Monday, January 25, 2016

شنیدن

1- مرد جور عجیبی بیمار است. وقت‌هایی انگار روحی خبیث تسخیرش می‌کند و او را وامی‌دارد تا سرحد از پا افتادن، راه برود.فکر کن همسرش گاهی مجبور است او را در ایالتی دیگر بیابد، همیشه نگران باشد، بی‌خبر بماند. هر دو خسته‌اند، جایی از قصه مرد تصمیم می‌گیرد برود شاید که لااقل زندگی زن را ویران نکند.*
2- حالا زن است که بیمار می‌شود، سرطان به تنش چنگ می‌اندازد و مرد بازمی‌گردد، پیاده، سرگردان، مفلوک؛ اما باز می‌گردد تا کنار او باشد. نمی‌تواند که راه نرود اما مسیرش اکنون دایره‌ای کامل است که از اتاق زن در بیمارستان شروع و به همان اتاق ختم می‌شود. مرد ناگهان کشف می‌کند تا کنون فقط عذاب کشیده، راه رفته اما هرگز مسیر را ندیده، بیماری زن وادارش می‌کند تا نگاه کند، ببیند و هر روز عصر به هنگام بازگشت برای او از شگفتی‌های روزش روایتی بسازد و داستان بگوید. داستان آن دو را به هم نزدیک می‌کند، بعد سال‌ها با هم عشق‌ورزی می‌کنند،زن اندک اندک بهبود می‌یابد.
3- می‌دانی زندگی شاید همین باشد. تمنایی در تک‌تک ماست که داستان خویش را روایت کنیم. گاهی در قالب همین گفتگوهای سادۀ روزمره، گاهی با نقاشی، موسیقی یا نوشتن. اصلا ادبیات شاید تلاش طاقت‌فرسای آدمی است برای چیره شدن بر آن تنهایی تلخ که قصه‌ای هست و مخاطبی نیست. نوشتن نبردی است علیه این تنهایی، نمایشی از بی‌نیازی که غیاب شنونده را کم‌اثر می‌کند.
4- اما این میان واقعیتی تلخ نهفته است. هر چقدر هم که عام، تو همیشه برای مخاطبی خاص می‌نویسی، برای یک نفر. اوست که در تو شوقی می‌انگیزد که قصه بگویی، روایت کنی. اوست که به طریق اولی وادارت می‌کند بگردی، ببینی، باشی. شوق گفتن داستان روز برای آن یک مخاطب خاص، آن شریک شادی و شاهد شکست است که جرات جلو رفتن و تماشا به آدمی می‌دهد. او هست، حتا وقتی که نیست.
5- رولان بارت دربارۀ عکس‌ توضیح می‌دهد که پس پیدایش هر عکسی، تمنای «بیا ببین» پنهان است. آن تصویر به لطف تماشا شدن توسط آن دیگریِ خاص، جان می‌یابد و خلق می‌شود. عکس می‌گیریم که به او نشانش دهیم، می‌نویسیم تا بخواند، حرف می‌زنیم تا بشنود: شکلی از عشق ورزی به واسطۀ تن با لذتی بیرون از تن.
6- باید کسی باشد که تو را ببیند، همین که هستی را ببیند و بشنود. کسی باید باشد که برایش ببینی، بسازی، روایت کنی. این دوگانۀ شهرزاد و شهریار باید کنار هم باشند تا زیستن از صرف زنده ماندن فراتر رود. نیک‌بختی آدمی چنان به این حضور گره خورده است که گریزی از آن نیست تا عمری را صرف یافتن و ساختنِ آن کنی که در تو داستان بر می‌انگیزد و داستانت را می‌شنود.
7- برای پایداری این گفتگو، تازگی، حیاتی است. نو شدنی مدام که لازمۀ چنین داستان‌گفتنی است. دائما باید متفاوت ببینی و بگویی تا گرد ملال بر جان آن عزیزترین شنونده و خواننده ننشیند. آلن بدیو به آن می‌گوید گسترش یافتن از طریق دیگری و می‌نویسد عشق هضم دیگری در خویش نیست یا تسلیم شدن به او. عشق توان توسعه یافتن است، جهان را از منظر دیگری دیدن، داستانی تازه ساختن، روایتی نو پرداختن و از تماشای شوق شنیدن در چشمان او، سرشار شدن؛ خوش‌بختی شاید همین باشد.

* بی‌نام- جاشوآ فریس، لیلا نصیری‌ها، نشر ماهی

Tuesday, January 19, 2016

تمام

آخرش؟ آخرش آن‌جا نیست که دیگر با تو رویا نبافم. از آن مرحله گذشته‌ام. پایانش وقتی نیست که در کوی و خیابان، سرنچرخانم که شاید تو راببینم؛ مدت زمانی است که دیگر به امید دیدنت چشم نمی‌گردانم. سرانجامش هنگامی نیست که در خشم و اندوه غرقه شوم، راستش نبودنت دیگر نه خشمگینم می‌کند نه اندوهگین... وقتی تمام می‌شوی که دیگر نخواهم برایت بنویسم، دیگر«تو»ی نوشته‌هایم نباشی و نزدیک است که برسم این‌جا. انگار که دیگر آخرش است و خدا می‌داند من بابتش خوشحال نیستم. 
وقتی زبان نشانه‌ها را نمی‌فهمم گیج می‌شوم. این چند وقت آن‌قدر همه چیز حضور تو را وعده می‌داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، اما تو نبوده‌ای نیستی و این‌طور که مشخص است نخواهی بود. من دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید: چه برای این‌که قدمی به تو نزدیک شوم، چه برای آن‌که نگذارم یادت از من برود. شبیه قماربازی هستم که همۀ برگ‌هایش را بازی کرده و هیچ در دست ندارد، هیچ در دست ندارم و تو باهوش‌تر از آنی که این را ندانی. 
انگار رسیدیم به حیف بود، حیف شد. دیگر حتا دلم نمی‌خواهد برایت بنویسم تا تو بخوانی. این همه خواندی و دانستی، چه چیز جهان فرق کرد؟ می‌دانم که این‌جا را نمی‌خوانی. خواستم برای خودم یادگاری بماند از این آخرین روزهای دی ماه، از فردا که دقیقا می‌شود دوسال که تو را شناختم و چهارده ماه که به دل دوست گرفتم. شاید که آخرش است، نه که من بخواهم تمام شود، یا تمامش کنم. مگر من خواستم که شروع شود یا مگر دوبار تمام قد تلاش نکردم که بگذرم و نشد؟
این‌بار گویی آن کودک دل‌بسته به تو در جان من قانع شده که در دست‌هایت برایش مرهم نداری، که هربار نزدیک شدن به تو، فقط زخم خوردن بود وبس. دیگر چنان بهانه‌ات را نمی‌گیرد که بی‌تابم کند، حالا وقتی برایش توضیح می‌دهم غمگین سرش را پایین می‌اندازد، انگشتم را می‌گیرد و با آن چشم‌های درشت لعنتیش طوری نگاهم می‌کند که یعنی برویم...آخرش است و من حتا دیگر جانِ غم‌زده بودن را هم ندارم. شد دوسال، دایره باز، دایره بسته و تمام.