Wednesday, December 5, 2012

امیدواری

فرق می‌کند امیدواری با امیدواری.  وقت‌هایی هست که امیدواری آدم را به برهوت انفعال و بی‌حرکتی می‌کشاند و گاهی هم امیدواری خود بانی تکاپو و تلاش است و این دومی باید زمانهء ماست.  می‌دانم که روزگارمان سخت است، می‌دانم که نقد عمر گاهی به هیچ بر باد می‌رود در کنارش اما این را نیز می‌دانم که مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش و تحمل بی امید، ذره ذره جان دادن بی‌مزد است.ء
روزهامان تاریک است و خرما به صورت ابدی بر نخیل می‌نماید اما چون نیک بنگری پیک تغییر اندک اندک از راه می‌رسد، دیشب خبر خوشی در راه بود، این نوشتهء خشایار دیهیمی نماد خوشایند دیگری است. همچنان یقین دارم باید بود و مومن ماند به فردا و از این امید باید سپر ساخت برابر زمهریر زمستانی، برابر تهاجم تاریکی. امید اگر بانی حرکت نشود مرداب است، یاس اگر  کشندهء امید باشد تباهی. بعضی وقت‌ها، هیچ کاری که از دستمان بر نیاید هم، میتوانیم با اهریمن ناامیدی دست به گریبان شویم و نگذاریم این مه فلج‌کننده قلب ما و یارانمان را فرو دهد... به گمانم گاهی باید با چنگ و دندان امید را زنده نگه داشت و امیدوار بود که هر حرکتی به سوی فردا از این امید سبز ما برخواهد خاست. بیهوده نبود که شاملوی بزرگ می‌گفت نومید مردمان را معادی مقرر نیست

Thursday, November 29, 2012

بت‌من: آواز قو

برای لذت بردن از کتاب‌های کمیک و سوپرقهرمان‌هایشان باید کودک بود. کودک تفکر جادویی دارد، باور می‌کند و ایمان می‌آورد. او پدر را قوی‌ترین مرد و مادر را زیباترین زن دنیا می‌پندارد، جهان کودک نه با منطق که با تخیل سحرآمیز بارور شده، شکل می‌گیرد. هواداران سوپرهیروها کودکانی بزرگسالند که هنوز کودک درون قدرتمندشان تارک‌دنیا نشده و رهایشان نکرده... اینجا لذت مشروط می‌شود به بی‌منطقی و آغشته می‌شود با نادانی. عواطف و شهود سر بر می‌آورند و حواس و تفکر را زیر سوال می‌برند. فقط با همین نعمت تو باور می‌کنی سوپر من خلاف حس جاذبه پرواز می‌کند و بت‌من همیشه با شهود سرشارش بی‌منطقانه جایی هست که باید. اینجا برای لذت باید کمی نادان بود و به گمانم کریستوفر نولان دیگر بیش از آن درمورد بت‌من، شوالیهء تاریکی عزیزمان، می‌دانست که بتواند از آن لذت ببرد. حسم پس از تماشای فیلم این بود که نولان توسط انگارهء بت‌من به صلیب کشیده شده و در پی نجات و رهایی بود. حتی می‌توانم تخیل کنم که چطور وقتی با قهرمان خداحافظی کرد نفسی به راحتی کشید، اما برای من، ما، همهء کسانی که وقتی قارچ انفجار هسته‌ای را دیدند دختر یا پسربچه درونشان بغض کرد، برای ما کمیک‌بازها، دروازه لذت همیشه به برکت نادانی گشوده است... روزی روزگاری باز شیفته‌ای از راه می‌رسد و تلاش می‌کند با آفریدن جهانی متکی به قهرمان، درونش را امن کند و ما باز میهمان این خوان لذت خواهیم بود چرا که یقین داریم شوالیهء تاریکی باز خواهد گشت

Sunday, November 25, 2012

عاشورای 88

1- هزاران تن عاشورای هشتاد و هشت تهران را تا به عصر در خیابان‌ گذارندند تا گامی به سوی آزادی بردارند اما آنچه که آن‌روز تهران رخ‌داد بیشتر در مسیر انقلاب بود. برای اولین بار مردم معترض پاسخ نیروهای سرکوبگر را دادند و بازی شکار آهوی باتوم به دستان بدل به تقابل شد. کمی بیشتر از یک ماه بعد در راهپیمایی 22 بهمن جنبش سبز خیابان‌ها را به مخالفین باخت و  صفحه‌ای در تاریخ مبارزات مدنی مردم ایران ورق خورد و تمام شد
2- چه اتفاقی افتاد؟ آیا سبزها از خشونت فزایندهء حاکمیت ترسیدند؟ آیا تعطیلی چند روزه باعث کاهش تعداد معترضین شد؟ بر سر آن همه جمعیت دلاور عاشورا چه آمد؟ پاسخ به این سوال به گمان من تا حد زیادی روشن می‌کند اکنون سه سال پس از آن واقعه ما کجا ایستاده‌ایم
3- همان موقع فکر می‌کردم طبیعی‌است جنبشی شکل گرفته از طبقات متوسط برابر خشونت عریان، رو پنهان کند اما این استدلال توضیح نمی‌داد چرا همین مردم برابر خشونت نیروهای سرکوی در شش ماه حد فاصل خرداد تا دی سر خم نکردند. آنها حتی تسلیم ترس تجاوز و کهریزک هم نشدند. پس همهء پاسخ نمی‌تواند در بالاگرفتن دامنه خشونت توسط حاکمیت خلاصه شود. با این تفاسیر تنها اتفاق جدید در عاشورای 88 خشونت متقابل از سوی برخی فعالان جنبش سبز بود و من فکر می‌کنم کلید ماجرا همین است
4- داستانی است در متون یهودی منسوب به حضرت سلیمان. دو زن مدعی مادری طفلی می‌شوند. سلیمان نبی دستور می‌دهد با شمشیر طفل را به دو نیم کنند تا هر یک از زنان صاحب بخش از کودک شوند و مادر واقعی تاب نیاورده صحنه را خالی می‌کند. مقابله به مثل معترضین در عاشورای 88 جنبش سبز را میان دوراهی ترک خیابان‌ها یا اقدام به خشونت قرار داد و به طرز غریبی ناخوداگاه جمعی ملت تصمیم گرفت میان این دو، ترک صحنه را انتخاب کند. حامیان جنبش سبز همان مادر واقعی روایت سلیمان نبی بودند
5- به تجربهء لیبی و سوریه نگاه کنید. یکی آماج دخالت نظامی بیگانه و دیگری دستخوش برادرکشی خونین با بیش از چهل هزار کشته. حواسمان بود یا نه در عاشورای 88 به سمت لیبی و سوریه می‌رفتیم و غریزهء بقا مانع ما شد که تجارب خونین سالیان نخست دههء شصت هنوز زنده پیش روی ماست. ‌قبلن هم گفته‌ام ما سالها از جهان اطرافمان پیشیم و کوله‌بار تجربه‌ای داریم که در مقاطع حساس مانع بروز فاجعه می‌شود: بزنگاه‌هایی مثل عاشورای 88

Friday, November 23, 2012

از قلب‌ها و تاریکی‌ها

قلب یک کهکشان است. گاهی پر نورترین ستاره در میانهء این کهکشان می‌میرد و جایش را سیاه‌چاله‌ای قدرتمند و قادر به بلعیدن هر چیز می‌گیرد. حفرهء سیاه دیگر برای همیشه آنجاست با جاذبه‌ای نیرومند که هر نوری در اطرافش را جذب و تاریک می‌کند.ء
زمان‌هایی هست که فقدانی در دل آدمی سیاه‌چاله می‌سازد، عزیزترین چیز یا کس، همان که بودنش به زندگی معنا می‌داد می‌میرد یا بدتر از آن می‌رود و نور زندگی به‌سان براده‌های آهن که توسط آهن‌ربا بلعیده می‌شوند در حفرهء سیاه ناشی از این اتفاق محو و ناپدید می‌شوند. ء
شاید ندانی که قلب جاودانه است و حفرهء سیاهش هم. تا وقتی که زنده‌ایم ما با این سیاه‌چاله طرفیم. تاریکی صلبی که درمان شدنی نیست، شوربختانه نور هرگز به آن فضا بر نمی‌گردد. از من اگر بپرسی برایت می‌گویم رسالت زندگی هر آدمی در این است که راه درست زیستن، راه کنار آمدن با آن حفرهء تاریک را بیاموزد. یعنی یاد بگیرد چطور در باقی عمرش مومن به نور بماند و شور زندگی را حفظ کند با وجود سیاه‌چاله‌ای در میان قلبش؛ قلبی که یک کهکشان است

Tuesday, November 20, 2012

خشم

گاهی خشم صاحب من می‌شود. انگار کن که گردبادی تازیانه زده باشد بر دریا و ستونی از آب ویرانگر و سرکش، بودن را به چالش بکشد.  این وقتها بی‌منطق می‌شوم بشکهء باروتیم در انتظار انفجار و وای به حال خدازده‌ای که در این احوال مصاحب من باشد... ظهر چنان خشمگین شدم که می‌توانستم آدم بکشم. مقصر در دسترس نبود و دیدم که چقدر غیر منصفانه است این شرایط را ادامه دادن. شرکت را تعطیل کردم، بچه‌ها را فرستادم خانه و الان مثل کوه آتشفشان نشسته‌ام اینجا در انتظار مقصر...چه عشرتی کنیم با هم

Tuesday, November 13, 2012

جهان به مثابه مادر

در من نیاز  سرکشی هست برای مورد مادری واقع شدن. برای اینکه از من مراقبت شود. گاهی خودم را می‌بینم که باز همان ‌ کودک ترس‌خورده‌‌ام که به جهان دخیل بسته تا مادرش زودتر پیدا شود. بی‌رحم و خودخواهم این وقت‌ها، متوقع و تلخ.
در من بالغ هوشیاری هست که تازگی‌ها یادگرفته مچ آن کودک طلبکار مادرخواه را بگیرد. بشناسدش و ببیند که چگونه گاهی وادار می‌شود بار زخم نخستین را بر شانهء دیگری آوار کند: مرا ببین! مرا بشنو! مرا بخواه؛ فارغ از اینکه خودت چگونه‌ای: آبادی یا ویران، بی‌قراری یا برقرار
وقتی این حس طغیان می‌کند همکار، شریک، معشوق، دوست همه و همه باید به مثابه مادر مرا تر و خشک کنند والا جیغ است گریه؛ کژخلقی و خشم. قبلن تسلیمش می‌شدم، بعدترها یاد گرفتم دور شوم و این روزها کم‌کم بلدم برایش مادری کنم. می‌بینمت، می‌شنومت‌، می‌خواهمت و بعد ناگهان آن چنبرهء ترسناک مانند مه در معرض آفتاب محو و ناپیدا می‌شود و من آزادم... چه تلخ بود آدمی اگر نبود این آزادی

Monday, November 12, 2012

دشمنای قدیم

به گمانم دشمنی هم باید آداب داشته باشد. خصومت نباید بهانه‌ای برای بی‌شرافتی باشد. آدم‌هایی بوده‌اند که بدم را خواسته‌اند و بدشان را خواسته‌ام و دروغ به هم نگفته‌ایم، دشنه را پشت لبخند پنهان نکرده‌ایم و این شرف دارد. بدخواه باشرف سگش می‌ارزد به مثلن دوست ترسوی بی‌وجود که در رویت می‌خندد و پنهان سنگ جمع می‌کند برای ضیافت سنگسار تو...خوش به آدمی که دوست و دشمنش ، سرشان سواست از هم و دشمنش باوجود است. خوشا به او

