمی با هم، سر شوقم آورد،لبخند زدم!

سکوت،سکوت سرد

یک وقت هایی آدم باید بگذارد سکوت حرف بزند ... مثل همین حالا

Friday, December 5, 2008

کوله بار نامریی خشم

رنجم تمام شده...در سطح خوداگاه دیگر غمی نیست.خشم و بغض و نفرت هم...اما از درون حس آزادی نمی کنم هنوز....در سطح ناخوداگاه هنوز هم غم هست،هم امید و هم خشم.این را از خواب هایی که می بینم فهمیدم.بخصوص انگار تمام خشمی که عمدن سعی کردم ابراز نکنم و منطقی به خودم بباورانم جایی برای خشم نیست درونم یک لایه پاییین تر جمع شده...دارم یک کوله بار نامریی خشم با خودم این سو  و آن سو میبرم.می بینید:کودک درون،بخش عاطفی درون ما،با اندیشه های منطقی قانع نمی شود،حق انتخاب آزاد،حق نه گفتن،بازنده خوب بودن....هیچ کدام از این ها را نمی فهمد.او فقط می فهمد برای امنیتش روی کسی شرط بسته و باخته،می فهمد مهمترین همبازیش حالا در دسترس نمی باشد.خشم کودک درون طبیعی است...شاید ما در پایان روابط عاطفی باید ضمن رفتار عاقلانه حتمن برای درمان این کودک جریحه دار شده هم تلاش کنیم.کودکی که احساس بی ارزشی،احساس خیانت می کند و خشمگین است:از شما و طرف آن سوی رابطه به یک اندازه!

Thursday, December 4, 2008

گایا

زمین مادر است.همه ما فرزندان زمینیم.زمین تغذیه مان می کند،پرورش مان می دهد و روزی هم در تاریکی درونش برای همیشه پناهمان خواهد داد.


هر بار که در زندگی زمین می خوریم پناه می بریم به مادر کبیر.هر بار که بر اثر افسردگی ناشی از شکست به درون فرو میرویم مهمان رحم زمین می شویم،زمین مادر باز می پروراندمان تا به وقت مناسب به روشنایی پر هیاهوی جهان روز مره باز آییم.زمین مادر باز متولدمان می کند با فرصت های جدید،با الگو های نو، اگر و تنها اگر  دوران جنینی اقامت در رحم مادر کبیر را قدر دانسته باشیم.


یاد بگیرم کاش، زمین خوردن هایم را ورای درد و رنجشان چون فرصتی برای تولد دوباره ببینم


پی نوشت:گایا نام ایزدبانوی زمین و مادر بزرگ خدایان المپ در اسطوره های یونان است!

شفای کودک درون 2

کودک درون چهره های مختلفی دارد:کودک غمگین،کودک ناامن،کودک خودخواه،کودک خشمگین،کودک حقیر،کودک الهی،کودک خلاق و...مثلن تصور کنید کسی که دوران کودکی ناشاد و سختی را گذرانده،کودک درون این فرد مدام محتاج توجه خوداگاه و بالغ اوست تا غمش بدل به شادی شود و چون این توجه از او دریغ می گردد با خلق مود های بد غم همراه خود را به کل روان فرد تزریق می کند.مثل وقت هایی که بدون هیچ دلیل خاصی و به رغم موفقیت های بیرونی غمگینیم.یا در مورد کودک ناامن فرض کنید کسی در طفولیت از طرف والدین یا سایر بزرگسالان مورد آزار قرار گرفته و خاطرات تیره ای داشته باشد،کودک نا امن درون با قرار دادن فرد در شرایط مشابه کودکی توجه فرد را به ناامنی عمیق درونیش می طلبد.فرضن دختر بچه ای که پدر پرخاشگر داشته احتمالن کودک ناامن درونی ایجاد می کند که برای جلب حمایت بالغ فرد،مدام او را به روابط غلط با مردان پرخاشگر در بزرگسالی می کشاند.یا دختر بچه ای که مورد آزار ج.ن.س.ی قرار گرفته باشد دچار عارضه کودک بی ارزش می شود یعنی به طور مدام خود را درگیر روابط ناتمام و معیوب می کند با مردانی که تحقیرش کنند تا بالغ دریابد کودکی تحقیر شده در درون دارد.این مورد اخیر حتی اگر در یک رابطه درست و خوب قرار گیرد چون از لحاظ درونی خود را به اندازه این رابطه ارزشمند نمی داند اقدام به ویرانی رابطه کرده و باز وارد روابط آزار دهنده و تحقیر کننده می شود


