Tuesday, May 30, 2006

تبريز در آتش

خبرها مرتب ميرسند و به سنت هميشه روزگاران خبرهای بد زودتر!تبريز تبديل به يک پادگان نظامی شده،درگيری های جسته و گريخته بين مردم ونيروهای نظامی و امنيتی همچنان ادامه داره و حکومت سعی ميکنه همزمان از يکسو با نشان دادن مشت آهنين به سرکوب مردم محلی بپردازه و از طرف ديگه با تبليغ مخالفين به عنوان تجزيه طلب و پان ترکيست حمايت مساعد افکار عمومی رو از اونها سلب کنه...شنيده ها اما حکايت از انفجار خشمی ميکنن که سالهاست همه ما در سراسر ايران مثل يه بغض فرو خورده با خودمون حملش ميکنيم.تبريز و تبريزی ها عملا خواهان تغيير سيستم برای کل ايرانند.شعارهايی عليه اقای احمدی نژاد و برخی ديگه از مسوولين حکومتی داده ميشه که جو انقلاب ۵۷ رو به ياد مياره.بازداشت روشنفکران آذری و ضرب و شتم و حتی تيراندازی به مردم که در نقده ۴ کشته برجا گذاشته هم هنوز نتونسته آرامش رو به شهر حاکم کنه و من عميقا نگرانی خيمه شب بازی هستم که به سبک تظاهرات حکومتی ۲۳ تير ۷۸ تهران در تبريز سامان دهی بشه و فقط دور باطل خشونت رو مضاعف کنه...


در مواجهه با اتفاقاتی ازين دست بدنه روشنفکری ايران هميشه مردد بوده که چطور کنار اين حرکتها قرار بگيره تا به آب ريختن در آسياب تجزيه طلبی متهم نشه.ما درست يا غلط هماره حمايتمون رو از جنبشهايی که کمی بوی قومی قبيله ای داشتن دريغ کرديم.اما فکر ميکنم در برابر اين ظلم مضاعفی که به همه ما روا داشته ميشه وقتشه دست به اعتماد سازی دو جانبه بزنيم.نه ما چشم ببنديم بر سرکوب و ددمنشی حاکميت در مواجهه با مردم و نه پيشبران اين جنبش ها به اون رنگ و بوی قوميتی بدن و از طرح کردن مطالباتی به وسعت ايران غفلت کنند...برای مردم آذربايجان نگرانم!


 

Sunday, May 28, 2006

درد دل




Wednesday, May 24, 2006

ايران سياه پوش من

ديشب دوباره ريختند توی کوی دانشگاه،عکسها رو که ميبينم صحنه های تير ۷۸ جلوی چشمم رژه ميره،ياداوريش هم باعث ميشه اشک بجوشه از چشمام.دانشگاه های تهران،شريف،پلی تکنيک،علامه،سهند تبريز و...در واکنش به نظامی کردن فضای دانشگاه ها،پاکرانی استادان دگر انديش و انتصاب آخوندها به عنوان روسای دانشگاه در گير اعتراضات دانشجويی هستند.برگزيده ترين فرزندان ايران باز هم پنجه در پنجه استبداد انداختند،جنبش دانشجويی تو اين مملکت واقعا مثل ققنوس ميمونه،هر وقت که فکر ميکنيم سوخته و خاکستر شده از خاکسترش دوباره زنده وبالنده بلند ميشه و خار ميشه در چشم اونهايی که حقير و ذليل ميخوانش...دلم با بچه هايی که ديشب تا حالا دارن طعم تحقير رو ميچشن.


بلوچستان،آذربايجان،کردستان،خوزستان،کرمان همه و همه درگير بحرانند.بمب گذاری های پی درپی،درگيريهای قومی و مذهبی،ترور های کور مردم بی گناه...اعتصابات کارگری،موج فراگير تعديل نيروی کار بخاطر سياستهای ابلهانه دولت مهرورز،اقتصاد در رکود،شاخص رو به سقوط بورس،بحران فزاينده و روز افزون سياست خارجی...


روزهای سختی در پيشه!من فقط اميدوارم در حلقه خواص حاکميت مختصر شعور و درايتی باشه برای مواجهه با اين همه بحران.حاکميت سفلگان و انداختن طوق زرين به گردن خر اقل مصيبتهاش همينه که ميبينيم! 


پی نوشت۱:صبح ميخواستم از خرمشهر بنويسم و محمد جهان آرا که هر سال سه خرداد سپری نميشه بدون اين که تمام جونم غرق شه در نوای «ممد نبودی ببيني»،در ياد مردی که ۳۴ روز با دست خالی از شهر و شرفش دفاع کرد.مردی که بازمين گير کردن ارتش عراق در خرمشهر روياهای سردار قادسيه رو برای فتح خوزستان بدل به کابوس کرد.مرد!خرمشهر آزاد شدت هنوز که هنوزه ويرانه.خدارو شکر که رفتی و شهری که اين همه بهش عشق ميورزيدی رو اينطور ذليل نديدی


پی نوشت ۲:اينجا و اينجا ميتونين اطلاعات بيشتری از درگيری های ديشب دانشگاه پيدا کنين


پی نوشت ۳:يکنفر به من بگه اگه يه فارغ التحصيل دانشگاه رو به جای يه آخوند ميذاشتن مدير حوزه علميه اين آخوندک های طاق و جفت چقدر کفن تو تن خودشون ميکردن و تو قم يورتمه ميرفتن؟

