چیزهایی خوشایندی هستند که دشوارند. یعنی نگاهشان میکنی، دلت از خوشی غنج میرود اما یکجور غریبی میدانی مال تو نیستند، به تو ربطی ندارند، آخرشان رنج است. یک زمانی با سر به سمت این موقعیتها میپریدم، به جهنم که آخرش درد کشیدن است، حالا اما محتاط شدهام یا شاید چینهدان رنجم چنان پر است که جسارت دل به دریا زدن ندارم. بالاخره خیر سرم آخرین ماههای سی و هفت سالگی باید یک فرقی با دهۀ پیشترش داشته باشد نه؟
Monday, October 26, 2015
Sunday, October 25, 2015
عاشورای نود و چهار
اشتباه است که فکر کنی صدای حیرتانگیز دمام حاصل برخورد دست بر طبل است. دمام را نه بر طبل که در دل میکوبند. آن حال غریب ناشی از برخورد دست نوازنده با دل شنونده است. حالی که همزمان تو را به یاد تمام حسرتهایت میاندازد، تمام رویاهایت و برایت میگوید زندگی به هم رسیدن این دو است، برایت میگوید که زندگی حماسه است.
Wednesday, October 21, 2015
این روزهای آخر مهر
دلم چونان تنگ است که خوشیهای جهان هیچ در آن نمیگنجند
Monday, October 19, 2015
بیست و ششم مهرماه
برایم سوغاتی نوتلا آورده، داشتم کمی مزه مزهاش میکردم که یاد ح افتادم. نوتلا دوست داشت. دیدم دلم برایش تنگ شده، برای او، برای آن کوچولوی مو فرفری، برای آن زن نازنینی که از دوست داشتن غذا میساخت و سفره را با مهر مادرانه پر میکرد. آن آخر، آدم است و دلتنگیهایش. دلتنگیهای بیمجال ابراز، بی فرصت درمان.
Sunday, October 18, 2015
بیست و پنجم مهرماه
حالا هی از درد نوشتن و دشواریش گفتهاند. حق هم دارند به خدا اما نمیدانم چرا کسی از لذتش نگفته وقتی آن گره لعنتی باز میشود، وقتی میتوانی به چیزی که در ذهنت داری نزدیک شوی و تبدیل به کلمهاش کنی...گیر کرده بودم، دم صبح گمانم راه حلش را یافتم. نوشتم و هنوز کار دارد اما گمانم کار درآمد...کیف داشت.
Saturday, October 17, 2015
بیست و چهارم مهرماه
این که آدمی عزیز، خیلی عزیز، به صراحت بگوید ببین داری اذیتم میکنی، آزارنده است. مسالهام این نیست که قصدی در صدمه زدن داشتهام یا نه، حتا ماجرا این نیست که واقعا اذیتی در کار بوده یا نه، ماجرا به وضوح رنجی است که کسی بابت من برده و این تحملش سخت است. خودم فکر نمیکنم که کار بدی کرده باشم. احساس گناه ندارم راستش. ولی غمگینم چون آدم عزیزی را غمگین یافتهام، دلیلش حالا هر چه که میخواهد باشد.
Tuesday, October 13, 2015
بیست و دوم مهرماه
ساعت چهار صبح بیدار شدم به نوشتن. دو ساعتی نوشتم کار خوب پیش رفت، بعد دیدم خستهام. خواستم کمی چرت بزنم و دوباره از نو شروع کنم تا وقتش شود بیایم شرکت... بعد شروع شد. رعشههای تن، ممتد؛ بغض گلو، سنگین... فهمیدم چقدر در تنم رنج است. چقدر هنوز جانم درد میکند. دیدم چه نوشتن دارد نجاتم میدهد که هربار کمی از این درد را ابراز کنم. دیدم که روحم هنوز چه نازک است.
بیستم مهر ماه
برای اینکه بدانی دو نوع زمان وجود دارد لازم نیست نسبیت بدانی یا اسطورۀ زروان را بشناسی، انتظار خودش این تفاوت را به تو خواهد آموخت.
Monday, October 12, 2015
نوزدهم مهرماه
من به کلماتی فکر میکنم که لحن ندارند. صدایی پشتشان نیست، احساس را نمیرسانند. به لغات صغیر و سرگردان در چت ، اساماس، ای میل...تمام آن کلمات لعنتی که نه بیانگر شور مشتاقیند، نه نشاندهندۀ رنج مهجوری. به دوری که پشت پیغام کوتاه است. آدمهایتان را با آوا بخواهید، با صدا برانید... صدا خودش تسلاست.
