Sunday, September 30, 2007

ما احتمالن راست قامتان جاويد تاريخيم

انگار من را انداخته اند توی کیسه و با بیل کوبیده اند...کوفته ام و بی انرژی فلذا از همین تریبون به جهانیان اعلام میدارم من قصد سرما خوردن نداشته و بی خود وقت خودشان را تلف نفرمایند.نصر من الله و فتح القریب

پی نوشت دلتنگی:مثال این بچه ننه ها دلمان برای مادرمان تنگولیده

پی نوشت سانچویی:ارباب!باز خدا رحم کرد بیل به جای حساست نخورد...

پی نوشت خفن:بد جور بوهای بد از احوالات این ملک پر گوهر به مشام میرسد،خدا رحم کند

پی نوشت مچ گیرانه:این یارو الیاس توی سریال اغما به طرز شبهه انگیزی من را یاد یک نفر آدم میاندازد که در دوران دانشجویی میشناختم

Saturday, September 29, 2007

گزارش يک جلسه

۱-۵شنبه ظهر  مدیریت محترم عامل فرمودند:«جلسه انجمن شرکتهای انفورماتیک است بیا به جای من تو برو شنبه»من کمترین هم، رو ماندم و گفتم ای به چشم.

۲-امروز که میشود همان شنبه کذایی،دم عصر دیدیم حس جلسه رفتن نیست-موبایلمان را هم جا گذاشته بودیم از صبح و تازه کشف نمودیم که این ماس ماسک چقدر برایمان مهم است.بدون موبایل حسمان کانهو رابینسون کرزو بود،یک چیزی هم بدتر-با توجه به جمیع جهات به مدیریت فرمودیم«قربانتان بروم برایتان مهم است این جلسه کذایی انجمن؟»در کمال ملاطفت فرمودند بله خیلی.تیرمان خورد به سنگ،رفتیم جلسه:هتل سیمرغ

۳-جلسه را یک آقایی افتتاح کرد که گفتند دبیر انجمن است و ریشش فقط یک نمور از برادر ملا عمر کوتاه تر بود.سخنان افتتاحیه را هم با محور فناوری اطلاعات و مقام معظم رهبری تلاوت فرمودن.بنده کمترین ماندم که ایشان این فناوری اطلاعات را با کدام سوزن میخواهد پیوند بزنند به عبای مقام عظمی ولایت؟بدتر اینکه اقای سخن ران از دست دولت که عصبانی شدند اول گفتند مقام معظم رهبری بعد فرمودند مقام رهبری بعد یکهو داد زدند رهبری بعد من دیگر ترسیدم الان میگوید هوی و جلسه بهم میخورد و دست من کمترین از افطار کوتاه میماند-انصاف بدهد ساعت ۶ از کجا افطار گیرم میامد؟-که دیدم آقا دوباره از رهبری پریدند به مقام معظم و خیالم راحت شد که یارو یک موج سینوسی متناوب در این زمینه دارد که کاریش هم نمیشود کرد

۴-جلسه به هر جان کندنی بود تمام شد و رفتیم افطار.اول گفتم اقا حواست به رژیم هست بعد یادم آمد که در حدیث است که شیر مادر کسی که موقع مواجهه به مال مفت خودش را خفه نکند احتمالن حلالش نمیشود فلذا ما هم زدیم به قلب دشمن...هنگام کشیدن غذای شام،ماندم در یک انتخاب تاریخی:هم زرشک پلو بود و هم باقالی پلو و بشقاب من اندازه هر دویشان جا نداشت.چنان دو راهی مهلکی بود که هملت هم باید می آمد لنگ میانداخت جلویم با آن بودن یا نبودنش...فی النهایة رفتیم سر وقت باقالی پلو ولی دلم ماند پیش زرشک پلو.باشد که خدای زرشک و مرغ از تقصیراتم بگذرد

۵-آمدیم بیرون از جلسه تا خرخره لنبانده و سمبانده...نفهمیدم به چی قسمی طی طریق کردیم تا خانه و اکنون به نگارش این سطور مشغولیم...باشد که رب العالمین ازین مالهای مفت نصیب همه تان گرداند

پی نوشت عشقولانه:ونک بی تو بر من حرام باد...

Thursday, September 27, 2007

گردون۳۸

کتاب هفته:جزیره سرگردانی،سیمین دانشور،انتشارات خوارزمی:سیمین دانشور دوست داشتنی...دوست داشتنی شاید بهترین تعریفی باشد که میتوانم از سیمین انجام دهم.جزیره سرگردانی رمان معرکه ای نیست،کلی ایراد میشود ازش گرفت،تطویل بی جا دارد بعضی جاها و...اما یکی از دوست داشتنی ترین کتابهایی است که من تا بحال خوانده ام.نگران سرنوشت پرسوناژهایش شده ام و پا یه پایشان غصه خوردم یا خندیدم.مراد و هستی و سلیم و...این جلد اول از یک تریلوژی ،حتمن حتمن ارزش یکبار خواندن را دارد.تا یادم نرفته یکی از بهترین تفسیرهای  چرایی هفت سین را در این کتاب پیدا میکنید.

شعر هفته:شب تاب بی دلیل می افروزد/پرواز بی هیچ علتی ،در بالهای عقاب است/و کهکشان بی  بادی سماع خویش را دنبال میکند/من بی هیچ بایدی میسرایم/باید که حلقه زنجیر را گسست/باید که باید ها را به دور ریخت/بر من جنون متبرک باد(نصرت رحمانی)

فیلم هفته:hitch :فکر میکنید اگر در مورد مشاوری که کارش آموزش چگونه رمانتیک بودن و بر قراری روابط با جنس مخالف به مردان است فیلم بسازند،آن فیلم چگونه از آب در میاید؟فیلم ویل اسمیت،فیلم معرکه ای نیست و ولی بعضی جاها میخنداندتان و بعضی جاها هم چیزکی یادتان میدهد و به شعورتان هم توهین نمیکند.برای سرگرمی ایده خوبیست

آهنگ هفته:ترانه بوی زنجیر از آلبوم قلندر وار علیرضا افتخاری...اول گوش کنید و بعد بگویید با افتخاری میانه ندارید