Tuesday, May 23, 2006

مرثيه ای برای دوم خرداد

يک روز زمستانی سرد بود نزديک به آخرين روزهای اسفند با حرارت استدلال ميکردم که نبايد به خاتمی رای دهيم و به طريق اولی اصلا نبايد رای بدهيم.محتشمی پور و خلخالی را مثال مياوردم تا ثابت کنم کانديدای مجمع روحانيون- خاتمی- هم چندان فرقی با کانديدای جامعه روحانيت ندارد و بايد انتخابات را تحريم کنيم.دوستی داشتم که فقدانش هنوز هم برايم هضم نشده، خونسرد و قاطع در برابرم ايستاد و گفت :«همه حرفات درست اما تحريم هميشه نشونه ضعفه،بايد با رای تغيير ايجاد کنيم».اينطور شد که من قانع شدم تا رای دادن به خاتمی را تبليغ کنم و من و ما پا در راهی گذاشتيم که هشت سال سخت را در پی داشت.


روزهای جشن در دوم خرداد ۷۶،روزهای اميد يک ملت،روزهای دانشگاه و ميتينگ و زنده باد گفتن،بهار مطبوعات تهران،تلخی خون داريوش و پروانه،سايه شوم سعيد امامی،چشمان يک ملت که به بيمارستان سينا بود و برای سعيد حجاريان پای سفره های هفت سين دعا ميکرد،باز هم رای دادن و رای دادن و رای دادن و هر بار مايوس تر بازگشتن...روزهای تن دادن به شکست و گرفتار شدن درگرداب چراها،روزهای ماندن زير آوار نا اميدی...


حالا نه سال از دوم خرداد ميگذرد.ما جوانان تازه دانشجوی خام بی تجربه، به سختی و با تلخی بزرگ شديم.حالا ميدانيم که روی ديوار کسی يادگاری نوشتيم که مرد همراهی ما نبود.زمانی مدرس در باره مستوفی الممالک گفته بود :«مستوفی شمشير سان و رژه است، به درد روزهای سخت جنگ نميخورد».سيد محمد خاتمی هم خوب بود و نجيب و انسان،اما به وضوح فاقد اراده برای تحقق بخشيدن به آرزوهايی بود که دو نسل از يک ملت در دل میپروراندند


حالا ميدانيم که بايد به خودمان توکل کنيم و دل مبنديم به کاريزمای ناپايدار شخصيت هايی که دل به دلمان ندادند.... من يکی لااقل هنوز مطمئنم که چاره ای جز اصلاحات و اصلاح طلبی نداريم اما نبايد باز هم دل ببنديم به اصلاح طلبانی که تا گوشت و پوست و استخوانشان با نان رانتی نفت پرورانده شده اند.تا آنجا که مصلحتمان باشد همراهيشان ميکنيم اما بهشان دل نميبنديم و مطيع و ساکت همراهشان نخواهيم بود.


اصلاحات ما شکست خورد چون اصلاح طلبان حکومتی نماينده های شايسته ای برای يک جنبش بيست ميليونی نبودند،چون از سربازان گمنام دهه شصت شايد بيشتر ازين نميشد توقع داشت و ما اين را فراموش کرده بوديم!

Monday, May 22, 2006

فلک را سقف بشکافيم...

اين دو سه روزتو شرکت تا دلتون بخواد جنگ اعصاب داشتيم.حکايت تسويه سنوات معوق و انعقاد قراردادهای سال جديد و...!ساعات کارو به دلخواه خودشون زياد کردن با وعده پرداخت اضافه کار و يه جدول عجيب غريب برای پرداخت پاداش فروش که بخش عمده درآمد منو تشکيل ميده.عمده بحث و جدل سر همين جدول کذايی بود که در واقع شرکت رو مخير ميکنه بر مبنای يه سری پارامترهايی که به شدت به نفع خودشون تنظيم شده ميزان پرداختی هارو کاهش بدن.اولش به سرم زد که بگم قربان شما و بيام بيرون اما الان تو شرايطی نيستم که بخوام بيکار شم بعدش هم ديگه بعد اين همه کار ميدونم که کار کارمندی يعنی همين.هر جايی مشکلات خودشو داره:يه جايی حقوقت رو دير به دير ميدن،يه جا رييسش بداخلاقه،يه جا پر از زير آب زنی و مشکلاتی ازين دست و...پس چاره کار عوض کردن قفس نيست، آزاد شدنه.ايده هايی برای خودم دارم که اگه بتونم عملياتيش کنم ترک کنم اين اعتياد کوفتی به نون کارمندی رو.يه جاهاييش بايد خودم بجنبم يه جاهايی هم فيض روح القدس بايد مدد کنه.فقط سر جمع قضيه ميدونم روز به روز کمتر دست و دلم به کار ميره...

Saturday, May 20, 2006

ماه تلخ

تقريبا از بيست سالگيم کار ميکردم.بيشتر از سر يکدندگی که عجله داشتم زودتر روی پای خودم بايستم و عموما هم کار گل که بی تجربه بودم و بی سرمايه!حالا که بر ميگردم به گذشته نگاه ميکنم ميبينم بزرگترين فايده اينطور کار کردن برایم آشنا شدن با ادمهای مختلفی بود که هرکدام برای خود دنيايی بودند.


