حدودساعت ۱ ديشب بود داشتم ميخواندم و مينوشتم.ناگهان با خودم فکر کردم که چقدر خسته ام و چقدر سعی ميکنم اين خستگی را به روی خودم نياورم و همين باز چقدر خسته ام ميکند...هيچ دقت کرده ايد اين شادی های کوچک زندگی بعضی روزها چقدر کم شمار ميشوند و دير ياب؟
اين وسوسه رها کردن خود و افتادن به سمت تاريک زندگی بعضی وقتها چنان قدرتمند ميشود که دوام اوردن سخت غير ممکن مينمايد.ترسناک اين وسط آن است که برای فروريختن نبايد کاری بکنی، که صرفا بايد هيچ کاری نکنی...
دلم سرکشی ميخواهدو رها کردن و طغيان...اين روزها کاش ميدانستی بانوی من چقدر توسل ميکنم به تو و دخيل ميبندم به عطر خاطره حضورت برای انسان ماندن.صبوری بی تو ترک بر ميدارد بانوجان!
پی نوشت:خدايی هست روی همين زمين ناپاک.خدايی که بعضی وقتها در يک غزل حافظ تجلی ميکند يا در يک بيت مثنوی يا در بوی خاک باران خورده و اين روزها در ياد تو...همين مطمئنم ميکند هنوز برای زانو زدن برابر تاريکی زود است...زندگی بايد کرد!
زندگی بايد کرد...اين پستت يه جوری بود.انسانی کاملا انساني....
ReplyDeleteزندگی بايد کرد
ReplyDeleteو به سر شاخه ی نمناک گره بايد زد
يک سر رشته ی عمر...
اين روزها زياد دچار اين خستگیها میشم و زياد اين خستگیها بيخ گلوم رو میگيرن و تا مرز خفقان میبرندم و در لحظهی آخر مجالی برای تنفس دوباره میدن و باز همهچيز از نو. توی اين گير و بير٬ هيچ چيز جز فرصتی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن٬ شوق زندگی رو ـ هرچند ناچیز نو زودگذر ـ در آدم زنده نگه نمیداره. يا حق!
ReplyDeleteآری زندگی بايد کرد و راه چيزی جز آن نيست .
ReplyDeleteعاشقانه زندگی بايد کرد.
ReplyDeleteدلم برای همه ی سادگی انسانی همه ی انسانها تنگ ميشود.
می فهمم آره زندگی بايد کرد
ReplyDeleteاوهوم... همينه!
ReplyDeleteصبوری بدون او ترك برميداره...
ReplyDeleteهيچ دقت کرده ايد اين شادی های کوچک زندگی بعضی روزها چقدر کم شمار ميشوند و دير ياب؟
ReplyDeleteآخ گفتی ...!
آهان اين درسته
ReplyDeleteآره تاواريش خيلی زوده ولی کاش يکی با اطمينان ميگفت که در پس اين روزهای تاريکتر از شب يقينا کورسوئی هست ، هيچ فکرش رو کردی که اگه نباشه .... ول کن ، فعلا فقط بايد بريم ! هر آنچه خسرو کند......
ReplyDeleteتا شقايق هست....
ReplyDeleteخسته...خستگی...نميدونم بدجوری انگار ويروسش افتاده تو هوای تهران... کوله بار سنگينی رو حمل ميکنيم که خودمون هم نميفهميم کی اينقدر سنگين اش کرده...
می فهمم برادر
ReplyDeleteو چه راه حل خوبی خودت پيدا کردی، هيچ کاری نکردن جز نگاه
و خدايی که در اين نزدکی است...
ReplyDeleteرفيق...
ReplyDeleteويرانی حجم خاکستری در پيش است...
با تولدی دوباره...
با تبادل لينک موافقی؟
نمی خوام دوستان خوبم رو ناغافل از دست بدم...
توسل کردن به عشق رو بيش از هر چيزی باور دارم. تو اين فشار بار خستگی ها و دویدن های روزمره دلم يه گوشه دنج می خواد ساکت، آروم، بی هياهو، بی دغدغه کارها و حرف ها که من باشم خدا باشه و عزيزترين عزيز دنيا.