وبلاگ هفته:این حضرت اجل کشف جدیدم است...آن پستش در مورد غذاهای شمالی را از دست ندهید

پست هفته:این پست برادر آزموسیس جونز کبیر...باشد که باز هم زود به زود بنویسد مر خیل مشتاقان را

درنگ هفته:افطار/نویسنده :خودم

دم غریبیست آن لحظه میان لاهوت و ناسوت،آن لحظه که جسمت گرسنه است و تشنه و چشمت دو دو میزند میان خوراکی هایی که قاعدتن چیده شده اند روی سفره افطار و از طرفی صدای اذان موذن زاده هم به گوشت میرسد و یادت میاورد که هی رفیق کاری کرده ای امروز هم.چیزی بوده ای امروز هم ورای بودن معمول همیشه ات.بوی نان گرم و عطر چای شیرین اگر مثلن توام شود با مناجات نامه پیر هرات،افطارت میشود افطار،روزه ات شاید بشود روزه و ملکوت آسمان با حضیض زمین شاید برای یک دم در آن لحظه آغاز اذان آشتی کنند

پی نوشت۱:چند افطار معرکه داشتم امسال که به جلال خداوند قسم هرگز طعم شیرینش از ذهنم پاک نخواهد شد...باشد که مستدام بماناد برایم آن حس

پی نوشت۲:گردون از هفته آینده کمی تغییر میکند.وبلاگ هفته و پست هفته از فهرست بایدی ها خارج میشوند و اگر وبلاگ یا پستی چشمم را گرفت اضافه میشوند.قصد دارم بخشی را اضافه کنم به اسم دوستشان دارم ها:هر هفته یک کارگردان،یک بازیگر،یک نویسنده و یک نفر ازمیان مترجمین و آهنگساز ها و حتی وبلاگ نویسان را در موردشان بنویسم.نه اینکه معرفی کنم بلکه حسم در موردشان را با شما شریک شوم

Wednesday, September 26, 2007

شوق زيستن

کودک می شوم در پرتو چشمانت/میدوم شادی کنان و کشف میکنم /خلوص باز یافته کودکی را

ایمن می شوم در حریم دستانت/غصه ها را به این سوی حصار امن مهرت /راهی نیست

خودم می شوم در هرم نفسهات/پیدایم می کنی لحظه به لحظه و من/بودنم را جشن میگیرم

Tuesday, September 25, 2007

به تمام حضرات تحريمی و هوادارن اولترا روشنفکر آقای احمدی نژاد

سلام حضرات!نمیدانم هیچ می نشینید پای تلویزیون هایتان تا در فشانی های ریس جمهور مهرورز را ببینید یا نه؟اخبار شیرین کاری هایش را تعقیب میکنید؟مثلن در جریانید که به دلیل سیاست های احمقانه حاکم بهای مسکن ظرف دو سال سیصد درصد گران تر شده،اجماع بین المللی جهانی علیه ایران به وجود آمده،در همه رسانه های جهان از حمله نظامی علیه ایران و حتی احتمال بمباران اتمیش حرف میزنند،در داخل بگیر و ببند و بکش حکم فرماست،موج فزاینده تورم کمر ملت را خم کرده و...

با شمایم!با شما مدعیان فکر و اندیشه!هیچ به افتضاحی که به بار آوردید نگاه کرده اید؟دیروز جریان دانشگاه کلمبیا را دیدید؟میشد ایرانی بود احساس تحقیر نکرد از سخافت کسی که شما  موجب رییس جمهور شدنش شدید؟میشد ایرانی بود خجالت نکشید از جلافت حرف ها و رفتار دست پختتان در تیر ماه سیاه ۸۴؟نمیشد ایرانی بود و شرمسار نشد از اینکه کسی که عنوان رییس جمهور کشورت را یدک میکشد اینگونه مورد مضحکه قرار گیرد و هیچ محملی برای دفاع وجود نداشته باشد...با ایران مان چه کردید حضرات؟

حالا بخاطر خدا این چند ماه مانده تا انتخابات مجلس را ساکت شوید،حرف  و تحلیل های تخیلی تان که ما را کشاند به آستانه نقطه صفر کناربگذارید و اجازه دهید از آخرین فرصتها برای مهار این شرمساری ملی استفاده کنیم...بخاطر خدا دست از سرمان بردارید

سوال استراتژيک

هر فرد انسانی با هر نوع سلیقه و دانش و سبک زندگی معمولن با کسانی راحت تر است و با برخی دیگر دورتر و سخت تر...تشابهاتی در علایق،طرز رفتار،سطح اگاهی باعث میشود بعضی ها را به عنوان اشنا و دوست و رفیق به حریمت راه بدهی و دور شوی از برخی دیگر بخاطر همین تفاوتها...سوال اینجاست که در میان این نزدیکی و دوری باید دافعه هم داشت یا نه؟

بگذارید اینطوری بنویسم:مشی زندگی آدمی میتواند چنین باشد که آدمهایی که میپسندد را به طرف خودش جذب کند و بابقیه کاری نداشته باشد و بقیه هم... و یا کسانی را جذب کند که در حلقه دوستانش هستند اما جلوی برخی رفتار ها که نمیپسندد بایستد و  به اصطلاح دافعه ایجاد کند دربرابر برخی دیگر...این حالت دوم قطعن تنش و در گیری بیشتری خواهد داشت و به نظرم شاید تاثیر گذار تر نیز باشد و قطعن انرژی بر تر...حالا کدام رفتار ،کنش صحیحی است در روزگار ما؟

پی نوشت۱:این روزها حس میکنم دافعه ام زیاد شده...شاید بر گردد به بی قراری ام و تند شدنم

پی نوشت ۲:نگاه جان!عطف به پست قبل،قصد توهین به کسی را نداشتم با این حال ممنون از تذکرت.سعی میکنم ملایم تر ادامه بدهم