زمانی همکاری داشتم به اسم اقای ميم.ميم در اولين برخورد تحت تاثير قرارت ميداد يعنی چنان نيچه و اوشو رو با هم مخلوط ميکرد و از ابن عربی شاهد مياورد که حيران ميماندی.اما اين سحر فقط يکماه طول ميکشيد و اقای ميم از ماه دوم فقط همان حرفها را مدام برايت تکرار ميکرد و تو ميفهميدی همه آنچه که در چنته دارد همين است و بس!ميم غير از حقوق کار مشترکی که باهم داشتيم منبع درآمد ديگری هم داشت:به تعبير غربی ها ژيگولو بود و به تعبير شرقی ها آويزان.يعنی با زن يا دختری دوست ميشد و بعد ميشد شريک دزد و رفيق قافله.به مهوع ترين وضعی از آنها سواستفاده ميکرد و دقيقا هيچ حدو مرزی هم برای اينکار نداشت.نکته اينجا بود که اگر برای زيبايی ضريبی تعريف ميشد مثلا از صفر تا صد.اين ميم معزز نمره اش حداکثر ده بود و لاغير و من هميشه در تعجب بودم که اين حضرت اجل چطور اين نسوان فلک زده را استثمار و استحمار ميکند...اينها بماند ميم اما يک ويژگی آشکار ديگه هم داشت که لااقل بسيار به درد من خورد.ميم به شماره موهای سرش فيلم ديده بود و واقعا دايرة المعارف سيار سينما بود،هنوز که هنوز است من خيلی وقتها برای انتخاب فيلم ها متوسل ميشوم به حافظه ام و حرفهای ميم در مورد فيلمها ميشود معيار انتخاب و هيچ وقت تا بحال ازين انتخاب هايم پشيمان نشده ام.يادم می آيد مدام به من توصيه ميکرد حتما فيلم «ماه تلخ»رومن پولانسکی را ببين و بالاخره ۵شنبه اين توفيق دست داد و فيلم را ديدم.


ماه تلخ فيلم عجيبيست.ميتوانی ازش خوشت بيايد يا نه،ميتوانی تحسينش کنی يا نه اما نميتوانی به آن فکر نکنی.فيلم داستان روابط زناشويی دو زوج است که به صورت موازی پيش ميرود و اتفاق هايی اين توازی را تبديل ميکند به تقاطع.داستان تبديل عشق به نفرت و حکايت سادو مازوخيسم حاکم بر روابط انسانی.به رغم اغراق عمدی فيلم ميتوانی مدام خودت و بعضی ادمهايی که ميشناسی را در فيلم ببينی...ديدنش را تنها توصيه ميکنم فيلمی است که حتما بايد تنها ديده شود

Wednesday, May 17, 2006

خستگی در تايتانيک

اقرار ميکنم خسته ام.از خودم بيشتر ازهمه دنيا.دلم سکوت ميخواهد و کمی آرامش وکمی بيشتر امنيت.خسته ام از شنيدن حرفهايی که ميبينم چقدر با دنيايم فاصله دارند،خسته ام ازين تکرار مکررات چندباره،ازين کار عاشق کش بی پدر، ازين ...


پی نوشت۱:شايد همه اين گوشت تلخی ها بخاطر اين باشد که يک هفته ای هست که چشاييم طومارش با توفان دندان درد درهم پيچيده شده و اين برای ادمی که جهان را و لذت هايش را با خوردن و چشايی در ميابد کم از غرق شدن تايتانيک نيست!


پی نوشت ۲:اگر نبود اين کرشمه های گاه بيگاه خداوندی که زمزمه ميکند به ناز  :آرام باش و بدان من پروردگارم.نميدانم چطور ميشد تاب آورد اين روزگار بد سگال را!

Tuesday, May 16, 2006

کجاست پاچه ای که من گازش بگيرم

قله انرژی انسان رو در نظر بگيرين.اها خوب شد، حالا بياين پايين.پايين تر لطفا!ازين ناحيه سريع بياين پايين تر حرمت شرعی داره آها اينجا مقصود ماست.دقيقا نقطه کف نمودار انرژی.حالا شروع کنيد به چاله کندن برو پايين،پايين تر بازم ...ايول زدين به هدف من دقيقا اينجام!ته يه چاه که به چاه بابل گفته زکی...حتی حال تایپ کردن موجود نيست.دارم برای بهبود وضعيت به چند راهکار ذيل فکر ميکنم:اول مرخصی بگيرم برم خونه،بعد فکر ميکنم برم خونه چه غلطی کنم خوب؟در فاز بعدی به اين ميانديشم که برم پاچه مديرعامل محترم رو بدتر از سگ بگيرم يه ذره شر راه بندازم دلم خنک شه بعد با مرخصی مادام العمر برم خونه.اين راه حل هم مردوده چون بالاخره بايد برم خونه و همون سوال قبلی پيش مياد:برم خونه چه غلطی کنم؟(سانچو داره ازون گوشه هی پشت سر هم ميگه ارباب خداشير گاز رو که ازت نگرفته اما من مثل شير نر بهش بی اعتنايی ميکنم چون برا حتی اين کار هم بايد برم خونه و حوصله خونه رفتن نيست)


يهو دچار خشکيدگی چشمه نويسندگی شدم.نوشتنم نمياد.اوضام حسابی سگ ماله دلم فقط به اين خوشه که يه ابلهی يه جايی گفته بود اخرين ساعات مانده به سپيده دم تاريک ترين لحظات شبه


پی نوشت سانچويی:ارباب تنها!ارباب خسته!ارباب زخمی!ارباب حيرون!ارباب اينجوری که ميشه قد خرم دوسش دارم ...

