Wednesday, September 30, 2009

شماره چهارصد، مجله فیلم

هفده صفحه جادویی دارد این شماره مجله فیلم. از صفحه صدو بیست و هشت که محسن آزرم شروع می کند از «مرد سوم» نوشتن تا آن شاهکار صفحه صدو چهل و چهار صفی یزدانیان، در باب «پاریس تگزاس».


در تمام این هفده صفحه معتبر ترین منتقدین و سینمایی نویس های ایران از فیلم هایی می نویسند که نفسبر شان کرده، بعد بین نوشته هایشان، جمله ی معرکه پیدا می کنی مثل این سطر از نوشته بابک احمدی« عشقی که بشود آن را توضیح داد مفت گران است»، شرح عاشقانه می یابی مثل نوشته پرویز دوایی در باب سرگیجه هیچکاک، متن برای همذات پنداری خواهی یافت مثل دل نوشته جواد طوسی برای قیصر...


عشق سینما که نه حتی، اهل فیلم بودن هم کفایت می کند برای واجب شدن خریدن و خواندن این هفده صفحه غریب...لذتی داشت شریک لذت این فیلم باز های قهار شدن!

صعوبت کار

وقت هایی آدم بالغ بودن کار سختی می شود. آدم بالغ به مفهوم کسی که مسوولیت زندگیش را پذیرفته و می داند خودش و فقط خودش مسوول حال خوب و بد و وضع جور و ناجور زندگیش است...داشتم به عجله اما با ذوق می نوشتم تا بروم بیرون برسم به کاری و یک تلفن گند زد به حالم. بعدش نشد که بنویسم و دارم الان از زور حرص می ترکم که چرا من باید اجازه بدهم کسی جای سطل آشغال روحش از من استفاده ابزاری کند حالا هر چند صد در صد ناخوداگاه و معصومانه!


سخت ترین قسمت ماجرا همین بخش است که به خودت بفهمانی تقصیر آدم آن طرف خط نیست امیرحسین، فقط و فقط تو مسوول حفظ سلامت روانی خودت هستی. تو برو ببین چرا با یک جمله آدم دیگری این طور بهم ریختی و خشم از سر و کولت بالا رفت؟ سخت می شود یک وقت هایی آدم بالغ بودن!

اسپیکر دادگستری

این آقای دن براون که تو کار مسائل مرموز و انجمن های سری و امور خفیه است باید به نظرم دست از سر کلیسای واتیکان و اپوس د ئی و فراماسونری و اینها برداره، مستقیم بیاد سراغ صنف وکلا و حقوق دانان در ایران اسلامی...به جان خودم حکم اجراییه رو امروز گرفتم ببرم تمبر بزنم جرواجر کردم خودمو تا بفهمم محکوم له منم یا پس کیه و محکوم علیه با «محکوم به» چه فرقی با کی دارن و مشارالیه کافه کلیه خیارات رابعه در اصوات سامعه منجر به غبن صادره را ساقط فرموده فحشه یا نه؟؛ نفهمیدم که نفهمیدم. یعنی دن براون باید بیاید روی مناسک و واژگان صنف محترم حقوق دانان یک عرقی بریزد و کتابتی بفرماید من تضمین می دهم از راز داوینچی هم پرفروش تر خواهد شد کتابش!


پی نوشت: کارمند محترم دادگستری از بنده پرسیدند این شرکتی که من محکوم علیه مشترکشم دقیقن در چه راستایی فعالیت می کرده؟ عرض کردیم کامپیوتر. ناگهان طرف گل از گلش شکفت و فرمود برای کامپیوتر من یه اسپیکر می خری؟ بابا جان! حاج صادق لاریجانی! وردار یه دو زار خرج کن برای پرسنلت اسپیکر بخر اینجور آبروی بیت لاریجانی رو جلوی سر و همسر نبرن به خدا..یا اصن می خوای یه کاری کن: اون جوادتون رو جمع کن من خودم برای این حیوونکی اسپیکر می خرم!

Tuesday, September 29, 2009

I'm Your Man

دارم کنسرت لندن لئونارد کوهن را می بینم بعد با خودم فکر می کنم چقدر پیر شده...چقدر خوشگل پیر شده... بعد شروع می کند به خواندن «من مرد تو هستم»، بعد یک جایی از آهنگ کلاهش را با دست بر می دارد می گذارد روی سینه اش...بعد اصلن دل به روضه اش قیامت


پی نوشت: متن آهنگ اینجا...دانلودش هم اینجا

جسم زن، جان زن

از آثار گذر از سی سالگی شاید باشد: تن زن دیگر راضیم نمی کند اگر نتوانم آرام، بی دغدغه، خشنود زمزمه کنم برایش که دوستت دارم!

نازنین مردا که تویی


تنهایی را


در کنار مردمانی که تنهایی را دوست دارند


بسیار دوست دارم


کافه تراس همان گوشه ای است


که در آن با مردمانی که می شناسم و نمی شناسم


و دوستشان دارم


تنها هستم



کافه تراس، خانه ی واهه آرمن در اینترنت




واهه خیلی نیک است. بی قراری روحش را در کلام و بیانش حس می کنی و غریب اینکه ناآرامی واهه، آرام بخش است. انگار فضایی خلق می کند اطراف آدمی که اطمینان می دهد همه ی بار جهان را به دوش گرفته و تو می توانی آسوده باشی.خوشحال شدم که دیدم کافه تراسش را بالاخره گشود و خوشحال ترم که امروز توفیق دیدارش را خواهم داشت



 


گذر از آستانه دو هزارم

حواسمان نبوده...حواستان نبوده...تلخ مثل عسل از مرز دو هزار پست گذشت. این الان دقیقن می شود نوشته دو هزار و و دو...می دانم الان خیلی هایتان می خواهید جشن بگیرید و بریز و بپاش و اینها، اما بدانید و آگاه باشید که امیرحسین و میرحسین هر دو از این قبیل حرکات منجر به کیش شخصیت دل خوشی ندارند فلذا خانم ها به همان ماچ اکتفا کنند و آقایان بروند روزیشان را جایی دیگر بجویند.


و من الله توفیق!