Monday, September 24, 2007

در پريشان حالی ما

۱-صبح از دنده چپ بیدارشدم.بدخلق،کسل و بد اخلاق...حوصله شرکت آمدن نداشتم.همین طور برای خودم پلکیدم تا یکهو دیدم حوصله خانه ماندن هم ندارم.میان این دو بی حوصلگی لااقل شرکت آمدن دو زار پول تویش بود فلذا سر خر را کج کردیم سمت شرکت

۲-یکی دو تا خبر خوب رسید امروز که یکیش به خصوص تقریبن حیاتی بود برایم...کمی-تاکید میکنم کمی-خلق ملوکانه مان بهتر شد.رفتیم با اهل شرکت سلام و احوال پرسی کردیم یکساعت بعد ورود

۳-حالا همچنان سگ احوالیم ولی نظر به لطف بی کران حضرت دوست امیدواریم کائنات یک تکانی به بعضی جاهایش بدهد ما تا عصر شفای عاجل از حضرت ولی عصر عج در یافت کنیم

پی نوشت برای نگاه:دوره های یونگ کلن ۸ ترم آموزشی است و دو ورک شاپ.یونگ یک میپردازد به برخی مفاهیم پایه مثل آرک تایپ-کهن الگو-یا مفهوم سایه یا...به اضافه ۶ آرک تایپ اصلی وجود انسان:معصوم،کودک،جنگجو،دهنده،جستجوگر و جادوگر و بررسی آنیما و آنیموس...یونگ دو در مورد بحران میانسالی است و طغیان سایه ها.یونگ سه یک دوره محشر است در مورد مراقبت از روح.یونگ چهار هم اختصاصا دارد به بررسی کهن الگو های مردانه روان هر انسان...میشود بعضی از این مطالب را در کتاب ها خواند،هر چند باید خیلی کتاب خواند و پراکنده خوانی کرد تا به این مجموعه رسید اما توفیر این ماجرا حضور دو استاد معرکه است که مجبورت میکنند جاهایی چشمهایت را باز کنی و خودت را ببینی...امیدوارم توضیحات مکفی باشد

Sunday, September 23, 2007

از يونگ چهار:با شوق و ذوق

مهرماه سال پیش بود.فریبای نازنین تشویقم کرد برای رفتن به یک دوره کلاس خودشناسی بر مبنای آموزه های دکتر کارل گوستاو یونگ.نزدیک کلاس رفتن یک فقره هزینه غیر منتظره یک میلیون تومانی پیش آمد و نزدیک بود از خیر کلاس رفتن بگذرم که دل به دریا زدم و رفتم و این کار شاید بهترین تصمیم تمام زندگی ام محسوب شود چنان که واقعن میتوانم زندگی ام را تقسیم کنم به دو قسمت قبل از این دوره آموزشی و بعد از آن...

چیزهای زیادی یاد گرفتم: اینکه من مسوول تمام اتفاقات خوب و بدی هستم که برایم پیش آمده،اینکه مسوولیت یعنی شماتت نکردن خود و دیگران بخاطر اشتباهات،اینکه اشتباه فرق میکند با گناه،اینکه چقدر بعضی جاها از خود واقعیم دور شده ام و روحم را رنجانده ام و...امروز دوره جدید این کلاس شروع میشود.سه ترم آموزشی را با ناهید عزیز گذراندیم و امروز اولین جلسه ترم چهارم رو مهمان تورج همسر ناهیدیم.بی تابم برای این دوره،از اولی که وارد دوره یونگ شدم ترم چهارمش که اختصاص دارد به بررسی اساطیری کهن الگوهای مردانه برایم غریب جذاب بود و جالب.فکر کنم این دوره و ورک شاپ بعدیش یک پوست اندازی کامل باشد برایم.بروم ببینم چه امیرحسینی از انتهای این تونل خارج میشود

Saturday, September 22, 2007

کابوس هشت ساله

۱-آژیر های مهرآباد که به صدا در می آیند و مردم از امام امت میشنوند که چیزی نشده دزدی آمده سنگی انداخته و رفته،کمتر کسی به مخیله اش خطور میکند که این صدای آژیر جزء لاینفک کابوس های شبانه مان میشود نه برای هشت سال که برای چند نسل...ارتش بعث عراق از ایلام تا خوزستان میتازد.دست خالی جلویشان می ایستند شیران ایرانی.غیور اصلی در اهواز،محمد جهان آرا در خرمشهر،دکتر چمران در سوسنگرد...شیر بیدار شد و رویای سردار مجنون قادسیه را نقش بر اب کرد

۲-وضوی خون در خوزستان تا خونین شهر مان باز هم خرمشهر باشد.تا بخوانیم ممد نبودی ببینی،تا بشنویم بهت زده که خرمشهر را خداآزاد کرد.فرصت طلایی برای اتمام جنگ.ارتش بعث یکجانبه تا مرز عقب نشینی میکند و خدا نگذرد از بانیان ادامه کابوس:جنگ را میکشانیم به خاک عراق و جهان را علیه خود متحد میکنیم

۳-جهان برابر ایران:آمریکا تمام اطلاعات نظامی ایران رادر اختیار عراق قرار میدهد،شوروی مدرن ترین جنگ افزار های زرادخانه اش را،فرانسه هواپیماهای نیروی هواییش را قرض میدهد به عراق و تا آستانه فروش سلاح هسته ای به صدام پیش میرود،مصر و اردن و سودان و فلسطین-بله فلسطین-مردان جنگیشان را،شیخک نشین های خلیج فارس ۳۵ میلیارد دلار پول نفتی و ...مردانمان زمین گیر میشوند.با دست خالی و تنها که نمیشود با جهان جنگید.غول دست ساز جهان متحد علیه ایران،در جبهه ها میتازد:جزایر مجنون و فاو به آنی از دست میروند و دشمن دوباره پشت دروازه های خرمشهر است.چاره ای نیست جز نوشیدن جام زهر...قبول قطعنامه و پایان ۸ سال خونریزی و کشت و کشتار

۴-خانواده های داغدار،فرزندان بی پدر،خواهران سوگوار برادر،همسران یک عمر در پی عشق شوهر که در بیابانهای عراق پیکرش هم هرگز پیدا نشد،ملت عزادار،ملت مضمحل ...و قلیلی که میگویند جنگ برایمان برکت بود!بله برکت بود:پورسانت خرید جنگ افزار های قاچاق بالاخره اسمش میشود برکت حتمن،از خیاطی به سرداری رسیدن،بدون دیپلم دکترا گرفتن همه و همه اسمش حتمن هست برکت!

