از رابطه که بیرون می آییم، بخش بالغ روان مان می داند که چیزی تمام شده، که دیگر دو تا آدم رابطه، ربطی بهم ندارند. که قصه ی نشدن های اینطوری، معمولن آدم بد ندارد، که نشدن ها ناشی از بد طینتی نیستند، جزیی از رقص زندگی اند و باید مثل رسیدن به نرسیدن احترام گذاشت...اما همزمان آن کودک احساساتی عمق روان ما، چنین چیزی را نمی پذیرد. خودخواهی ذات کودک است. این کودک دلش می خواهد به رغم پایان رابطه و در حالی که خودش آزادانه دارد گل می چیند، گل سابق، مثل یک آفتابگردان حرفه ای مدام چشمش به دنبال خورشید ذات ذی وجود ایشان باشد. خوب بدیهی است که نمی شود. آدم ها با هر درجه از شدت و ضعف عواطف بالاخره باور می کنند که چیزی گذشته و تمام شده و از پی زندگی شان می روند.
مدیریت تضاد این بالغ و کودک کار اسانی نیست. بدون این مدیریت ما یا توی سر کودک می زنیم و او را بخاطر حسش تحقیر و تادیب می کنیم یا تن می دهیم به کودک و تلاش می کنیم به آدم سابق زندگی مان صدمه بزنیم، آزارش دهیم و یا در بهترین حالت رنج و غم را می پذیریم و به جای ویران کردن دیگری، شکنجه ی دایم خودمان را آغاز می کنیم. هر دوی این راه ها منتهی به خود ویرانگری هستند. بهترین راه حل، انقدری که من آموخته ام ایجاد دیالوگ میان بالغ و کودک است. یک جور هایی باید رنج کودک را به رسمیت شناخت و اجازه تحقیر کودک درون را به بالغ نداد و متقابلن باید راه حل های بالغ را تایید کرد بدون اینکه تسلیم توفان احساسی کودک شد.
خلاصه اش کنم باید بتوانیم برای کودک رنجیده درون مان مادری کنیم و برابر جهان بیرونی بالغ باشیم. رابطه ای که تمام شد، دیگر تمام شد؛ گذشته ای که گذشت، دیگر گذشت. اگر واقعن کسی را دوست داشته ایم زمانی و نرسیدیم، یادمان باشد که کسی را خواسته ایم و دل دادیم و دل حرمت دارد و به حرمت دل خودمان هم که شده، از خوشحال بودن و عاشق بودن معشوقی قدیمی، شاد باشیم. کودک مان این حرفها را می فهمد اگر بالغ، پدرانه اما جدی برایش از شکوه دوست داشتن واقعی بگوید. دوست داشتنی که شادی خود را در رضایت آدم آن سوی رابطه جستجوی می نماید، بی آنکه او را بخاطر تلاش برای شاد نگه داشتنش مدیون کند.
آدم ها را باید رها کرد که بروند عاشقی کنند. باید بار کارما به دوششان نگذاشت، طلبکارشان نشد، درس ها را گرفت و دل داد به رقص زندگی...آدم ها را باید با دل نگه داشت نه با دست همانطور که باید با دل رها کرد نه با دست!