این چند مثال را زدم تا در مورد اهمیت شفای کودک درون به اجماع برسیم.حالا برای شفای این کودک درون چه باید کرد.یک پروسه اساسی بهتان پیشنهاد می کنم و مابقی جزئیات مفصلش را هم حواله می دهم به کتابی با نام شفای کودک درون نوشته خانم لوسیا کاپاچیونه.در روند اصلی ما باید اقدام به کاری کنیم با نام بازیافت رنج.یعنی به زبان ساده کودک درونمان را از بار رنج برهانیم و بار رنجش را بر دوش بالغ کنونی مان بگذاریم که توان تحلیل و حمل رنج و تبدیل آن به گنج را دارد.برای این کار پیشنهاد می کنم فهرستی تهیه کنید از تمام خاطرات بد زندگیتان.به ویژه خاطرات تا قبل از ١٢ سالگی.شاید لازم باشد خیلی با خودتان کلنجار بروید تا این فهرست کامل شود.شاید لازم شود برای بخش قبل از ٣ سالگی سراغ والدین و آلبوم های عکس کودکی بروید.فهرست که تمام شد،صحنه رویداد تلخ کودکی را تجسم کنید خود کودکتان را ببینید در همان واقعه مثلن اگر در مدرسه معلم مسخره تان کرده و بچه ها بهتان خندیده اند.همان صحنه را با تجسم خلاق ببینید.خود کودکتان را تصور کنید که دارد گریه می کند و بگذارید به همان اندازه کودک شوید تا آنجا که پا به پای این کودک اشک بریزید.این مرحله اول بازیافت رنج است یعنی تکرار رنج.برای مرحله دوم در همان حالت تجسم خلاق و در همان فضا تمام عوامل را از ذهنتان محو کنید و فقط کودک گریانتان باشد اما در کنارش خود بزرگسالتان را هم تجسم کنید.ببینید که خود بزرگسالتان کودکتان را در آغوش می گیرد،می بوسدش،بهش اطمینان می دهد که دوستش دارد،که معلم بی خود کرده توبیخش کرده،که شما از این به بعد همیشه در کنار اویید و نمی گذارید کسی آزارش بدهد...انقدر این ملاطفت باید ادامه یابد تا اشک کودک بشود لبخند.برای مرحله سوم لازم است به طرزی فعالانه از خود بپرسید این تجربه تلخ کودکی چه بلایی سر بزرگسالی شما آورده مثلن این تمسخر معلم باعث شده شما همه عمر با خودتان فکر کنید کودنید؟فکر کنید قابلیت پاسخ گویی ندارید؟فکر کنید بی ارزشید؟به هر نتیجه ای رسیدید لازم است تجسم خلاق را اینطور ادامه دهید که بالغ بزرگسال کنونی تان به کودک تان اطمینان دهد این نتیجه گیری ها همه غلط و غیر واقعیند.فراید باید چنان ادامه یابد که کودک واقعن راضی شود.آخرین مرحله این تجسم خلاق دیدن کودک درون است که شفا یافته مثلن دیدنش در همان موقعیت کلاس که به پرسش کاملن صحیح پاسخ می گوید و مورد تشویق معلم و همشاگردی ها قرار می گیرد


صورت مساله شاید ساده باشد اما بهتان اطمینان می دهم چنان رنجی بابت برخی از این یاداوری ها می کشید و چنان دشواری در یافتن تاثیر آن اتفاقات بر روانتان دارید که خیلی ها از میانه راه پا پس می کشند و خیلی ها اصلن شروعش نمی کنند.لازم است یادمان باشد هیچ راه ساده ای به سوی روشنایی نیست و همیشه راه نور از میان تاریکی می گذرد.اگر می خواهیم تمامیتمان را سالم و سرخوش زندگی کنیم چاره ای جز آشتی با کودک درون نداریم.شجاع باشید و شروع کنید!


پی نوشت:پست طولانی شد اما توصیه می کنم قبل از شروع این تمرینات کتاب شفای کودک درون را بخوانید و تمریناتش را انجام دهید.این کار باعث می شود با کودکتان دوست شوید قبل از شروع قسمت سخت بازیافت رنج!