حالا دوباره داریم جهان را علیه خودمان متحد میکنیم.در نماز جمعه مجددن از برکت جنگ میگویند.دون کیشوت های وطنی شهاب و صاعقه به رخ جهان میکشند و هل من مبارز میطلبند و جهان برای اولین بار بعد از جنگ جهانی دوم از احتمال بمباران اتمی ایران صحبت میکند...خدای ایران مگر بهمان رحم کند

Thursday, September 20, 2007

گردون۳۷

کتاب هفته:عشق سالهای وبا،گابریل گارسیا مارکز:مارکز را همه به صد سال تنهایی میشناسن و پاییز پدر سالار اما من یه جور غریبی از این کتاب عشق سالهای وبا خوشم میاد.حکایت عشق فلورنتینو و فرمینا.البته اقرار میکنم تقلیل کتاب به دوست داشتن این دو نفر یکجور ساده کردن مساله است.جهان جادویی مارکز رو تو این کتاب هم میشه دید.بعدها که خاطرات مارکز رو خوندم دیدم این تب و تاب ابتدایی عشاق کتاب چقدر شبیه زندگی واقعی پدر و مادر خود مارکزه.ترجمه ای از این کتاب توسط بهمن فرزانه توی بازار هست که من خودم نخوندمش ولی تعریف و تمجید فراوانی ازش شنیدم

شعر هفته:صبوری کن سایه پا در گریز پسین/خورشید/برای باز آمدن است که میرود/نگران نباش/به زودی باردار ترین ابرهای شمالی/شامگاه گندم و آهو را /سیراب خواهند کرد/و ما به راه روشن آرامش خواهیم رسید/فقط کافی است به قدر افروختن کبریتی/تاریکی بی پایان پیش رو را تحمل کنیم/حتمن سپیده دم سر خواهد زد/خورشید باز خواهد گشت/و واژه های ممنوع وزیدن خواهند گرفت(سید علی صالحی-سمفونی سپیده دم)

فیلم هفته:talk to her :بعد از مدتها فیلمی دیدم که اشکمو در آورد.به نظر خودم این بهترین فیلمی بود که از آلمودوار دیدم تا بحال.حتی بهتر از همه چیز در مورد مادرم و بازگشت.جالب ترین نکته فیلم تاکیدش بر این مساله بود که غیر انسانی ترین چیزهای دنیا هم میتونن تا سر حد تصور انسانی باشند...به شدت خوشمان آمد

آهنگ هفته:waiting for the miracle با صدای لئونارد کوهن:منتظر معجزه ای هستم که می اید

وبلاگ هفته:دفتر های سپید بی گناهی:وبلاگ بامداد خوندنیه.هر از چند گاهی بهش سر میزنم و همیشه مدید زمانی مطلب برای خوندن و لذت بردن توش پیدا میکنم

پست هفته:این مناجات ترنج خیلی به دلم نشست

درنگ هفته:وطن،نویسنده:خودم

میگفت روح آدمی احتیاج به ریشه دارد و وطن غریزه وحشی روح را اهلی میکند و بومی... و روح ازین بومی شدن نه تنها لذت میبرد که محتاج است به آن.نگاه میکنم به روح سرگردانم و میپرسم وطن من کجاست؟سرزمینی هست که بشود به ان افتخار کرد؟خشت روی خشت گذاشت و به ساختنش دلخوش بود؟برایش جنگید؟ برایش مرد؟درش زندگی کرد؟وطن من کجاست؟جایی هست که وطن برای وطن شدن فرزندانش را کفن نکند؟مدید زمانی است که وطنم را گم کرده ام و ریشه هایم معلق مانده اند در غبار...این را از مویه های روحم فهمیده ام.وطن من گم شده است!

Wednesday, September 19, 2007

روز و شب غريب

شب تا به صبح کابوس دیدم.خواب دیدم دو نفر را کشته ام و حتی جسدشان هم دفن کردم توی باغچه خانه یکیشان...بعد پلیس آمد و بازجویی و یادم همین قدر هست که بازجویم را میشناختم ولی یادم نمی آید کی بود.بعد وقتی که توانستم جورهایی تبرئه شوم و بیاییم خانه روح یکی از مقتولین محترم آمد سراغم و داشت خفه ام میکرد...که از خواب پریدم.حالا بیدار شده ام ساعت ۵ صبح-سحر هم خواب مانده ام و آن یک لیوان آب هر روزه رو نخوردم-دارم خودم را محاکمه میکنم که خاک بر سرت،مثل آب خوردن آدم میکشی و بعدش دروغ هم میگویی و تازه خوشحالم هستی که از دست مکافات رهیده ای،ای خاک بر سرت!

حالا هر چه نیمه عاقل ذهنم دارد توضیح میدهد به این نصفه پر زور دیوانه که بابا جان!خواب بوده،به من چه که کشت و کشتار کردیم به خرجش نمیرود که نمیرود.شب بدی بود و شب خوبی بود.انقدر بد که هنوز از یاد آوریش عصبی میشوم و انقدر خوب که میتوان همه عمر ازین به بعد فقط برای بخیر گذشتن دیشب شکر خدا کرد.

Tuesday, September 18, 2007

پاريس جشن بی کران

«اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی،باقی عمرت را ، هر جا که بگذرانی،با تو خواهد بود چون پاریس جشنی است بی کران»ارنست همینگوی-پاریس جشن بی کران

در میان شهر های جهان،پاریس برایم رویایی ترین شهر دنیاست.حسم به این شهر شاید شبیه مردمان قرون وسطی باشد در اروپا که  بر مبنای قصه های هزار و یک شب بغداد را شهری اسطوره ای تلقی میکردند و همه ثروت و خوشی دنیا را به آن نسبت میدادند.به همین منوال پاریس هم برای من قبله غریب چیزهایی است که دوست دارم:ادبیات،سینما،شعر،عشق و هنر 

واقعیتش الان که خوب نگاه میکنم نمیدانم این علاقه مفرط به پاریس ریشه در کجا دارد.شاید برگردد به روزهای نوجوانی و رومانهای الکساندر دوما و میشل زواگو یا ابتدای جوانی و جان شیفه رومن رولان و اسطوره قبرستان پرلاشز و...دقیقن نمیدانم.فقط میدانم پاقی فرانسوی های برایم شهر ترین شهر دنیاست.دلم به طرز خفنی میخواهد نه سفر توریستی بلکه اقامتی مثلن یکساله را آنجا تجربه کنم.در سن ژرمن قهوه بخورم به لوور بروم و در حاشیه سن قدم بزنم....