Monday, May 15, 2006

بارديگر شهری که دوست ميداشتم

شهر زمانی برای خودش آباد بود.راه آهن تهران-مشهد از آنجا ميگذشت و باعث شده بود تا قصبه علی آباد به شهر شاهی تبديل شود.شايدنزديک ترين مرکز جمعيتی به زادگاه رضا شاه بودن مزيد علت شدتا کارخانه های کنسرو سازی و گونی بافی و يک کارخانه نساجی درآنجا تاسيس شود.مهاجرين برای کار کردن به شهر جديدی آمدند که به سرعت آباد ميشد.در زمان پهلوی دوم کارخانه نساجی ديگری و دو بيمارستان در شهرساخته شدند.شهر داشت شهر ميشد.به دليل  کارگرپذير بودن قوميت های مختلف در شهر گرد هم آمده بودند و همين جو تساهل ومدارا را رفته رفته بر شهر حاکم ميکرد-يک جامعه کوچک چند فرهنگی-رونق همچنان برقرار بودتا عصر انقلاب که شهر چند پاره شد،بخشی از مردم اطراف شهر به شاه دوستی معروف و اکثريت مردم در داخل شهر هم به علت همان بافت موجود کارگری پذيرای ايده های چپ بودند.انقلاب که پيروز شدزمان تسويه حساب فاتحين با مغلوبين آغاز گشت.مثل آن حکايت برشت ابتدا حاميان سلطنت از دم تيغ گذشتند و بعد جنگ مغلوبه شد بين چپگرايان و مذهبی ها!اکثريت مردم به نوعی به چپگرايان تعلق داشتند ازين رو از شهر های اطراف برای حمايت از به اصطلاح حزب اللهی ها بزن بهادر به شاهی که روز به روز بيشتر قائم شهر ميشد صادر ميگشت-روايت ميکنند که همين دکتر توکلی دايم الکانديدای رياست جمهوری ان روزها در بهشهر گروه های حمله را برای ضربه زدن به چپيها ساماندهی ميکرد و به شاهی ميفرستاد-ازين درگيری های  خيابانی خاطرات گنگی دارم که پررنگ ترينش حضور سه مجاهد کتک خورده در انباری قديمی خانه پدر بزرگ بود که از ترس گريه ميکردندو پرسال ترينشان به زحمت بيست سال داشت.شهر سرانجام به قائم شهر بودن تن نهاد.اما بذر کينه همه جا پاشيده بود.اين يکی برادر آن يکی را کشته بود،آن يکی پسر ديگری را به زندان فرستاده بود و...در شهر کوچک همه به هم با ترديد نگاه ميکردند.از دو سينمای شهر يکی در آتش انقلاب سوخت و ديگری چند سال پيش تعطيل شد.کارخانه ها هم يکی يکی به همين سرنوشت دچار شدند.راه آهن اهميت ترانزيتيش را از دست داد و شهر روز به روز کمرنگ تر شد.بی هويت و تنها!


تنها دلخوشی شهر در آن روزها تيم فوتبالش بود که همه مردم را به حمايت گرد هم جمع ميکرد.چپ و مذهبی و سلطنت طلب را ميديدی که برای تيم نساجی هورا ميکشند.اما تيمی که مساوی گرفتن از ان در قائم شهر آرزوی هر حريفی بود با تحليل رفتن شهر تحليل رفت.از ليگ برتر به ليگ يک و از ليگ يک به دسته دوم.امروز که خواندم نساجی ۲ باره به ليگ يک برگشته هم دلم گرفت و هم شاد شدم.شايد شهر من حالا باز هم بتواند فلسفه وجودی ديگری بيايد و باز هم رشد کند.هر چه باشد سرزمين مادريست و خانه پدری،دل بستم به آباد شدنش.چنين باد!

Sunday, May 14, 2006

کابوس

سه روز ازين دندانپزشکی مستطابی که رفتم ميگذره و همچنان دهنم مزه سگ مرده ميده...نميدونم تاثير داروی بی حسيه يا بد طعمی ازين جانب ميباشد.امروز بايد دوباره برم برای ايجاد فضای باز در دندان. به تعبير برادر گورباچف گلاسنوست دندانی! دلم کمی گرفته،حس خوشايندی ندارم.سانچو ميگه از دندون پزشکی ترسيدی داری بهانه مياری ولی خودم زياد باهاش موافق نيستم حوصله کل کل هم ندارم.ديشب خواب ديدم جايی هستم پر از مار-اونم من که مار ميبينم تو تلويزيون قبض روح ميشم-مارها از سر وکولم بالا ميرفتن ولی يادم نمياد نيشم زده باشن.تو شون يه مارسفيد بود که خالهای درشت مشکی داشت و از همه بيشتر ترسوند منو.شروع به فرار کردم مار ها دنبالم اومدن. بعد يکی از مارهای شروع کرد به پرواز کردن داشت نزديک و نزديک تر ميشد و من انگار تو همون لحظه فهميدم که اين همش خوابه وحشتناک تلاش کردم که بيدار شم و قبل ازينکه مار محترم دخلمو بياره بيدار شدم خيس عرق و هراسان.۲ ساعت خوابم نبرد.خلاصش اين که فقط مار پرنده تو کابوس هام نداشتم که شکر خدا اونم اضافه شد.


پی نوشت:فکر کنم حجم عزيز دردونگي خونم اومده پايين.والده ماجدمون بعد از يکسال قول دادن نزول اجلال کنن تهران.تازشم تولدشون هم بود تازشم هميشه که ميان با خودشون برکت ميارن.فکر کنم برن و بيان من يه مدت فقط خواب بره و آهو ببينم و لاغير!