Wednesday, December 3, 2008

شفای کودک درون 1

چرا تصمیم گرفتم در مورد کودک درون بنویسم؟اول بخاطر خودم،بخاطر اینکه به شدت این روزها درگیر این کودکم،بخاطر اینکه رد پایش را در همه زندگیم می بینم و دوم بخاطر اینکه ظرف همین چند وقت لااقل سه نفر از دوستان خواب هایی را برایم روایت کردند که حکایت از وجود مشکل با کودک درون داشت.وارد حوزه تئوریک آرک تایپ کودک نمی شوم فقط خیلی خلاصه اینجوری فرض کنید که کهن الگوی کودک حوزه همه امکانات ماست.هر چیزی که می شود در مورد یک انسان تصور کرد از حداکثر رشد تا حداکثر اضمحلال جزیی از حیطه کهن الگوی کودک است.کودک درون حاصل تعامل این کهن الگو با حوزه ناخوداگاه شخصی ماست.از حوزه ناخوداگاه شخصی که حرف می زنم به طور خلاصه باید به تجارب دوران کودکی تک تک ما اشاره کرد:در چه خانواده ای به دنیا آمدیم؟پدر و مادرمان با یکدیگر و با ما چه برخوردی داشتند؟شرایط مادی و معنوی رشدمان چگونه بوده؟در کودکی مورد آزار قرار گرفته ایم یا نه؟و...پاسخ تمام این سوالات بخش ناخوداگاه شخصی ما را در ارتباط با کودک درون میسازد.بر این مبنا کودک درون حاصل تعامل ناخوداگاه شخصی ما-تجارب زندگی و خاطرات کودکی مان-با ناخوداگاه جمعی-کهن الگوی کودک است.


کودک درون سخنگوی روح ماست.نماد بخش عاطفی ناخوداگاه،زبان بیان عواطف،عامل شور و خلاقیت و هیجان در زندگی مان .یادتان هست در دوران کودکی والدین ما خدایان بزرگ زندگی مان بودند و همه تلاش ما برای مورد توجه آنها قرار گرفتن بود؟کودک درون ما هم دقیقن به همین اندازه تلاش می کند که مورد توجه ما-یعنی بخش خوداگاه و بالغ روان-قرار بگیرد.مورد محبت واقع شود و دوستش بداریم.وقتی این توجه از کودک درون سلب شود این بخش روان ما با انواع و اقسام وسایل سعی در جلب نظر ما می کند.از کسالت روحی و احساس فقدان شادی بگیرید تا بیماری های جسمی و سیکل تکراری روابط عاطفی غلط...تمام اینها مثل تب نشانه بروز یک مشکل در عمق روان ما هستند که باید جدی گرفته شوند.اما چطور باید به این کودک درون توجه کرد؟عمری بود برایتان منبر می روم


 

,

ترومن شو

هنوز هم فکر می کنم ما وبلاگ نویس ها ساکن جزایر تنهایی هستیم اما دیگر به رابینسون کروزو بودن اعتقادی ندارم.ما بیشتر شبیه ترومن فیلم نمایش ترومن هستیم.ما داریم یک جور هایی تمام زیر و زبر زندگی مان را نشان بقیه می دهیم:شکست عاطفی،غم و شادی حتی سقط جنین و طلاق و خیانت هایمان را...وبلاگستان چه بدانیم و چه ندانیم،چه بخواهیم و چه نخواهیم از ما ساکنین یک جزیره ترومن ساخته...ترومن بربانک هایی که از ماندن در جزیره شان و از روی آنتن بودن دارند لذت می برند


پی نوشت:تمام این چند روز را من فکر کردم به تو.دلم پیش تو بود.پیش آمده برایت که یک آدم هایی را ندیده باشی ولی خوشحالیشان برایت مهم باشد؟شاید خاصیت این جزایر تنهایی همین دوستی با ترومن هایی باشد که از خلال کلمات و شرح حال ها میبینیشان و اندک اندک دوستت می شوند.خیلی فکر کردم که چه کار می توانم انجام بدهم برایت و دیدم هیچی.مطلقن هیچی فقط خواستم بدانی دلم خیلی با تو بود.امروز کذایی خیلی بیشتر از همیشه!

,

طنین درونی اسم ها

شاید بشود اینطور گفت که یک سری ویژگی های مرکزی هستند که باعث می شوند کسی به نظر دیگری جذاب بیاید.اما یک سری خصوصیات حاشیه ای این جذاب بودن صرف را هل می دهند تا دلدادگی تا دل بستن...مثلن همین کفش های پست قبل یا اسم آدم ها یا طرزی که دست می دهند با تو یا دست هایشان یا کتابی که می خوانند یا...فکر کنم بگردیم این ویژگی های فرعی را در دل بستن هایمان پیدا کنیم فهرستی بشود که نه تنها دیگران که خودمان را هم شگفت زده کند


پی نوشت:یک سری اسم توی ذهنم بود که اینجا ردیف کنم برایتان و بگویم فرض اینکه کسی چنین اسمی دارد کافی است برایم تا مشتاق شناختنش شوم.بعد دیدم کلن به به!شاید هم به قول عاطفه هرمس بازی در آوردیم و یک روزی نوشتیم