بهانه نوشتن این چند خط شد دیدن فیلم پاریس دوستت دارم paris je taime .فیلمی تشکیل شده از ۱۸ اپیزود ساخته تعدادی از نام آور ترین کارگردان های سینما:برادران کوئن،تام تیکور،والتر سالس و....با توجه به زمان کوتاه هر اپیزود حس میکنید دارید داستان های مینیمالی از پاریس میخوانید در باب عشق.حظی بردم از تماشای عاشقانه پاریس محبوبم

Sunday, September 16, 2007

همانا انگار زيستن برای خوردن است

سوال استراتژیکی در مورد من وجود دارد:این که چرا مفهوم لذت در ذهن من با چشایی گره خورده است شدید و بی فاصله؟یعنی من تمام سرگرمی هایم که لذت خلق میکنند حتمن جایی میرسند به لحظه عظیم خوردن و نوشیدن.میفرمایید نه؟تشریف بیاورید یک تک پا به مغز بنده هنگام برنامه ریزی برای لذت بردن:

من قدم زدن در خیابان ولیعصر،حد فاصل پارک وی تا تجریش را دوست دارم.بخصوص ناحیه اطراف باغ فردوس را.هر وقت که دارد ذهنم برنامه ریزی میکند که برود آنجا چند قدم راه برود تهش حتمن اینجور میشود که:«بروم پارک وی،پیاده راهبیفتم سمت تجریش،بعد سر راه میشود بین خوردن آش رشته و آیس پک و فالوده و ...یکی را انتخاب کرد بعد رسید به تجریش و رفت اردک آبی یا اصلن همان اول مسیر رفت پردیس غذای خانگی خورد یا...»

میخواهم فیلم ببینم ماجرا میشود که فیلم فلان را بگذارم امشب چه حالی بدهد زنگ میزنم یک شام حسابی هم بیاورند بعد بادام زمینی هم میخورم موقع دیدن فیلم بعد...عین همین ماجرا برای کتاب خواندن،سینما رفتن و...

تا وقتی میشود به این خواسته های روح عمل کرد اصل لذت سالم و سرحال سر جایش است اما وقتی مثلن میبینید نتیجه لذتتان شد اضافه وزن و حالا باید جلوی شکم چرانی را گرفت تمام اعصاب لذت در بدنم انگار از کار میفتند.دیگر نه فیلم و نه کتاب و نه پیاده روی و نه هیچکدام جواب نمیدهند مثل سابق.بعد من میمانم و این سوال که چرا لذت این همه با چشایی در من آمیخته شده؟

Saturday, September 15, 2007

در سوگ شهرزاد قصه گو

رادیو زمانه چند وقت پیش مسابقه ای برگزار کرد با عنوان قلم زرین زمانه برای انتخاب بهترین داستان کوتاه...مسابقه برگزار شد،برندگانش مشخص شدند و لیست اسامی فاتحین قلم زرین اعلام شد.رفتم سراغ قصه های برگزیده که بخوانمشان.اولی را با ذوق و شوق شروع کردم و به اواسط نوشته اش که رسیدم از خودم پرسیدم:«اگر نمیدانستی این داستان برنده قلم زرین شده باز هم خواندنش را تحمل میکردی؟»جواب منفی منفی بود.با دیگر برگزیدگان ادامه دادم و نتیجه فرق چندانی نکرد.داستانهای با همه تفاوتهایشان در چند امر مشترک بودند:راویان نامعلوم،زمانهای گم شده،فلاش بک  و فلاش فوروارد های متوالی...چه خبر است حضرات؟

اسمش انگار رویش است:داستان کوتاه.قرار است داستانی روایت شود.این روایت باید مخاطبی هم داشته باشد یا نه؟خودم را معیار خوبی یا بدی داستان فرض نمیکنم هرگز اما می اندیشم وقتی من به عنوان کسی که انسی با کتاب و ادبیات دارد از پس خواندن این داستان ها بر نمیاید تکلیف خواننده عامی تر چه میشود؟جای تعجب نباید داشته باشد اگر در چنین حالی تیراژ کتابهایمان برسد ۱۵۰۰ جلد.موافقم که هر نویسنده ای حق دارد همانطور که دوست دارد بنویسد اما آیا زمانه هم باید برای انتخاب پر و بال بدهد به این نثر های پیچیده تو در تو؟آقای معروفی!مخاطب داستان های زمانه را مثل خودتان نویسنده و ادیب فرض کردید؟

جدن پیشنهاد میکنم بروید مثلن کتاب« خوبی خدا» ترجمه امیر مهدی حقیقت را بگیرید دستتان.یک مجموعه داستان از نویسندگان معاصر آمریکایی است که همه شان اسم و رسمی دارند،ببینید برای خواندن یک دانه شان این طور به زجر مدام میافتید؟تا وقتی جوایز ادبی به داستان هایی داده شوند که هیات محترم داوران بعد از ۴ بار خواندن تازه فهمیده چه شده مشخصن نباید وضعیت ادبیات داستانی در کشوری که سنتهای قوی قصه گویی دارد بهتر ازین باشد.آسوده بخواب شهرزاد،همان بهتر که مردی و این روزها را ندیدی!!!  