Monday, September 28, 2009

زوج عزیز

چند ماه پیش یکبار از زن، حال مرد را پرسیدم. چشم هایش برقی زد و با فخر گفت دارد می نویسد، برای مانی حقیقی...دلم ماند پیش برق غریب چشمانش


امروز ظهر در دفتر کار مرد، از او حال همسرش را پرسیدم، یک لحظه کوتاه سرش را برگرداند سمت میز پشت سرش و بعد گفت که خوب است. نگاه کردم به میز، دیدم عکس قاب شده همسرش را روی میز کار دارد


پسر بزرگ این زوج غریب، بیست و پنج سالی سن دارد، یعنی باید حدود سی سالی باشد که ازدواج کرده اند و هنوز عشق را می توانی حس کنی از وجنات و سکناتشان...آدم یک جور هایی دلخوش می شود از دیدن همچین آدم هایی و یقین می کند که پس می شود...

در نکوهش بی مرامی

آدم یک وقت هایی دلش نمی آید از کسی گلایه کند چون طرف خیلی عزیز است. یک وقت هایی دلش نمی خواهد گلایه کند چون طرف انقدر کم لطف است که اصلن گلایه بردار نیست.


مساله حیاتی اینجاست که من الان نمی فهمم چرا گلایه نمی کنم و نمی گویم بابا جان ها! یک کارهایی فقط می توانند بی مرامی باشند و بی معرفتی...بی معرفتی حتی از دست توی دماغ کردن هم بد تر است به مولا...نمی شود گفت و آدم تا نفهمد چرا نمی گوید انگار خیالش راحت نمی شود

نمی دانم چه مرگم است

زنگ زده می گوید خلاصه داستان «ماه و مه» را خوانده، که عالی است، که موافقت اولیه گرفته از یک تهیه کننده برای ساختنش، که تو داری خودت را حرام می کنی، هر کاری داری رها کن فقط بنویس، که کارگردان« ترانه پاییزی» مشخص شده، که دستیار علی حاتمی می سازدش، که می شناسمش، که کار را خوانده و خوشش آمده که...ببین اینکه فقط به من تلفن می زد هم برای بال درآوردنم کافی بود از بس که قبولش دارم و برایش احترام قائلم، حالا این همه خبر خوب هم داده اما من انگار همه غم جهان ریخته شده توی دلم و اصلن نمی فهمم چرا!


پی نوشت: گفت فردا بیا در مورد «ماه و مه» حرف بزنیم. آزاده فکر می کنی بروم برایش تعریف کنم از قصه فقط اسمش مانده و آیدا، چه حالی شود؟

بازنده کسی است که از باختن می ترسد

صبحم را ساخت این تک جمله ی نغز

Sunday, September 27, 2009

نوپدید ها

تجربه های غریب...در تمام این ماه گذشته من تجربه های غریب داشته ام. آدم بابت تجربه هایش هزینه می دهد، زخم می زند، رنج می کشد اما در نهایتش برای کاشفی مثل من، درک این فضاها به هزینه هایش می چربد.


تجربه هایم را در این ماه سرگردان میان تابستان و پاییز دوست داشتم!

غفلت موجب پشیمانی است

نظربازان عزیز! میلاد نور، تندیس و نارون را فراموش کنید...برای دیدن زیبارویان  به سوی مجتمع قضایی شهید بهشتی بشتابید تا رستگار شوید...یعنی بهشت بود آن که من دیدم نه رخسار، آن هم به تعداد کثیر...یعنی بی خود نبود من از بچگی دلم می خواست وکیل بشم...یعنی کلیوم بشتابید!

بلای ایده

ایده های عالی می توانند یک فیلم را کاملن بی رونق کنند. یعنی انگار کارگردان محو ایده می شود، مغلوب و مسحورش و یادش می رود فیلم نیاز به پرداخت دارد، نیاز به شخصیت پردازی، نیاز به لطف...داشتم فکر می کردم دیشب که تقریبن تمام فیلم های دوست داشتنی زندگیم از دل ایده های معمولی و قصه های تکراری بیرون آمده اند. که طرز روایت مرا جذب کرده نه بدیع بودن سوژه، که انگار وقتی ماجرا خیلی خاص می شود همه یادشان می رود باید این سنگ را تراشید تا به مجسمه رسید.


دارم فکر می کنم روابط ما هم شاید تابعی از همین بحث باشد. وقتی می رسیم به آدمی که فوق العاده می نماید یا خودمان را در چنین جایگاهی تصور می کنیم، دیگر دل نمی دهیم به پرداخت و تراش رابطه، دیگر برای ساختن لحظه لحظه اش زحمت نمی کشیم و سوژه حرام می شود، حرامش می کنیم. در حالی که شاید در شرایط عادی تر وقت بگذاریم برای خلق رابطه ای که منحصر به فرد و مال ماست...هوم؟

Saturday, September 26, 2009

حالی و قالی

از آن روز که دیدم جمال شما، در دل میل و محبت شما نشست. اگر تو هیچ خط ندانستی، تو را خط می آموختم. الّا می دانی. کسی خواهم که هیچ نداند: هوس تعلیم می باشد. این ساعت که این بگویم، تو تواضعی بکنی. چون است به تو نرسید؟ تو نشنودی که چه گفتم؟


مقالات شمس- شمس الدین محمد تبریزی- ویرایش جعفر مدرس صادقی- نشر مرکز

مسائل کالایی

روز 4 شنبه این حقیر یک عدد هارد خرید و یادش رفت به انبار دار اطلاع دهد از بس که با حواس است. بعد ناگهان شرکت دچار بحران نا متوازن شدن تعداد هارد دیسک ها شده و خانم ب انبار دار معزز در معرض اخراج قرار گرفت. بعد بنده اقرار کردم تقصیر من بوده، بعد مدیرعامل محترم تنوره کش تهدید به استعفا کرد از بس که این مرد نازنین است و به جای اعدام انقلابی من می خواهد خودش استعفا کند.


بعد از صبح امروز ما چپ و راست جلسه داشتیم و گردش کار و هیات مدیره و کلن افتضاحی که مسلمان نشنود کافر نبیند. بالاخره پس از جمع بندی، بنده و ریاست هیات مدیره و مدیر عامل و انبار دار عزیز در یک جلسه گرد هم آمدیم و ریاست هیات مدیره خطاب به من فرمودند که ببین بابا جان! جنس که میاد تو شرکت به خانم ب مرتبطه. مسوول همه ی امور جن-سی شرکت خانم ب هستند و باید مسائل جن-سی از طریق ایشون انجام بشه. یعنی مگر من خاطی، می توانستم جلوی خنده خودم را بگیرم. مگر می شد آقا جان؟ خود ریاست هیات مدیره هم فهمید چه گندی زده و در حالی که خانم ب تا بناگوش سرخ شده بود تاکید کرد پس فهمیدی فلانی؟ همه ی امور کالایی را باید با هماهنگی خانم ب انجام بدین


ما کلن از این به بعد قصد داریم از این واژه کالایی به جای لغت منحوس جن-سی بهره ببریم تا چشم دشمنان ملک و ملت در بیاید به حق پنج تن!