,

کفش هایی برای سیندرلا

صبح آمده بودم که برایتان یک پست خفن در مورد کودک درون بنویسم به نحوی که با لبهایتان بازی کند که هیچ زندگی تان را هم از این رو به آن رو نماید یا حتی شاید از آن رو به این رو...بعد این گوگل ریدر محترم اظهار لطف کرد و این چند جفت کفش انتخابی اقای الد فشن را به رخ من کشید...اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که چقدر آسان می شود عاشق زنی شد که یکی از این کفش ها پایش باشد...نه؟

,

Tuesday, December 2, 2008

از شاهکار ها 3

دیشب آمدم خانه،بعد ناگهان یادم افتاد که رضا قاری زاده خان سر درد شدید داشته و اینها.من باب احوال پرسی پیامکی خدمتشان ارسال کردم به این مضمون«بهتری رفیق؟».جوابی نیامد،حدس زدم حالش خوب نبوده و زود خوابیده...گذشت تا حوالی ساعت ٢ بامداد با صدای اس ام اس از خواب پریدم.نگاه کردم دیدم دوست دیگری به نام رضا راقبیان پیامکی ارسال فرمودند به این مضمون«از کی؟».نفهمیدم یعنی چه و کلمات رکیکی خطاب به این رضای دوم قرائت فرمودم و باز هم خوابیدم.صبح تازه دو زاریم افتاد که به به.فی الواقع به جای این رضا برای آن رضا اس ام اس فرستاده ام و روزگار هم بدین شرح حقم را گذاشت کف دستم

خبر خوش

سال های سال هر ماه من با دنیای تصویر گذشت و آن بخش معرکه معرفی فیلم های خارجی...توقیف که شد واقعن حس خلاء داشتم انگار که از قرار های منظم با دوستی قدیمی و عزیز محروم شوی...حالا انگار علی معلم بالاخره مجوز انتشار مجدد دنیای تصویر را گرفته...به این می گویند خبر خوش فرهنگی


صدایی در دلم می گوید خبر های خوش تری هم در راهند

,

مرگ تدریجی یک رویا/تیری تو چشم آمریکا

آقای ضرغامی، آقای فریدون جیرانی را دیدند و ضمن تقدیر از سریال مرگ تدریجی یک رویا فرمودند «در این سریال خطر ناتوی فرهنگی و سرمایه گذاری دشمنان انقلاب بر نخبگان جامعه به ویژه در عرصه هنر ، ادبیات و داستان نویسی به خوبی تصویر شده است. »


حدس می زنم از فردا بسیجیان مناطق مختلف کشور ضمن تجمع برابر سفارت همه دول خارجی بجز ونزوئلا ،بولیوی ،کومور و بروبچی ازین دست فریاد بر آرند:


فریدون فریدون/افشا کن افشا کن-دشمن مش و تاتو/فری ضد ناتو-جیرانی می رزمد/استکبار می لرزد-ضرغامی،جیرانی/پیوندتان مبارک،این ناتوی فرهنگی/با پوتین سرهنگی/نابود باید گردد

از نوشتن

دقیقش را برایتان بگویم آبان ٧٧ بود.دنبال کار می گشتم و آگهی دیدم در روزنامه همشهری که پژوهشگر می خواستند.رفتم و استخدام شدم در دفتر کوچکی بالای میدان فاطمی تا برای فرهنگ نامه دفاع مقدس بنویسم-یادم بیاندازید یک بار برایتان ازین دفتر مفصل بگویم که داستان ها داشت-اولین درآمدم از راه نوشتن همین جا کسب شد.بعد دانشنامه زبان و ادب پارسی بعد دایرت المعارف تشیع و خانم محبی بی نظیر بعد دیگر هیچ...دیگر مجبور شدم تن بدهم به زندگی که تلاش معاش امان چنین تفنن هایی را به من نداد.این فاصله ماند و ماند تا حدود دو سال پیش که مقاله ام را همشهری ماه چاپ کرد و سی هزار تومان حق التحریر داد بابتش.به جان خودم آن سی هزار تومان اندازه سی میلیون تومان برایم ارزش داشت...حالا از دیشب دارم به این قرارداد سیما فیلم توی دست هام نگاه می کنم و کیفش را می برم.بدون یک روز دوره آکادمیک دیدن،با اولین تجربه فیلم نامه نوشتن توانستم قرارداد ببندم.حالا من یک قرارداد دارم،حالا دارم فیلم نامه می نویسم و بی هیچ پرده پوشی به خودم افتخار می کنم.من دارم یک ترانه پاییزی می نویسم!


