Tuesday, February 16, 2010

تا اطلاع ثانوی

در سال ١٩۴٣ آلمانی‌ها او را در آلساندریا اسیر کردند و گوارسکی این شعار را برای خود برگزید: « حتی اگر مرا بکشند هم نخواهم مرد»


 دن کامیلو بر سر دوراهی- جووانی گوارسکی- مرجان رضایی

مرد به مثابه سیب

مرد، یک یا دو‌بار در زندگی‌اش


مثل سیب پوست کنده می‌شود


(ایلیاکامینسکی-آزاده کامیار- خانه شاعران جهان)


 


پی نوشت: نگارنده مصر است از شاعر ابیات فوق بپرسد بعد از پوست کنده شدن، مرد مفلوک قاچ قاچ هم می شود یا خیر؟ هرگونه تسریع در پاسخ، موجبات شادمانی نویسنده را فراهم کرده، دعای خیر خانواده ای نگران را در پی خواهد داشت.

Sunday, February 14, 2010

آن ذات یگانه نامور

در «دوست داشتن» از پی امنیت نروید، نا‌امنتان می‌کند. به دنبال آرامش نباشید، نا‌آرام خواهید شد. شادی را جستجو نکنید، غم خواهید یافت.لذت نطلبید، رنج را در انتظار خود می‌یابید...«دوست‌داشتن» را بخاطر خودش بخواهید، برای اندوه و درد همزادش آغوش بگشایید تا امن و آرامتان کند، شادی و لذت را به شما هدیه سازد زیرا «دوست‌داشتن» کیمیایی است که به برکتش می‌شود در عمق روح، آن ذات یگانه نهفته، را جستجو کرد و گنج گمشده‌ی اجدادی را یافت.


«دوست‌داشتن» باطل‌السحر مرارت های روزگار ماست. بندی که آدمی را از هر زندانی می‌رهاند، جنونی که عاقلانه ترین مسلک جهان است. متبرک باد این جنون بر ما، ما که به« دوست‌داشتن» مومنیم. 

Wednesday, February 10, 2010

تانگو با تاریخ

شهر‌هایی هستند که تاریخ‌ساز می‌شوند. در کوی و برزن‌شان که راه می‌روی انگار داری با تاریخ تانگو می‌رقصی. تاریخ هم که می‌دانی بی‌رحم است، سخت می‌گیرد اما پاداش‌هایش هم بزرگ و سخاوتمندانه است. تهران دارد تاریخ می‌سازد، تماشای تهران این‌روزها را نمی‌باید از دست داد.


 

Tuesday, February 9, 2010

از لمس ابدیت

تصمیمم را گرفته‌ام


 کنار خیابان      یک لاقبا


 فال حافظ خواهم فروخت


 شاید که نامم را بپرسی...اسمم را زمزمه کنی.


 


تصمیمم را گرفته‌ام


درختی تنها می‌شوم


 در مسیر قدم‌هایت.


شاید که مرا ببینی... تنم را نوازش کنی.


 


تصمیمم را گرفته‌ام


 می‌پیچم به خداوند خدا


 تا مبعوثم کند، به پیامبری


 باید معجزه کنم... شاید عاشقم شوی


 


تصمیمم را گرفته ام.

پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند؟

محکم توی چشم‌هایشان نگاه کن و زمانی که ازت پرسیدند اهم فعالیت های خود در دوسال گذشته را شرح بده شروع کن برایشان از پروست گفتن. اصلن سعی کن یواش یواش خلاصه ای از «در جستوی زمان از دست رفته» را برایشان تعریف کنی، شرط می‌بندم خودشان زود بی‌خیالت شوند. احیانن اگر دیدی روداری می‌کنند برو سراغ جیم جارموش و بررسی تطبیقی تحول قهرمان از گوست داگ تا محدوده کنترل. فک‌شان اگر زمین نیافتاد کافکا در هزارتو را مثل آس برایشان بزن زمین. قانع نشده بودند هالیوود را نقد کن مثلن توضیح بده که به نظرت کازابلانکا یک فیلم فیک است. فقط اگر هنوز برایت مهم است که وقت آزاد برای خودت داشته باشی زیاده روی نکن. مثلن نزن به صحرای بلاتار و برگمن و ساکوروف. شرط می بندم جلوی خودت را نگیری به زور به عنوان سفیر ج.ا در یونسکو منصوبت می‌کنند... می‌دانی که کلن سیستم‌شان زورکی است.