Friday, November 9, 2012

دور ایرانو خط نکش

1- آذر ماه سال 76. با استرالیا در ملبورن بازی داریم. دو به صفر عقب و حذف شده‌ایم. حذف شده از ماراتنی که یک ملت به توفیق در آن دل بسته بود. یادم هست کاملن مضحمل به نظر می‌رسیدیم که ناگهان همه چیز تغییر کرد: در کمتر از ده دقیقه دو گل ما را به جام جهانی برد و حماسهء ملبورن شکل گرفت. ملتی شاد در خیابان‌ها انگار بازگشت به جهان را جشن می‌گرفت
2- حقیقت دارد: ما مردمان شگفتی آفرینیم و در این کار چنان متخصص که نه فقط دیگران بلکه خودمان را هم متعجب می‌کنیم. ما خرداد 76 را در عین ناامیدی به رفراندومی ملی بدل ساختیم. ما 25 خرداد 88 جهان را مبهوت حضور سبزمان کردیم.... جایی در فیلم ای ایران ساخته ناصر تقوایی، صدایی می‌گوید « ای ایران اگر آهن نبودی در چارراه حوادث از هم می‌گسستی» ما مردمان این خاک چو آهن برقراریم. این خاک همیشهء تاریخ کاوه پرور بوده است .حتی وقتی که خودمان شب را باور کرده‌ایم؛ نادری بوده که بیرقمان را برافرازد
3- غمگینم بابت ستار بهشتی. در دلم اندوهی تاریک سایه انداخته؛ دو شب بعد در سالن آزادی، زیر سایهء نماد محبوبمان می‌رویم کنسرت پالت و جهان ناگهان روی دیگرش را نشان می‌دهد: روی رنگین پر امیدش را. چنان سرشار می‌شوم از زندگی که به یاد سخن میرحسین می‌افتم«آنچه مقدس است زندگیست »  و بهانه‌های زندگی کردن حتی دراین تاریک ترین لحظات حیات اجتماعی سی و چند سال اخیرمان همچنان در دسترسند. امید نعمتی کنسرت را با تلفیقی از شعر ابتهاج و خونهء مادر بزرگه تمام می‌کند: به 
افتخار بچه‌های دیروز که تا شب تارشان، سحر کند چه خنجرها در دل‌ را تاب آورده‌اند
4- از آلمان تا ژاپن، ما مفتخر به نخستین جنبش مشروطه خواهی در این جغرافیاییم. ما سال‌ها پیش از همسایگانمان برابر بریتانیای کبیر ایستادیم تا نفت را ملی کنیم. ما همیشه از ملت‌های مجاور گامی به جلو بودیم. همین حالا بر این باورم که ملت ایران مشغول خروج از تونل تاریکی هستند که کشورهای عربی تازه به آن وارد می‌شوند. به لیبی نگاه کنید و کشتن سفیر آمریکا، به مصر و فیلترینگ سایت‌ها و حذف برابری مرد و زن از قانون اساسی، به سوریه و جهنمی که آنجاست. ما سالها از جهان اطرافمان پیشیم. می‌دانم که فرسوده و خسته‌خاطریم اما این را نیز می‌دانم میان و ما و اهریمن مسابقه‌ای درکار است: هر که زودتر 
وابدهد بازنده است. نامیدی خود شکست و قهر بن‌بست ماست.
5- مهر ماه سال نود و یک. بازی انتخابی جام جهانی میان ما و کرهء جنوبی. بازی قبلی را به لبنان باخته‌ایم و کسی سرسوزنی امیدوار به پیروزی نیست. بازی را بد شروع می‌‌کنیم جوری که تیر دروازه چند باری منجی‌مان می‌شود. با اخراج شجاعی آن اندک امید هم برباد می‌رود: همه راضیم به مساوی که ناگهان تیم ده نفره گل می‌زند و مثل شیر از برتریش دفاع می‌کند. کرهء مدعی را در تهران برده‌ایم. فوتبال ما شاید آیینهء روحیاتمان باشد همیشه در دل تاریک ترین لحظاتمان نور پدید آمده... فقط باید دوام بیاوریم... دوام بیاوریم، امیدوار باشیم، زندگی کنیم و دور ایران را خط نکشیم
همین

Wednesday, November 7, 2012

کفتر کشته پروندن نداره

 در خبر است که حضرات، وبلاگ‌نویس زنده‌ای را برده‌اند و وبلاگ‌نویس مرده‌ای را تحویل داده‌اند: از ستار بهشتی حرف می‌زنم. احتمالن در یک سلول نیمه تاریک از او به شدت بازجویی فنی به عمل آورده‌اند و هی خواسته‌اند که حرف بزند... حرف بزن حرف بزن حرف بزن ... و هیچ کس نبود که برادران رشیدمان را توجیه کند بابا جان ما اگر بلد بودیم حرف بزنیم که وبلاگ‌ نمی‌نوشتیم. ما از زور حرف نزدن پناه آورده‌ایم به کلمات مکتوب، به این گوشهء وبلاگ. خلاصه آنقدر فن به کار برده‌اند و اینقدر حرف نزده که  ستار بهشتی مرد. به همین راحتی و به همین تلخی.ء
حالا  من فقط دردم این است که ما باید چه بکنیم که دست از سرمان بردارید: آمده‌ایم وسط خیابان؟ مزاحم مازراتی سوار شدنتان هستیم؟ در اعتراض به سقوط ارزش پول ملی به یک سوم، جنبش اشغال وال استریت راه انداختیم؟ چه کار مگر می کنیم جز نهایتن غر زدن؟ یعنی برای حضرات با بصیرت تحمل غر انقدر سخت است که بخاطرش آدم می‌کشند؟
حالا ما به جهنم؛ برای دولت مهرورز چرا دردسر درست می‌کنید. وسط این بلوای تحریم و سوال و اینها؛ درست بود بزنید کسی را بکشید که حکومت گرفتار شود؟مگر نمی‌دانید تجربهء تاریخی نشان داده هر کس در زندان یکی از ماها را بکشد سریع باید ارتقا گرفته به ریاست سازمانی منصوب شود؟ الان با این وضع کسر بودجه حاکمیت باید یک تامین اجتماعی دیگر بسازد تا رییس جدید از ارتقای مقامش لذت ببرد. وجدانی این رفتار با دولت درست است؟انصافتان را شکر

پی نوشت: یک بار نمایشگاه کتابی بود در پارک ملت. میان کتاب‌ها عنوانی را یافتم که برایم جالب بود«شیعه چه می گوید، چه  می‌خواهد» کتاب را ورق زدم و گذاشتم سر جایش. مسوول ارزشی غرفه اصرار کرد که بخر. به شوخی گفتم این را باید بیرون از مرزهای ایران بفروشید چون ما در ایران با گوشت و پوست‌مان حس کرده‌ایم که شیعه چه می‌خواهد. ترش کرد و گفتگو تمام شد. این روزها وقتی بلندگوهای حاکمیت اصرار دارند حکومت عدل علی را یاداوری کنند دیگر شوخی آن روزم باورم شده که شیعه واقعن همین را می‌گوید و همین را می‌خواهد

Sunday, October 28, 2012

از یونگ و مابقی ماجرا

هر بار‌که مجالی فراهم می‌شود تا دورهء جدیدی را برای گفتگو در باب روانشناسی تحلیلی شروع کنم و اینجا می‌آیم تا بنویسم که سلام نویی در کار است،  موجی از شوق و اضطراب مرا در بر می‌گیرد و با من می‌ماند تا نیمهء اول نخستین جلسه. گاهی شوق فزون‌تر است و گاهی دل‌نگرانی اما وقتی آن جلسه‌ء جادویی اول از نیمه می‌گذرد هر آنچه که هست سبکی است؛ سبکی که که برای من متعادل کنندهء سنگینی جهان بر شانه‌هایم محسوب می‌شود. این همه گفتم که بگویم از بیستم آبان دورهء یک جدیدی را شروع می‌کنم : جستجویی درونی برای کشف این‌که کجا ایستاده‌ایم و رو به کدامین سو داریم.  مرشد و راهنمایمان هم روان‌شناس شهیر کارل گوستاو یونگ است.  با این شرح جمع جویندگان جمع و قدمشان بر سر چشم
برای دریافت اطلاعات بیشتر با آدرس ای میل زیر در تماس باشید
amir.kamyar@gmail.com

Sunday, October 14, 2012

مستدعی‌است

دارم نامهء اداری می‌نویسم برای واحد مالی. هر کس تا بحال نامه اداری نوشته باشد می‌داند که چه کار مسخره‌ایست: معنا و مفاهیم را چنان دشوار می‌کنی که آخرش نه خودت بفهمی چی شده نه مخاطب. میان کلمات نوشتم مستدعی‌است بعد یادم آمد یک‌بار ریاست هیات مدیره توبیخم کرد که بابا جان تو که نباید بنویسی مستدعی‌است، تو خودت راس سازمانی و اینها. بعد من همچنان در همهء نامه‌های مسخرهء اداریم می‌نویسم مستدعی‌است  از بس که خوب است. یک‌جور احساس خودم را می‌سپارم به تو، یک‌شکل غریبی از مرا به خاطرت نگهدار  ، فرم خاصی از برایم دعا کن... فارغ از مخاطب، مستدعی‌است همیشه این حس را به من داده که کسی جایی هست که پناهگاه بشود  به وقت سختی... تو بگو انگار من ترسم را از این فضای بی‌رحم اداری - تجاری پنهان می‌کنم پس پشت هر مستدعی‌است

Saturday, October 13, 2012

از همکاران و روزها

  آدم چه مستعد است به هیولاهایی که مسخره‌شان می‌کرده تبدیل شود. رییسی داشتم که هر وقت کارمندی میامد و می‌گفت می‌خواهد از شرکت برود، کمر به قتلش می‌بست. همیشه دستش می‌انداختم که بابا نمی‌خواد اینجا کار کنه قتل که نکرده...حالا امروز مچ خودم را گرفتم که ایضن به‌به
دخترک هنوز دانشجو بود که استخدامش کردیم . ظرف سه ماه اول کارش راندمانش حدودن صفر بود اما بعد که راه افتاد خوب نیرویی شد. هوایش را داشتم چه از لحاظ درآمدی و چه موقعیت شغلی ، متناسب با تلاشی که می‌کرد در سطح بضاعت حمایتش کردم. امروز آمده می‌گوید می‌خواهد برود، به دلیل جسمی که نمی‌شود در موردش حرف زد. حس اولیه درونیم مورد خیانت واقع شدن بود. چنان خشمگین شدم که تقریبن از اتاق بیرونش کردم
حالا چند نفس عمیق کشیده‌ام، یاد خاطره رییس سابق افتاده، خنده‌ام گرفته که چه شبیه همو رفتار کردم که همیشه مورد استهزایم بود و آماده‌ام که درس‌هایم را یاد بگیرم: هرگز نیروی بی‌تجربه استخدام نکن مگر وقتی تعهدات کافی از او گرفته باشی که دوسال 
با تو کار می‌کند... حالا دارم آماده می‌شوم که با لبخند بروم بهش بگویم ممنون بابت همهء ایام خوب همکاری و هر جا که هستی دلت خوش 

Monday, October 1, 2012

شطحیات

1- خالد مشعل  رهبر حماس، رفت به اردوغان نخست‌وزیر ترکیه گفت رهبر جهان اسلام. کور باطنی تا چه حد؟ آدم رهبران ایران را که روزی بیست درصد ارزش پولشان سقوط می‌کند رها کرده به اردوغان خائن کراواتی می‌چسبد؟
2- دلار شد 3600 تومان. شد که شد آقا. فدای سر بانی تز اقتصاد مقاومتی. مردم دارند بدبخت می‌شود به جهنم. یادتان رفته اقتصاد مال خر است؟ فدای سر ریاست محترم دولت که پول ایران کم ارزش ترین پول جهان شد
3- حالااصلن ولش کنید. ماجرای با مزه‌ای برایتان تعریف کنم. یادتان هست ابتدای هدفمندی یارانه‌ها دلار بود هزار تومان. بعد یادتان هست که قرار بود قیمت حامل‌های انرژی در ایران واقعی شود؟ بعد دولت بنزین لیتری چهل سنت به ما می‌فروخت؟ حواستان هست دولت الان بنزین لیتری ده سنت دارد می‌فروشد؟ یعنی عین همان بنزین قبل از هدفمندی؟ یعنی این همه تورم و مصیبت شد هیچ؟ یعنی هیچ چیزی واقعی نشد؟ این اگر معجزه نیست پس چیست؟
4- محمدباقرخان قالیباف فرموده‌اند که دشمن- دقت بفرمایید دشمن یعنی همه جهان جز بشار اسد و هوگو چاوز- می‌خواهد نشان دهد نظام دینی در اداره جامعه کارا نیست. به خدا این دوشمن را نباید حقیر و بیچاره شمرد. ظرف کمتر از سه روز ارزش پول ملی یک مملکت را چهل درصد کاهش دادن واقعن توطئه شیطانی است. من فقط ماندم این دوشمن دقیقن چه چیزهای دیگری برای نشان دادن دارد که ما سورپرایز شویم
5- ششصد هزار درهم بدهی داریم. کالا را با درهم ششصد تومان فروخته ایم. پولش را هم دولت مهرورز نداده هنوز. الان باید پول تامین کننده خارجی را با درهم نهصد تومان- الان یا الان؟- پس بدهیم. میشود یکصد و هشتاد میلیون تومان ضرر. خب بنده نظر به وضعیت فوق از برادران سپاه خواهشمندم آن جنگ کذایی را زودتر راه بیاندازند منتها اینجانب شخصن به سبک بدر و خیبر می‌خوام به دوبی حمله کنم تا تامین کننده کالا را از صرافت گرفتن پولش بیاندازم
6- دیگر این‌که جانتان سلامت. درست می‌شود. اقتصاد مقاومتی و اسلام ناب محمدی یعنی همین. بنده شخصن فکر می‌کنم تلاش دوستان در حمایت از کار و سرمایه ایرانی دارد جواب می‌دهد. بدر و خیبر را عشق است؛ فقط کاش مسوولان کمی صلح حدیبیه را هم مد نظر قرار دهند