پی نوشت:باید خیلی خوشحال باشم نه؟اما انقدری که فکر می کردم نیستم.دلیلش را حالا می دانم.من احتیاج دارم مدام زنی باشد در زندگیم که پناه هراسم باشد و شریک شادیم.زنی که عاشقش باشم.دیروز هی داشتم می گشتم درون خودم که چرا این شادی کامل نشد؟چرا نرفتی بنویسی ازش و نمی فهمیدم تا آخر شب کشفش کردم.معشوقی نبود که با هیجان برایش تعریف کنم و بگویم ببین...!این باید ضعف من باشد که خودم با خودم کامل نیستم اما حقیقتش رفع این نقص چنان زمان بر به نظرم می آید که در کوتاه مدت امیدی نمی بندم به آن...نبودی دیشب که برایت تعریف کنم ببین برای اولین فیلم نامه ام قرارداد بستم،نبودی و از کیسه ام رفت،به همین سادگی!

Monday, December 1, 2008

خیانت

در ادامه این بحث کیوان درباره خیانت،برایم جالب است بدانم کسی هست بین ما که تا بحال حتی در ذهنش هم به همسرش یا پارتنرش خیانت نکرده باشد؟یعنی هیچ وقت خیال مرد یا زن دیگری را هم به خود راه نداده باشد؟منظورم الزامن خیال هماغوشی نیست،تصور بوسه یا نوازش یا اینکه حتی بخواهد زمانش را به جای همسر یا شریک عاطفیش با آن دیگری بگذراند-این دیگر بستگی دارد ما مرز های خیانت را کجای یک رابطه استوار کنیم-بعد یعنی هر بار که خیال کرده چه مرد جذابی یا چه زن خواستنی ای فوری رفته و صداقت به خرج داده و گفته ببین همسر عزیزم من الان یک زن/مردی را دیدم و دلم ضعف رفت؟ کلن با کیوان موافقم که بهتر است دست از قضاوت برداریم،نسبی بودن اخلاق را در این حیطه بپذیریم و قضاوت نکنیم.قضاوت کار ما نیست


پی نوشت:آنکه حتی تصور چنین چیزی را شوم می پندارد و فانتزی هایش را به شکل گناه دیده و سرکوب می کند آیا می داند شاید همین تصورات ذهنی امکان مقاومت در برابر بیرونی کردن این خواسته ها را به آدم درگیرش بدهد؟آن وقت اگر تصور ، هم خیانت باشد یعنی ما خیانت بد داریم-ماجرای ذهنی- و خیانت بدتر-ماجرای واقعی؟اینجا مرز صداقت کجاست؟کمی سورئال نیست صداقتی که تبدیل شود به«عزیزم من بعضی وقتا که با تو در رختخوابم چشمام رو میبندم و تو رو فلانی تصور می کنم»؟


 

یادگار دوست

شد چهل روز.غمگینم.غم دارد کم کم،آهسته آهسته حتی این اواخر تند تند از جانم می رود بیرون و من یک وقت هایی خیره می شوم به خودم و میبینم نمی خواهم این غم را از دست بدهم.میبینم بخشی از روحم دو دستی چسبیده به این اندوه،اندوهی که مانند آخرین رشته مرا پیوند می دهد به بهترین ماه های زندگیم.این غم حالا دارد معنایی مشابه همان ١۵ ماه پیدا می کند.دارم کم کم می فهمم که چرا بعضی دردها را نباید به صد هزار درمان داد...اما میدانم آخر خطم.می خواهم که باشم.نسخه ای که برای دیگران میپیچم باید در مورد خودم هم صدق کند:آدم زنده،زندگی لازم دارد و من این روزها خیلی زنده ام،حالا اگر چه غمگین!

خواب غریب

خواب عجیب غریبی دیدم که خیلی به فکرم فرو برده...جالب باشد شاید برایتان که من خواب دیگران را خوب می توان رمز گشایی کنم و از نماد هایش حرف بزنم ولی خواب های خودم را نه...جان می کنم تا بفهمم چه می خواسته بگوید.البته این مشکل مثل اینکه همگانیست تا آنجا که یونگ و فروید هم خواب هایشان را برای همدیگر تعریف می کردند تا دیگری تعبیرش کند


پی نوشت سانچویی:ارباب! این دفعه دیگه تو و یونگ و فروید رو کجا می برن نه؟

Sunday, November 30, 2008

کیوسک

یعنی حاج محسن من به طرز خفنی دارم با این دو تا آلبوم کیوسک حال می کنم و اصلن یعنی این چقدر باحاله و خیر از جوونیت ببینی بابت اهدای غیر مستقیم اینها به من... این آدم معمولیش رسمن مردونده منو...مردونده راس راسکی ها


پی نوشت:فکر کنم خانم آهو نمی شوی...به من تهاجم فرهنگی کرده چون بعضی وقتا مچ خودمو می گیرم در حالی که دارم به سبک اون می نویسم...بابا شبیخون فرهنگی!بابا ناتوی فرهنگی!