Thursday, September 13, 2007

گردون۳۶

کتاب هفته:مسیح باز مصلوب،نوشته نیکوس کازانتزاکیس،ترجمه محمد قاضی:کازانتزاکیس رو با «آزادی یا مرگ» اش شناختم.که به قول میکده دار مهربان فیلم ایرما خوشگله«اون خودش یه قصه دیگه داره».انقدر کتاب جالب بود برام که شروع کردم به خوندن بقیه کاراش.آخرین وسوسه مسیح،گزارش به خاک یونان،زوربای یونانی و برادرکشی.آخرین کتابی که ازش خوندم همین مسیح باز مصلوبه.چوپان جوانی که مسیر زندگیش تغییر میکنه.کتاب بین کارهای کازانتزاکیس یه جورایی کمتر شناخته شده اما من دوسش دارم.مانولیوس-قهرمان کتاب- تو ۲۲ سالگی برام آشنا بود

پی نوشت شخصی برای کتاب هفته:ای کسی که کتاب آخرین وسوسه مسیح من را کش رفتی،هزار سال هم بگذرد حلالت نمیکنم که نمیکنم

شعر هفته:تنهایی کویری ما آسان نیست/دستت در آستانه پیوستن میلرزد/زنهار/تنهایی کویری ما آسان نیست...اینجا بخوانید شعر زیبای دیدارگاه جان و خطر کردن اسماعیل خویی را

فیلم هفته:فرانکی و جانی :یادم بندازید پستی بنویسم در مورد کمدی های رومانتیک.به نظرم ارزش بحث کردن دارند.فرانکی و جانی بیشتر البته عاشقانه است تا کمدی.طنزش هم اگر طناز باشد طنز تلخی است که بیننده عادی را نمیخنداند.عشاقش هم از کفر ابلیس مشهور ترند:آل پاچینو و میشل فایفر.از فیلمهایی بود که مرا بیدار نگه داشت تا تمام شود،اتفاقی که معمولن کمتر رخ میدهد

آهنگ هفته: bard songs  :دوستی که کاش دوست می ماند این آهنگ را کشف کرد و به من گفت که خوشت می آید از آن.شنیدم و خوشم امد انقدر که روزی نیست که لااقل یکبار گوش نکنمش.متن آهنگ را هم میتوانید اینجا ببینید

وبلاگ هفته:رادیو سیتی .تازه پیدایش کردم و خوشم آمده از نوشته هایش

پست هفته:پست هفته نداریم ولی این شاید بد نباشد.ده فیلم مورد علاقه کارگردان های بزرگ سینما

درنگ هفته:رفاقت/نویسنده مهمان:محمد فائق

هم صحبت ، هم نشین ، هم راه و دوست دیگرند و " رفیق " دیگر!

آنطرف تر ازخلوتِ به اختیار برگزیده ، نرسیده به هیاهوی غریبِ جمع ، باریکه ی روشنی ست استوار برصداقت ویکرنگی . حضور رفیق ، مجال رفاقت ! خلوتی که تنهائی نیست ، پناه ست . آنجا که میتوانم بی پروا هرآنچه که هستم باشم وجز همدلی نبینم . رفاقت موجودیتی ست مستقل از من و رفیق ِمن ، آغازش با ماست ، اما راهش را خود برمیگزیند وما در پی اش ! .... دلیل راه ست . به اعتبارش کدام چهارچوب شکستنی نیست؟ رفیق بودن با همه موهبتش فرع ست بر رفیق ماندن . این سَیر شوق ست ، ازجنس ِ دریافتن نه از وهم ِ یافتن ، نه به کوشش ،که جوشش ست. در اثباتِ حضورش هر فعل، کلام و تدبیری ناکارآمدست ،...... مگر نگاه یاری کند !

پی نوشت:نویسنده درنگ این هفته،رفیق ترین رفیقی است که داشته ام تا بحال.انقدر که رفاقتش به تنهایی میارزید برایم برای به دنیا آمدن...این نوشتن رفاقت هم خودش کاری رفیقانه بود که شاید فقط من دریابم و خودش...نفست حق رفیق!

Wednesday, September 12, 2007

دلتنگ تو که مي شوم

دلتنگ تو که می شوم هوای دلم غروب ابری،ابر بی باران،باران بی ترانه...

دلتنگ تو که می شوم زمین خدا یعنی دیوار،دیوار بی روزن،روزن بی منظر...

دلتنگ تو که می شوم سرزمین روحم زمانه ویران،ویرانی بی شعر،شعر بی کلام

دلتنگ تو که می شوم ...

Monday, September 10, 2007

خاکستری

چالش این روزهایم دارد میشود در لحظه حال زندگی کردن،تلاش برای اینکه نگذارم نگرانی آینده بکشد لذت اکنونم را،دارم سعی میکنم...تسبیح عزیزی دارم که یادگار سفر حج مادر است.گذاشته امش تو جیبم و هر وقت دستم بهش میخورد چیزی میابم برای شکر کردن و هر وقت ذهنم شروع میکند به غصه گذشته را خوردن و نگران آینده شدن،تسبیح گرامی ام را میگیرم توی دستم و به اولین حس لحظه حالم توجه میکنم...دارد بازی دوست داشتنی میشود.نتیجه اش اینکه خیلی بهتر از هفته گذشته ام با وجود اینکه تمام گرفتاری ها هنوز سر جایشانند.

پی نوشت:دست و دلم به نوشتن نمیرود،خالیست ذهنم انگار...دلم سفر میخواهد و مدتی نبودن.دقیقترش شاید این باشد:مدتی فقط با تو بودن!