.

Monday, February 8, 2010

خورشید خانم آفتاب کن

حتی روزهای تا خرخره مزخرفی مثل امروز هم تمام می‌شوند، می‌گذرند و فردا حتمن روز دیگری است...نگارنده می‌خواهد برود دست در خورجینش کند، یک فیلم فیل‌کش درجه یک ترجیحن مستهجن ببیند و بگیرد بخوابد تا خورشید زمان بیابد فردا به افتخارش طلوع کند.


 

سمفونی حکمت و رحمت

و خوبی چنین روزهایی این است که می‌توانی بیایی بنویسی « اندوه آوار شده برسرم، نای نفس کشیدن نیست» و خیالت آسوده باشد که بخش اعظم مخاطبین فرض می‌کنند که نگارنده چه روح وسیعی دارد و غصه وطن ویرانش کرده...قانع شدید که آدم در هر شرایطی باید بلد باشد نیمه پر لیوان را ببیند؟

Sunday, February 7, 2010

حیران ساقی

دوست‌داشتن. آدم آن اول که هنوز نچشیده و دست مردم دیده فقط، شاید با خودش فکر کند یک جور دوست‌داشتن بیشتر توی دلش ندارد و شرط می‌بندم خودش هم حیرت کند وقتی روزگار دست می‌گذارد زیر چانه‌اش و سرش را بلند می‌کند جوری که آسمان را ببیند-تو بگو شب کویر که پر از ستاره است و ته کهکشان راه شیری پیدا- بعد واقعن حیران نمی‌مانی وقتی در‌ک می‌کنی دوست‌داشتن هم مثل همین آسمان جورواجور است؟


دوست‌داشتن زمان‌هایی خشمگین است، شرمگین است یا غمگین. دوست داشتن وقت‌هایی آفتاب صلات ظهر است و گاهی مهتاب شب تار که گرم‌ می‌کند یا رویا می‌بافد. دوست‌داشتن می‌تواند شوخ‌و‌شنگ باشد و طربناک، ترسیده باشد یا ترسناک، می‌تواند خل باشد، خمود باشد یا خطرناک...دوست‌داشتن می‌تواند خیلی جورها باشد، مثل ستاره‌ها که گوناگون‌اند-خورشیدوار که منظومه ای را روشن می‌کنند یا رو به تاریکی که مانند سیاهچاله، کهکشانی را به درون کشیده و می‌بلعند- بدین‌سان دوست‌داشتن می‌تواند امیدوار باشد یا ناامید؛ می‌تواند دل بشکند یا کمر یا هر دو.


و دوست‌داشتن می‌تواند همه‌ی اینها همزمان باشد، مثل همین حالا، اینطور که من دوستت دارم. دوست داشتنت تندباد است و گرداب، آذرخش و سیلاب؛ رنگین‌کمان و رود، نسیم و آفتاب... حیران که منم این میانه، حیران دوست داشتن.

آغوش گسسته نسیم بیداری

١-بر شما باد خواندن ماهنامه‌ی نسیم بیداری به ویژه صفحات فرهنگ و هنر به خصوص پرونده زندانی شماره ١۵۴...نگارنده تضمین می‌کند در صفحات فوق الذکر با نویسندگانی بی‌نظیر مواجه خواهید شد که نبوغ از نوک قلمشان تراوش می‌کند.


٢- بر شما باد دیدن فیلم آغوش های گسسته پدرو آلمودوار و سپس مطالعه نقد خواندنی سعید عقیقی بر آن در مجله‌ی دنیای تصویر. نگارنده مایل است یاداوری کند اگر آدم خیلی روشنفکری، خواست قانعتان کند محدوده کنترل جیم جارموش فیلم بهتری نسبت به اثر آلمودوار است توی چشم‌هایش خیره شوید و امن یجیب بخوانید. در اکثر موارد دیده شده که متد فوق جواب داده است.

Saturday, February 6, 2010

دل سوخته

«ما سینه سوخته ایم دایی جون»...با خودم فکر می کنم کلمه ها، هرچقدر هم رام و مطیع، هرگز نمی توانند راوی بوی سوختگی دل باشند. اینجوری می شود که آدم به یاد دایی فقیدش می افتد و آن لحن پر حسرتش وقتی که می گفت ما سینه سوخته ایم.  