Thursday, September 27, 2012

از جنگ خبری نیست

1- دیگر کم مانده دربان ادارهء آبیاری گیاهان دریایی در منطقهء بررهء سفلی، آمریکا و اسراییل را به جنگ تهدید کرده و بر طبل « وایسا یه دور بجنگیم» بکوبد. خب من قبول دارم که ترسناک است و ذات آدمی چندان کروز و بمب خوشه‌ای بر نمی‌دارد اما گمان می‌کنم خیلی جایی برای نگرانی نیست
2- با هم برگردیم به سال 1991: تهاجم نظامی نیروهای ائتلاف به سرکردگی آمریکا علیه عراق. توان رزمی ارتش بعث از لحاظ نفرات دو برابر، در تعداد هواپیمای جنگی سه برابر و در تانک و زرهپوش چهار برابر نیروهای مسلح ایران در عصر حاضر بود.  تلخ‌ترش اینکه به من اعتماد کنید: ما در کیفیت هم، مدرن‌ترین سلاح‌هایی که در اختیار داریم از لحاظ فناوری در همان سطح عراق سال 91 هستند و لاغیر. ارتش عراق که سه برابر نیروهای مسلح ما قدرت داشت فقط چهل روز دوام آورد ما قرار است چند وقت طاقت بیاوریم؟ با هر نوع قضاوتی در مورد فرماندهان نظامی سپاه، این ساده‌اندیشیست که فرض کنید آنها از این حقایق بدیهی بی اطلاعند یا چنان فناتیکند که متوجه نابرابری آشکار توازن نظامی به ضرر خودشان نیستند
3- راس حکومت در جمهوری اسلامی تا بحال نشان داده جنگ بازی دوست ندارد: در همان بحران کویت بعضی‌ها فکر میکردند برویم کنار صدام بجنگیم؛ تعداد کمتری هم موافق همپیمانی با ائتلاف و انتقام از صدام بودند ما وارد جنگ نشدیم. در بحران کشته‌شدن دیپلمات‌ها توسط طالبان هم ایضا، در حملهء آمریکا  به عراق و افغانستان هم حتی نزدیکی اطلاعاتی و دیپلماتیک انجام شد تا جنگ دور شود. چرا فکر می‌کنید وقتی حکومت در روزگار رونق تن به جنگ نداد، به هنگام تحریم و ضعف از جنگ استقبال می‌کند؟
4- تحریم‌ها دارد کمر مملکت و به طریق اولی نظام را می‌شکند. صادرات نفت به یک سوم رسیده، پول همین یک سوم را هم نمی‌شود وارد کشور کرد. جنگ پول می‌خواهد. فکر کرده‌اید در این شرایط که بدون جنگ هم حقوق کارمندان دولت ممکن است قابل پرداخت نباشد هزینه‌های یک جنگ آخرالزمانی چطور باید تامین شود؟ 
5- حاکمیت می‌داند یک اپوزیسیون قدرتمند در درون دارد که اگر نه برانداز، لااقل ناراضیست. حاکمیت تجربهء صربستان میلوسویچ رابرابر خودش دارد که در یک جنگ نابرابر با ناتو درگیر و به سرعت توسط اپوزیسیون درونی خودش سرنگون شد. چرا باید به دست خود توان کنترلش را چنان ضعیف کند که در یک تلهء این‌چنینی از پا درآید؟
6- سراغ بحث‌های آخرالزمانی و عصر ظهور و این گپ و گفت‌ها هم نروید. برادران خودشان الان بزرگترین تاجران این مملکتند. قرارگاه خاتم از نفت تا نان را در ید کفایت خود دارد. سرش در تجارت و کاسبیست، آدم کاسب رمانتیک‌بازی بر نمی‌دارد. گول این چهارتا وبلاگ ترمز بریده یا چند نطق پیش از دستور شهادت طلبانه را نخورید؛ مصرفشان به گمان من صرفن داخلی است
7- برابر شلاق تحریم‌ها کارد به استخوان حاکمیت رسیده، این وضعیت دیگر قابل تداوم نیست یا باید کوتاه بیایند یا فاتحه. من شخصن فکر می‌کنم همین لحظه که دارم این کلمات را می‌نویسم مذاکرات جریان دارد و ایران و آمریکا دارند بر سر شرایط عقب‌نشینی جمهوری اسلامی چانه می‌زنند. مقاومتی که اوباما برابر خواست اسراییل نشان می‌دهد، سر به سنگ کوبیدن نتانیاهو که می‌خواهد به هر قیمتی فضا را متشنج کند، فرمایش رییس دولت که می‌گوید مشکل اتمی درواقع مشکل با آمریکاست و باید با آمریکا هم حل شود نشانی از اتفاقات پشت پرده است. حالا شما اگر زبانم لال در همین شرایطی  باشید که حاکمیت هست چه چاره‌ای جز هل من مبارز طلبیدن و شهادت‌طلبی بروز دادن خواهید داشت که طرف مقابل را به درخواست امتیازهای کمتر راضی کنید؟ همهء این ما در لبنان و سوریه هستیم ها را ،  تمام این فرمایشات ما جنگ دوست داریم را، بگذارید پای « ببین چه زورم زیاده، باهام ارزون‌تر حساب کن»
8- ایا آمریکا راضی می‌شود به سهل گرفتن؟ آشوب در ایران یک خط بحران درست می‌کند که یک‌سرش در کشمیر است و انتهایش در بیروت. به گمان من آمریکایی‌ها چنین چیزی نمی‌خواهند. آنها دنبال ایران ضعیف یا ایران مطیعند، حرفشان هم سرراست است: دست از سر اسراییل بردار، مرگ بر آمریکا نگو، به جای روسیه و چین با ما بستنی بخور، بازارهایت را روی ما باز کن، عضو فعالی در صادرات انرژی باش. هیچکدام اینها به قدری حیاتی نیستند که حاکمیت حاضر باشد از بقایش بخاطر آن بگذرد. اگر بخش‌هایی از نظام هم برابر این توافق تعصبی و رگ گردنی برخورد کنند شک نکنید میان چرخ‌دنده‌های این ماشین له و حذف خواهند شد
9- حالا نگاه کنید به زندان رفتن مهدی و فائزه هاشمی، سعید تاجیک و علی اکبر جوانفکر. از خانوادهء هاشمی، گروه فشار و تیم احمدی‌نژاد، افرادی راهی اوین شده‌اند تا شاید پیام آشکاری به آمریکا مخابره شود: در تهران رییس ماییم، دنبال فرد دیگری برای گفتگو نباشید. به گمانتان تصادفیست که دقیقن هم‌زمان با حرف‌های رییس دولت برای مذاکرهء مستقیم با آمریکا، یکی از نزدیکانش در تهران ناگهان بازداشت می‌شود؟ انگار قرار است به آمریکایی‌ها یاداوری کنیم حرف رییس دولت درست است اما به جای او بیایید با ما حرف بزنید
10- چه می‌شود؟ به گمانم حکومت یک قدم کوچک به عقب بر می‌دارد: مثلن در ازای لغو تحریم‌های بانک مرکزی و تحریم خرید و فروش طلا؛ غنی سازی بیست درصدی را متوقف و ذخیرهء اورانیوم غنی شده‌اش را به خارج از کشور منتقل سازد. این یک مجال نیکو مهیا می‌کند تا بعد از انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا مذاکرات نهایی انجام شود. اگر ظرف چند هفتهء آینده چنین اتفاقی افتاد به گمانم توافق بزرگ میان جمهوری اسلامی و آمریکا در راه است و از جنگ خبری نیست

Tuesday, September 25, 2012

سحر ندارد این شب تار

ما آدم‌های خاطره‌بازی هستیم. مقابل تلخی جهان پناه می‌بریم به خاطرات‌ ، به خیال خیابان‌های تهران‌ وقت دست در دست هم بودن‌، به یاد همهء آنهاکه فرودگاه امام بلعیدشان، به عاشقی کردن‌ها، به دل‌بازی، به بی‌قراری و تنهایی، ما آموخته‌ایم پناهنده شدن به سنگرچشمان یاری را حتی وقتی که دور و دیر است... ما به خاطره زنده‌ایم، فقط کاش ، کاش «مرا به خاطرت نگهدار»ی
همین

Friday, September 21, 2012

از آن هشت سال-1

 آیا جنگ قابل اجتناب بود؟
در اواخر دههء هشتاد میلادی سندی در روزنامه کریستین ساینس مانیتور منتشر شد که نشان می‌داد صدام‌حسین در بخشنامه‌ای به ستاد کل ارتش بعث به سال 1977 اعلام داشته اولویت ارتش، سمت‌‌سوی خرید تسلیحات و برنامه‌های نظامی باید به گونه‌ای باشد که عراق قابلیت تهاجم به ایران و شکست ارتش شاه را داشته باشد. در حقیقت سیلی قرارداد الجزیره چنان گونهء صدام را سرخ کرده بود که بی جبران آن امکان پرو قبای بی‌صاحب عبدالناصر و رهبری جهان عرب را باید به گور می‌برد. در عین حال سقوط حکومت پهلوی پایانی بر عصر صلح ایرانی در خلیج فارس بود و خلاء قدرت پیش آمده باید در هر حال پر می‌گشت. در کنار این رفتار فاجعه‌آمیز اشغال سفارت آمریکا در ایران هرگونه همدلی جهانی با ایران را از بین برده بود. با کنار هم گذاشتن این 3 ماجرا به گمان من جنگ قابل اجتناب نبود. روند انقلاب ایران مثل تمام انقلاب‌های بزرگ جهان یک درگیری خارجی را اجباری ساخته بود. می‌توان استراتژی صدور انقلاب، دانشجویان سابقن در خط امام یا فلان سفیر و وزیر را مقصر قلمداد کرد اما در واقع شرایط ژئوپولوتیک خاورمیانه و سیاستهای جهانی دست‌به‌دست شور انقلابی آحاد امت همیشه در صحنه؛ جوی را ساخته بود که در آن گریزی از چنگ با عراق نبود

Thursday, September 13, 2012

دوزخ ملال

گاهی  هم آدمی فقط می‌خواهد بگریزد: از ملال، اندوه یا رنج. ساختنی در کار نیست،آینده‌ای یا فردایی. فقط می‌طلبد که با تنی،نوشی، حالی؛ میان خودت و ملال فرسایندهء بودن، فاصله بیاندازی. بعد که نمی‌شود ، آن دم تلخی که می‌فهمی کسالت چون سایه به تو سنجاق شده و هیچ گریزی از آن مقدور نیست، آن لحظهء تاریک ، وقت گشایش ابواب دوزخ است

Tuesday, September 11, 2012

یونگ‌: تلخ مثل عسل

از سه‌شنبه چهارم مهرماه دورهء جدید روانشناسی تحلیلی یونگ را شروع می‌کنم.  برای من یونگ و روانشناسی تحلیلیش مثل آیینه‌ای بوده که روشنایی و تاریکی،  قوت و ضعفم را به نیکوترین شکلی نشانم داده و کمک کرده به شکستهایم معنا، به فتوحاتم لذت و به جستجوهایم عمق ببخشم. گزافه نیست اگر بگویم زندگی من به راحتی قابل تقسیم است به قبل از این دوره‌ها و پس از آن. فارغ از آموزش و عمل؛ این دوره‌ها فرصتی برای من شدند که برخی از صمیمی‌ترین دوستان امروزم را بیابم. دوستانی که گاه با هم خندیده‌ایم و گاهی هم شریک اندوه هم شده‌ایم. از ته دل امیدوارم همسفران این سه شنبه هم خیلی زود به جمع دوستانم اضافه شده 
از میان این فضا راهی برای پربار کردن زندگیشان، آسان‌تر کردن رنج و عزیزتر شدن شادی‌هایشان پیدا کنند 
اگر حداقل 25 سال سن دارید و از تغییر و دل به دریا زدن نمی‌ترسید . اگر حس می‌کنید جای چیزی که نمی‌دانید چیست در زندگیتان خالی است و شجاعت کشف این تهیا با شماست، قدمتان بر سر چشم
  برای دریافت اطلاعات بیشتراز راه آدرس ای میل زیر اقدام کنید
 amir.kamyar@gmail.com

Monday, September 10, 2012

ارزانی ارزش

چیزیکه به گمانم ترسناکتر از فروپاشی اقتصادی مملکت است این زوال دردناک ارزش‌های اخلاقیست. تو بگو انگار ناگهان غربالمان کرده‌اند و هرآنچه از رذیلت بود برجای مانده و بر جان ما مستولی شده...چیزهایی میبینم این روزها که عمیقن ترسناکند؛ نه فقط در دیگران که در خودم. انگار رسیدیم به ناکجایی که هر فعلی در چارچوبش مجاز است: می‌شود مهمان کسی شد و به او دست درازی کرد؛ می‌شود رفاقت را به هیچ فروخت؛ امانت گرفت و برای بازگرداندنش پول مطالبه کرد...بهشت فضایلی که سنگش را به سینه می‌زدند به دوزخ رذایل تبدیل شده؛ ارز را می‌شود دوباره ارزان کرد ترسم از ارزانی این همه ارزش است که شاید به این آسانی دوباره گران نشود