تعیین تکلیف برای خداوند

آیت الله جنتی همچنین بااشاره به بیانیه مجلس خبرگان افزود: این بیانیه، بیانیه بسیار خوبی بود که هم مورد تقدیر من و هم مقام معظم رهبری قرار گرفت و لازم است در راستای این بیانیه هوشیارانه خداوند به آنان اجر دهد.


بعد حضرتشان نفرموده اند اگر بر خلاف آنکه ایشان لازم دیدند تا قادر متعال اجر دهد، زبانم لال نداد دقیقن چه خواهد شد. آیا شورای نگهبان دامنه نظارت استصوابی خود را تا عرش اعلی هم بسط داده است؟ آیا باید نگران عدم تایید صلاحیت ها در ملکوت باشیم؟آیا صحت دارد آقای جنتی از خداوند متعال فقط یک روز کوچکتر است؟ آیا نمی شود آقای جنتی بیشتر بیاید نماز جمعه و ما همچنان مستفیض شویم؟آیا ما هم لازم است اجر بدهیم؟ برای یافتن پاسخ این سوالات همچنان بیننده برنامه ما باشید 

فهمیدم تمام دو سال گذشته را منتظر شنیدن صدای تو بودم

یک بار دیگر Elegy را دیدم و متقاعد شدم بهترین عاشقانه پارسال بود این فیلم...و متقاعد شدم که درست نوشتم یکبار همین جا: نمی شود عاشق آدم آسان شد و متقاعد شدم حق داشته شاعر که فرموده : عشق صدای فاصله هاست!


عنوان دیالوگی از فیلم است

Thursday, September 24, 2009

گزیده گویی

اگر گرسنگی هم مثل ص.ک.ث با انواع و اقسام تابو های اجتماعی روبرو می شد حتمن می رسیدیم به روزی که کسی خواب ببیند آرشه را روی ویولن می کشد و روانکاوش تعبیر کند او در حسرت ران گوسفند است


آرتور کوستلر- گفتگو با مرگ-نشر نی

Wednesday, September 23, 2009

ذهن سردرگم مردانه میان جهان رنگارنگ زنانه

سرمه از مردهای نصفه نیمه زندگی نوشته...مردهایی که گرفتار جمع مردانه و کار و خواب و تلاطم روحی و ...غیره و غیره است و زن ناگهان چشم باز می کند و می بیند هر چه بیشتر سعی کرده درک کند و به رسمیت بشناسد، بیشتر مردش را از دست داده و رسیده به جایی که دیگر نخواسته بالغ باشد و درک کند و ...امیر در گودر روی نوشته سرمه کامنت گذاشته که به نظرم این نوشته بی انصافانه است و مگر زن ها دل مشغولی های خودشان را ندارند و...اصل نوشته سرمه به شدت دارد در گودر از سوی بانوان شر می شود. نوت امیر هم همدلی مردانه دریافت کرده...حق با کدام شان است؟ با سرمه که مرد را کامل می خواهد یا امیر که معتقد است هر آدمی چه مرد و چه زن، درگیری های خودشان را دارند و حرف سرمه غیر منطقی است؟


نوشته سرمه و نقد امیر انقدر به نظرم در نشان دادن تفاوت دیدگاه زنانه و مردانه، نمونه های خوبی بودند که حیفم آمد آنها را کنار هم نبینید. سرمه دارد یک گلایه زنانه را مطرح می کند. به نظرم سرمه منظورش این نیست که مرد زندگی یک زن نباید کار یا دلمشغولی یا گرفتاری شخصی داشته باشد که قطعن این ناشدنی است. سرمه شاید دارد به این خواست بنیادین زنانگی اشاره می کند که هر زنی احتیاج دارد بداند برای مردش مقام اول را دارد. یعنی مردش به رغم همه مصائب و مسائل، جایگاه اول ذهن و قلبش متعلق به زن زندگیش است. یعنی زن در هر حالتی که مردش باشد باید بتواند روی حضور و حمایت او حساب کند. حالا ببین همین نکته وقتی توصیف زنانه می شود ترجمه بیرونیش در ذهن مردانه مبدل می گردد به اینکه مرد باید همه چیز زندگیش را بگذارد کنار و دربست در خدمت زن زندگیش باشد. بعد به این ایده می شود از دیدگاه امیر نقد درست داشت که مگر زن ها ماجرا های خودشان را ندارند؟ مگر زن کامل هست که مرد کامل باشد مگر...؟


از نظر ذهن مردانه منطق باینری و صفر و یکی است. یا صفر است یا یک. اما ذهن زنانه بی شمار حالت بین صفر و یک برای خود قائل است. این می شود که مرد در جهان زنانه سردرگم خواهد بود. بازی ها را نمی فهمد. درک نمی کند مثلن بعضی حرف ها را نوشته های زنانه نیاز به نقد منطقی ندارند که همدلی می طلبند. که باید درک کنی نه بحث.که...اصل نوشته سرمه را بخوانید و در بحث مشارکت کنید، به نظرم به خوب جایی خواهیم رسید


پی نوشت: بعید می دانم کامنت هایی از قبیل همه ی مرد ها، شما زن ها و...کمکی به روشن شدن فضا کنند. لطفن به جای حمله سعی کنید با درک جهان مقابل از تجربه ها بنویسید و بگویید 

دوست

بزرگی روح بعضی آدم ها نه تنها شگفت زده ات می کند که مثل باز نگهداشتن در امید به روی دل اسیر تلخی است:  که هی هنوز آدم های حسابی جایی همین حوالی اند!

Tuesday, September 22, 2009

باردار قصه تو هستم

فکر برهنه کردن روح تو با کلمات، تصویر ساختن از تو وقتی می خندی، وقتی اخم می کنی، می رقصی، بحث می کنی...فکر برهنه کردن روحت بیشتر از کشف تنت، هیجان زده ام می کند!