هزار و یکشب

هر شب یک مقاله از مقالات شمس را می خوانم.لذتش غریب است.خیلی جاها معنا را نمی فهمم ولی نمی دانید ریتم کلمات چه می کند با آدم.به سماع وادارتان می کند شمس تبریزی با واژه هایش...مقالات شمس که تمام شد می روم سراغ سهروردی بعد اگر عمری بود نوبت عشقی است که گذاشته ام زیر سرم این چند وقت و هی نوازشش کرده ام تا لایقش شوم.تا بزرگ شوم به اندازه جرات لمسش.می روم سراغ شهرزاد قصه گو،سراغ هزار و یکشب و خودم هم نمی دانم کی از بستر شهرزاد بر می خیزم.یکبار قرار است بخوانم برای دل خودم.یکبار قرار است بخوانم برای دل بقیه،برای کشف اسطوره هایی که فکر می کنم خیلی بیشتر از اسطوره های غرب روایت از جان گمگشته شرقی مردم این ملک کند . دلم می خواهد یونگ را قاضی کنم برای تفسیر شرقی هزار و یکشب و این کار به نظرم عمر گذاشتن می خواهد که قصدم این است که بگذارم،غم نان اگر بگذارد.


پی نوشت:در هزار و یکشب نخواندن من تا امروز غیر همه این حرف ها رازی هست که الان دلم می خواهد برایتان بگویم.نمی دانم چرا ولی فکر می کنم هزار و یکشب را باید یک صدای زنانه بخواند برایم.روح شهرزاد دلم می خواهد متجلی شود در زنی که عاشقش باشم و عاشقم باشد و عشق کند از اینکه شب ها بنشینیم کنار هم و آرام آرام برایم هزار و یکشب بخواند...می دانم که روزی زنی که عاشقش باشم برایم هزار و یکشب می خواند،می دانم!

شکرگزار این زندگی هیجان انگیزی که برای ما ساخته اید هستیم

می فرمایند که شصت نفر در بندر عباس بر اثر خوردن مشروب مسموم جان باخته اند.تقریبن نصف کشته شدگان حمله تروریستی بمبئی که جهان را تکان داد....فکر کنم بزرگترین لطفی که جمهوری اسلامی به ما کرده همین هیجان انگیز شدن زندگیست.اگر با معشوقت رفتی بیرون مدام هیجان داری که یک خری گیر ندهد بهتان سر از وزرا در بیاورید،مجله محبوبت را توقیف نکرده باشند،سر خیابان از آقای فیلمی داری دی وی دی می خری نریزند ببرنتان کلانتری،با چه ژانگولری یک چتول عرق گیر بیاوری و تازه بعد خوردن با چه هیجانی منتظر باشی بمیری یا کور شوی یا...فکر کن یک آدمی در بلاد کفر اصلن می تواند بویی ببرد از این همه هیجان خفن برای دو پیک مشروب؟

شرح حال

دیگر گشتن خودم را رها کردم.دیگر چون و چرا نمی کنم.راست می گفت آزاده.تلاشم را کرده ام و حالا وقت رها کردن است.دارم با کودک درونم آشتی می کنم و جهان بیرون را گذاشته ام به امان خودش...حال و روزم هم بهتر است.می شود به عکسش نگاه کرد و نه اشک ریخت و نه بغض کرد،می شود اسم ام اس ها و ای میل ها را خواند لبخند زد و پاکشان کرد اما هنوز یک دو گامی مانده تا شفا از درد این هجران.یک کوچولوی دیگر زمان لازم دارم تا تصور دیدنش دست در دست یک مرد دیگر نفسبر ام نکند.تازه آن وقت می شود گفت رسته ای،تمام شده...دیگر نباید تلاش کنم تا تویی در کار نباشد خود به خود شده او...باز هم به قول حامد شب یلدا«دیگه آخرشه پریا»


پی نوشت:از وقتی دیگر نمی جورم خودم را انگار یک به یک دلایل دارد می آید توی ذهنم:از کارمایی که باید تسویه می شد شاید، تا آن اختلاف سطح انرژی تا این کودک هراسان از زنانگی و جالب تر از همه چیزی که دیشب یادم آمد ناگهان در کلاس:راه رشد هرمس از رنج می گذرد.هرمس باید یکبار رنج عشق و طرد شدن را تجربه کند تا بفهمد چطور با خروج از زندگی دیگران و با بی تعهدی رنج و درد برایشان به ارمغان آورده،این را هم فهمیدم...بزرگتر شدم!