Saturday, September 8, 2012

چگونه ما در مجموع در حال پیشرفتیم؟

1- قرارداد بسته‌ایم با شورای هماهنگی سازمان تبلیغات اسلامی. کالای مورد قرارداد را آورده‌ایم به هزار بدبختی تهران. شورای محترم فوق‌الذکر برداشته بعد یک‌ماه دلی‌دلی، نامه زده بودجه نداریم کالا را تحویل نمی‌گیریم. قبلن وقتی تاییدیه می‌دادند زیرش می‌زدند حالا وقتی که قرارداد می‌بندند. این اگر پیشرفت نیست پس چیست؟
2- همکار محترم هشتاد میلیون تومان پول دارد یک سقف چهل متری در مرکز ام القرای جهان اسلام نمی‌تواند بخرد. آپارتمان نوساز در وردآورد هم بالای متری یک و نیم میلیون تومان است. این شکوه و جلال ملک و ملک، اگر پیشرفت نیست پس چیست؟
3- رفته‌ایم نان، کمتر از دو کیلو میوه، ماست دوغ و یک بسته پنیر و جوراب خریده‌ایم شده پنجاه هزار تومان. در خود نیویورک هم خرید می‌رفتیم با بیست و پنج دلار راحت‌تر خرید می‌کردیم یعنی ما زده‌ایم روی دست بلاد اتازونی در قیمت‌ها. این اگر ...؟
4- دبیر کل بانک مرکزی دهانش را باز می‌کند دلار صد تومان پیشرفت می‌کند؛ می‌بندد پنجاه تومان. کاش دبیر کل ماهی بود. دهانش باز و بسته می‌شد اما صدا ازش در نمی‌آمد. اینهمه پیشرفت نرخ برابری ارز در کمتر از یک سال اگر ...؟
5- دوستان احساس تکلیف کردند و از دیوار سفارت انگلیس بالا رفتند، انگلیس سفیر ما را اخراج کرد. دوستان از هیچ جای بلاد کانادا بالا نرفتند باز سفیر ما اخراج شد. این اگر ...؟
6- به شهرداری یزد سرور فروخته‌ایم چهار ماه قبل با تعهد پرداخت یک ماهه. هنوز که هنوز است پروژه تسویه نشده، زنگ زده‌ام با صاحبش، توضیح دادم که مجبور شده‌ام برای بازپرداخت وجه تامین کننده خارجی کالا پول نزول کنم. فرمودن شرمنده که شما رو به گناه انداختیم. این همه توجه به امور معنوی اگر پیشرفت...؟
7- بازم بگم؟ نه بگم؟ بگم؟
بزرگواران مسوول! دلاوران! مقاومان! اهالی بدر و خیبر
چند وقت پیش یکی از شما فرموده بود سرعت پیشرفت علمی ما به قدری زیاد است که می‌ترسیم دنیا از ما عقب بماند. حالا بنده شخصن نگرانم چنان در مجموع به سرعت پیشرفت کنیم که به روزگار همین مهمانان گرامی‌مان در اجلاس عدم تعهد مثل بنین، توگو و بوتان هم حسرت بخوریم. جسارتن راه مسالمت‌آمیزی سراغ دارید که ما محترمانه از این قطار پیشرفت پیاده شویم یا صلاح می‌دانید جوری ترمز دستی را بکشید؟
 زیاده عرضی نیست. باقی بقایتان

Thursday, September 6, 2012

خانه

خانه یک مفهوم روانیست به گمانم، یعنی فرق می‌کند خانه با منزل. خانه شبیه مادر است، شبیه آغوش، رحم، دریا، زمین. خانه آن  تلاقی دشوار امنیت و ناامنیست: بودنش ایمنت می‌کند و نبودش مضطرب. خانه می‌شود همهء سهم آدمی در آرامش، برابر جهانی که هی تندتر میچرخد و تلخ‌تر. خانه سپرست برابر باد بد دهن. خانه همه چیز روح انسان است وقتی پناه و پناه‌گاه می‌جوید...این‌طوری که نگاه کنید بی‌خانمانی هم یک مفهوم روانی است. آدم گاهی خانه را میان جانش، در عمق روانش گم می‌کند بعد همه جای جهان برایش غریبه است: تنهاست، ناامن، رها شده، سرگردان

Monday, September 3, 2012

غذا

غذا همیشه راست می‌گوید. طعمی که می‌چشید، رنگش، بویش؛ نحوهء چیدمان ظرف‌ها و خیلی چیزهای دیگر به آدمی می‌گوید حال آشپز چگونه بوده: می‌خواسته بدرخشد،  تمایل داشته مهربانی کند، محبتی جلب کرده یا عشقی را نشان دهد. غذا برای آدمی تعریف می‌کند که  پزنده غمگین بوده یا شاد؛ مایوس یا امیدوار، تنها یا با یار... غذا حاوی داستان‌هایی است از زمان غیبت تو که به وسیله چشیدن، دانستن را ممکن می‌کند . غذا راوی راستگوی قصه‌های زندگیست

پی‌نوشت: خان‌داییم می‌گفت غذایی که با عشق پخته شود همیشه خوشمزه است

Saturday, September 1, 2012

وجیزه

سکانس‌هایی از فیلم دیکتاتور صراحتن دولتمردان جمهوری اسلامی را به هجو می‌کشد.  فیلم دقیقن یک هجویه است و حتی هجویه خوبی هم نیست ، این نوشته هم قرار نیست در مورد ارزش‌های سینمایی دیکتاتور باشد. این وجیزه -به قول استاد شریعتمداری کیهان- قرار است یاداوری کند میان آن دست‌انداختن‌ها ناگهان مچ خودم را گرفتم که برایم چندان اهمیت ندارد رییس دولت مضحکه شود یا یک آدم خارجی صدر تا ذیل سیستم را قهوه‌ای کند. این طور نبودم. افتخار ایجاد چنین نفرت و فاصله‌ای به گمانم باید برسد به بانیان وقایع سال 88 و بعد از آن، که چنان در دفع حداکثری و جذب حداقلی کوشیدند که حالا وقتی اسراییل عربده می‌کشد سر سوزن جایی برای میهن‌دوستی نمی‌ماند. یعنی هر چه می‌کنی نمی‌توانی آن مرز میان ایران و سیستم حکومتیش را تشخیص بدهی. یعنی زبانم لال داریم به دوران«ترحم کن به ما اسکندری ده» نزدیک می‌شویم. 
خودم بیشتر از هر کسی می‌دانم این غلط است و نباید باشد و ...با این حال حالی برای مبارزه با این وادادگی نیست. جانی برایمان نمانده  و بی‌قوتی چنان است که وقتی محمد مرسی برایمان کری می‌خواند ، نتانیاهو مملکت را تهدید می‌کند یا ساشا باروخ کوهن رهبران سیستم را دست‌می‌اندازد حس و حالی برای رگ گردنی شدن نیست. این اوضاع هم مبارک برادر حسین و صدر و ذیلش    

Tuesday, August 28, 2012

کتاب‌ها و آدم‌ها

بعد من
هر که تو را ببوسد
 بر لبانت تاکستانی خواهد یافت
که من کاشتمش
این را نزار قبانی شاعر می‌گوید. . این رجزخوانی عاشقانه انگار قرار است به یادمان بیاورد که ممکن است سالها بگذرد، آدمها بیایند و بروند اما هر بوسه نوعی ثبت جاودانهء لحظه و تملک ابدی گوشه‌ای از جان آدمی‌است. با خودم فکر کردم هنگامی‌که کتابی ما را به خود راه می‌دهد، وقتی کنار بعضی از جملات نشانه می‌گذاریم یا زیر برخی سطور خط می‌کشیم همین ماجرا رخ می‌دهد:  هر که بعد از ما این کتاب را می‌گشاید خواه ناخواه مهمان نوع نگاه ما به این حروف و آن کلمات خواهد شد. انگار با خط‌کشیدن ذیل جملات، نوشتن حاشیه‌ای کنار صفحه ، برای همیشه آن کتاب را از آن خود می‌‌کنی
بعد از من
هر که این کتاب را بگشاید
میان جان صفحاتش
مرا خواهد دید

Friday, August 24, 2012

میرحسین

عزیزی را می‌شناسم که کتابهای شجاع‌الدین شفا و علی دشتی را خوانده ، پر از ابهام و گلایه است نسبت به تاریخ اسلام و زیر بار هیچ تقدسی برای انبیا و اولیا نمی‌رود. همین بزرگوار اما وقتی به تنگنا میافتد نام امامزادهء محلشان را صدا می‌زند: یا حضرت عبدالحق!ء
 از دیشب مدام دارم با خودم زمزمه می‌کنم یا حسین میرحسین ما را نگهدار

Wednesday, August 22, 2012

پیر می‌فروشان

 گفت رویا و کابوس، کودکان توام یک مادرند. گاهی شیرین‌ترین رویاهای جهان بانی عمیقترین کابوس‌ها میشوند و...ء

Thursday, August 16, 2012

سایشم هرگز نمیموند پشت سرش

آدم است دیگر...گاهی حس می‌کند غربتیست. غریب می‌شود آدم با خودش گاهی بی هیچ نور بامدادی که بشود با آنها خستگی را به در کرد

گنجشکک اشی مشی

لب بوم ما نشین...آخ لب بوم ما نشین

Sunday, August 12, 2012

نور الانوار

 میان تاریک‌ترین تاریکیها همیشه نوریست. با خودم فکر می‌کردم چه حال و روز زلزله زدگان آذربایجان به مانند احوال وطن است: اندوهگین،مصیبت‌زده و زیر فشار؛ مانند تک‌تک ما این روزها. بعد جایی خواندم که کودکی میان چادر و در مثلن بیمارستان صحرایی متولد شده و حس کردم حال مادرش را که کودکی در میان رنج و غم به جهان آورده... اما کودکان غم خود خاتم اندوهند. هر کودکی بشارت دهندهء تغییر است و نو شدن. کودکان نماد روح نو شوندهء جهان هستند رمزی برای رستاخیز...فکر می‌کنم شاید این کودک تازه به دنیا آمده هرگز نداند تا چه حد نماد نور شد  در میان روزهای تاریک مردمانش. نداند که میان غم ورزقان، اندوه آذربایجان و ماتم ایران تا چه حد صدای گریه‌های او خنده بر لب ما نشاند. رسیدنت بخیر وارث اندوه، خاتم غم

Thursday, August 2, 2012

آباد

آدم گاهی آباد نیست. هیج ایدهء دیگری ندارم که می‌خواهم چه بنویسم، تو بگو انگار کسی گوش مرا گرفته نشانده اینجا تا که بنویسم آدمی گاهی آباد نیست و این آباد فرق می‌کند با خوشحال، امن یا امیدوار. جنسش جانش جنمش طور دیگریست آباد. آدم آباد اندوهگین باشد یا شاد، کامیاب یا ناکام؛ نور دلش برقرار است...نور نیست میان جانم، شده‌ام شبیه خرس قطبی که با همهء شم و شهودش می‌داند زمستان نزدیک است و هیچش حوصلهء غار نیست تازه غاری اگر که باشد...پر واضح است که خرس قطبی فوق‌الذکر هم آباد نیست. رساندم منظو م از آباد را؟

Saturday, July 28, 2012

همین دیروز

و بعضی روزها هم هستند که ساخته شده‌اند تا قدر روزهای بد را بدانی. روزهایی که انگار بی واسطه درهای جهنم باز می‌شوند و تو در دوزخی... دیده‌ای آدم گاهی وقتها شکست می‌خورد، زانو می‌زند ولی در همان لحظات دشوار برقی در چشمانش هست که می‌تواند برخیزد. در دوزخ وقتی روی زانویی می‌دانی هیچ امیدی نیست، می‌دانی باخته‌ای...فارغ از حقانیتش، دوزخ امیدکش است، امیدواری را در تو می‌کشد. آدم از دوزخ که بیرون می‌آید مثل آقوی همسایه است: له‌له
حس می‌کنم لهیده‌ام رسمن 

Wednesday, July 25, 2012

وبلاگ خوب کیمیاست

وبلاگ‌خوانان محترم ! آب دستتان است بگذارید زمین و بروید اینجا این وبلاگ را بخوانید. خدا به سر هرمس عمر با عزت بدهد بابت معرفیش 

Tuesday, July 24, 2012

بقای ققنوس

در زمین خوردن هماره فضیلتی است. انگار آدمی در تنهایی شکست بهتر خود را می‌یابد تا در ولولهء پیروزی. با هر بار لمس زمین جان آدمی انگار پالایشی ناگزیر را تجربه می‌کند. می‌دانی عزیز من! انگار ما در شکست‌هایمان، با شکست‌هایمان معنا پیدا می‌کنیم . تو بگو هر بار زمین خوردن لمس خاک مادر است و مقدمه‌ای برای از نو زاده شدن. می‌دانی آدمی را با زخمهایش می‌سنجند، با تنهایی‌ها و سرگردانی‌هایش. اینجاست که طاقت گنج می‌شود و دوام شرط شیرینی شوکران حیات... در دوام آوردن پس از شکست همواره فضیلتی است. بیهوده نیست که خیال ققنوس همیشه در ذهن بشر است. انگار رنج ناکامی، آتش تطهیرکننده است و تطهیر همان کیمیایی است که زنده بودن را به مزیت زندگی‌کردن تبدیل می‌کند. شاید ما با تیمم در خاک شکست یاد می‌گیریم چطور سر به آسمان بکشیم... باورم کن؛ در زمین خوردن هماره فضیلتی است 

Wednesday, July 18, 2012

مگا موتور سایپا، آقای خنجری و سیلی که نزدم

چهار هفتهء پیش آدمی هراسان آمد شرکت بی خبر  مقدمه. بعد از کمی پرس وجو فهمیدیم کارمند تدارکات مگاموتور است. قصه این بود که دو دستگاه سرور جمعن صد میلیون تومان از شرکتی خریده بود و شرکت فوق‌الذکر بعد از دو هفته نتوانسته بود دستگاه ها را تحویل بدهد و اینها افتتاح فلان داشتند و مدیرعاملشان به قول طرف نصف شب به آنها زنگ می زده و....ما متاسفانه دستگاه ها را داشتیم. قیمت دادم طرف گفت نقد پول می دهیم گفتم باشد. تاییدیه کتبی دادند به امضای مدیر بازرگانیشان آقای خنجری نامی، که تعهد می کرد یک هفته ای به ما پول بدهد. از آن یک هفته سه هفته هم گذشته و خبری از پول نیست. امروز صبح رفتم مالی. مدیر محترم مالیشان آقای سوری فرمودند پول نمی دهم. عرض کردم کتبن نوشته اید یک هفته فرمودندبه من چه برو از هر کس که نوشته پول بگیر. رفتم خدمت اقای خنجری گفت کاری از دستم بر نمیاید. خلاصه تهش گفتم آقا ما پول نخواستیم کالای ما را بعد از یک ماه مرجوع کنید.به آقای خنجری فوق‌الذکر برخورد و گفت اصلن 
 شماها ندید بدید هستید و کوتوله اید و در شان مگا موتور نیست که با شما کار کند و نه پولت را می دهم نه جنست را برو شکایت کن، الان هم زنگ می زنم حراست بیاندازدد بیرون...یکی آن وسط میانه را گرفت و من بدون رجوع  به حراست آمدم بیرون. آمدم بیرون؟
 