پی نوشت: دلم نمی خواهد بیایم شرکت. دلم نمی خواهد هیچ کاری بکنم جز نوشتن. صدایشان را توی سرم می شنوم، ژست هایشان را می بینم. تو را آن وسط می بینم و دارد امانم بریده می شود...تندخو و عصبی ام. بی حوصله و کسل، باردار قصه تو ام من! 

Monday, September 21, 2009

از کتاب ها و سایر موارد

١-خانه که بودم تا نیمه های کتاب کوستلر را خواندم. گفتگو با مرگ، شهادت نامه اسپانیا. امیراحمد گفت کتاب را نصفه نگذار با خودت ببر. گفتم نه می خرم. از آن کتاب هاست که باید در کتابخانه داشت.


٢- می دانستم میرچا الیاده در بیست و شش سالگی یک رمان نوشته به اسم شب های بنگال. الیاده البته عمده شهرتش را مدیون پژوهش های بی نظیرش در اسطوره شناسی و متافیزیک است. یادم نیست کدام وبلاگ نویس معتبر بود که از شب های بنگال تعریف کرد تصمیم ملوکانه گرفتیم برویم بخریمش!


٣- کتاب دیگری هم بود که دیشب گذاشتمش در لیست و گفتم حالا سه تا کتاب توجیه کتابفروشی رفتن دارد...هر چه فکر می کنم اما اسمش یادم نمی آید. شاید رفتیم چشمه پیدایش کردیم


۴- پول؟ به ممد آقای فیلمی خیلی وقت است سر نزده  ام، به نظرم وقتش است. باید چند قفسه جدید برای کتاب ها بخرم. کتری لازم داریم برای آشپزخانه. دی وی دی پلیر، اپتیکالش باید عوض شود. عینکم را هم باید عوض کنم، دلم می خواهد بروم بتهون جدید در سنایی ببینم چه خبر است...پول؟ نزدیک سیصد هزار تومنی پیاده ام اما عجالتن بی خیال همه موارد فوق. لبیک یا نشر چشمه!

خانه تکانی

خانه تکانی... هر از چندگاهی باید خانه را تمیز کرد، یک سری وسایل را ریخت دور. باید دید چیزهایی را که نگهداشتی تا وقتی به دردت بخورند آیا واقعن به درد می خورند؟


فکر کنم درون ما هم به خانه تکانی محتاج است. باید هر از چند گاهی برگشت به مجموعه اصول و عقاید، به مجموعه اخلاقیات، به باید و نباید ها...بعد دید این مرزها جای درستیند؟ باید سنجید آیا مرزی که مثلن برای خود هجده ساله ات گذاشتی برای این آدم سی و یک ساله هم کارساز است؟ باید دید این مجموعه باید و نباید، یار آدمیند یا بارش؟


فکر کنم دارم خانه تکانی واجب می شوم...سگ بی بدلی که این وقت ها منم!

Sunday, September 20, 2009

رها کردن

رها کردن و رهایی چرا انقدر با هم فرق دارند؟ چرا اولی انقدر غم دارد دومی آن همه شادی؟ چرا اصلن آدم یک وقت هایی نمی خواهد رهایی را تجربه کند؟


وقت های لامذهبی هستند در زندگی که باید رها کنی...باید رها کرد...رنج رها کردن را باید به دوش کشید بی امید رهایی...رها کردم، اگر مال من باشد حتمن بر می گردد!

پاسخ به ایوب

مرد، دختر را می بوسد. نوازشش می کند و می گوید« خیلی خوشگلی...می دونی تو پاسخ خدایی به ایوب...خدا به ایوب می گه ببین من هرچند کارای وحشتناکی می کنم اما می تونم از اینا- اشاره به دختر- هم درست کنم. ایوب کمی فکر می کنه و می گه خیلی خوب خدا قبوله، تو بردی»


مانهاتان- وودی آلن

Saturday, September 19, 2009

عیدانه

در آن صبحگاه تو، لباس ها برای من کوچک می شدند، پیرهن کوچک می شد، کفش کوچک بود، من رشد کرده بودم. خبر های روزنامه آن صبحگاه دیوار ها را از چشمان تو پیر می کرد. تمام کوچه ها را آمدم چشمان تو بر دیوار ها کنده شده بود. من می خواستم بدنت را روی پوست درخت ها حکاکی کنم.


 آنچه همه خبر نداشتند آن بود که من ترا دوست دارم.ریشه ی من دوباره در خاک بود، من دیگر با یک فنجان چای هم خوشبخت بودم. من دوباره صفات خودم را می شمردم. لبخند تو را با چشمانت همراه صفات خودم می شمردم...


 


احمد رضا احمدی- نثر های یومیه

به فدای چشم سرمه سای تو...گریه مکن

ته چشم سرمه...ته نکن برمه...آی ربابه جان ته بلاره


teh cheshme serme...te naken bermeh...aay robabe jaan...teh belare


دارم حظی می برم با این آهنگ مازندرانی

Thursday, September 17, 2009

فردا

امروز صبح زود آمدم ولایت...فردا صبح زود به امید خدا می آیم تهران...دلم نمی آید فرصت تجربه آن فضا را از دست بدهم


پی نوشت: یک وقتی باید بیاییم بنویسیم این شب ها، آن لحظات آخر قبل بیرون آمدن از خانه به چه فکر می کنیم؟ چه حسی داریم؟ از ترس های آن دم آخر، از امید ها و رویا ها...یک بار باید از آن لحظه های آخر بنویسیم

جاده خیس

باران رویا ها و رنج ها را به یک اندازه از قلب آدمی می شوید...تمام راه باران می بارید

Wednesday, September 16, 2009

شباهنگ- 15

مشتی گره کرده، برافراشته و محکم


یا دستی گشوده به خواهش، دراز و منتظر


انتخاب کن:


زیرا روزی به یکی زین دو می رسیم.


 


کارل سندبرگ- تو مشغول مردن ات بودی- محمد رضا فرزاد

Sunday, September 13, 2009

لازم و کافی

فیلم ها را لیست کنی که روزی با او ببینی، کتاب ها را تا تک جمله های نابشان را برایش دانه دانه تعریف کنی، شعر ها را تا به خرج همه ی شعرای جدید و قدیم ثابت کنی دوستش داری...مهمتر از همه، تنها مخاطب خالصانه ترین دوستت دارم های زمین، موقع مستی جز او کسی نباشد که نباشد...اینها همه روی هم شاید بشوند تقسیم کردن نان شادی ها که شاملو می گفت. اینها همه شرط لازم برای دوست داشتنند به گمانم اما هنوز چیزی کم است.