Saturday, September 8, 2007

شرح حال يک فروند امير به روايت سانچوی اسپانيايي

ما که سانچو فرزند استبان نوه فیلیپه میباشیم به عرض شما خوانندگان وبلاگ وزین و پر طرفدار تلخ مثل عسل میرسانیم شرح حال اربابمان بو سهل زوزنی نه ببخشید امیرحسین کاف را در دو روز تعطیل آخر هفته:

۱-از ذکر اتفاقات پنجشنبه معذوریم.میخواهید دوباره در کامنت دانی بزن بزن شود؟فقط همین بس که بدانید خیلی خوش گذشت به ارباب.انقدر که به من گفتند سانچو بگردمت و همچین سکسی هم نگاهمان نکردند(یعنی محبتشان همچین خالصن مخلصن از ته دل بوده است)

۲-جمعه تا لنگ ظهر خوابیدند.بعد رفتند برای خودشان نان بربری خریدند که این خود نشانه بارز خلق خوش ذات ذی وجود ارباب میباشد.بعد یک فقره فیلم دیدند.لازم به توضیح است بعد از یک دوره طویل خرابی دی وی دی پلیر،ارباب گفتند به درک که خرابی.مردی اندر کس نمیبینم که ببردت تعمیر.از عظمت این کلام دستگاه فوق الذکر خود به خود درست شد با ذکر این توضیح که الان هوشمند هم شده و هر فیلمی که خودش دلش بخواهد نشان میدهد و عمومن هم به فیلم های کمدی تمایل دارد حفظ الله عنه

۳-شب نشستند با خودشان،متفکر ،بعد ما را طلبیدند که سانچو،میخواهیم تغییراتی دراحوالات خفیه و جلیه مان بدهیم این هوا-در این لحظه دستان مبارکشان را در امتداد شانه چنان باز کردند که ۴ فقره زن عقدی هم زمان در آغوششان جا میگرفتند-قیافه استفهام آمیز ما را که دیدند توضیح دادند که تصمیم دارند از شنبه-یعنی امروز-تغییراتی به شرح ذیل بدهند:نخست آنکه دیگر به این وبسایت های مبتذل خبری هی سر نزنند و بعد حرص بخورند که مملکت اینجور آنجور.صرفن بی بی سی را چک کنند برای بی خبر نماندن از احوالات جهان.دویم اینکه دیگر به هیچ وجه من الوجوه جر وبحث کامنتی در وبلاگشان راه نیاندازند.سیم اینکه حجم وبلاگ خوانی را کمی کاهش دهند من باب وقت گذاشتن برای امور لازم دیگر.چهار اینکه میخواهند یک ذره به معلوماتشان عمل کنند که از قدیم گفته اند عالم بی عمل مثل زنبور بی عسل است و...تا خود صبح میگفتند و حقیر مینبشتندی

پی نوشت:الان آمدند بالای سر من حقیر و میگوید بنگار که امسال این تیم پرسپولیس عجیب شیر است.خوشمان می آید از این احوال چون استقلال ما از صید حقیر لذت نمیبرد و شاهبازی قوی پنجه است که صیدش درشت باید.چه شیری شکار کنیم امسال!

Thursday, September 6, 2007

روز گار کژمدار

۱-گردون نداریم.واضح و مبرهن است که حس و حال نوشتن نیست،گردون که جای خود دارد

۲-اتفاقای این چند روز،خیلی به فکرم فرو برده.آیا اینجا نوشتن اصلن به جنگ اعصاب و بگیر و ببندش میارزه؟اینکه اصلن من کار درستی میکنم در مورد زندگیم انقدر واضح اینجا مینویسم؟اینکه اگر من در حد چند خط از زندگیم مینویسم دلیل کافیه که به جای نوشته،نویسنده نقد بشه؟و...

۳-الان فکر میکنم اشتباه کردم جرو بحث راه انداختم-جدای از درست یا غلط بودن اون کامنتها.عصبانی شدم و عصبانی نوشتم.رنجیدم و شاید رنجوندم.باز بر میگردم به اینکه اصلن نوشتن تو این فضای مجازی ارزش رنجیدن و رنجوندن رو داره؟

۴-چرا عصبانی شدم؟خیلی فکر کردم به این قضیه.تهش به این نتیجه رسیدم که از اینکه قضاوت شدم بهم ریختم.سوال بعدی اینکه چرا بهم ریختم؟الان فکر میکنم یه سایه از خودم رو دیدم و این خیلی آتیشم زده...باید در من یک قضاوت کننده بی رحم وجود داشته باشه که قضاوت شدن اینطور از خود بیخودم کرده...دارم آماده میشم برم سراغ این سایه!

پی نوشت:روزای بدیه.در همه جبهه ها زندگیم ریخته به هم:از کار بگیرید تا وبلاگ نوشتن تا دو زار سهامم تا...روزای خوبیه.همه اینا هستن و من تو رو دارم برای پناه بردن بهش،من تو رو دارم و این خودش همه چیزه!

Wednesday, September 5, 2007

برای اولين بار شايد، دست و دلمان به نوشتن نميرود

پی نوشت:کتایون جانم!خدا میدونه کامنتت چقدر نفسم رو چاق کرد.چقدر خوبه که هستی...دیدن اینکه کامنتهای وبلاگت رو تایید کرده بودی خیلی خیلی حس خوشایندی داشت!

Tuesday, September 4, 2007

حکايت آن که فکر ميکرد دوست داشتن را ميشناسد

۱-دوست داشتن یک حق است نه یک وظیفه.هر کسی حق دارد دیگری را دوست بدارد یا نه.حق دارد در مقطعی از زندگیش کسی را دوست داشته باشد و بعد از مدتی نه.دوست داشتن اجباری نمیشود.

۲-دوست داشتن همیشه دو سر دارد.اینکه من کسی را دوست دارم به هیچ وجه دلیلی برای این امر نیست که او هم باید من را دوست داشته باشد.ممکن است من دیوانه وار کسی را دوست داشته باشم ولی او هیچ تمایلی به من نداشته باشد.پذیرفتن این مساله خود نشانه سلامت علاقه است

۳-دوست داشتن،لطیف است.راضی به آزار کسی که دوستش داریم نمیشود.هر کدام از ما ممکن است در یک رابطه عاطفی بر اثر اشتباهاتی طرفش را برنجاند ولی عمدن آزارش نمیدهد.فرق است بین اشتباه و گناه.دوست داشتن تن به گناه رنجاندن کسی که دوستش داریم نمیدهد حالا خواه ما را بخواهد و خواه نخواهد

۴-دوست داشتن از شادی کسی که دوستش داریم شاد میشود.یعنی حتی اگر ازدوست داشتنمان جوابی نگرفتیم اگر و اگر این دوست داشتن واقعی بوده باشد همیشه راضی و خوشحال است از تماشای شادی معشوق