Saturday, November 29, 2008

شرم تان باد از آن چشم ها

چقدر شنیده ایم که رفتند و تجاوز کردند و کشتند و به دار کشیده شدند؟چقدر خفاش شب و کرکس عصر و گرگ ظهر اعدام کردیم؟چقدر اسید پاش را به اتهام محارب قصاص کردیم؟چقدر چقدر رفتیم جمع شدیم زیر جرثقیل که طرف را کشیدند بالا هورا بکشیم؟...چه چیز را حل کردیم؟بخاطر خدا کی می خواهیم بفهمیم آن خفاش شب،این اسید پاش گوساله خودشان قربانیند.من اما واقعن نمی دانم وقتی به این عکس نگاه می کنم باز هم می توانم بگویم اعدامش نکنید؟می شود گفت آن الاغ را قصاص نکنید؟من واقعن نمی دانم می خواهم بگویم ریختن اسید توی چشم های یک نفر وحشیانه و قرون وسطایی است یا فریاد بزنم اسید بریزید و بسوزانیدش.من نمیدانم اصلن می شود وقتی یک عضو جامعه دست به توحش می زند یک جامعه جوابش را با توحش بدهد؟من برای هیچکدام از این سوال ها جز نمی دانم جوابی ندارم اما یک چیز را می دانم:


این خشونت مزخرفی که سی سال است دارید ترویجش می کنید.این تقدس بخشیدن به مرگ،این رواج عامدانه مردسالاری مهوع،این تحقیر مداوم زنانگی واقعی نتیجه اش می شود اینکه هر جوجه خروس ابلهی به خودش اجازه بدهد با اولین نه زندگیش که مواجه شد یا تجاوز به عنف کند یا اسید بپاشد یا...با آن ابله حقیر اسید پاش هر کاری کردید یادتان نرود با مروجین این خشونت سیاه در جامعه هم همان کار را بکنید لطفن!

سپاس مر خدای خالق مشنگیت یا چگونه در پی پارمیدا آواره شدم

خسته و هلاک آمدم خانه...کار شرکت،دعوا با شرکت قدیم سر یک قران و دو زار،کلاس،کشف یک تکه دیگر از خودم میان کلاس و حیرانی...همچین مچاله آمدم خانه،آنقدر مچاله که حتی حس نداشتم تمرینات کودک درون را انجام دهم.گفتم فقط یک سری بزنم اینجا و بگیرم بخوابم...بعد این سی دی را گذاشتم و در کسری از ثانیه ناگهان یک غول خسته دو متری را در حال قر دادن یافتم که انگار هم و غمی جز پیدا کردن پارمیدای ساسی مانکن ندارد...الله اکبر


پی نوشت:ما خانوادگی فرهیخته ایم...می گی نه نگا کن

سردار! سردار! تبرج

سردار رادان کجایی که تبرجت رو کشتن...به روح امام قسم دیشب تو بوستان واقع در منطقه پونک از هر سه نفر بانوان محترم دو نفر متبرج بودن...من جای سردار رادان خجالت کشیدم

من و مهدی جامی رو کجا می برین؟

ماجرای کنار گذاشته شدن مهدی جامی از رادیو زمانه بی شباهت به شکست عاطفی من نیست.هر دو مجبور شده ایم از عشقمان دست بکشیم،هر دو مجبوریم در حین این کناره گیری چهره ای روشنفکر و آدم حسابی از خودمان بروز دهیم،هر دو سعی کرده ایم به جای خشم منطقی برخورد کنیم و مهمتر از همه هر دو تا فیها خالدون مان سوخته و این است که هی چپ و راست پست می نویسیم و آسمان و ریسمان بهم می بافیم.خواستم بدین وسیله اعلام کنم مهدی جامی خیلی عزیز!درکت می کنم و صبور باش و به جان خودم یک روزی کسی یا رادیویی پیدا خواهد شد که قدر من و تو را بداند و اصلن ما هر دویمان جگرمان طلاست یا یک همچین چیزایی