Saturday, May 13, 2006

سه گانه انسانی

تامس هريس کتاب باارزشی داره به اسم وضعيت آخر.تو اين کتاب توضيح ميده که هرانسانی در کنش ها و واکنش هاش بر اساس سه ساختار روانی واکنش نشون ميده:


۱-والد:ساده بخوام در مورد والد صحبت کنم ميشه تشبيهش کرد به يه سخنگوی پرتجربه درونی.والد دقيقا حاوی تمام نکاتيه که به ما تو زندگيمون گفته شده،والد عموما شمول عام داره،قدرتمنده چون تمام تلقينات کودکی رو با خودش داره.والد استدلال نمياره هميشه حرفاش همينه که هست.بخاطر همين پيشينه قدرتمندش قويه و کنار اومدن باهاش دشوار.بارزترين ظهور بيرونی والد تو يه جامعه ميشه سنت.سنتها هم خالق والد های فردي اند و هم مخلوق والد های پيشينشون.ما معمولا در مورد سنتها چون و چرا نميکنيم.از خودتون بپرسيد ببينيد چقدر تا حالا با جمله هايی مثل:«اين رسمه،عرفه دينه،مردم چی ميگن و...»روبرو شدين بدون اينکه بتونين اينا رو منطقی به چالش بکشين.هر موقع ديدين صدايی از درونتون داره حکم ميکنه و قضاوت، اونم بدون تجزيه تحليل منطقی، بدونيد داريد صدای والدتون رو ميشنوين.


۲-بالغ:بالغ بخش پويای روان ماست.بايد پرورش پيدا کنه و بهش توجه بشه تا بتونه همپای والد و حتی بالاتر عرض اندام کنه.مدام در حال چون و چراست.هيچ واقعه ای رو بدون استدلال نمیپذيره.به جای قضاوت کردن تجزيه و تحليل ميکنه.فرديت رو به رسميت ميشناسه.بالغ نماد تفکر روزآمد ذهن ماست.


۳-کودک:هر کدوم از ما درون خودش يه کودک احساساتی داره که مدام در حال رويا پردازی و خواستنه.کودکی که نماد احساسات و عواطف ماست در هر لحظه از زمان.کودک به شدت محتاج نوازشه و هميشه در حال خواستن.کودک درخواست ميکنه،لج ميکنه و ...!هر موقع که يه رژيم غذايی جدی رو بخاطرهوس يه بستنی شکستين،هر وقت که گفتين من از فلانی متنفرم و هر وقت که احساسات تند از خودتون نشون داديد بدونين اين کودک درونتونه که داره براتون تصميم ميگيره


هر ۳ بخش وجود انسان با ارزشند و وجودشون لازمه.بدون والد ما موجود بی ريشه ای ميشيم که بايد همه چيز رو از ابتدا تجربه کنه،بدون بالغ بايد با هر پيشرفت فردی و اجتماعی خداحافظی کرد و بدون اون کودک شيطون زندگی شايد اصلا ارزش زيستن نداشته باشه اما اين وسط خيلی مهمه که بدونيم در هر لحظه از زمان کدوم بخش وجودمون داره حرف ميزنه و ابتکار عمل دست چه بخشيه.مهمتر ازون شايد اين باشه که چنان بالغمون رو تقويت کنيم تا بخش مسلط وجودمون باشه و بتونه از تبديل والد به تحجر و کودک به هوسرانی جلو گيری کنه.


پی نوشت :انگيزه نوشتن اين پست اول از همه ديدن فيلم آتش بس خانم ميلانی بود که ديدنش رو به هيچ کس توصيه نميکنم.دوم و مهمتر ازون ديدن ادمهايی که تا حد عجيبی گرفتار والد يا کودکن و خدا ميدونه که چقدر اين روزها دارم با اين انسان ها روبرو ميشم.اطلاعات بيشتری خواستيد حتما کتاب وضعيت آخر رو بخونين  

Thursday, May 11, 2006

دندانپزشکی که ميرفتيم

دندانم ديشب شکست.به همين سادگی.بايد به خودم تسلا ميدادم:فدای سرت ناز پسر!با آل علی هر که در افتاد ور افتاد!شکستنی بالاخره بايد بشکنه و ....اما صبح با احساس سوراخ ميان دندانم که به سوراخ لايه ازن فرموده بود تو در نيا که من درومدم مثل يک فروند شير نر رفتم دندونپزشکی.بايد اقرار کنم دقيقا با همون حسی رفتم که شير نر فوق الذکر اگه ميخواست بره ختنه بشه ميرفت.زشت ترين خانم منشی که تو عمرم ديده بودم منو فرستاد خدمت اقای دکتر که بايد اذعان کنم بسيار دکتر جذابی بود اما خوب انصاف بديد که خوشتیپيش نه به کار من ميومد نه برام دندون ميشد.اقای دکتر گفت بايد عصب کشی بشه و شروع کرد.حالا وسط کار-منظور کار شريف دندون پزشکيه-دکی جون هوس کرد از دندونام دوباره عکس بگيره.فرمودند دهنتو نبند بدو بيا.بنده هم با دهن باز تو کلينيک راه افتادم بريم عکس جانبی بگيريم.حالا تصور بفرماييد يه ادم ۱۹۲ سانتی صد کيلويی روکه با دهن باز داره اينورو اونور ميره..خندم گرفته بود دکتر هم هی التماس ميکرد قربونت برم يه وقت نبنديشا...خلاصه ازون اصرار و از من انکار تا عکسو گرفتيم برگشتيم بنده دراز شدم رو يونیت دندون پزشکی مقام منيع طبابت!تو همين احوالات شکنجه روحی هم مزيد علت درد دندون شد.يکی تو کلينيک اين اهنگ«های خانم يواش يواش»بلک کت رو گذاشت.منم حساس حالا با اين تجميع دهشتناک قر تو کمر و دهن تا به اخر باز و دست تا مرفق داخل اون اق دکترنميدونستم بايد چه ميکردم.اخرش شروع کردم تو خيالم رقصيدن.خدايا تا انقلاب مهدی اين ذهن خلاق رو از ما نگير.خلاصه تهش رو بگم معلوم شد انتهای يکی از ريشه های دندونم مسدوده.من فکر کنم اين مسدوديت ريشه در ناموس پرستی من داره که کلهم اجمعين ازچيزای مسدود خوشش مياد.خوب هر کی يه جوريه ديگه...سرانجام قرار شد يه جلسه ديگه صبر کنيم ببينيم با دعای خير مومنين و مومنات از بنده رفع انسداد به عمل مياد يا نه...