یادگار یک شب سرد

آلفرد:« کاش محدودیت‌هاتون رو بشناسین ارباب وین»


بروس وین:« بتمن محدودیت نداره»


آلفرد:« ولی شما دارین»


کریستوفر نولان- شوالیه تاریکی


بتمن را اگر تصویر رویایی بروس وین بپنداریم، خود کاملش، چیزی که روزگار به او تحمیل کرده تا آنگونه شدن را بخواهد شاید متقاعد شویم که قصه ی خیلی از ما شبیه قصه ی بروس وین است. ما تصویری رویایی از خودمان داریم، تصویری کامل و توانا؛ بعد این تصویر مانند بتمن هیچ نقطه ضعف و محدودیتی ندارد اما همانطور که بروس وین، بتمن نیست بلکه آدمیست با محدودیت های مشخص انسانی، هیچ کدام از ما صرفنظر از حقانیت آن تصویر، مشابه تصویر آرمانی مان نیستیم. مخلوط شدن این دو، آمیختگی چیزی که باید باشد با چیزی که هست، موجب اشتباه محاسبه می شود و تاوان چنین اشتباهی همیشه رنج است...آلفرد آرزوی خوبی برای اربابش دارد: محدودیت هایت را بشناس و من حتی می خواهم فراتر از آن بروم و بگویم محدودیت هایت را دوست بدار

Thursday, February 4, 2010

باران بی امان، می‌خواهد که بشوید، سیاهی را از شب و دلتنگی را از دلم

دوستت دارم


و عشق تو از نامم می‌تراود


مثل شیره‌ی تک درختی مجروح


در حیاط زیارتگاهی


 


 


شمس لنگرودی-ملاح خیابان‌ها

لحظه‌ی اکنون

گاهی وقت‌ها فکر می کنم ابراهیمم. همیشه آینده در هیات بتی به خوابم آمده و مرا واداشته سر لحظه‌ی حال یعنی اسماعیل کوچکم را ببرم. بعد انگار هیچ وقت معجزه‌ی حضور گوسفند در کار نیست، من هماره ابراهیمم، در پیشگاه آینده سر لحظه‌ی حال را بریده ام. شادی‌های کوچکم را ندیده‌ام، لذت‌های لذیذ زندگی را و بخاطر آینده‌ای نامعلوم با خون اسماعیل وضو گرفته‌ام تا سمت قبله‌اش نماز بخوانم. این طور شده که من آدم «خوشی حرام‌کنی» از آب درآمده‌ام.تمام این بگیر و ببند‌های دو سه سال اخیرم هم نجاتم نداده، هرچند کمکم کرده آدم‌های زندگیم را مقصر ناخوشی ندانم، اما هنوز به دادم نرسیده یاد بگیرم لذت حتمی حال را فدای نامعلوم ترین بادهای سرگردان آینده نکنم.


 از همان کودکی من آدم شب امتحان بوده‌ام. آدمی که تا بایدی گردن کلفت در زندگیش سر بر نمی‌آورده تکان نمی‌‌خورده، به گمانم امروزم همان شب امتحان است. چاره‌ای نداری جز درس خواندن که اگر نخوانی هزار و یک هزینه‌ی هراس‌انگیز پیش رویت است. قصه‌‌ی من و حرام کردن لحظه‌ی حال هم رسیده به شب امتحان. یا باید یاد بگیرم نگذارم آینده مدام سایه بیاندازد در بودن اکنون یا انتخابی جز زیستن در رنج مدام ندارم. خدا را چه دیدید، آمدیم و شد...مجبورم می‌فهمید که؟

Wednesday, February 3, 2010

تایتانیک

فکر کنم هزار سال هم عمر کنم باز باختن این بازی لعنتی برایم مثل غرق شدن تایتانیک باشد

برای پسران آبی آسیا

ببینین بچه‌ها، ما تقریبن فصل رو از دست دادیم. تنها کار غرورآمیز مونده برامون بردن لنگی‌هاست...ببرینشون لطفن.

تازه‌نفس

وقتی سینما برایت چیزی بیشتر از سرگرمی باشد. وقتی جهان فیلم را به مثابه پناهگاهی ببینی که می شود سختی زمانه را با کمک گرفتن از آن تاب آورد و گذراند، تماشای فیلم هایی مثل آخرین ساخته وودی آلن- که به یک تله تئاتر تلویزیونی بیشتر شبیه بود- یا دستپخت اخر جیم جارموش- که به گمانم بیش از حد شخصی و حتی مغرور بود چنان که مدام به من بیننده یاداوری می کرد برای درک این فیلم کم دانشی؛ ناامید کننده اند و سرخوردگی در ذات خود دارند.


