Wednesday, December 5, 2012
امیدواری
Thursday, November 29, 2012
بتمن: آواز قو
Sunday, November 25, 2012
عاشورای 88
Friday, November 23, 2012
از قلبها و تاریکیها
Tuesday, November 20, 2012
خشم
Tuesday, November 13, 2012
جهان به مثابه مادر
Monday, November 12, 2012
دشمنای قدیم
Friday, November 9, 2012
دور ایرانو خط نکش
Wednesday, November 7, 2012
کفتر کشته پروندن نداره
Sunday, October 28, 2012
از یونگ و مابقی ماجرا
Sunday, October 14, 2012
مستدعیاست
Saturday, October 13, 2012
از همکاران و روزها
Monday, October 1, 2012
شطحیات
Thursday, September 27, 2012
از جنگ خبری نیست
Tuesday, September 25, 2012
سحر ندارد این شب تار
Friday, September 21, 2012
از آن هشت سال-1
Thursday, September 13, 2012
دوزخ ملال
Tuesday, September 11, 2012
یونگ: تلخ مثل عسل
Monday, September 10, 2012
ارزانی ارزش
Saturday, September 8, 2012
چگونه ما در مجموع در حال پیشرفتیم؟
Thursday, September 6, 2012
خانه
Monday, September 3, 2012
غذا
Saturday, September 1, 2012
وجیزه
Tuesday, August 28, 2012
کتابها و آدمها
Friday, August 24, 2012
میرحسین
Wednesday, August 22, 2012
پیر میفروشان
Thursday, August 16, 2012
سایشم هرگز نمیموند پشت سرش
Sunday, August 12, 2012
نور الانوار
Thursday, August 2, 2012
آباد
Saturday, July 28, 2012
همین دیروز
Wednesday, July 25, 2012
وبلاگ خوب کیمیاست
Tuesday, July 24, 2012
بقای ققنوس
Wednesday, July 18, 2012
مگا موتور سایپا، آقای خنجری و سیلی که نزدم
Thursday, July 12, 2012
دلتنگی
Thursday, June 28, 2012
زنگها برای که به صدا در میآید؟
Sunday, June 24, 2012
حکایت ما و مذاکرهکنندگان هستهای
Sunday, June 17, 2012
یونگ و روانشناسی تحلیلی
Wednesday, June 13, 2012
آرش
یکبار چند وقت پیش، یکدفعه هم حالا؛ گیر که کرده بودم برای تسویه حساب وغیره با من تماس گرفته و گفته اخوی چقدر پول لازم داری؟ ...من فقط دلم خواست اینجا اینبار بنویسم که بماند: رفاقتهایی هست ناب و نفیس؛ نفس آدم را چنان چاق میکنند که میتوانی برابر دنیا بایستی. همهء تلخی این ایام به شیرینی آن اخوی گفتنت به در برادر
Sunday, June 10, 2012
در صورت صلاحدید
صبح بیدار شدم و پلکیدم توی خانه که دیرتر بیایم بیرون. میدانستم چه چیزی در انتظارم است. دوباره دوستان دولتی به این نتیجه رسیدهاند که ما در بخش خصوصی میتوانیم فتوسنتز کنیم و نیازی به پرداخت صورتحسابهامان نیست از این رو صبح که میآیم مینشینم روی صندلی دارم به تناوب یکی از این دو نقش را بازی میکنم: یا التماس میکنم به خریدار که پولمان را بده یا تمنا میکنم از طلبکار که فرصت بده. بدهکار بودن و بدقولی کردن بزرگترین ترسهای من هستند. از همان بچگی بدم میآمد بدهکار کسی باشم یا بد قولی کنم حالا تلفیقی از هر دو برابرم گسترده شده و کاری هم از دستم بر نمیآید. یکی از این بانکها امروز دیگر شاهکار بود: توافق فی مابین مبتنی بر تسویهء مالی در دو هفته قبل بوده و ظرف این 15 روز حرفشان یکیست: چک امضا شده و مدیرعامل امضا نمیکند.امروز بالاخره خودم زنگ زدم دفتر مدیریتعامل. عرض کردم چرا امضا نمی فرمایید؟ مدیر دفترشان فرمود ایشان صلاح نمیبینند چک امضا کنند. به همین سادگی، دقت فرمودید صلاح نمیدانند حالا من از همان وقت دارم مزهمزه میکنم که برگردم به طلبکار داخلی و خارجی بگویم صلاح نمیدانم که پول بدهم ببینم چقدر کیف دارد... هوم خدا وکیلی ژست هیجانانگیزیست.