شرط کافی ماجرای دل شاید در این باشد که بدانی روز اندوهت می توانی به آغوشش پناه ببری، روز اندوهش میان بازوانت پنهان می شود. رنج ها، تنهایی ها، شکستن ها را می شود با او تقسیم کرد. غصه ها، درد ها، سرگردانی هایش را با تو قسمت می کند...بی شرط کافی همدلی به گاه سختی، بعید می دانم شرط لازم شریک خوشی ها شدن، ساحل امنی باشد.

ناگفته هایی برای آیدا-4

بگذار برایت قلمبه بگویم:


لبخندت سرود ستایش زمین است/ چشمانت شرار شکوه آسمان/ و دستانت.../ و دستانت ماه را به خورشید پیوند می دهند


حالا با من بستنی می خوری؟

Friday, September 11, 2009

شباهنگ-14

عشق من


آنها در رژه اند


سرها به جلو، چشم ها گشاده


شهر در لهیب ارغوانی آتش


مزرعه ها لگد کوب شده


جا پاها


       تا بی انتها


و مردم چون گوشت بر چنگک قصابی


تکه تکه می شوند...


 


عشق من!


در میان جا پاها، سلاخی ها


گاه تو را، نان را و آزادی را گم کردم


اما ایمانم را از کف ندادم


ایمانم به روزهایی که


از میان تاریکی ها، ضجه ها و گرسنگی ها


                       حلقه بر در خواهد کوبید


                       با دستانی همه از آفتاب!


 


ناظم حکمت، تو را دوست دارم چون نان و نمک، احمد پوری

Thursday, September 10, 2009

شباهنگ- 13

وقتی جوونی


یه جفت


کفش


زنونه ی پاشنه بلند


که واسه خودش


تک و تنها


توی کمد


نشسته


بدجوری


حالی به حالی ت می کنه


وقت پیری اما


اون واسه خودش


فقط


یه جفت کفشه


که کسی


پا توش


نکرده


همین


 


چارلز بوکوفسکی-محمد رضا فرزاد-تو مشغول مردن ات بودی

کودک درون می نویسد

١-چند روز پیش با جمعی از دوستان در گودر مشغول گپ و گفت در مورد کتاب«تو مشغول مردن ات بودی» بودیم. کتاب مجموعه شعر و عکسی است که خیلی دوست داشتنی با هم هماهنگ شده اند. به دوستان گفتم از آن کتاب هاست که جان می دهد برای هدیه دادن و هدیه گرفتن...آزاده دیشب کتاب را برای خودش گرفت، من همین شرح را خدمتشان عرض کردم، آزاده هم کتاب را هدیه کرد به من و فلذا کلن به به


٢-زنگ زدند گفتند بهناز پزشکی قبول شده گرگان...وسط خوشحالی با خودم فکر کردم اگر تو بودی، اگر تو نرفته بودی...چه شادی ها حالا دور هم داشتیم مرد!


٣-مامانش میاد هی هی...نانای نای و غیره!


۴-ادامه بحث تاریخ از نگاه شخص شخیص بنده

Wednesday, September 9, 2009

همچنان از سرخوشی

سرخوشی که من فکر می کنم دوای درد این روزهای ماست با لاابالی بودن فرق می کند. سرخوشی به معنای بی توجهی به اتفاقات ساحت عمومی، به درد ها و بازداشت ها نیست. از صبح داشتم فکر می کردم اگر بخواهم برای کسی خلاصه توضیح بدهم این سرخوشی یعنی چه، باید چکار بکنم و ذهنم رفت سراغ فیلم زندگی زیباست روبرتو بنینی...برای دوستانی که فیلم را ندیده اند زندگی زیباست حکایت زن و شوهر یهودی در ایتالیای تحت تسلط موسولینی فاشیست است. در بازداشت های دسته جمعی یهودیان، این زوج نیز به همراه پسر کوچولویشان به اردوگاه مرگ اعزام شده و پدر و پسر از مادر جدا می شوند. فضای اردوگاه مرگ بار است، غذا به اندازه کافی نیست و هر روز تعدادی به اتاق های گاز فرستاده می شوند، در چنین جوی، پدر برای حفظ پسرش، او را قانع می کند که تمام این اتفاقات یک بازی است و پسر باید خود را پنهان کند به طوریکه اگر در انتهای کار او را نیابند یک تانک جایزه می گیرد...تمام فیلم قصه تلاش غریب پدر است برای حفظ جان و سلامت روانی پسر. می توانید حدس بزنید چنین کاری در یک اردوگاه مرگ که خود پدر هر لحظه ممکن است اعدام شود تا به چه حد دشوار است. فیلم با مرگ پدر و نجات مادر و پسر به اتمام می رسد.


رفتار پدر-روبرتو بنینی- در این فیلم نمونه ای خوب از چیزی است که من نامش را سرخوشی گذاشته ام. بنینی در فیلم از تمام فجایع اطرافش آگاه بود که اگر نبود نمی توانست برای نجات پسرش راه حل هایی بیابد، بنینی از رنج اطرافیان خود رنج می برد از جدایی از همسرش از...اما تن به غم نداده در تمام طول فیلم همه سعی خود را برای بالا بردن روحیه دیگران به کار می بندد. او حتی اعدام خود را هم به یک بازی تبدیل می کند تا پسرش عذاب نکشد، مرد بالغ برای حفظ کودکش به سرخوشی متوسل می شود.


تمام آنچه که در سه ماه گذشته بر ما رفته، روح ما را، کودک درون ما را ترسانیده و ناامید کرده است. یک راهمان تن دادن به این ناامیدی و همه هزینه های دردناکش است، راه دیگر ترک صحنه و گریز به لاابالی گری است. راه سوم این میان طریقت سرخوشی است. حدس می زنم بشود گفت به تعداد تک تک ما راه برای سرخوشی است. یکی به سینما پناه میبرد، آن یکی به ادبیات، دیگری به سفر، کسی به جمع های دوستانه...بگردیم راه منحصر به فرد خودمان را پیدا کنیم تا قادر باشیم با علم به همه مخاطرات و مشکلات، ضمن ماندن در صحنه، زندگی کنیم. کودکمان را نجات دهیم، سرخوش باشیم و بگذاریم سرخوشی مان خاری در چشم آنان باشد که جز رخت عزا، هیچ بر قامت ما نمی پسندند 

Tuesday, September 8, 2009

زنانگی زخمی

جانی- من عاشق تو ام


فرانکی- من نمیخوام یه رابطه عاشقانه داشته باشم


جانی- چرا؟ وقتی کوچیک بودی تجربه آزار جن-سی داشتی؟


فرانکی(با عصبانیت)- چرا هر وقت زنی میگه عشق نمی خواد همه فکر می کنن یه زخمی تو کودکیش داره، چرا هیچکس فکر نمی کنه زنانگی اونه که جایی در بزرگسالی جریحه دار شده؟


 


فرانکی و جانی

استقلال حمله...آرش باید گل بزنه...استقلال حمله

فقط قهرمان ها چنان شوری دارند که می توانند حتی در دقیقه نود و سوم گل بزنند و سرنوشت بازی را عوض کنند...به این استقلال می شد افتخار کرد؛ به این استقلال و آرش آقای گل...ما استقلالیم، ما امسال هم قهرمانیم!