پی نوشت۱:درد تو تمام صورتم داره پخش ميشه...البته ما راست قامتان جاويد تاريخيم


پی نوشت ۲:يقين کردم که لذت و درد دو روی يه سکه اند.هر کی شک داره بره بگه از فکش عکس بگيرن.درد اون لحظه ای که اين پنس داره زبون و غيره ادم رو جرواجر ميکنه مقايسه کنيد با لذت وقتی که دکتر جان ميگه تموم شد درش بيار.جان من اگه اون درد نبود اين لذت معنا پيدا ميکرد؟


 

Wednesday, May 10, 2006

ترانه دلتنگی

خنده های تو/کودکی ام را به من ميبخشد/و آغوش تو/آرامش بهشتی/و دست های تو/اعتمادی که به انسان دارم...چقدر از نداشتنت ميترسم بانوی من(عباس معروفی)


واضح و ساده بگويمت دلم برايت تنگ شده،اگر ميگويم دلتنگ توام صرفا به اين خاطر است که هيچ لغت دربدر ديگری درين کاخ بلند ادب پارسی نميابم که بتوان با آن شرح داد اين حس سنگين و تلخ در عين حال عزيز را والا دلتنگی کجا و اين حس غريب و قريب اين روزهايم کجا!حالا بيا سر واژه بلوا نکنيم.دلم برايت تنگ است و آرزوهايم همينطور جلوی چشمانم تقليل ميابند.رويای داشتنت قافيه را ميبازد به خيال ديدنت.آرزوی ديدنت جايش را ميدهد به تصور شنيدن صدايت و...آخرش فقط برايم همين خيالت ميماند که هر وقت که بخواهم با من است.خدا را شکر بانوی من که راه گذر بستن بر اين یکی را هنوز ياد نگرفته اند. من ميمانم و خيال شبروی تو که هميشه از راه دگر می آيد وغافلگيرم ميکند...


پی نوشت:عمر اگر عمر باشد بايد با تو بگذرد،چه لذتی دارد پا به پای تو زيستن بانوی من!

Monday, May 8, 2006

دو ترانه،يک زندگی

تبسم نقش نيرنگه من ازشب شاکيم ای يار/طلوعم رو تماشا کن منو دست غزل بسپار/منو پاکيزه کن از خواب ازين لکنت ازين تکرار/رها کن آرزوها رو ازين زندان بی ديوار...من از بند نفس جستم،حسابم با خودم پاکه/ميون گود فريادم سکوتم گرده بر خاکه/يه زخم تازه کم دارم برای باور پاييز/خرابم کن که دلگيرم ازين آبادی پرهيز/منو تا گريه ياری کن حريص امن آغوشم/منو بشناس که از يادت همه دنيا فراموشم...


اولين بار تو ماشين امير شنيدمش و توجهم رو جلب نکرد.بعد وقتی حرف ترانه فيلم حکم شد که چقدر خوب رو فيلم نشسته امير بهم گفت که اين خوانندش همون رضا يزدانيه که گفتی زياد ازش خوشت نمياد.بعد رفتم دنبال خريدن البوم پرنده بی پرنده که اکثر ترانه هاش کار يغما گلروييه.تو همه ترانه ها اين آهنگ شبنم بيداری يه چيز ديگست.همه آلبوم رو که گوش کنين به اين نتيجه ميرسين که اگه مسعودکيميايی خواننده ميشد احتمالا يه همچين چيزايی ميخوند.سبک کار راک ايرانيه و يه ذره دير ياب.بايد باهاش مدارا کنيد تا يواش يواش خودشو بهتون تحميل کنه!


Did I disappoint you or let you down/Should I be feeling guilty or let the judges frown/'Cause I saw the end before we'd begun/Yes I saw you were blinded and I knew I had won/So I took what's mine by eternal right.
Took your soul out into the night/It may be over but it won't stop there/I am here for you if you'd only care.You touched my heart you touched my soul/You changed my life and all my goals/And love is blind and that I knew when/My heart was blinded by you


ترانهgoodbye my lover جيمز بلانت رو اولين بار آزاده کشفش کرد.من طبق معمول تونستم از سايت ميثم داونلودش کنم و بی اغراق عاشقانه ترين آهنگيه که تا حالا شنيدم.هر بار گوش کردنش نفسم رو بند مياره.


به ظاهر دو ترانه و سبک کار و جايگاهشون هيچ ارتباطی به هم ندارن اما لحظه هام اين روزا دقيقا تقسيم ميشن بين اين دو تا آهنگ.هردوتاشون رو خيلی خوب ميفهمم.هردوشون انگار اين روزها حديث نفسن.از چيزهايی ميگن که خودم به خاطر زبان الکنم بلد نيستم اينطور به جهان بيرونی هديه شون کنم...