تصور کن عضو قبیله ای هستی که تنها تفریح اعضایش عصرها دور آتش جمع شدن و به قصه‌ی چند داستان‌پرداز برگزیده قبیله گوش دادن است بعد از یک جایی ناگهان یک قصه‌گو شروع به تکرار خود می کند و دیگری چنان قلمبه قصه می گوید که داستان را نمی‌فهمی و...خب فکر کنم آدم‌های دور آتش محق باشند برای غمگین شدن. در این میانه حضور داستان‌گو هایی تازه نفس مانند جیسون ریتمن می شود غنیمت،آدمی که جونو اش را دوست داشتی و بالا در آسمان را هم ایضن، آدمی که بلد است قصه بگوید، شوخ طبع باشد، حرف جدیش را طوری بزند که خمیازه نکشی، خسته نشوی و حس حقارت بهت دست ندهد. فکر کنم اعضای قبیله بتوانند به این قصه‌گوی تازه نفس امید ببندند

Tuesday, February 2, 2010

ما پرسپولیس را می‌بریم

به نظرم ما دربی را می‌بریم. استقلال اگر به خودش نبازد قطعن به پرسپولیس این روزها نخواهد باخت. از خط حمله قرمز‌ها که بگذریم، در بقیه‌ی جبهه‌ها اوضاعشان تعریفی ندارد. حقیقی یا معمارزاده هرگز دروازبان‌های مطمئنی نبوده‌اند؛ بدون محمد احتمالن مجبورند شیث را ببرند سمت راست و من روی زوج سپهر حیدری و مجتبی شیری، پشیزی شرط نمی بندم. در وسط زمین هم کریم را دارند و دیگر هیچ. کلاه کج، بادامکی، مجتبی زارعی یا محمد پروین همگی بازیکنانی معمولیند که تجربه چندانی هم در دربی ندارند.


جای صمد اگر بودم دست به خط دفاع بازی ابومسلم نمی زدم. برای خط هافبک هم از کاظمی و رحمتی با هم بازی می گرفتم. یعنی تیمم را ۴-٢-٣-١ می‌چیدم. با ۴-۴-٢ جانوآریو سمت چپ گرفتار شیث می شود و حرام، اما در شیوه ی اول از یک طرف می شود کیانوش رحمتی را چسباند به باقری، طوری که هر دو از بازی خارج شوند که برنده ی این معادله استقلال است و از طرف دیگر فابیوی آبی ها می تواند در مرکز زمین متمایل به خسرو حیدری بازی کند و در سمت چپ قرمزها آتش بازی راه بیاندازد. این طوری مجیدی را هم می شود به عنوان بال چپ ازش بازی گرفت که حفره‌ی حتمی سمت راست پرسپولیس را در ضد حمله هدف بگیرد. پرسپولیس اگر در حمله باشد شیث آن جلوست و اگر در دفاع به سر برد شیث مجبور است حفره های احتمالی مدافعین میانی اش را پوشش دهد. این یعنی در هر حال فضای آزاد، و فرهاد آبی‌ها عاشق فضاست تا به حریف ضربه بزند. سخت ترین قسمت کار شاید انتخاب مهاجم نوک از بین اکبرپور و سید صالحی و برهانی باشد. من باشم سیاوش را می گذارم آن جلو، نه برای اینکه گل بزند که برای درگیر شدن با دو مدافع وسط قرمزها و ایجاد فضا برای مثلث تهاجمی پشت سر. اینجوری آس برنده ای مثل آرش برهانی را همیشه در آستین داری تا برای تغییر شرایط بازی بشود رویش حساب کرد.


نه...هر چه فکر می کنم ما پرسپولیس را می بریم.

Monday, February 1, 2010

لب‌هایت را آتش بزن

دزدیده


        دزدیده


                 نگاهت می‌کنم


                                     از دور


با هزار نیرنگ


به هزار رنگ در می‌آیم


باد می‌شوم


گونه‌هایت را می‌دزدم


موهایت را می‌دزدم


لبخندت را از دست نمی‌دهم


هر چند برای من نیست


دستانت را از دست نمی‌دهم


هر چند با من نیست


دزدیده            دزدیده


عشقبازی می کنم      از دور


تو به سلامت به خانه خواهی رسید


و من


لب‌هایم را در سکوت آتش خواهم زد


 


الیاس علوی- من گرگ خیالبافی هستم