همه گرفتاریهای ما از جایی شروع شد که نامه نوشتن را کنار گذاشتیم و به جایش سعی کردیم حرف بزنیم. بعد همه چیز به نظر ساده و در دسترس آمد، نه انتظاری برای رسیدن نامه بود، نه هیجانی برای فرستادنش. نه آن دقت نظر که هر کلمه را صد بار بسنجی و نه آن ظرافت که بدانی منظورت را چگونه برسانی که خاطرنواز باشد. به جایش همه چیز شد حرف و حرف و حرف؛ زبان گشودن و شر بر افروختن.
تو بهتر از هر کسی میدانستی که چیزهایی را فقط میشود نوشت و امکان ندارد که بشود شفاهی بیان و ابرازشان کرد. در نوشتن است که میشود گلایه کرد «چشمهای من از چشمهای شما آخر چه سودی برده است؟». با کلمات کتبی است که امکانش است ابراز محبتت را تبدیل کنی به «آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن». به برکت نوشتن است که میتوانم به تو یاداور شوم «هوا بد است، تو با کدام باد میروی؟». میبینی هیچ کدام اینها در حرف زدن اتفاق نمیافتند. ما با ترک نامه نوشتن و اصرار روی حرف زدن، غنای زبان را از خودمان سلب کردهایم و منحصر شدهایم به معدود واژگان دستمالی شده همگانی. همین است شاید که مدام روزگار و خواستن و نخواستنمان کپی میشود از روی دست هم، کلمههای خودمان را نداریم، ابرازهای خودمان را و در نتیجه خودمان را نداریم، کپی دستهچندم همیم و مجبور به تحمل ملال.
همه مصیبتهای ما از آنجا شروع شد که نامه نوشتن را ترک کردیم، کلمههای خودمان را گم و احساساتمان را اخته... به تاوان همین است که دیگر صدای قلبمان را نمیشنویم برادر.