Sunday, October 11, 2015
هجدهم مهرماه
نوشتم حسین همدانی شهید شده و باران بلا بارید. حالا اصل ماجرا به کنار، برایم بامزه بود که چه دنبال محبوبیتم و چه سختم میشود وقتی دیگران با من مخالفت میکنند. آخرش؟ همچنان گمانم حق با من است. از آنها هیولا ساختن، کمکی به کسی نمیکند، کمکی به فردا نمیکند.
Saturday, October 10, 2015
شانزدهم و هفدهم مهرماه
اگر از احوال این دو روز پرسیده باشی، تو بودی و مادر و زادگاه.
Tuesday, October 6, 2015
پانزدهم مهر ماه
ادب گاهی بیرحم است، فاصله را به یاد آدم میآورد. جایی که تو از دوری در هراسی، هر چیز که آن را به یادت بیاورد کاهندۀ جان است. گاهی مهربانی در در ندیدن است، گذشتن، ننوشتن، به باد سپردن.
سیزدهم مهر ماه
خستهجان بودم رفتم سراغ حافظ. مداقه کرد و گفت : رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند. فکر کردم چه حضرتش با من بر سر لطف است که چنین جوابم را داد.
Monday, October 5, 2015
دوازدهم مهر ماه
مردی که حرف نمیزند. از عید دارم به همچین طرحی فکر میکنم. برایم بدیهی است که داستان کوتاه یا حتا رمان نیست. دلم میخواهد فیلمنامه باشد. جوان است، ته ریش دارد، چشمهای تیره و اندوهزده... بعد این روزها وقت وبی وقت، سراغم میآید. تصویرسراغم میفرستد، وادارم میکند بهش فکر کنم، چرا حرف نمیزند؟ قهر کرده؟ ترسیده؟ این که سراغش نمیروم عصبیم میکند. باید این کاری که دستم هست را سریعتر جمع کنم. میترسم که برنجد، برود و من دیگر هیچوقت نفهمم این مرد چرا حرف نمیزند.
Sunday, October 4, 2015
یازدهم مهر ماه
نمیدانم زیر بارش بروم بهتر است یا همچنان انکار کنم. این که تنم دیگر هشت ساعت کار و سه ساعت تدریس را با هم طاقت نمیآورد. خسته میشوم، جوری که وقتی خانه میرسم گاهی حتا نای نشستن هم نیست. قبلا باز سریالی میدیدم، حالا نهایتش بتوانم قبل خواب،چرخی در فیسبوک بزنم. این دوره بچههای یکشنبه که تمام شود، دیگر آن روز را کلاس بر نمیدارم. بگذار ببینیم یک روز کمتر سر کلاس رفتن، کمکی به احیای جسمیم میکند یا نه. یکی هم هست نشسته درون جانم هی نیشخند میزند که چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون شو؛ من هم بهش زبان در میاورم که پیر باباته.
Saturday, October 3, 2015
نهم و دهم مهر ماه
گمانم از آن افسردگی بیست روزه گذشتم. نوشتن ، وزن کم کردن و حال خوش هفتۀ گذشته را گمانم بتوانم شاهدش بگیرم. بتوانم راهی پیدا کنم که اشتیاق به کار روزمرۀ شرکت را هم احیا کنم آن وقت دیگر با خیال راحت میشود گفت که دوران پایین بودن را پشتسر گذاشتم. بدک هم نبود، لااقل یادم انداخت که چه چیزهایی باید تغییرکنند.
آزاده این چند روز را پیش من بود. طبق معمول تران بودنش، مرا برداشت برد تئاتر. به قول خودش تئاتر آوانگاردی به اسم ما مردگان برمیخیزیم. آخرش وقتی از سالن بیرون آمده بودیم، هنرپیشهها جلوی در اجرا را ادامه میدادند و با هم دم گرفته بودند: تمام زمستان مرا گرم کن... میدانی گاهی لازم داری یاد بگیری که چطور در زمستان خودت را گرم نگه داری. این سه هفتهای این را باز آموختم، که در زمستان یکتنه گرم بمانم.
Thursday, October 1, 2015
هشتم مهر ماه
رفتم خانه، کلاس نداشتم. بعد مدتها غروب را در خانه دیدم. چرتی زدم، بیدار شدم، گذاشتم موسیقی آدام هرست در فضا بپیچد ، وهم جدایی سایمن ون بوی را تمام کردم. هرجا که خسته شدم سیب گاز زدم، هر وقت که دلم تنگ شد به تو فکر کردم، با تو خیال بافتم... آدم از یک عصر مهر ماهی دیگر چه میتواند بطلبد دیگر؟
Subscribe to:
Posts (Atom)