و من الله توفیق


دفتر امور دلشکستگان وبلاگستان

Friday, November 28, 2008

عشق سینما

می دونین فکر می کنم این جزء نعمات گنده پروردگاره که هنوز فیلمایی هستن که بعد دیدنشون بخوای بدویی بیای وبلاگ بنویسی...مثل این فیلم Flashbacks of a fool . مهمترین نکته در موردش می دونین چیه؟اینکه من اصلن نمی دونم از چی این فیلم انقدر خوشم اومد؟بازی ها خوب بود ولی نه معرکه،خط داستانیش یعنی بازگشت مرد گمگشته در پی یافتن هویت اصیل خود فکر کنم دیگه لااقل تو شونصد هزار فیلم مختلف تکرار شده و اون قسمت هایی هم که قرار بود با احساس رمانتیک من بیننده بازی بشه از بس گل درشت بودن که نمیشد فوق العاده محسوبشون کرد...تازه من با دانیل کریگ-نقش اول فیلم-هم میونه چندانی ندارم.اما به رغم همه اینها فیلم رو خیلی دوست داشتم،دلم براش رفت،اشکم درومد براش...مثل عاشق شدن میمونه دل دادن به بعضی از این فیلم ها...یه وقتایی یه کسیو میبینین و تو همان نگاه اول می فهمین خیلی خوشگله یا خیلی روشنفکره یا خیلی باهوشه یا...ولی عاشقش نمیشین بعد یهو چشم باز می کنین می بینین مثلن دلتون برای کسی رفته که هیچ کدوم از اون خیلی ها رو شاید نداشته باشه ولی به نظر شما منحصر به فرده...این فیلمه هم دقیقن یه همچین چیزایی بود...نوع خاصی از گوگولیت داشت که توجیهی براش ندارم ولی دوسش داشتم...همین!

شفاف سازی

یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده دلم خواست یه منبر مختصری در موردش برم.یه چند پست قبل من در مورد خودم نوشتم که مسوولیت پذیر نیستم یا متعهد بودن به صورت ذاتی برام سخته...دلم خواست شفاف براتون بگم که ما آدما نمی تونیم بگیم ببین من مسوولیت پذیر نیستم پس لطفن بیاین مسوولیت منو بپذیرین.در هر سطحی از وظیفه شناسی فکر کنم لازم باشه برامون که بدونیم حتمن حتمن باید مسوولیت زندگی خودمون یه نفر رو بپذیریم لااقل.یا ما نمی تونیم بگیم ببین من متعهد بودن برام سخته بعد مدام با این شاخه اون شاخه پریدن آدمای زندگیمون رو آزار بدیم.لطفن تو نظر همه ما باشه که شناختن خودمون بهانه ای برای هر جور که عشقمونه خودمون رو زندگی کردن نیست چون متاسفانه یا خوشبختانه ما تنها زندگی نمی کنیم فلذا در نظر داشته باشیم پذیرفتن مسوولیت مادی و معنوی زندگی خودمون و شفاف بودن با آدمای اطرافمون در مورد سطح تعهد پذیری مون از اوجب واجباته


پی نوشت:گفتی من لازم دارم آدمایی هی بیان بگن من چه ماهم و چقدر دانایم و چقدر گوگولی مگولی هستم و هی تاییدم کنن...فرمودین من انتقاد پذیر نیستم.اتفاقن خواستم بگم آره من لازم دارم تایید بشم و لازم دارم بهم یاداوری بشه دوست داشتنیم و...گلاب به روتون فقط« آنکه در شهر چو ما نیست کدام است»؟


در مورد بحث شیرین انتقاد پذیری هم بازم باهات موافقم که خیلی وقت ها من انتقاد پذیر نیستم اما به حضرت عباس قسم همیشه به انتقادات بعد ها فکر می کنم و خیلی وقت ها بر مبنای همون حرف ها خودمو عوض کردم و می کنم اما موافقم که در لحظه اول سخته برام انتقادی رو پذیرفتن...در خاتمه دوست جانم!این چند ماهه تو بگو انتقادی بود که من از خودم نکرده باشم؟برمبنای محاسباتم فقط فحش ناموسی به خودم ندادم دیگه

گریپ فروت

شب ها شونصد بار بیدار میشم و دوباره می خوابم...تا اینجاش بخوره توی سرم.الان چار پنج شبی هست که وقتی بیدار میشم توی خواب و بیداری میرم سر یخچال و یه چیزی بر میدارم بعد میام تو رختخواب می خورم حالا موز یا سیب یا...دیشب مچ خودم رو ساعت ۵ صبح در حال خوردن گریپ فروت گرفتم و از همون موقع تا حالا صدایی درونی داره بهم میگه آخه چطور تونستی؟