ReplyDeleteنگه سکوت ...
ReplyDeleteآره خوب! زندگی ...بايد...کرد!!!
ReplyDeleteدر برابر تاريکی بايد زانو زد!
ReplyDeleteزندگی چيزی نيست که لب طاقچه عادت از ياد من و تو بود .
ReplyDeleteزندگی شستن يک بشقاب است
زندگی يافتن سکه دهشاهی در جوی خيايبان است.
چقد خوبهآدم هميشه يه بانو داشته باشه يا برعکسش!
ReplyDeleteاز ته دل ل ل ل ل ل آرزوی روشنی ميکنم براتون که هیچ تاریکی نتونه بهتون غلبه کنه(زبونم لال)
:)
آه ای زنگی
ReplyDeleteاين منم که از هم پوچی
از تو لبريزم
«با» همه پوچی نه از همه پوچی!
ReplyDeleteسلام.
ReplyDeleteوبلاگ جالبی داری و همين طور دستنوشته های خوب....اسم وبلاگت رو ديدم ياد اضدادافتادم ....شايد ناخواسته باشه شايدم با برنامه حالت اضداد درنوشته هايت وجود داره و اين خودش يه هارمونی ايجاد می کنه.....
می تونم حرف از خستگی رو بفهمم وهمين طور معنی وسوسه بای جلو گيری از ريزش رو..
در هر صورت خوشحال می شم به منم سر بزنی و نظر گران بهات رو برايم بنويسی.
موفق باشی و هميشه شاد
فک نمی کنی تاريکی ها زورشون اونقدر زياده که حتی اگه نخوای به زور.. به زانو درت ميارن؟!
ReplyDeleteتو اينهمه به بانو فکر می کنی.. اون چقدر به ياد توست؟؟؟
آره راست گفتي. کافي است هيچ کاري نکني، اونوقته که ميبيني با سر داري سقوط ميکني.
ReplyDeleteاميری......طغيان و سرکشی رو هستم و البته يه غزل خافظ رو! .......و درک می کنم وسوسه هارو و زانويی که ميلرزه ولی خم نميشه....
ReplyDeleteسلام . ممنون از احوالپرسيت از طريق دوستان . خوش باشی رئيس .
ReplyDeleteسلام . خوبيد دوست عزيز . وبلاگ جالبی داريد .
ReplyDeleteميدونی چيکار کردم
ReplyDeleteبه خودم اعتماد کردم . کيفم رو برداشتم.
گفتم خداحافظ نه به وعده ی پولشون گوش کردم. نه به زنگ های مکرر در مکرر تلفنهاشون پاسخ دادم ... حالا همش رهاييه و چيزی که دوست ش دارم قوطی ها و استانداراد رو ريختم دور حالا هرچيه رنگه و نور و طرح. . .
دستي به كار چيدن نيست, همه زير پا له مي كنند و مي روند ....گيج شده ام....يعني همين تماشا ما را بس بود؟
ReplyDeleteقصه همينه...مثل خدايی که يه ادم عادی ميشناستش با چيزی که تو قلب يه عارف تجلی ميکنه چقدر متفاوت و چقدر همگونه...
ReplyDeleteسلام دوست عزيز دردهايت مرا به ياد خاطرات تلخ گذشته ام انداخت عمر سياهی و تاريکی کم است هرچه که باشد سپری خواهد شد به روشنايی ها فکر کن به نور خورشيد به اميد به آينده درخشان به انسانهای دلسوز و مقاوم به زندگی به دوست داشتنها و عشق ورزيدنها به دانشجوی طالب علم و حقيقت و... موفق باشيد
ReplyDeleteتا كي؟؟
ReplyDeleteچرا همينجوري بدون تلنگر ياد هم نيفتيم؟؟
سلام.مرسی بهم سر زدی و نظر دادی.
ReplyDeleteممنون..........
موفق باشی..............و شاد وپاینده....
سلام
ReplyDeleteبلی٬خدا هميشه و همه جا هست٬کو چشمی که او را ببيند و دلی که او را حس کند...زندگی هم هميشه هست...همينه که هست...بايد زندگی کرد...خدا قوت!
ReplyDelete