Monday, September 7, 2009

آدم ها را باید با دل رها کرد

از رابطه که بیرون می آییم، بخش بالغ روان مان می داند که چیزی تمام شده، که دیگر دو تا آدم رابطه، ربطی بهم ندارند. که قصه ی نشدن های اینطوری، معمولن آدم بد ندارد، که نشدن ها ناشی از بد طینتی نیستند، جزیی از رقص زندگی اند و باید مثل رسیدن به نرسیدن احترام گذاشت...اما همزمان آن کودک احساساتی عمق روان ما، چنین چیزی را نمی پذیرد. خودخواهی ذات کودک است. این کودک دلش می خواهد به رغم پایان رابطه و در حالی که خودش آزادانه دارد گل می چیند، گل سابق، مثل یک آفتابگردان حرفه ای مدام چشمش به دنبال خورشید ذات ذی وجود ایشان باشد. خوب بدیهی است که نمی شود. آدم ها با هر درجه از شدت و ضعف عواطف بالاخره باور می کنند که چیزی گذشته و تمام شده و از پی زندگی شان می روند.


مدیریت تضاد این بالغ و کودک کار اسانی نیست. بدون این مدیریت ما یا توی سر کودک می زنیم و او را بخاطر حسش تحقیر و تادیب می کنیم یا تن می دهیم به کودک و تلاش می کنیم به آدم سابق زندگی مان صدمه بزنیم، آزارش دهیم و یا در بهترین حالت رنج و غم را می پذیریم و به جای ویران کردن دیگری، شکنجه ی دایم خودمان را آغاز می کنیم. هر دوی این راه ها منتهی به خود ویرانگری هستند. بهترین راه حل، انقدری که من آموخته ام ایجاد دیالوگ میان بالغ و کودک است. یک جور هایی باید رنج کودک را به رسمیت شناخت و اجازه تحقیر کودک درون را به بالغ نداد و متقابلن باید راه حل های بالغ را تایید کرد بدون اینکه تسلیم توفان احساسی کودک شد.


خلاصه اش کنم باید بتوانیم برای کودک رنجیده درون مان مادری کنیم و برابر جهان بیرونی بالغ باشیم. رابطه ای که تمام شد، دیگر تمام شد؛ گذشته ای که گذشت، دیگر گذشت. اگر واقعن کسی را دوست داشته ایم زمانی و نرسیدیم، یادمان باشد که کسی را خواسته ایم و دل دادیم و دل حرمت دارد و به حرمت دل خودمان هم که شده، از خوشحال بودن و عاشق بودن معشوقی قدیمی، شاد باشیم. کودک مان این حرفها را می فهمد اگر بالغ، پدرانه اما جدی برایش از شکوه دوست داشتن واقعی بگوید. دوست داشتنی که شادی خود را در رضایت آدم آن سوی رابطه جستجوی می نماید، بی آنکه او را بخاطر تلاش برای شاد نگه داشتنش مدیون کند.


آدم ها را باید رها کرد که بروند عاشقی کنند. باید بار کارما به دوششان نگذاشت، طلبکارشان نشد، درس ها را گرفت و دل داد به رقص زندگی...آدم ها را باید با دل نگه داشت نه با دست همانطور که باید با دل رها کرد نه با دست! 

ناگفته هایی برای آیدا-3

می خندی،خنده ای در تاریکی. سر می چرخانم به سمت چپ تا آنجا که عضلات گردن امکان می دهند، می خواهم خنده تو را ببینم، لبخندت را... ظلمات،ازدحام، فقط یکبار موفق می شوم: می بینمت که می خندی، کوتاه و نفس گیر، مانند آذرخشی در یک روز بهاری...همین مرا بس. می خندم، خنده ای در تاریکی!

دربان دوزخ

آدم در کشف و شهود های درونی اش می رسد به آنجا که دریابد نیمه تاریکش تا چه حد شبیه کسانی است که در زندگی رنجش داده اند...انگار زندگی آدم هایی را می کارد در زندگیت تا ترکت کنند،رنجت دهند و هم-آغوش عذابت سازند تا درک کنی چه قابلیت عظیمی برای وارد ساختن رنج به دیگران داری و حتی بد تر از آن، با اسیر نیمه تاریک خود شدن، تا چه پایه به دیگران صدمه زده ای...می دانی می رسی به اینجا  در سفر درونیت، که ناگهان انگار درهای دوزخ به رویت باز می شود، که می فهمی هر رنجی که به تو رسیده از خودت بوده...که جهان بیرون آیینه تمام نمای درون توست...آدم اینها را می خواند بارها و بارها، می شنود و فکر می کند فهمیده، اما شهودش چیز دیگریست، شهودش ممکن است یک روز صبح تابستانی وقتی داری خیابان مستوفی را نرم نرم گز می کنی تا خودت را برسانی محل کارت، گریبانگیرت شود و تو ناگهان همانجا با دربان دوزخ روبرو شوی که درهای جهنم را به رویت گشوده و با ملاحت لبخند می زند...حیرتا که دربان دوزخ زیباست!