قضاوت
قضاوت کردن چیزی شبیه سنگسار است. وقتی از قضاوت حرف میزنم به حکم صادر کردن اشاره میکنم بر مبنای ارزشهای شخصی در مورد دیگری بیآنکه حق متفاوت بودن را در مورد او به رسمیت بشناسیم. میچرخیدم در فیسبوک، چیزی دیدم که مرا آزرد و این صفحه باز شد که عربده بکشم یا لااقل نهیب بزنم که...یک لحظه دیدم انگار دارم آدم عزیزی را سنگسار میکنم بخاطر چیزی که برای من مهم هست و شاید برای دیگری هیچ نباشد. آن نوشته پاک شد و این به جایش نشست که یادم بماند تا میتوانم سنگ برندارم برای سنگسار برای قضاوت.ء
Sunday, May 27, 2012
پشت سر مسافر
Wednesday, May 16, 2012
داروین کجایی؟
حضرت باری تعالی باید یک دکمهای چیزی در ما تعبیه میکرد به نام دیگه بسه، تمومش کن یا مگه خودت خار مادر نداری؟بعد همون موقع که داشته ما رو خلق می کرده این دکمه رو میذاشته یه جای امن مثلن جایی حوالی ناف که دست آدم ناتو نیافته. بعد هر وقت آدم کارد به استخونش میرسید یا هر چی می رفت انگشت میکرد تو نافش؛ دکمه کذایی رو لمس میکرد و دلش قرص میشد که هر وقت خاطرش خسته شد میشه فشارش داد و همه چیز ریست بشه برگرده به یه جای مشخصی از بازی. حالا دیفالت ما که نداشت دکمه رو، بیایید امید ببندیم به تکامل فرگشت یا یک همچین چیزهایی که نیاز بقا خود به خود باعث خلق دکمهای در ناف بشه. دکمهای که...ء
Monday, May 7, 2012
بدون بازگشت
بیا بریم بکشیمشون
زمانی قبل از یخبندان اول آدمهایی وجود داشتند که میتوانستند درست کار کنند، فاجعه به بار نیاورند، یادشان بماند چند سال است این مملکت قانون مالیات بر ارزش افزوده دارد و نباید در مناقصه بدون اعلام این پنج درصد قیمت داد و از همه مهمتر برای هر تصمیم سادهء در دسترسی، مثل بچهء شیرخوره آویزان نشد... بررسیهای عمیق من نشان میدهد این آدمها یا طعمهء ببر دندان شمشیری شدند یا تیراناسوروس آنها را بلعید یا یک شهاب سنگ دقیقن اصابت کرد به محل تجمعشان...هر حدس دیگری مردود است
Thursday, May 3, 2012
و جهان در بوسههای ما زاده میشود
Wednesday, May 2, 2012
کتابها و آدمها
Sunday, April 29, 2012
زخم ناگزیر
جوزف کمپبل اسطوره شناس یک اصطلاحی دارد به اسم گناه ناگزیر. خلاصهء قصهاش این است که در جهان زندگی از مرگ زاده میشود و زنده ماندن هر کدام از موجودات در گرو مرگ دیگری است: گیاهان میمیرند تا حیوانات گیاهخوار زنده بمانند و این دسته خود طعمهء گوشتخوارها میشوند و ... بدینسان هر حیاتی در گروی ممات دیگری است. بعد کمپبل میگوید این بار گناه از زمان انسان نخستین تا کنون در ناخوداگاه ما باقی مانده و هر کدام به گونهای با آن مواجه میشویم: یکی انکارش میکند، دیگری تظاهر میکند دستانش پاک است و به همین سان هر کدام ما با روش خاص خود برابر این سنگینی ناخوداگاه به دستاویزی متوسل میشویم. اینها همه را گفتم تا برسم به زخم زدن و زخم خوردن. در هنگامهء زندگی همهء ما به آدمهای اطرافمان زخم وارد میکنیم و زخم میخوریم. قاعده هم بر این است که ما با آدمهای نزدیکمان بیشتر از همه داد و ستد زخم داریم. اصلن انگار فرایند رشد روانی و تعادل، لازمهاش همین زخم