۵-دوست داشتن یک عمل بالغانه است.بازی کودکان نیست.کودکی آغشته است به خودخواهی:یا من را بخواه و یا روزگارت را سیاه میکنم،اما دوست داشتن بلوغی عاطفی در خود دارد:میخواهمت حتی اگر من را نخواهی اما در هر حال حریمت را محترم خواهم شمرد

حالا بیایید دوست داشتن هایمان را نگاه کنیم.ببینیم واقعن این حق را قائل بوده ایم برای کسی دوستش داریم که ما را به هر دلیلی نخواهد؟و اگر ما را نخواست این حق را برایش قائل بوده ایم که برود پی زندگیش یا وقت گذاشته ایم برای سیاه کردن روزگارش که انتقام بگیریم؟و اگر انتقام گرفتیم به خیالمان عاطفه ای در این میان ایجاد شده؟

برویم بزرگ شویم بعضی وقتها و دست برداریم از بچگی و بدانیم ما و فقط ما مسوول زندگیمان هستیم و اگر خودخواهانه سلب آرامش میکنیم از کسی که گمان میکردیم دوستش داریم یادمان باشد این فقط و فقط نشانه کودک تحقیر شده درونمان است که هرگز نفهمیده دوست داشتن یعنی چه و شاید هرگز هم نفهمد اگر به دادش نرسیم

Monday, September 3, 2007

مهمترين حرف دنيا

دلم میخواهد بنویسم و هی نمیشود.یعنی مینویسم و پاک میکنم و پاک میکنم و مینویسم.روز بدی بود اما میگذرد.مهم اینها نیستند که میگذرند مهم تویی که ماندگار شده ای درقلبم و نمیگذری.خوش نشسته ای آنجا...مهم فقط همین است که بسیار دوستت دارم!



قضاوت

اینجا یک وبلاگ است.یک وبلاگ که نویسنده اش از خودش و زندگیش و دیدگاه هایش در مورد اتفاقات اطرافش مینویسد.در این مورد تفاهم داریم؟نویسنده وبلاگ ممکن است از حقایق بنویسد یا خیال پردازی کند یا...شما خوانندگان یک وبلاگ هستید.از سر لطف و یا شاید عادت،به اینجا سر میزنید.نوشته هایش را میخوانید و برایش کامنت میگذارید بعضی وقتها.شما به میل خودتان به اینجا سر میزنید و هیچ اجباری برای این کار ندارید.حداکثر رابطه اکثر شما با نویسنده این وبلاگ،در حد همین وبلاگ خواندن و کامنت گذاشتن است یعنی نویسنده این وبلاگ نقش دیگری در زندگی شما ندارد.شما با اختیار مطلق اینجا را میخوانید و میتوانید نوشته هایش را باور کنید یا نکنید.میتوانید تحت تاثیر قرار بگیرید یا نگیرید.این در اختیار شماست.موضوع واضح است؟

سوال اساسی برای من این است که چه اهمیتی دارد نویسنده این وبلاگ با چنین شرحی چه جور آدمی هست؟اصلن بر فرض که آدم قالتاق فلان فلان شده ای باشد،تاثیری در وبلاگ خوانی شما دارد؟شما وبلاگ هر کس را که میخوانید ازش تست سلامت نفس میگیرید؟این تمایل غریب به قضاوت کردن و تصویر ساختن از آدمها آیا تمایل سالمیست؟جالب تر از آن آیا ما حق داریم بر مبنای نوشته های یک وبلاگ از آدمی تصویری بسازیم و بعد اگر به نظرمان رسید جایی با آن تصویر مطابقت ندارد محاکمه اش کنیم؟

آخر اینکه انجیل جمله خوبی دارد:قضاوت نکنید اگر میخواهید بر شما قضاوت نشود

Sunday, September 2, 2007

وصف اين روزها

۱-حس خوبی دارم.حسی شبیه دوباره برگشتن به خط شروع مسابقه و فرصت برای دویدن.باید شلاق زندگی خورده باشید تا بفهمید این فرصت شروع از ابتدای خط چقدر چقدر مهمه...چند وقتی بود که حس میکردم ته خطم.برای همین این حس حالا که انگار آوردنم اول خط و بهم میگن دوباره بدو کلی برام ارزش داره

۲-تو شرکت مشکل دارم.این مشخصه اما ته دلم نمیخوام ازینجا برم.یک دلیلش شاید این باشه که نمیخوام این کار فعلیم کار اول و آخر زندگیم باشه.رویایی دارم برای خودم .یک جور افسانه شخصی که دلم میخواد برم سراغش.پول میخواد قدر اینکه بتونم حداقل هزینه های سه ماهم رو کنار بذارم و جرات و پشتکار.به انضمام اونقدر سرمایه که برای شروع کار لازمه.حتی فکر میکنم بتونم یه چند وقتی هر دو تا کار رو باهم داشته باشم.هم اینجا رو و هم کار دلیم رو...برای همین یک ذره مرددم برای رفتن اما مدیریت محترم اینجا همین یک ذره انگیزه برای موندن رو هم ازم میگیره...فعلن که منتظر بازی روزگارم!

پی نوشت:بودنت میشود سپر،میشود امید،میشود قدرت...بودنت میشود همه چیز دردانه من!

Saturday, September 1, 2007

برای کتايون مان

اس ام اس که میزنی:«پدر فوت شدند»انگار کسی گوشم را میگیرد و میبرد به ایام خبرهای بد.به روزهای «بابا بزرگ تمام کرد»یا به روز تلخ شنیدن ضجه مادر و فوت دایی...به روزهای فقدان،روزهای از دست دادن.

از دست دادن را خوب میفهمم من.فقدان و نبودن را هم.میتوان حدس بزنم داری چه دردی میکشی در این روزهای جهنمی و میدانم کار چندانی از دستمان بر نمی آید برایت-چقدر بی فایده میشود بعضی تماسها در این روزها:جمله های کلیشه ای و حرفهای کلیشه ای تر-خواستم فقط بدانی دلمان پابه پای دلت سوگوار است.دلمان کنار دلت دارد غصه عزیز رفته ای را میخورد،دلمان با توست کتایون جان!