آمده‌ام شرکت. مثل مار به خودم میپیچم از خشم و یکی هست درون من، مدام سرکوفتم میزند که ببین چقدر ذلیل شدی خاک بر سر . باید میزدی توی گوشش... باید میزدی  

Thursday, July 12, 2012

دلتنگی

دلم تنگ است. برداشته عکس گذاشته از 15 سال قبل. یادم می‌آید که جشن تولد گرفتیم برای معشوق آن روزهایش بی‌آنکه آنجا پیش ما باشد. چه می‌گفت حامد شب یلدا: تولد یه بچه‌ است اما خود بچه نیست؟ یا تاواریش را بگو از آن خانهء خیابان کاج نوشته که من شاید بیشتر از خانهء خودم به آنجا دل داده بودم: به آن شبهای رفاقت، می، شعر ، ساز
دلم تنگ است. گاهی آدم دلش تنگ است و می‌داند چرا. مثل همان شاعری که گفت دلتنگم و دیدار تو درمان من است. گاهی هم جهان چنان می‌کند با آدم که دلتنگی و هیچ درمانی در هیچ کجای جهان سراغ نداری؛ اصلن نمی‌دانی دلت تنگ چیست...یادش بخیر آن عکس 15 سال قبل. لااقل می‌دانستیم دلمان برای که یا چه تنگ شده و یادش بخیر آن خانهء خیابان کاج که امتداد مستقیم رویا بود تا واقعیت: جایی امن برای دل که دلتنگی کند
وقتهایی هست که قدر نمی‌دانی.،حتی قدر دلتنگیت را هم نمی‌دانی... اوقاتی هست که بسوده دلتنگ بودن می‌شود بزرگترین آرزوی آدمی

Thursday, June 28, 2012

زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید؟

پنج سال پیش فکر کنم وقتی پروندهء هسته‌ای ایران به شورای امنیت رفت نوشتم آغاز پایان برای جمهوری اسلامی. خب ما به این پایان نزدیک شده‌ایم امروز دلار از مرز دو هزار تومان گذشت. این تازه واکنش بازار به تحریم های نفتی و بانک مرکزی ست که هنوز آغاز نشده و به گمانم قصه به این زودی‌ها هم سر ایستادن ندارد. شخصا پیش‌بینی‌ام برای نرخ ارز تا پایان سال نود و یک حدود سه هزار تومان است و به نظر تبعات شکننده این نرخ ارز برای جامعه ایرانی لازم به یاداوری نیست. حاکمیت دلخوش کرده به امتیاز دادن در دقیقهء آخر منتها چیزی که حواسشان نیست تکرار تجربهء صدام است که روزهای آخر حاضر بود هر نوع امتیازی بدهد اما کسی دیگر سر چانه زدن نداشت.سه سال سخت در انتظارمان هست. به گمانم شتاب تغییرات به قدری تند خواهد بود که بعضی‌هایمان حتی باور نکنیم که این حجم از تحول ظرف چنین مدت کوتاهی اتفاق افتاده است
فکر می کنم قیمت جهانی نفت به کمتر از هفتاد دلار سقوط می‌کند این را اگر بگذاریم کنار نصف شدن صادرات نفت ایران یعنی به جای درآمد ارزی حدودن نود میلیارد دلاری دو سال اخیر چیزی حدود چهل میلیارد دلار ارز در اختیار حاکمیت است و کسر بودجه لااقل سی هزار میلیارد تومانی در انتظارش. نرخ تورم به گمانم سه رقمی خواهد بود و شورش‌های اجتماعی قریب‌الوقوع.حکومت اگر برابر نابسامانی خردکنندهء میانهء دهه هفتاد به امامزادهء دوم خرداد دخیل بست حالا با یک طبقهء متوسط ناراضی اقتصادی و تحقیر شدهء اجتماعی، چنین معجزی را هم در راه نخواهد داشت. در بعد بین‌المللی سوریهء اسد کمتر از شش ماه زمان دارد. بشار اسد چند روز پیش اعلام کرد کشورش درگیر یک جنگ تمام عیار است. خب جنگ پول می‌خواهد. نفتش که تحریم است بانکدارانش در تهران هم خودشان گرفتارند از آن طرف اما قطر و عربستان با جیب پر از دلار گازی و نفتی پشت مخالفینند. زمان به ضرر بشار اسد است. حتی اگر به مصلحت اسراییل، بعثی ها بر سر کار بمانند راه حل یمنی یعنی حذف شخص بشار اسد قطعی است و جایگزین بشار چاره‌ای جز دوری از ایران برابر فاتحان عرب نخواهد داشت. این یعنی قطع سرپل‌های حمایتی از حزب‌الله و تنها شدن ولی‌امر مسلمین جهان
 انگار زنگها به صدا درآمده‌اند. حالا تا آن موقع بگذارید سردار رادان به کروات گیر دهد و سردار دیگری به دیش ماهواره...کار خیلی وقت است که از این حرفها گذشته و هرچه  تلاش کنند با عربده کشیده صدای ناقوس پایان را انکار کنند کاری از دستشان ساخته نیست. باید در جستجوی وصی و وارث بود

Sunday, June 24, 2012

حکایت ما و مذاکره‌کنندگان هسته‌ای

 روایت طنزی بود در کتاب دلقکهای درباری ایران. خلاصهء روایت این است که یکی از حاکمین در شب سرد زمستانی سوار بر کالسکه به جایی میرفته و وقتی صدای زوزهء باد و صفیر برف را از داخل کالسکهء گرم و نرم شنیده، سرش را بیرون اورده و به سورچی فرموده به این باد و بوران بگو هرچه می‌خواهد بوزد ما که شکر خدا در این مرکب حال همایونی‌مان خوب است. سورچی بخت‌برگشته جواب داده به توفان عرض کردم گفت حالا دستم به حضرت‌والا نمی‌رسدعوضش من هم پدر پدرسوختهء این کالسکه‌چی را در میاورم. حالا حکایت ماست و حضرات راس قدرت که جایشان گرم است و غم نان ندارند و برای باد بددهن کری می‌خوانند که ما  داریم می‌رسیم به قله تو هر چه می خواهی با آنکه بی‌حفاظ بر فراز درشکه نشسته بکن... دلار از وقتی که فتح‌الفتوح مسکو رقم خورد تا کنون بیست درصد افزایش پیدا کرده یعنی هر کدام از ما به همین میزان فقیر تر شده‌ایم. مبارک مذاکره‌کنندگان هسته‌ای

Sunday, June 17, 2012

یونگ و روانشناسی تحلیلی

 از دوشنبه  پنجم تیرماه دورهء آموزشی جدیدی را در حوزهء آموزه‌های یونگ و روانشناسی تحلیلی شروع می کنم. راستش را بخواهید این کلاس‌ها برای من تکه‌ای از بهشت است: جایی و زمانی که از دغدغه‌های روزمره آسوده می‌شوم، ذهنم آزاد است و روحم شاداب. به برکت این گردهمایی‌ها دوستان خوبی یافته‌ام ، تجربه‌های جدید کسب کرده و راستش پابه‌پای حاضرین در کلاس آموخته‌ام. خوشحالم که فرصت جدیدی است برای دیدار دوستان تازه ، یاد‌دادن و یادگرفتن. در این دوره‌ها ما سعی می‌کنیم به هدف روانشناسی تحلیلی نزدیک شویم: آزادی و مسوولیت. یونگ آدمی را آزاد از اجبارهای روانی می‌خواهد تا بتواند آزادانه برای زندگیش تصمیم بگیرد و مسوولیت این تصمیم‌ها را بپذیرد. در واقع روانشناسی تحلیلی به ما می‌آموزد« حقیقت را بیاب چون حقیقت تو را ازاد خواهد ساخت» باعث خرسندی من است اگر در این مسیر همسفر باشیم. 
برای دریافت پاسخ سوالات احتمالی با ادرس ای میل amir.kamyar@gmail.com در تماس باشید

Wednesday, June 13, 2012

آرش

یکبار چند وقت پیش، یک‌دفعه هم حالا؛ گیر که کرده بودم برای تسویه حساب وغیره با من تماس گرفته و گفته اخوی چقدر پول لازم داری؟ ...من فقط دلم خواست اینجا اینبار بنویسم که بماند: رفاقت‌هایی هست ناب و نفیس؛ نفس آدم را چنان چاق می‌کنند که می‌توانی برابر دنیا بایستی. همهء تلخی این ایام به شیرینی آن اخوی گفتنت به در برادر 

Sunday, June 10, 2012

در صورت صلاحدید

صبح بیدار شدم و پلکیدم توی خانه که دیرتر بیایم بیرون. می‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. دوباره دوستان دولتی به این نتیجه رسیده‌اند که ما در بخش خصوصی می‌توانیم فتوسنتز کنیم و نیازی به پرداخت صورت‌حسابهامان نیست از این رو صبح که می‌آیم می‌نشینم روی صندلی دارم به تناوب یکی از این دو نقش را بازی می‌کنم: یا التماس می‌کنم به خریدار که پولمان را بده یا تمنا می‌کنم از طلبکار که فرصت بده. بدهکار بودن و بدقولی کردن بزرگترین ترسهای من هستند. از همان بچگی بدم می‌آمد بدهکار کسی باشم یا بد قولی کنم حالا تلفیقی از هر دو برابرم گسترده شده و کاری هم از دستم بر نمی‌آید. یکی از این بانکها امروز دیگر شاهکار بود: توافق فی مابین مبتنی بر تسویهء مالی در دو هفته قبل بوده و ظرف این 15 روز حرفشان یکیست: چک امضا شده و مدیرعامل امضا نمی‌کند.امروز بالاخره خودم زنگ زدم دفتر مدیریت‌عامل. عرض کردم چرا امضا نمی فرمایید؟ مدیر دفترشان فرمود ایشان صلاح نمی‌بینند چک امضا کنند. به همین سادگی، دقت فرمودید صلاح نمی‌دانند حالا من از همان وقت دارم مزه‌مزه می‌کنم که برگردم به طلبکار داخلی و خارجی بگویم صلاح نمی‌دانم که پول بدهم ببینم چقدر کیف دارد... هوم خدا وکیلی ژست هیجان‌انگیزیست.

قضاوت

قضاوت کردن چیزی شبیه سنگسار است. وقتی از قضاوت حرف می‌زنم به حکم صادر کردن اشاره می‌کنم بر مبنای ارزش‌های شخصی در مورد دیگری بی‌آنکه حق متفاوت بودن را در مورد او به رسمیت بشناسیم. می‌چرخیدم در فیس‌بوک، چیزی دیدم که مرا آزرد و این صفحه باز شد که عربده بکشم یا لااقل نهیب بزنم که...یک لحظه دیدم انگار دارم آدم عزیزی را سنگسار می‌کنم بخاطر چیزی که برای من مهم هست و شاید برای دیگری هیچ نباشد. آن نوشته پاک شد و این به جایش نشست که یادم بماند تا می‌توانم سنگ برندارم برای سنگسار برای قضاوت.ء

Sunday, May 27, 2012

پشت سر مسافر

رفیق روزهای آتش و دود؛ هم‌بغض تنهایی و هراس؛ شریک شیدایی می... تو برو سفر سلامت
مابقی حرف‌ها بماند برای وقتی که باز چشم در چشم شدیم جان برادر... جان برادر 

Wednesday, May 16, 2012

داروین کجایی؟

حضرت باری تعالی باید یک دکمه‌ای چیزی در ما تعبیه می‌کرد به نام دیگه بسه، تمومش کن یا مگه خودت خار مادر نداری؟بعد همون موقع که داشته ما رو خلق می کرده این دکمه رو میذاشته یه جای امن مثلن جایی حوالی ناف که دست آدم ناتو نیافته. بعد هر وقت آدم کارد به استخونش می‌رسید یا هر چی می رفت انگشت می‌کرد تو نافش؛ دکمه کذایی رو لمس می‌کرد و دلش قرص می‌شد که هر وقت خاطرش خسته شد می‌شه فشارش داد و همه چیز ریست بشه برگرده به یه جای مشخصی از بازی. حالا دیفالت ما که نداشت دکمه رو، بیایید امید ببندیم به تکامل فرگشت یا یک همچین چیزهایی که نیاز بقا خود به خود باعث خلق دکمه‌ای در ناف بشه. دکمه‌ای که...ء  

فرمان یازدهم

 هیچ آدم عاقلی آرشیو وبلاگش را نمی‌خواند

Monday, May 7, 2012

بدون بازگشت

 
یک وقت‌هایی هست مثل حالا که آدم تصور می‌کند حوصلهء هیچکس را ندارد. بعد کاشف به عمل می‌آید که فی الواقع حوصلهء خودش را نداشته و همانطور که می‌دانید این مشکلی لاینحل است چون به هر جا و هر جور که فرار کنی خیر سرت خودت را هم باید یدک بکشی...خواستم بگم این جور مواقع که انگار یکی در خمرهء دیو درون را باز کرده و تاریکی مثل مه دارد روی روح و روان آدم سایه می‌اندازد، تاکتیک «خرمست شو و بخواب» به طرز خفنی جواب می‌دهد: ضربتی سریع قطعی، بدون خونریزی، بدون درد، بدون بازگشت