Sunday, September 6, 2009

آپارتمانی در ویکر پارک

دیشب داشتم به مقوله فانتزی فکر می کردم که ماحصل تفکرات شد پست قبلی. بعد در همان احوال دیدم پدرام هم از فانتزی نوشته و ارجاع داده به فیلمی با عنوان ویکر پارک...یادم آمد فیلم را دارم و مدت هاست در لیست انتظار دیدن است. رفتم سراغش و بعد از ده دقیقه اتفاق عجیبی افتاد: من همه وقایع را حدس می زدم  و می دانستم سکانس بعدی چه می شود، دیالوگ بعدی حدودن چیست و...جل الخالق. سعی کردم خونسری خودم را حفظ کنم و ببینم چرا؟آیا من دچار دژاوو شده ام؟ آیا در تناسخ قبلی این فیلم را دیده ام؟ آیا آلزایمر گرفته ام و یادم رفته که این فیلم را دیده ام؟ آیا جهان های موازی حقیقت دارند؟ آیا...؟ بعد در همین حال خفن با خودم فکر کردم محتمل ترین اتفاق این است که فیلم را دیده ام و یادم نبوده اما حضور یک فروند دایان کروگر در متن داستان مطئنم کرد که اشتباه می کنم و امکان ندارد من فیلمی از ایشان را دیده و از یاد ببرم از بس که کلن به به!


همین جور گیج و حیران بقیه فیلم را تماشا کردم و هی دیدم لحظه به لحظه بیشتر می دانم چه پیش می آید کانهو فیلم نامه نویسش اصلن خودمم. آیا امیرحسین و براندون بویس یک نفرند؟ من هالیوود بوده ام؟ ایا تلخ مثل عسل، نتیجه لجن پراکنی زرسالاران صهیونیست هالیوود است؟...سرانجام اما از لحاظ یا حسین میرحسین و نصر من الله و فتح قریب، در یافتم که قصه فیلم طابق النعل بالنعل شبیه فیلمی فرانسوی است به نام اپارتمان که مونیکا بلوچی در آن بازی می کرده و من قبلن دیده بودمش، رفتم سراغ ویکیپدیا و دیدم بعله این ویکر پارک عزیز اقتباسی از آن فیلم فرانسوی است...یعنی ناگهان تمام بار جهان از روی دوشم برداشته شد. یعنی من صهیونیست نیستم، آلزایمر ندارم، متناسخ نشده ام، تاریخ مصرف گذشته هم و...


از همین تریبون مقدس شفای عاجل تمام بیماران اسلام را تقاضا کرده، مراتب قدردانی خویش را از لابی یهودی هالیوود اعلام می دارم، فقط کاش مسوولان عزیز دایان کروگرش را بیشتر کنند

شباهنگ-12

مرا


تو


بی سببی نیستی


به راستی


صلت کدام قصیده ای


                         ای غزل؟


ستاره باران جواب کدام سلامی


                                       به آفتاب


از دریچه ی تاریک؟


 


کلام از نگاه تو شکل می بندد


خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی


 


پس پشت مردمکانت


فریاد کدام زندانی است


                            که آزادی را


به لبان برآماسیده


                      گل سرخی پرتاب می کند؟


ورنه این ستاره بازی


حاشا


چیزی بدهکار افتاب نیست


 


نگاه از صدای تو ایمن می شود


چه مومنانه نام مرا آواز می کنی   


 


و دل ات


کبوتر آشتی است


در خون تپیده


به بام تلخ


با این همه


چه بالا


چه بلند


پرواز می کنی


 


احمد شاملو - ابراهیم در آتش - شبانه

فانتزی کشی

 یکسری از فانتزی های ذهنی هست که آدم نباید هیچ وقت بیرونیش کند،یعنی وقتی تصورت را از جهان نامتناهی درون، وارد حوزه محدود و ملموس واقعیت مادی کردی دیگر دخل فانتزی آمده، انگار خواسته باشی زیبایی رنگین کمان را برای خودت ثبت کنی بی اینکه حواست باشد فیلم دوربین عکاسی تو سیاه سفید است و عکس خاکستری هیچ نشانی از شکوه رنگین قوس و قزح با خودش ندارد...بعضی فانتزی ها را باید گذاشت همیشه درون ذهن باقی بمانند به خدا

Friday, September 4, 2009

در ستایش سرخوشی

فکر می کنم به روزهای در پیش رو...روزهایی که در خوش بینانه ترین حالت پنجه در پنجه انداختن های پر خطر در بطن خود دارند و در بدبینانه ترین حالت، سکوت قبرستانی...نگاه می کنم به گذشته، به آرزو های بر باد رفته، به نرسیدن ها و نشدن ها، به میراث پدران که آوار می شود بر سر نسل ما...


فکر می کنم برای ما، فقط همین لحظه حال مانده، همین کلمات ساده، همین دوستت دارم های ناگفته، همین تماشای شبانه مهتاب و آن ستاره پر نور نزدیکش، همین مائده های زمینی، بی هیچ آرزویی برای آینده و حسرتی از گذشته...سرخوشی باید چیزی شبیه همین باشد. حال کردن با حال، لذت بردن از هر چیز لذت بردنی، شکستن مرز ها در لحظه اکنون، سرخوشی انگار برادر تنی لذت است!


گوش می کنم به دریا دادور و جینگ جینگ جان و ماه پیشانو...با خودم فکر می کنم چقدر این ترانه های فولکلور سرخوشند، با خودم فکر می کنم ملتی که اینها را ساخته و زمزمه کرده در تمام طول تاریخش درد کشیده، تحقیر شده، ستم دیده و دست برنداشته از سرخوشی،دست برنداشته از شعر و ترانه...بیهوده نیست که وجد و وجود انگار از یک ریشه کلامی اند، بودن می تواند جشنی بی کران باشد اگر بشود تن به مسابقه زمان نداد که مدام بر هر برگ تقویم به ما یاداوری می کند برای تحقق آرزویی دیر شده است، که بر باد رفته جدیدی را مجبوریم تجربه کنیم...سرخوشی تنها پادزهر گذر تلخ زمان است، سرخوشی شاید تنها چاره زمانه ماست

Thursday, September 3, 2009

چشم نواز-4

مرد سمت راست زن نشسته، جامی شراب جلوی هر کدام شان. مرد کولی است و دخترک یهودی. میخانه، میخانه کولیان است. مرد برای نخستین بار از آشناییشان لبخند می زند.جوانکی کولی میان میخانه می رقصد، چشمش به دختر می افتد، به سمت او می رود و با نگاهی به مرد اجازه رقص می طلبد. مرد لبخند می زند و با سر به خود دختر اشاره می کند. دختر بلند می شود، با نگاهی از مرد تایید می گیرد و می رود تا با جوانک برقصد، هنوز شروع نکرده، مرد کولی خنجرش را بیرون می اورد و بر جای خالی دختر می کوبد...مهر می زند انگار بر سندی که همگان بدانند هر چند با دیگری می رقصد اما از آن من است!


the man who cried

Wednesday, September 2, 2009

فلق

این لحظه های هما-غو-شی نور و تاریکی را دوست دارم...این لحظه ها که صبح انگار می گریزد از زندان شب و بالنده و مغرور، بودنش را به رخ می کشد

ناگفته هایی برای آیدا-2

صدایت ریسمانی ابریشمی در شب چاه من شد، راه نجات من شد، گرفتمش و بالا آمدم، تو نمی دانستی، هیچکس نمی دانست...آدم ها ته چاه مستعدند برای عاشقی، نادیده عاشق صدای تو شدم!