برداشتن و شفا دادن است. به مانند همان گناه ناگزیر هر کدام ما پناه میبریم به واکنشی، تا زیر بار شرم ناشی از دستان خونین دوام بیاوریم: یکی کلن سعی میکند زندگی را کمتر زندگی کند تا کمتر زخم بزند یا بخورد، دیگری به سختدلی متوسل میشود، آن یکی به انکار و بعضیها هم به این خرد میرسند که این خود زندگی است. همانطور که زندگی بدون مرگ وجود ندارد، داشتن روابط انسانی بدون زخم زدن و برداشتن، خیالی بیش نیست. آن چیزی که مرز انسانیت است در این میانه به گمانم، تلاش برای این است که عامدانه کسی را زخمی نکنیم و وقتی به اشتباه زخمی وارد ساختیم مسوولیتش را بپذیریم...بقیه همهاش بهانه است. اگر باید جانداری بمیرد تا جانجهان بماند، به همان سبک به گمانم باید زخم از پی زخم مبادله گردد تا روح زندگی به رشد و پویاییاش ادامه دهد. شرمساری بابت زخم زدن و برداشتن هرچه که باشد انسانی نیست...گفته بودم برایت بزرگترین معلمانم، عزیزترینهایی بودهاند که عمیقترین زخمهای مرا ایجاد کردهاند؟
Thursday, April 26, 2012
ایمان
زندگی بعضی وقتها در موقعیتی قرارت میدهد که ندانی چه باید بکنی، درست و غلط انگار در مه محو میشوند، چه پیش بروی و چه بمانی غلط است. آدم میماند با سرگردانی، حیرت و از همه بدتر با صدایی که جایی میان روانت نهیب میزند کاری بکن...به تجربه فهمیدهام بدترین بلایی که آدمی میتواند بر سر خود بیاورد تسلیم همین صدا شدن و کاری کردن است. گاهی وقتها میان زندگی دقیقن هیچ کاری نباید کرد. کافیست صبر و امید را از دست نداد و با احوال دشوار جهان صبوری کرد. در از جایی که نمیدانی کجاست باز میشود، نور میتابد و راه از بیراه تشخیص داده میشود، اگر و فقط اگر قدرت هیچکاری نکردن را داشته باشی و این هیچنکردن فرق میکند با انفعال، تفاوت دارد با قهر. جنسش بیشتر شاید شبیه پایداری بر جستجوست، ادامه دادن و تاب آوردن تعلیق کشنده و خدا نکند که زودتر از موعد وا بدهی یا سعی کنی تصمیم بگیری...عمیقترین اشتباهات زندگیم را وقتی مرتکب شدم که به همهء نشانههای اطرافم بیاعتنایی کردم و به تصمیم خوداگاه خودم اعتماد...گفته بودم برایت گاهی وقتها آدمی برای بقا بیش از هوا به ایمان محتاج است؟
Monday, April 23, 2012
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بیقرار من
Saturday, April 21, 2012
به نام پدر
یکی از پیچیدهترین رابطههای زندگیم را با پدرم دارم: تلفیق غریبی از دوری و نزدیکی. شاید اینطوری رساتر باشد اگر بگویم نزدیکی در عین دوری. شبیه اویم و بخش بزرگی از زندگیم در این گذشته که این شباهت را با چنگ و دندان انکار کنم. چند سالی هست که دیگر از این عبث به ظاهر ناگزیر، دست شستهام و واقفم به اینکه ریشههای عمیقی ما را به هم پیوند داده، ریشههایی دورتر از از حتی زادروزم....این شده شاید که چند سالی هست در خفا و ساکت کوشیدهام برای آشتی، برای بخشش، برای دوستی. شاید در نتیجهء همین مرور جهان دو نفرهمان رسیدهام به جایی که انتهای هر دلتنگی نام او را به خود میگیرد؛ مانند امروز که سراپا دلتنگ خودم بودم و شب ناگهان دیدم چه دلتنگ اویم. زنگ زدم، با هم حرف زدیم، مثل همیشه فقط چند کلمهء تکراری. همهء شجاعتم را جمع کردم - تو بگو شبیه آدم خجول اولین قرار- گفتم دلم برایت تنگ شده؛ مثل همیشه تظاهر کرد که چیزی نشنیده، احوالپرسی معمول و مهربانی رایج بعد با عجله خداحافظی کرد. دیگر نمیرنجم. میدانم سختش است. ذاتش را میشناسم؛ شناسایی ناشی از تماشای خویشتن در آیینه...گفته بودمت ما را گاهی دوست داشتن یبشتر از نفرت میرماند؟