بیا بریم بکشیمشون

زمانی قبل از یخبندان اول آدم‌هایی وجود داشتند که می‌توانستند درست کار کنند، فاجعه به بار نیاورند، یادشان بماند چند سال است این مملکت قانون مالیات بر ارزش افزوده دارد و نباید در مناقصه بدون اعلام این پنج درصد قیمت داد و از همه مهمتر برای هر تصمیم سادهء در دسترسی، مثل بچهء شیرخوره آویزان نشد... بررسی‌های عمیق من نشان می‌دهد این آدمها یا طعمهء ببر دندان شمشیری شدند یا تیراناسوروس آنها را بلعید یا یک شهاب سنگ دقیقن اصابت کرد به محل تجمعشان...هر حدس دیگری مردود است  

Thursday, May 3, 2012

و جهان در بوسه‌های ما زاده می‌شود

از فرهنگ‌های بدوی تا آیین‌های متاخر نفس آدمی دارای قدسیت است. انگار نفس نمادی است از روح، جان و هر آنچه که به ماده زندگی می‌بخشد. در میان قبیله‌ای آفریقایی مردمان در ساعت طلوع خورشید از خیمهء خود به در شده رو به آفتاب، آسمان-خدای پرستیدنی‌شان- کف دست‌ها را به حالت نیایش گرفته، با دمیدن نفس خود را توامان با بزاق به عنوان هدیه به خداوندگار تقدیم می‌کنند: چیزی شبیه مشارکت در خلق جهان از طریق تقدیم جان یا آسمانی کردن امر زمینی. با خودم فکر می‌کنم ما آدمیان مدرن هم با هر بار بوسه و لب بر لب شدن نفس خود را باهم تاخت می‌زنیم و به گونه‌ای انگار مناسکی را بنیان می‌گذاریم که نه فقط تن که جان را با هم شریک شویم. این‌گونه است که با هر بوسه کمی از جان تو در تن من رخنه می‌کند و مقادیری از روح من از آن تو می‌شود و به برکت این مشارکت وصل رخ‌داده با هر بوسه آدمی تازه متولد می‌گردد . هر انسانی خود تمامی جهان است پس تو انگار کن که تداوم نو شدن جهان در گروی بقای بوسه‌های ماست.ء
 
عنوان شعری است از اوکتاویو پاز به ترجمهء یغما گلرویی در کتابی به همین نام  

Wednesday, May 2, 2012

کتاب‌ها و آدم‌ها

ابومحمد دانش‌آموخته ادبیات انگلیسی است و ظاهرش به یک عضو ارتش آزاد سوریه نمی‌خورد. مرد جوانی است خوش فکر که شکسپیر و ساموئل بکت را به بحث درباره تاکتیک‌های نظامی ترجیح می‌دهد. او می‌گوید وقتی به خانه سوخته‌اش بازگشته،کتاب‌های سوخته به گریه‌اش انداخته‌اند- بی بی سی فارسی
 
به گمانم می‌توانم آدمی را باعث سوختن کتاب‌هایم شود با دندان ریزریز کنم...سخت کتاب امانت می‌دهم. این سخت در واقع ترجمان مودبانهء امانت نمی‌دهم است. کتاب‌هایم یکجورهایی لوح محفوظ زندگی منند. هر بار که از کنارشان رد می‌شوم هزار هزار خاطرهء تلخ و شیرینند. کی کجا و چطور خریداری شده‌اند یا هدیه گرفته‌ام. با که از که  و در چه ایامی خوانده‌ شده‌اند و...یکجورهایی کتابهایم مثل لنگر برایم عمل می‌کنند: مرا در ساحل زندگی نگه می‌دارند، زنده و پابرجا...ما آدمهای کلمه شهروندان کتاب‌هاییم، کتابخانه‌مان وطن است و مادر. برای همین خوب حال ابومحمد را می‌فهمم وقتی بخاطر کتباهای سوخته‌اش گریسته...با همهء دلم می‌فهمم.

Sunday, April 29, 2012

زخم ناگزیر

جوزف کمپبل اسطوره شناس یک اصطلاحی دارد به اسم گناه ناگزیر. خلاصهء قصه‌اش این است که در جهان زندگی از مرگ زاده می‌شود و زنده ماندن هر کدام از موجودات در گرو مرگ دیگری است: گیاهان می‌میرند تا حیوانات گیاه‌خوار زنده بمانند و این دسته خود طعمهء گوشت‌خوارها می‌شوند و ... بدینسان هر حیاتی در گروی ممات دیگری است. بعد کمپبل می‌گوید این بار گناه از زمان انسان نخستین تا کنون در ناخوداگاه ما باقی مانده و هر کدام به گونه‌ای با آن مواجه می‌شویم: یکی انکارش می‌کند، دیگری تظاهر می‌کند دستانش پاک است و به همین سان هر کدام ما با روش خاص خود برابر این سنگینی ناخوداگاه به دستاویزی متوسل می‌شویم. اینها همه را گفتم تا برسم به زخم زدن و زخم خوردن. در هنگامهء زندگی همهء ما به آدم‌های اطرافمان زخم وارد می‌کنیم و زخم می‌خوریم. قاعده هم بر این است که ما با آدمهای نزدیکمان بیشتر از همه داد و ستد زخم داریم. اصلن انگار فرایند رشد روانی و تعادل، لازمه‌اش همین زخم برداشتن و شفا دادن است. به مانند همان گناه ناگزیر هر کدام ما پناه می‌بریم به واکنشی، تا زیر بار شرم ناشی از دستان خونین دوام بیاوریم: یکی کلن سعی می‌کند زندگی را کمتر زندگی کند تا کمتر زخم بزند یا بخورد، دیگری به سخت‌دلی متوسل می‌شود، آن یکی به انکار و بعضیها هم به این خرد می‌رسند که این خود زندگی است. همانطور که زندگی بدون مرگ وجود ندارد، داشتن روابط انسانی بدون زخم زدن و برداشتن، خیالی بیش نیست. آن چیزی که مرز انسانیت است در این میانه به گمانم، تلاش برای این است که عامدانه کسی را زخمی نکنیم و وقتی به اشتباه زخمی وارد ساختیم مسوولیتش را بپذیریم...بقیه همه‌اش بهانه است. اگر باید جانداری بمیرد تا جان‌جهان بماند، به همان سبک به گمانم باید زخم از پی زخم مبادله گردد تا روح زندگی به رشد و پویایی‌اش ادامه دهد. شرمساری بابت زخم زدن و برداشتن هرچه که باشد انسانی نیست...گفته بودم برایت بزرگترین معلمانم، عزیزترین‌هایی بوده‌اند که عمیق‌ترین زخمهای مرا ایجاد کرده‌اند؟

Thursday, April 26, 2012

ایمان

زندگی بعضی وقت‌ها در موقعیتی قرارت می‌دهد که ندانی چه باید بکنی، درست و غلط انگار در مه محو می‌شوند، چه پیش بروی و چه بمانی غلط است. آدم می‌ماند با سرگردانی، حیرت و از همه بدتر با صدایی که جایی میان روانت نهیب می‌زند کاری بکن...به تجربه فهمیده‌ام بدترین بلایی که آدمی می‌تواند بر سر خود بیاورد تسلیم همین صدا شدن و کاری کردن است. گاهی وقتها میان زندگی دقیقن هیچ کاری نباید کرد. کافیست صبر و امید را از دست نداد و با احوال دشوار جهان صبوری کرد. در از جایی که نمیدانی کجاست باز می‌شود، نور می‌تابد و راه از بی‌راه تشخیص داده می‌شود، اگر و فقط اگر قدرت هیچ‌کاری نکردن را داشته باشی و این هیچ‌نکردن فرق می‌کند با انفعال، ‌تفاوت دارد با قهر. جنسش بیشتر شاید شبیه پایداری بر جستجوست، ادامه دادن و تاب آوردن تعلیق کشنده  و خدا نکند که زودتر از موعد وا بدهی یا سعی کنی تصمیم بگیری...عمیق‌ترین اشتباهات زندگیم را وقتی مرتکب شدم که به همهء نشانه‌های اطرافم بی‌اعتنایی کردم و به تصمیم خوداگاه خودم اعتماد...گفته بودم برایت گاهی وقت‌ها آدمی برای بقا بیش از هوا به ایمان محتاج است؟

Monday, April 23, 2012

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی‌قرار من

آدم است و یادش. بعد که فلک بچرخد و زمان بگذرد و فرشتهء مرگ عزم هماغوشی کند، به گمانم تنها چیزی که از آدمی می‌ماند همین یاد است و یادگاری. از رفته‌هامان همین رفقای مهاجر، معشوق‌های گریزپا، بستگان درگذشته؛ مگر چه مانده برایمان جز خاطره‌ای که آن‌هم در بازیگوشی به باد می‌ماند: هر وقت که بخواهد می‌آید و می‌رود. زمانی فکر می‌کردم اهمیتی ندارد که دیگران تو را چگونه به یاد می‌آورند مهم این است که به تمامی خودت باشی، حالا فکر می‌کنم یاد و یادگار مهم است . آدم باید بتواند یک جوری روی این لبهء تیغ راه برود که هم خودش باشد و هم یادش، یاد سبزی در خاطر دوستان و خدا می‌داند این یک وقتهایی چه دشوار است
 
عنوان به گمانم شعری از سد علی صالحی است 

Saturday, April 21, 2012

به نام پدر

یکی از پیچیده‌ترین رابطه‌های زندگیم را با پدرم دارم: تلفیق غریبی از دوری و نزدیکی. شاید اینطوری رساتر باشد اگر بگویم نزدیکی در عین دوری. شبیه اویم و بخش بزرگی از زندگیم در این گذشته که این شباهت را با چنگ و دندان انکار کنم. چند سالی هست که دیگر از این عبث به ظاهر ناگزیر، دست شسته‌‌ام و واقفم به اینکه ریشه‌های عمیقی ما را به هم پیوند داده، ریشه‌هایی دورتر از از حتی زادروزم....این شده شاید که چند سالی هست در خفا و ساکت کوشیده‌ام برای آشتی، برای بخشش، برای دوستی. شاید در نتیجهء همین مرور جهان دو نفره‌مان رسیده‌ام به جایی که انتهای هر دلتنگی نام او را به خود می‌گیرد؛ مانند امروز که سراپا دلتنگ خودم بودم و شب ناگهان دیدم چه دلتنگ اویم. زنگ زدم، با هم حرف زدیم، مثل همیشه فقط چند کلمهء تکراری. همهء شجاعتم را جمع کردم - تو بگو شبیه آدم خجول اولین قرار- گفتم دلم برایت تنگ شده؛ مثل همیشه تظاهر کرد که چیزی نشنیده، احوال‌پرسی معمول و مهربانی رایج بعد با عجله خداحافظی کرد. دیگر نمی‌رنجم. می‌دانم سختش است. ذاتش را می‌شناسم؛ شناسایی ناشی از تماشای خویشتن در آیینه...گفته بودمت ما را گاهی دوست داشتن یبشتر از نفرت می‌رماند؟ 

شنبه

آقامون فرهاد اگه می‌فرمان شنبه روز بدی بود حتمن یه چیزی می‌دونن که می‌گن...رسمن روز بدی بود

Friday, April 20, 2012

دیپلماسی در استخر

       یک فقره دیپلمات ارشد نظام مقدس در یک استخر مختلط برزیلی چهار دختر بچهء نه تا 15 سال را مورد تعرض و دستمالی قرار داده و سفارت جمهوری اسلامی در توضیح فرموده این یک سوتفاهم به خاطر تفاوتهای فرهنگیست. سخنگوی وزارت امورخارجه  هم فرموده‌اند چنین اتهامی با  پیشینهء ارزشی نامبرده سازگار نیست. من هم بر این امر صحه گذاشته معتقدم کل این ماجرا توطئه موساد برای بدنام کردن نظام مقدس جمهوری اسلامی و هتک حرمت امت حزب‌الله است. اینجانب شخصن ضمن تاکید بر تفاوتهای فرهنگی و اظهار تاسف از عدم درک این ظرایف توسط یک مشت برزیلی زبان نفهم اعلام می‌دارم ما تا به آخر ایستاده‌ایم و  برادر ارزشی نامبرده می‌تواند مطمئن باشد شبیه آن برادر در دانشگاه زنجان ارتقای پست دریافت کرده و قادر خواهد بود مطالعات فرهنگیش را در محیط صمیمی دیگری ادامه دهد حتی خدا را چه دیدید شاید نظام تصمیم گرفت همانطور که با انتصاب متهم پروندهء کهریزک به ریاست سازمان تامین اجتماعی بر فرهنگ‌پروریش مهر تاییدی زد این دیپلمات ارشد ارزشی را هم به وزارتی وکالتی چیزی منصوب کرد...من فقط دلم می‌خواهد بدانم موساد با چه کلکی برادر ارزشی را به زور برده در استخر مختلط؟ شاید هم برادر دیپلمات، دانشجوی آکسفورد بوده و داشته پایان‌نامهء دکترایش را در مورد عمق فساد در استخرهای مختلط برزیلی می‌نوشته ها؟ 

Wednesday, April 18, 2012

مونیخ خراب‌شده

وقتی مورینیو می‌بازد حالم شبیه بچه‌ای می‌شود که فهمیده پدرش قویترین مرد جهان نیست 