خیال خنده

فریدون تنکابنی در آن چند صفحه پایانی (یادداشت های شهر شلوغ) می نویسد« بدی دموکراسی های شرقی این است که به شهروندانشان می گویند بیا اظهار نظر کن، بیا رای بده ولی وقتی رایت را دادی و نظرت را گفتی از تو می رنجند و روزگارت را سیاه می کنند»(نقل به مضمون فرمودم)


حالا حکایت ماست. در اسلام می فرمایند یک ساعت تفکر ارزشش بیشتر از هفتاد سال عبادت است. من تا بحال فکر می کردم این جمله مطلق است اما ظرف چند روز گذشته متنبه شدم نخیر، یک شرط ناگفته خفنی هم پشتبند خودش دارد بدین شرح:یک ساعت تفکر به شرطی ارزشش بیشتر از هفتاد سال عبادت است که نتیجه اش مطابق میل و پسند ما باشد و الا ضاله، باطل و مایه خاک تو سری است.


با این شرح اندیشه آزاد است، البته اگر به نتایج مورد نظر ما بیانجامد؛ آزادی بیان مطلق است، اگر و فقط اگر هر آنچه که ما دلمان می خواهد بگویید، آزادی قلم وجود دارد آن هم سیصد و شصت درجه بلکم بیشتر اما به شرطی که همان چیزی که ما می گوییم بنویسید و...کلن من شک ندارم روزی بر می گردیم این حرف ها را می خوانیم و می خندیم. همانطور که امروز به حماقت دادگاه تفتیش عقاید در محاکمه گالیله می خندیم...آدم است دیگر، خیال خنده هم دلش را خوش می دارد!

Tuesday, September 1, 2009

از چشم تاریخ-4

مقاومت مردم تبریز، شور ایالات دیگر را هم برانگیخت. یپرم خان و سپهدار تنکابنی از شمال، سردار اسعد و تفنگداران بختیاری از اصفهان به سمت تهران حرکت کردند. بدین سان موقعیت سلطنت طلبان در تهران به شدت تضعیف شد، بانک های خارجی از اعطای اعتبار بیشتر به قزاق ها و دربار خودداری کردند،بزرگان دربار به منابع جدیدی دست نیافتند و سیصد تاجر که برای حل مساله مالی به دربار فراخوانده شده بودند بلافاصله به سفارت عثمانی گریختند.بزرگان اصناف اعتصاب جدیدی راه انداختند و سرانجام در ٢٢ تیرماه ١٢٨٨ مخالفین استبداد صغیر، حدودن یکسال پس از کودتا، به تهران رسیدند. دروازه های شهر را مشروطه خواهان به روی مبارزین گشودند و بعد از جنگی کوتاه، محمد علی شاه قاجار به سفارت روسیه پناهنده و جنگ داخلی به پایان رسید...سرانجام انقلاب به مشروطیت دست یافت

عطر، عطر زنانه

شرط می بندم خودتان هم نمی دانید وقتی مردی از کنارتان می گذرد و در هوایتان نفس می کشد، عطری که زده اید چه شوخ طبعی ها با او می کند.این که مرد چند قدم بعد عبور از کنار شما در تونل نامریی عطر تنتان گام بر میدارد، این که تمام فانتزی های ذهنش ناگهان فعال می شوند،  تخیل بکار می افتد و تصویر ساخته می شود...شرط می بندم خودتان هم نمی دانید با عطر تنتان چه جهان رنگارنگی می سازید در ذهن تشنه یک مرد 

زنی در آیینه

مرد- تو هزاران زنو یکجا تو خودت داری


زن- شاید برای همینه که نمی تونی منو بشناسی


 


هیروشیما عشق من

هیروشیما عشق من

بعضی فیلم ها رسمن در زندگی آدم یک حادثه اند. نفست را بند می آورند، زاویه دیدت را عوض می کنند، هوشمند و بی تاریخ مصرفند، ورای سرگرمی و وقت کشیست دیدنشان.در عمق جان آدم و ناخوداگاهش می نشینند و بعد ها می بینی داری نقاط عطف زندگیت را با سنگ محک آنها می سنجی، هیروشیما عشق من از همین فیلم ها بود!


خیلی وقت پیش خریده بودمش و یک شب نشستم به تماشا و چنان صحنه های آغازین، روایت فجیعی از هیروشیمای بعد از بمباران اتمی آمریکایی های عزیز، تعریف می کرد که دوام نیاوردم. یعنی فکر کن به همین سادگی نزدیک بود از لذت ژرف تماشای فیلم محروم شوم. از دقیقه ده به بعد، فیلم دیگر تصاویر فجیع نداشت، ماجرای زنی بود که در کشاکش زندگی عشقی را از دست داده بود و داشت خودش را پیدا می کرد. با مردی دیگر خودش را پیدا می کرد، با مردی موقت و ناماندنی که نامش هیروشیما بود.


رابطه شهر ها با آدم ها همیشه برایم جالب بوده، حسی که شهر ها به مردمانشان می دهند، زنانه یا مردانه بودن فضاهایشان و هیروشیما عشق من دقیقن این زاویه دید به رابطه میان شهر و آدمی را رعایت می کرد و خب، آن سوی تمام لذت های سینمایی، تصور اینکه کارگردان و سناریستی که نخل طلای کن برده اند مشابه ایده های درون ذهن من به جهان نگاه کرده اند هم لذت بخش بود هم مغرور کننده


پی نوشت: نویسنده فیلم نامه اش مارگریت دوراس بود...اول فیلم این را نمی دانستم و مدام با خودم فکر می کردم خدایا این فیلم چقدر شبیه قصه ایست که کسی نوشته و حالا با تصویر تلفیقش کرده...بعد فهمیدم حسم خطا نرفته، یک نویسنده، سناریست، کار بوده است