شنبه
آقامون فرهاد اگه میفرمان شنبه روز بدی بود حتمن یه چیزی میدونن که میگن...رسمن روز بدی بود
Friday, April 20, 2012
دیپلماسی در استخر
Wednesday, April 18, 2012
مونیخ خرابشده
وقتی مورینیو میبازد حالم شبیه بچهای میشود که فهمیده پدرش قویترین مرد جهان نیست
Tuesday, April 17, 2012
هماغوشی
Monday, April 16, 2012
لبه
Saturday, April 14, 2012
ابوموسی
Thursday, April 12, 2012
تاریکی
Wednesday, April 11, 2012
خزنده
اسمش را گذاشتهام خزنده. سر و سراغش گاهی میان روزهایم پیدا میشود، ناغافل و بیترتیب. روالش اینگونه است صبح را سرحال و تردماغ آغاز میکنم بعد کمکم از نمیدانم کجای قصه خزنده سر میرسد: اندوهی مرموز و لزج که به بیدلیلیاش واقف است و به قدرتنماییش مفتخر.کمکم میپیچد، به دورم چنبره میزند: چنان آهسته و پیوسته که غافلگیرم میکند و فقط هنگامی باورش میکنم که ناگهان اندوه و اضطراب راه نفس را بسته و چنان حیران و سرگردانی که هر جنونی موجه مینماید تا خزنده چنبرهاش را باز کند... خزنده امروز اینجاست
Tuesday, April 10, 2012
بعضی وقتها باید گفت بمان
Sunday, April 8, 2012
استانبول استانبول ما داریم میاییم
چهلسالگی
تصویری با من هست از چهلسالگی: سهام شرکتم را فروختهام و به اندازهء یک زندگی معمولی تامینم و حالا فرصت دارم برای کشف، کشف خودم. مثل مارکوپولوی شهرهای نامریی کالوینو قرار است جستجو کنم و از هر شهری در درونم، هدیهای برای قوبلای خان بیاورم. چنان تصویر این جستجو برایم هیجانانگیز است که هر مرارتی در امروز برابر آن باغ سبز آینده قابل چشمپوشی است. روزهایی وقتی زمانه سخت میشود و زندگی ناملایم؛ هیچ چیز جهان به اندازهء پناه بردن به این تصویر چهلسالگی آرامم نمیکند
Saturday, April 7, 2012
می نویسم
حالا که قرار است قیامت شود کسی می داند نیم فاصله در بلاگ اسپات چطور به منصه ظهور می رسد؟ اجرکم عندالله
Wednesday, March 14, 2012
جایی از جهانم
Tuesday, March 13, 2012
ملت التماسی
این روزها گاهی وقتها که مجبورم التماس کنم که بعد از یک ماه و اندی پول فروش های انجام شده را از دولت کریمهء اسلامی بگیرم با خودم فکر می کنم گدای سر چهار راه شده بودم اگر، عزت و احترام بیشتری داشتم. بی شرف ها عقدهء التماس دارند. یعنی باید گوشی را برداری در حد التماس خواهش کنی تا طرف پول به حسابت بریزد در غیر این صورت حق خودت را رسمن به تو نمی دهند. به یمن نظام مقدس چمهوری اسلامی تبدیل شده ایم به ملت التماسی...تقبل الله
Friday, March 2, 2012
خ مثل خاتمی، خ مثل خیانت
Thursday, February 16, 2012
چیزهایی هست که نمی دانی
آن تو نمی شوند، تو مال آنهایی نه بالعکس. در مقابل سینما فیلمهای صمیمی