Tuesday, April 17, 2012

هماغوشی

چیز غریبی باید در هماغوشی باشد. پدیده‌ای غیرانسانی یا بهتر بگویم فرا-انسانی. این روزها به گونه‌ای شهودی فکر می‌کنم عشق‌ورزی را نمی‌شود فقط به یک هم-تن بودن تقلیل داد. نمی‌شود که آن را به یک ماجرای فیزیکی تقلیل بدهیم رازی در هماغوشی دو انسان هست که فراتر از بدن‌هایشان عمل می‌کند. تصویرم هنوز به تمامی شفاف نیست، نمی‌دانم این راز چگونه قابل درک یا گشایش است فقط می‌دانم انگار هر بار که تن‌به تن می‌شوی با کسی، انگار نه فقط تن که روح و روانت نیز به او و با او آغشته می‌شود. هر بار که از شریک تنت جدا می‌شوی چیزی از او را با خود می‌بری و چیزی را برایش به یادگار می‌گذاری: یادگاری که ذهن خوداگاه آدمی نمی‌ داند نور است یا تاریکی؛ خیر است یا شر.همان میراث غریبی که در اکثر فرهنگ‌ها؛ آیین‌ و مناسک مشخصی  برای محافظت از روان آدمی برابر تاثیرش ایجاد و خلق گشته است. . شاید اصلن به همین دلیل باشد که هماغوشی در اکثر فرهنگ‌ها تا آنجا که من جستجو کرده‌ام ، چه وقتی که تسهیل و تشویق می‌شود و چه هنگامی که منع و دشوار می‌گردد، رازی و مناسکی با خود دارد. انگار آن مناسک و آیین محافظ روان آدمی است برابر تجلی خدایان پنهان درون تن...بعد حالا همین قصه را بگیر و بیا تا انسان مدرن که کارش راز-زدایی از جهان است و به کسوف معنا مبتلا. اینطور می‌شود که به باورم ما برابر نور یا تاریکی پنهان هماغوشی بی هیچ محافظی تنها می‌مانیم و هزینه می‌دهیم. یادت هست که برایت گفتم نور یک وقت‌هایی شر تر از هر تاریکی است؟  

Monday, April 16, 2012

لبه

احساس می‌کنم در بعضی فضاهای مهم زندگیم رسیدم به لبه. یعنی دیگر پیشتر نمی‌توان رفت. یا باید بازگردی و یا چشم‌هایت را ببندی و بپری. حتی حدس می‌زنم دشواری نوشتن برایم از ملال تکرار باشد: برای خودم تکراری شده‌ام. به درستی نمی‌دانم چه باید بکنم، فقط می‌دانم زندگی در لبه کمی جنون می‌طلبد: جنون ملایم رهایی‌بخش
پی‌نوشت: همین حالا که از لبه می نوشتم یاد فیلم ایندیانا جونز و آخرین جنگجوی صلیبی افتادم. جایی که قهرمان باید از یک سمت کوه به سمت دیگر می‌رفت در حالی که میان این دو لبه پرتگاهی عمیق وجود داشت بی هیچ معبری. راه نجات آنجا در طی طریق بود بی هراس: باید خودت را رها می‌کردی تا پل پدیدار شود

Saturday, April 14, 2012

ابو‌موسی

آدمی که منم از نوجوانیش تا کنون فرق بسیار کرده. خیلی چیزها بود که روزی برایم مهمتر از مهم بودند و حالا حتی یک مشغلهء ذهنی گاه‌به‌گاه هم نیستند و بسیاری مسائل که زمانی درجه چندم فرض می‌شدند ولی امروزه روز بایدهای مهم زندگیم هستند. این میان معدود چیزهایی تغییر نکرده و یکی از آنها همین دوست‌داشتن این آب و خاک است. یعنی تمامیت این گربه و سلامتش از معدود چیزهای غیر قابل مذاکره برایم محسوب می‌شود. بعضی حرفها در همین راستا استدلال محکمی پشت خودشان ندارند مثلن اینکه فلان مردمان مقیم گوشه‌ای ازین خاک می‌توانند برای خودشان تصمیم بگیرند که مستقل شوند یا به دیگری بپیوندند برهان باطلی است. اگر اعضای یک خانواده در خانه‌ای زندگی می‌کنند هر تصمیمی برای آن را باید تمام اعضا بگیرند و به گمانم این استدلال که این اتاق من است می‌خواهم آتشش بزنم یا متصل شوم به همسایه چون اتاق من است بی‌پایه می‌نماید. آنجا خانهء ماست و آن اتاق ذیل این خانه تعریف می‌شود. همچنین استدلالی به این مضمون که چون ممکن است در این سی ساله بعضی نارسایی‌ها وجود داشته باشد پس حق داریم همه چیز را رها کنیم و قل بخوریم سمت چربتر ماجرا به ذات محل مناقشه است. ایران نه فقط سی و چند سال که هزاران سال تاریخ دارد و فراز و فرود بسیار به خود دیده و نمی شود صرفن با عینک معاصر به تمامیتش نگریست و مجوز تجزیه داد.ء
کلن به گمانم انگار وطن دوستی سکهء روزگار نیست، مد محسوب نمی‌شود. هر چه جهان‌وطن بودن باکلاس و فخرآور است ، در مقابل ملی‌گرایی دمده و شرم‌افزاست؛ باشد من یکی اینجا دمده بودن را ترجیح می‌دهم و از همین تریبون اعلام می‌دارم شیخ محترم امارات شکر زیادی خورده و به جهنم که سفر یک مقام ایرانی به بخشی از خاک ایران نقض حسن همجواری حضرات عرب تصور می‌شود و همین هست که هست واگر این شیخ محترم فرض کرده با چند فقره جت جنگی آمریکایی و ناوچهء فرانسوی کسی شده برای خودش، بدک نیست کمی تاریخ بخواند و خرمشهر و فاو را یادش بیاورد و بیش از میزان مجاز برای سلامتیش حرف نزند همین.ء

Thursday, April 12, 2012

تاریکی

هرآن‌چه که سخت و استوار است، دود می‌شود به هوا می‌رود.این جملهء منسوب به مارکس به گمانم شرح حال من است وقتی کسی با یقینی عمیق در مورد روشنایی چیزی اظهار نظر می‌کند. در مورد خوب بودن آدمی، مفید بودن کار یا رابطه‌ای، و درستی عقیده‌ای... حتی شده بارها مچ خودم را گرفته‌ام که دارم باور استوار ارایه می‌دهم و چه زود فهمیده‌ام که این باور زیادی روشن است.ء
 چیزی که این روزها شاهدش هستم تعادل نور و تاریکی در جهان است. هر بار تاریکی متراکمی می‌بینم در جستجوی نور تعادل‌بخش آنم و هر بار ذکر خیری از روشنایی شده، شاخک‌هایم حساس می‌شود که تاریکی متعادل‌کنندهء این نور کی بروز می‌یابد. راز جهان به گمانم در همین تعادل میان نور و سایه؛ تاریکی و روشنایی نهفته - همین جا بگذارید بگویم برایتان که فرق هست میان شر و تاریکی. هر تاریکی شر نیست و هر روشنایی خیر- چنان ذهنم این روزها درگیر تنیدگی میان نور و سایه است که وقتی کسی از من تعریف می‌کند یا باورم دارد، صدایی درونم می‌گوید خدا به روزی رحم کند که تاریکیم دیده شود و ببین این آدم روبرو تا به چه حد ناامید خواهد شد
از ناامید کردن آدم‌های عزیز زندگیم، از این بروز اجتناب ناپذیر تاریکی گاهی وقتها عمیقن می‌ترسم 

Wednesday, April 11, 2012

خزنده

اسمش را گذاشته‌ام خزنده. سر و سراغش گاهی میان روزهایم پیدا می‌شود، ناغافل و بی‌ترتیب. روالش این‌گونه است صبح را سرحال و تردماغ آغاز می‌کنم بعد کم‌کم از نمی‌دانم کجای قصه خزنده سر می‌رسد: اندوهی مرموز و لزج که به بی‌دلیلی‌اش واقف است و به قدرت‌نماییش مفتخر.کم‌کم می‌پیچد، به دورم چنبره می‌زند: چنان آهسته و پیوسته که غافلگیرم می‌کند و فقط هنگامی باورش می‌کنم که ناگهان اندوه و اضطراب راه نفس را بسته و چنان حیران و سرگردانی که هر جنونی موجه می‌نماید تا خزنده چنبره‌اش را باز کند... خزنده امروز اینجاست   

Tuesday, April 10, 2012

بعضی وقت‌ها باید گفت بمان

در مقطعی از زندگیم تجربهء دشواری داشتم: زیستن با زنی که دوستم نداشت. چند باری سعی کرد برود ، مانعش شدم و بعد ازپایان آن رابطه این «چند بار» مثل یک داغ ننگ ماند روی پیشانی‌ام. از آن فروپاشی، چیزی که تا همین چند وقت پیش هم، به خشمم میاورد یاداوری آن امتناع بود: حسرتم شد که چرا نگذاشتم همان بار اول برود، چرا تن دادم به تحقیری خودساخته و این باور دست به دست زخم کهن‌الگویی حیات من داد و ایمانی ساخت که زن زندگیت اگر خواست برود، بگذار برود. اصلن تو بگو با او بهشت داری، وقتی که گفت می‌خواهم بروم رهایش کن. به این باورم می‌نازیدم و حتی برایش توجیه ساخته بودم که گفتن «دیگر تمام شد» در رابطه مثل شلیک به قلب آدمی است، با آدم مرده هماغوش نمی‌شوی با آدم رفته عاشقی نمی‌کنی...ء
راه‌حل من خیلی شجاعانه و استوار به نظر می‌رسید اما واقعیتش کمی بعد که به آن نگاه کردم دیدم پی ساختمانش نه از قدرت که پر ز ترس است. ترسیده‌ام و هراسم را پشت نقاب من قدرتمند آمادهء جدایی پنهان کرده‌ام. حالا می‌دانم وقتهایی در زندگی هست که باید بگذاری آدمت برود، اوقاتی هم که باید بجنگی تا بماند و خدا خودش رحم کند به دلی که جای این دو را با هم اشتباه بگیرد. تاوان این خطا در هر دو حالش حسرت است، حسرتی که یک وقت‌هایی می بینی دایمی‌ترین همراهت شده...از همهء این تجربه‌ها اکنون آموخته‌ام گاهی باید دل بدهی به گفتهء علی مصفا در فیلم چیزهایی هست که نمی‌دانی :« رهاش کن رییس» و بعضی وقت‌ها هم باید پای دلت بایستی و مثل مرد تنهای فیلم شب‌های روشن یاداوری کنی« عشق آدمو سبک می‌کنه اما سبک نمی‌کنه». برابر این نسبیت، هر مطلقی به گمانم مطلقن غلط است

Sunday, April 8, 2012

استانبول استانبول ما داریم میاییم

یعنی من جای دوستان با بصیرت بودم از این بلوایی که بر سر محل انجام مذاکرات هسته‌ای رخ داد خجالت می‌کشیدم. گفتیم استانبول؛ بعد نخست‌وزیرشان آمد تهران چیزهایی گفت مطابق با مناقع ملی کشور خودش که ما را خوش نیامد. یکی گفت نمی‌رویم استانبول، دیگری فرمود به جاش پاشین با خانم بچه ها بیاین بغداد یا بیروت یا اصن همین دمشق خودمون، سومی درفشانی کرد که اصولگرایی حکم می‌کند برای گرفتن حال اردوغان با آمریکا مذاکره نکنیم اون یکی گفت نه بالعکس بکنیم خلاصه در میانهء این واویلای بصیرت، آقای اردوغان آمد در تلویزیون ترکیه و سرتاپای ما را قهوه‌ای کرد و خرید نفتش را از ایران بیست درصد کاهش داد و این طوری که بنده بررسی کردم فقط فحش ناموسی نداد که آن هم احتمالن بخاطر تربیت خانوادگیش بود. بعد از 48 ساعت ناگهان دولتمردان معزز تصمیم گرفتند که مثل بچهء آدم بروند استانبول مذاکره. من بی بصیرت، من ابله، من نادان! یکی از شما ارزشی های با بصیرت به من بگوید این فتح‌الفتوح شما را کجای دلمان بگذاریم؟
پی ‌نوشت: تعارف که با هم نداریم هر چه آبرویتان بیشتر برود من خوشحال‌ترم منتها دارید آبروی ایران را می‌برید، بد هم دارید می‌برید...این درد دارد

چهل‌سالگی

تصویری با من هست از چهل‌سالگی: سهام شرکتم را فروخته‌ام و به اندازهء یک زندگی معمولی تامینم و حالا فرصت دارم برای کشف، کشف خودم. مثل مارکوپولوی شهرهای نامریی کالوینو قرار است جستجو کنم و از هر شهری در درونم، هدیه‌ای‌ برای قوبلای خان بیاورم. چنان تصویر این جستجو برایم هیجان‌انگیز است که هر مرارتی در امروز برابر آن باغ سبز آینده قابل چشم‌پوشی است. روزهایی وقتی زمانه سخت می‌شود و زندگی ناملایم؛ هیچ چیز جهان به اندازهء پناه بردن به این تصویر چهل‌سالگی آرامم نمی‌کند 

Saturday, April 7, 2012

می نویسم

چند بار این صفحه را باز کرده باشم که بنویسم خوب است؟ چند بار حس کرده باشم حرف دارم و حروف سر باز زده باشند از کلمه شدن؟ از سال 81 تا حالا به گمانم هیچ وقت نبوده که چنین بی واژه مانده باشم. دیگر کم کم دارد وهم  برم می دارد که شاید هر آنچه که می نوشتم تحت تاثیر آن صفحهء مدیریت پرشین بلاگ بود و لاغیر. آدم می شود به سرویس دهندهء وبلاگش هم معتاد شود؟ هفتهء پیش برای دوستی نسخه می پیچیدم که فلان کار را انجام بده، هر چند انجامش ابتدا دشوار باشد، بعد یک قدم سخت اول را که برداری همه چیز آسان تر خواهد بود. چه کسی بود که می گفت هر وقت به کسی نصیحتی می کنید بیش از او خود محتاج آنید؟ انگار بی راه نمی فرمود...اینجا مرتب از این به بعد به روز خواهد شد. مثل یک آیین روزانه، مثل گرامی داشت زندگی. حالا هر چند دشوار