پی نوشت يک:دقيقا تو مدار صفر درجه انرژيم.کاش جايی برای گلايه بود يا بهانه ای برای خالی کردن دلتنگی...


پی نوشت دو:بر قوزک پام لعنت اگه تو همين هفته نرم MP3 Player بخرم.به اين تداوم موسيقی به شدت محتاجم.به اين دل سپردن به رويای کلمات موزون...


 

Sunday, May 7, 2006

شب را ز خود بيرون کنيم

از وقتی احساس ميکنم اين يه قرون دوزار ها، جواب درد ما نيست واين يک دو پياله می، کفاف مستی ما رو نميده يه جورايی دست و دلم به کار نميره...روزهای اول کار يادم مياد شور و شوق غريبی برای هر پروژه داشتم حتی يه وقتايی واقعا از فکر و خيال کارها مريض ميشدم.انگار من بدجور بنده افراط و تفريطم.يا ازون ور بوم ميفتم يا ازين ور...نا شکری نميکنم.ميدونم همينم که هست شايد برای بعضی ها آرزو باشه اما خوب...


پی نوشت ۱:از همه اتفاقاتی که برام افتاده اينو خوب ياد گرفتم که آدم نااميد حتی از آدم مرده هم اوضاش بدتره.مرده تحقير نميشه ولی نااميد چرا.نااميد نيستم من برای مبارزه خلق شدم نه برای باختن.وان يکاد ميخونم و سر فرازميکنم تا بردمد خورشيد نو!


پی نوشت ۲:رامين جهانبگلو فيلسوفه نه سياستمدار.دانشمنده نه چريک.اگه آستانه تحملتون برای شنيدن کلام مخالف انقدر پايين اومده حضرات که حتی تاب نرم نوشته های امثال دکتر جهانبگلو رو هم ندارين پس به اخر خط خيلی نزديکيد.۸ سال دوره خاتمی باعث شده بود لااقل وقتی اسم وزارت اطلاعات مياد از ترس به خودمون نلرزيم اما انگار باز بساط شفاف کردن هويت دگرانديشان اين خاک محنت زده به راهه...اين نيز بگذرد آقايان!

Friday, May 5, 2006

در باب مهرورزی

وبلاگ آيدين را خوانده ام و نوشته آلن را ...سری به وبلاگ نگاه زده ام وحالا کلمات در ذهنم ميچرخندو ميچرخند و ميچرخند.انگار برگهايی باشند ميان يک گردباد توفنده...چنان با شتاب ميچرخاندشان که حتی فرصت نميکنند دستان هم را بگيرند و جمله شوند.هر سه به نوعی از مهرورزی ميگويند.دلم خواست چشمانم را ببندم و هر چه که به ذهنم می آيد از ازدواج و مهرورزی اينجا بنويسم:


فکر کنم آمريکايی ها ضرب المثلی دارند که ميگويد:«عاشق شدن يک تصادف است ولی عاشق ماندن يک شغل».به نيمه اولش کاری ندارم اما جدا عاشق ماندن حتما يک هنر و يک کار تمام وقت است.برای خود من مدتها طول کشيد تا بفهمم برای يک رابطه سالم زناشويی داشتن نان همان اندازه مهم است که مهر ورزی و ارضای جسم همانقدر اهميت دارد که اقناع روح.ميتوانيم و ممکن است در صدهای کمّي متغيری به اين مسائل بدهيم اما نميتوانيم حذفشان کنيم.وقتی از عشق حرف ميزنيم در ذهن من رابطه ای شکل ميگيرد مملو از تحسين،حمايت،امنيت و محبت.اين رابطه اما پيش شرط هايی دارد.يکم: ذهنيت «به دستش آوردم پس کار تمام شده» بزرگترين اشتباه تاریخی عشاق است که انگار هيچ وقت تمامی ندارد.من فکر ميکنم وقتی وصل رخ داد و شوق وصل زايل شد تازه کاراصلی شروع ميشود.دوم: بايد گوش کردن را خوب ياد گرفت.اگر تو نتوانی در مورد عادی ترين اتفاقات روز مره ات اسوده حرف بزنی و تاييد دريافت کنی-منظور از تاييد حمايت بی قيد و شرط است حتی وقتی اشتباه کرده ای- پس هرگز اين امنيت را نخواهی داشت که زمانی بتوانی در مورد مسايل بزرگتر هم به همدردی همراهت متکی شوی و اين آغاز گسست است.سوم: مهم است به علايق شريک عاطفی احترام گذاشته شود.من هيچوقت نتوانستم بفهمم چطور ميشود کسی را به مفهوم واقعی کلمه دوست داشت و دوست داشته هايش را تخطئه کرد.مثلا به خانواده يا برخی علايقش بی اعتنايی کرد.اسم اين هر چه که باشد عاشقانه دوست داشتن نيست،شايد حس تملکی باشد  غنی شده با مهر اما به تمامی مهرورزی نيست.چهارم: اگر در رابطه ای از رشدطرف مقابلمان-حالا در هر زمينه ای-نگران شديم ميشود پيشاپيش فاتحه دوست داشتن را خواند.اگر ياد نگيريم که با هر قدم رو به جلوی همراهمان از شادی سر شار شويم خيلی زود پايان را آغاز ميکنيم.پنجم:تلاش برای پرهيز از همسان سازی و به رسميت شناختن اين است که ما دونفريم با تفاوتهای مشخص.پس ممکن است متفاوت فکر کنيم،عمل کنيم و حتی دوست بداريم.اکثر وقتها زوج ها به جای اينکه تلاش کنند اين تفاوت را به رسميت بشناسند و زبان متفاوت هم را درک کنند سعی ميکنند به يکسانی برسند که در ظاهر آسانتر است و فراموش ميکنند که به تعبير جبران خليل جبران معبد برای مستدام بودن به دو ستون مختلف احتياج دارد که بينشان فاصله ای معقول وجود داشته باشد.همه اين پنج شرط از نظر من اکتسابيند،بايد خواست و ياد گرفت...حرف باز هم بسيار است اما ترجيح ميدهم نظرات شما را هم بخوانم شايد يک پست مکمل برين نوشته لازم آمد!