دارد که پس از تماشایش حس می کنی انگار سناریوش را برای تو نوشته اند و
کارگردان آن را برای تو ساخته. فیلم جزیی از تو می شود و تو برای همیشه
گوشه ای از دلت را پیش آنها جا می گذاری. از این دستهء دوم دو سال پیش
تنها دو بار زندگی می کنیم را داشتیم، قبلترش شبهای روشن، شب یلدا و
امروز چیزهایی هست که نمی دانی...از سینما که آمدم بیرون همینطور یکبند
یاد پاریس تگزاس افتاده ام. نمی دانم چه رشته ای این دو فیلم را مثل
دانهء تسبیح در ذهن من به هم متصل کرده، این هم به گمانم از چیزهایی است
که نمی دانم
Monday, January 23, 2012
در امتداد بدر و خیبر
با اولین نفرشان که حرف زدم چنان بغض در صدایم بود که گمانم حیوانکی خودش دلش سوخت و اصلن در انتهای گفتگو او بود که داشت مرا دلداری می داد که شرایط این طوری شده و من درک می کنم و اشکالی ندارد که دو ماه مانده به عید بی کارم کردید...به نفر چهارم که رسیدم دیگر قلقش دستم آمده بود و نشستیم مرتب و منظم به چانه زدن بر سر سنوات و غیره. یاد جورج کلونی افتادم که در فیلم آپ این د ایر از شرکتی به شرکت دیگر می رفت و کار ناخوشایند تعدیل نیرو را انجام می داد. به گمانم حاضر بودم پول بدهم کسی جز من روبروی این ادمها بنشیند و بهشان بگوید دیگر نیایید سرکار...آدم این کارها نیستم من، سختم بود، سختم شد
Tuesday, January 17, 2012
پرستو دوکوهکی را آزاد کنید
Sunday, January 15, 2012
روزهای بدر و خیبر
Thursday, January 12, 2012
پشت در
آدمهای کلمه بودیم ما. برابر هر بیداد زمانه پناه می آوردیم به صفحهء مدیریت پرشین بلاگ، بلاگفا، بلاگ اسپات و از کلمات بارویی می ساختیم که در پناهش آهسته آهسته امن می شدیم. حالا راستش نمی دانم واژه ها علیل شده اند یا من دیر رسیده ام، دروازه بسته است و من مانده ام پشت دیوار، پشت دیوار کلمات...یک جور بیهوده ای تلخ و بی قرارم و برای بیان رنجش یا استدعای تسلا، کلمه ندارم، کم می آورم. یک جور بیهوده ای مانده ام پشت در
Saturday, January 7, 2012
تشخیص مصلحت
اگر قرآن خدا غلط نمی شود، اگر آسمان به زمین نمی آید، اگر به کسی بر نمی خورد مایلم از مقامات عالیهء نظام مقدس جمهوری اسلامی بپرسم وقتی سایت شخصی آقای هاشمی رفسنجانی به دلیل مصادیق مجرمانه فیلتر می شود یعنی به طور مشخص ایشان قادر به تشخیص مصلحت وب سایتشان نیست آن وقت جسارتن مسالتن:آدمی که به نظر حضرات در باب یک وب سایت مختصر بی بصیرت است چطور می تواند رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام باشد و مصالح عالیهء کشور یا نظام را تشخیص دهد؟
Tuesday, January 3, 2012
Fwd: مادران پلازا
میدان ماه مه در آرژانتین. به هزاران قربانی جنگ کثیف. بعد برای یک لحظه
بغض، نفسم را برید، اشک را دیدم که میان چشمهام خانه کرد و خشم،خشم سرکش
همهء جانم را پیمود...یک لحظه بود. لازم نیست انیشتین باشی تا بدانی زمان
نسبی است و بعضی لحظه ها چکیدهء یک عمرند...یک عمر بود آن لحظه، آن دم
کوتاه...لحظه ای که تاب خوردم میان خشم، میان اندوه، حسرت، امید...میان
هر آنچه فرق می گذارد بین زندگی و زنده ماندن