حالا که قرار است قیامت شود کسی می داند نیم فاصله در بلاگ اسپات چطور به منصه ظهور می رسد؟ اجرکم عندالله

Wednesday, March 14, 2012

جایی از جهانم

خوب که نگاه می کنم من همیشه ذاتم مهاجر بوده نه ماندنی. شاید اصلن به تلافی همین فوران میل رفتن است که این همه مهاجرت از ایران برایم سخت می نماید- انگار این خاک مثل یک لنگر مرا نگه می دارد که اگر همین هم نبود چه سرگردان همیشگی می شدم...الان بچه ها رفته اند، مانده ام شرکت و میان اتاقهای نیمه تاریکش قدم می زنم. نگاه می کنم به راه سختی که ظرف یک سال گذشته طی کردم: همهء خون دل خوردن ها و دشواری ها. نگاه کردم به در و دیوار اینجا و از کشف اینکه چقدر دوستش دارم شوکه شدم. کم کم، آهسته آهسته به سان کودکم شده این اسم؛ این جا. شاید اولین بار جهان است که می توانم فکر کنم به جای تمنای سفر، میل ماندن و ساختن این همه آگاهانه در من جاری است، حس عزیز اینکه دارم چیزی می سازم، با ذره ذرهء جانم دارم چیزی می سازم.. و حالش راستش عمیقن خوشایند و خریدنی است.
اینجا جایی است در جهان که مال من است، برای ساختنش خون دل خورده ام و رنج برده ام. اینجا روح من درش جاری است و من این را با هیچ عافیت نزدیکی تاخت نمی زنم. ذات مهاجر من انگار بالاخره جایی قرار گرفته و حالش خوب است. راستش را بگویم به رغم همهء دشواری ها حالم خوب است

Tuesday, March 13, 2012

ملت التماسی

این روزها گاهی وقتها که مجبورم التماس کنم که بعد از یک ماه و اندی پول فروش های انجام شده را از دولت کریمهء اسلامی بگیرم با خودم فکر می کنم گدای سر چهار راه شده بودم اگر، عزت و احترام بیشتری داشتم. بی شرف ها عقدهء التماس دارند. یعنی باید گوشی را برداری در حد التماس خواهش کنی تا طرف پول به حسابت بریزد در غیر این صورت حق خودت را رسمن به تو نمی دهند. به یمن نظام مقدس چمهوری اسلامی تبدیل شده ایم به ملت التماسی...تقبل الله  

Friday, March 2, 2012

خ مثل خاتمی، خ مثل خیانت

آقا سید محمد خاتمی
انگار رفتی و رای دادی. ناز شصتت! احساسم؟ دوباره مثل همان پسرک 22 سالهء تیرماه 78 است که بزرگترین رنجش نه اشک آور و باتوم که حس رها شدن از سوی تو بود. در تمام آن روزهای غریب غصه ام این بود که چرا خاتمی میان ما نیامد؟ چرا رهایمان کرد؟ چرا؟ سالها گذشت. به تنها ماندن سر بزنگاه از سوی تو عادت کردیم. رای ما را به هیچ بدل کردی، گفتیم قربان عبای شکلاتیت؛ سنگر به سنگر وا دادی، گفتیم فدای بزرگمنشیت؛ هی گند زدی به همه چیز و هی گفتیم اشکالی ندارد دلش با ماست. این یکی را کجای دلمان بگذاریم؟ رفتی در همچین وضعی رای دادی که چه بشود؟ میرحسین آزاد شد؟ کروبی بیرون از حصر است؟ فعالیت احزاب آزاد بود؟ رسانه ها توقیف نبودند؟ جنتی از خیر نظارت استصوابی گذشت؟ چه شد آخر؟ بیا سر جدت برایمان بگو چه شد؟ چرا؟
تا کی تقسیم کار دل، بین ما و تو باید اینطور باشد که تو هی گند بزنی و ما هی ماله بکشیم؟ ای خوشخنده، ای عبا شکلاتی، ای گفتگوی تمدنها! به روح اعتقاد داری؟ اصلن بیا بگو چرا در مورد تو همه چیز با خ گره خورده: با خوف، با خیانت، خنجر از پشت زدن...چرا این همه خ مالی تو آخر سید جان؟ چرا...؟ 

Thursday, February 16, 2012

چیزهایی هست که نمی دانی

فیلمهایی هستند که باشکوهند: خوش ساخت و مستحکم و چنان بزرگ که هرگز از
آن تو نمی شوند، تو مال آنهایی نه بالعکس. در مقابل سینما فیلمهای صمیمی
دارد که پس از تماشایش حس می کنی انگار سناریوش را برای تو نوشته اند و
کارگردان آن را برای تو ساخته. فیلم جزیی از تو می شود و تو برای همیشه
گوشه ای از دلت را پیش آنها جا می گذاری. از این دستهء دوم دو سال پیش
تنها دو بار زندگی می کنیم را داشتیم، قبلترش شبهای روشن، شب یلدا و
امروز چیزهایی هست که نمی دانی...از سینما که آمدم بیرون همینطور یکبند
یاد پاریس تگزاس افتاده ام. نمی دانم چه رشته ای این دو فیلم را مثل
دانهء تسبیح در ذهن من به هم متصل کرده، این هم به گمانم از چیزهایی است
که نمی دانم

Monday, January 23, 2012

در امتداد بدر و خیبر

با اولین نفرشان که حرف زدم چنان بغض در صدایم بود که گمانم حیوانکی خودش دلش سوخت و اصلن در انتهای گفتگو او بود که داشت مرا دلداری می داد که شرایط این طوری شده و من درک می کنم و اشکالی ندارد که دو ماه مانده به عید بی کارم کردید...به نفر چهارم که رسیدم دیگر قلقش دستم آمده بود و نشستیم مرتب و منظم به چانه زدن بر سر سنوات و غیره. یاد جورج کلونی افتادم که در فیلم آپ این د ایر از شرکتی به شرکت دیگر می رفت و کار ناخوشایند تعدیل نیرو را انجام می داد. به گمانم حاضر بودم پول بدهم کسی جز من روبروی این ادمها بنشیند و بهشان بگوید دیگر نیایید سرکار...آدم این کارها نیستم من، سختم بود، سختم شد     

Tuesday, January 17, 2012

پرستو دوکوهکی را آزاد کنید

نامبرده بر این باور است حضرات دستشان به اصغر فرهادی نمی رسد تلافیش را سر پرستو دوکوهکی در میاورند. به فرمودهء معجزهء هزارهء سوم دکتر محمود احمدی نژاد یک جاییتان که می سوزد چرا یک جای دیگر را فوت می فرمایید آقایان؟

Sunday, January 15, 2012

روزهای بدر و خیبر

رسمن احساس می کنم تنم طاقت این همه فشار را ندارد دیگر. چک داریم در باجه. لحظه به لحظه طرف زنگ می زند،  یک بانک محترمی هم آن طرف ماجراست که یک ماه پیش کالا گرفته که ده روزه تسویه کند و من ده روزش را ضربدر سه کرده ام و با خیال راحت چک کشیده ام و ماحصلش شده زرشک
یک جور لامذهبی کار کردن شبیه راه رفتن در میدان مین شده. تمام سود جان کندنت را نوسان نرخ ارز بر باد می دهد و سلامتیت را دولتیهای بی شرافتی که پول بخش خصوصی را پرداخت کردن برایشان اسباب تفریح است و به هیچ جایشان نیست که ما بر عکس آنها دستمان به چاه نفت ولایت بند نیست و رسمن داریم متلاشی می شویم
با وزارت اموزش پرورش قرارداد داریم. معاون وزیر زیرش را امضا کرده که ده روز پس از تحویل کالا با ما تسویه کند. از ده روزش چهل روز گذشته و ما داریم دور خودمان همچنان بی پول می گردیم. تازه یک کارمند باحالی هم دارند که هر وقت اعتراض می کنم داد می زند برو هر کی قراردادت رو امضا کرده ازش پول بگیر. بدیهی است وقتی ذی حسابی، معاونت را به فلانش حساب نمی کند بنده را هم ایضن شامل همین بند می گرداند
این یک ذره وصف کار کردن این روزهای ماست. روزهای با دلار 1300 تومان کالا فروختن با دلار 1700 تومان پس دادن، روزهای مصیبت و تحقیر، روزهای بدر و خیبر

Thursday, January 12, 2012

پشت در

آدمهای کلمه بودیم ما. برابر هر بیداد زمانه پناه می آوردیم به صفحهء مدیریت پرشین بلاگ، بلاگفا، بلاگ اسپات و از کلمات بارویی می ساختیم که در پناهش آهسته آهسته امن می شدیم. حالا راستش نمی دانم واژه ها علیل شده اند یا من دیر رسیده ام، دروازه بسته است و من مانده ام پشت دیوار، پشت دیوار کلمات...یک جور بیهوده ای تلخ و بی قرارم و برای بیان رنجش یا استدعای تسلا، کلمه ندارم، کم می آورم. یک جور بیهوده ای مانده ام پشت در

Saturday, January 7, 2012

تشخیص مصلحت

اگر قرآن خدا غلط نمی شود، اگر آسمان به زمین نمی آید، اگر به کسی بر نمی خورد مایلم از مقامات عالیهء نظام مقدس جمهوری اسلامی بپرسم وقتی سایت شخصی آقای هاشمی رفسنجانی به دلیل مصادیق مجرمانه فیلتر می شود یعنی به طور مشخص ایشان قادر به تشخیص مصلحت وب سایتشان نیست آن وقت جسارتن مسالتن:آدمی که به نظر حضرات در باب یک وب سایت مختصر بی بصیرت است چطور می تواند رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام باشد و مصالح عالیهء کشور یا نظام را تشخیص دهد؟

Tuesday, January 3, 2012

Fwd: مادران پلازا

داشتم از استقامت کهن الگوی دمیتر حرف می زدم، اشاره کردم به مادران
میدان ماه مه در آرژانتین. به هزاران قربانی جنگ کثیف. بعد برای یک لحظه
بغض، نفسم را برید، اشک را دیدم که میان چشمهام خانه کرد و خشم،خشم سرکش
همهء جانم را پیمود...یک لحظه بود. لازم نیست انیشتین باشی تا بدانی زمان
نسبی است و بعضی لحظه ها چکیدهء یک عمرند...یک عمر بود آن لحظه، آن دم
کوتاه...لحظه ای که تاب خوردم میان خشم، میان اندوه، حسرت، امید...میان
هر آنچه فرق می گذارد بین زندگی و زنده ماندن

Monday, January 2, 2012

آندره برتون در کتاب معروفش نادیا سوال سختی می پرسد:من چه کسی هستم؟ حقیقتش این است که این سوال برتون، سردمدار سورئالیست ها، سوال پیدا و ناپیدای بسیاری از ماست. من کی هستم؟  موجودی که انسان می نامیمش،این کوه یخی که قله اش دیده می شود و بخش اعظم وجودش جایی میان تاریکی آبهای سرد اقیانوس است؛کیست، چیست و چگونه شکل گرفته؟از کجا آمده و به کجا می رود؟ آیا روند زندگی ما به گونه ای خاص هدفمند است؟ آیا پشت هر رنجی، پس هر شادی و شعفی دلیلی پنهان نهفته؟ آیا حتی وقتی کاملن بی منطق عاشق می شویم در سطح دیگری از بودن حکمتی در کار است؟ آیا انسان قادر به پاسخگویی برابر این سوالات هست؟
هشت سال پیش سرشار بودم از سوالاتی اینچنین. به نظر می رسید موفقیت پادزهری برای بی معنا شدن زندگی نیست، روابطم زنجیره ای سرشار از شکست بودند،هیچ چیز معنایی نداشت و... لازم نمی بود  نابغه باشی تا درک کنی حوادثی تکراری در زندگیت شکل گرفته اند که انگار به آنان دچار شده ای، دچاری که به جای عاشق این بار معتاد معنا می داد. در دل این تاریکی به واسطهء نازنین دوستی من با روانشناسی تحلیلی و عقاید و آرای کارل گوستاو یونگ آشنا شدم، عزیزترین معلمان زندگیم را یافتم و اندک اندک شاهد آن بودم که نور چگونه با دشواری راه می یابد میان فضاهای متفاوت زندگیم؛ که اگر هنوز رنج می کشم لااقل می دانم چرا
سه سال هست که سعی می کنم به قدر و قاعدهء خودم آیینه ای باشم برای نوری که دریافت کرده ام. از این راه دوستانی یافته ام، شادی و اندوه را لمس کردم و هر بار کنار دوستانم آموخته ام. این همه گفتم که بنویسم یکشنبه هجدهم دی ماه دورهء یک جدیدی را شروع می کنیم. شرط سنی حداقل 22 سال برای این دورهء جدید آموزشی یونگ، همچنان پا برجاست و جز این، فقط میل به آموختن است و تکاپوی یافتن معنا. هر که یارست قدمش بر سر چشم.
از طریق آدرس ای میل زیر پاسخگوی دوستان خواهم بود