Wednesday, May 3, 2006

مينويسم

مينويسم،من به مدام نوشتن اينجا و به بودن با همه دوستانی که طی اين مدت تو اين فضای مجازی پيدا کردم محتاجم.اگر بتونم از پس اين خودسانسوری ذهنی بر بيام نوشتن اينجا رو ادامه ميدم.


۱-همين مونده بود شيخک قطر بياد تهران يادمون بندازه که خليجمون عربیه!ايشون از اصطلاح خليج عربی فارسی تو سخن رانيشون  استفاده کردند برادر رييس جمهور قوی پنجمون هم مثل بز نشستن تماشا کردن! شکر خدا رهبران جمهوری اسلامی چنان سرگرم ايستادن در برابر آمريکای جهان خوارند که نه وقتشو دارن نه حالشو که به ادعاهای برادران مسلمان در امارات و کويت و قطر...توجه کنند.حضرات بالاتر گذاشتن کلاه درين موارد چاره سازه!


۲-برام جالبه:۸ سال عراق عرب با ما جنگيد.سربازای سودانی،اردنی،فلسطينی هم کنارعراق جنگيدند.عربستان سعودی ۴۰۰ زاير ايرانی رو در مکه کشت و به همراه بقيه شيخ نشين های جنوب خليج فارس بيش از سی و پنج ميليارد دلار به عراق در طول جنگ کمک مالی کرد.همين حالا امارات در مورد جزاير سه گانه ايرانی ادعای ارضی داره،کويت مدعی ميدان گازیه آرش،قطر به خليج فارس ميگه خليج عربی و...اونوقت همه اينا جوابش تو ايران ميشه مرگ بر اسراييل.واقعا پيدا کنيد پرتغال فروش را...


۳-«عقايد يک دلقک»هاينريش بل رو خوندم.توصيه دوست خوبم زبان مادری بود و اقرار ميکنم بسی خوب توصيه ای بود.چاپ اين کتاب که نوک تيز حملش متوجه جزم انديشی مذهبيه تو ايران يه ذره بيشتر شبيه امداد های غيبيه.کتاب طنز درخشان و زير پوستی داره و ميشه يه نفس خوندش.من که خيلی لذت بردم! 


پی نوشت۱:اين دو سه روزه انقدر بهم لطف کرديد که هم من و هم سانچو شديدا شرمنده شديم.از همه هزار هزار بار ممنون از گلناز يکی بيشتر!


پی نوشت ۲:اين ترجمه آزاده تو وبلاگ ميترا الياتی نويسنده...انگار همه اعضای اين خانواده دارن يه چيزی ميشن جز شخص شخيص خودم!


پی نوشت سانچويی:ارباب نگران نباش!بعدا که ديدی دستت به جايی بند نيست بيا در مورد خودت بنويس:من چون شمعی سوختم و روشنگر راه آيندگان شدم!!!

Tuesday, May 2, 2006

ترديد۲

به هر بهانه ذهنی متوسل ميشم برای نگه داشتن اينجا...يه جورايی تنها فضای دنيا بود که من توش دقيقا خودم بودم.سانچو هم معتقده بايد نگهش داشت.ميگه:«هر چه که تا بحال ميخواست بشه شده...اگه بذاری بری جای ديگه يعنی اينجا کار بدی ميکردی و چيز بدی مينوشتی و...هر جای ديگه ای بری هم ميتونن دوباره پيدات کنن و...».من اما ميگم هر کلمه ای که ميخوام بنويسم ناخوداگاه تو ذهنم اتو کشيده ميشه،راحت نيستم برای نوشتن،مثل همين حالا که باز مينويسم و پاک ميکنم-اين جمله کاری نکن که همه چيز سخت تر شه هم مدام تو ذهنم چرخ ميخوره.اينکه اگه نميشه بار از روی دوش يه عزيز برداشت لااقل مشکل بيشتر ازين اضافه نکرد و...


پی نوشت۱:اينو ولی نگم حتما خناق ميگيرم:آخه چرا اينکارو کرديد سر کار خانم؟وبلاگ فضای شخصيه،خصوصيه...يه ذره فکر کن ببين کارتون چه فرقی داشت با اينکه بريد مثلا دفتر خاطرات يه آدمی رو از تو کشوی ميزش بدون اجازه برداريد و منتشر کنيد؟هر چی فکر ميکنم که من چه هيزم تری به شما فروختم نميتونم به نتيجه برسم.حريم خصوصی اصلا براتون معنا داره؟اتفاق های بعدش رو ميتونم درک کنم هرچند باز هم نميتونم تاييدش کنم ولی کار شما رو حتی نميتونم درک کنم.ازون اتفاق هايی که نميشه ازش گذشت.


پی نوشت ۲:دلم نميخواد نظر خواهي رو غير فعال کنم.سر جدتون به مخاطب پی نوشت يک بد و بيراه نگيد.يه وکيل مدافع داره با دو متر قد و صدو سی کيلو وزن.منم اين روزا تنها چيزی که کم دارم بادمجون زير چشمه...