Saturday, June 23, 2018

نامه بیست وششم

تعریف کرده بودی که مست و ملول و د‌ل‌تنگ برایش نوشته‌ای:« از تو بسیار دورم، بیشتر از برد موشک‌های شهاب حتا». بعد با خنده می‌گفتی که نمی‌دانم در آن وضعیت غوطه‌وری در حسرت و امید و الکل؛ این موشک‌های شهاب از کجا به ذهنم رسید؟...می‌خندیدی و می‌گفتی و هزار افسوس پشت هر لب‌خنده‌ات بود.

Monday, June 11, 2018

نامه بیست و پنجم

ما چهار نفر بودیم: من و تو، نون و ب. سال هفتاد و پنج، علم‌وصنعت جفنگ، پیاده‌روی‌های طولانی از امام حسین تا رسالت، از رسالت تا آرژانتین، از آرژانتین تا انقلاب، بی پولی، نومیدی، درسی که دوست نداشتم، روزگاری که غمگین بود...چرا آن سالها این همه نکبت گذشت؟ آدم چرا باید بیست سالگیش را این طور بی برکت سر کند؟ دقت کرده‌ای خیر سرمان همیشه وقتی می‌فهمیم که انگار نفهمیدنش بهتر است؟
بماند. ما چهار نفر بودیم: من و تو، نون و ب. نون را همان سال‌ها به نیمه تاریک نیرو باختیم. غرق شد در تباهی درونش و جذب شد به تاریکی بیرون، بعد هفتاد و هشت دیگر دوست ما نبود که نبود و چه حیف. تو را به مرگ باختیم، ساده، بدون تلاش، بی‌نبرد، پر از افسوس، پر از چرا و پر از حسرت. حالا من مانده‌ام و ب.
دو روز پیشتر تماس گرفت و گفت می‌خواهد ایران هم مراسم بگیرند. برایت ننوشتم، لابد که خودت خبر داری، بیرون از ایران عروسی کرد. از من خواست متنی در ستایش ازدواج بنویسم و موقع عقد بخوانم. به شوخی گفتم الان حال و روزم طوری است که فقط میتوانم متنی در وصف طلاق را خوب در بیاورم ولی به چشم. حالا دارم نگاه می‌کنم به کاغذ سفید ورد و ذهنم خالی است، همان‌طور که جای تو آن‌جا پیش ما موقع مراسم خالی است. غمت نباشد اما، شات اول را به سلامتی عروس و داماد بالا می‌روم، دومی را به یاد تو، برای تو و سومی را به سلامتی هر کسی که عاشق است...یادت هست؟ 

Saturday, June 9, 2018

نامه بیست و چهارم

دلم می‌خواهد بیایم سر مزارت. دلم خیلی می‌خواهد که بیایم آنجا و حرف بزنیم هر چند باید اقرار کنم دیگر چندان یقین ندارم که چیزهایی را که میگویی به درستی میفهمم. یک‌جورهایی در ذهنم دارم با مرگ مسابقه می‌دهم. انگار که آدم ناگهان فرض کند از کجا معلوم که باز هم فرصت داشته باشد؟ آن بطری شراب ده ساله را یادت هست مدام موقع اسباب‌کشی از این خانه به آن خانه می‌بردم و می‌گفتم این را فقط در لحظه‌ای سعد بازش می‌کنم؟ خب فکر کردم ابله وقت مبارک که نیامد، بازش کن و حسرت به دل نمان. همین دفعه آخر که بابا آمد تهران با هم بازش کردیم. شیراز را هم لابد یادت هست که چه مقاومت می‌کردم و نمی‌رفتم، مثل یک نذر قدیمی که فرض کنی آن‌جا را وقتی می‌روی که دلت حکم کند حالا وقتش است. آن را هم همین اردیبهشت رفتم. از کجا معلوم که آدم بماند؟ یک سری حرف نگفته بود و خواسته مطرح نشده، گفتم و مطرح کردم. نتیجه‌اش فرع است، اصل اینکه دیگر بدهکار خودم نیستم. شانه‌هایم سبک است دیگر...حسرتی به دلم نیست؛ از میان همه ای کاش‌ها فقط همین مانده که در آن سال آخر باید بیشتر می‌دیدمت، بیشتر حرف می‌زدیم، بیشتر وقت می‌گذارندیم. تقصیر هیچ کدام‌مان هم نبود، می‌دانم. کی فکر می‌کرد که زندگی این همه بی بنیاد باشد؟