Friday, October 31, 2008

گالیله

گالیله را که یادتان هست؟گفت این زمین است که می چرخد به دور خورشید و دستگاه تفتیش عقاید کلیسا متهمش کرد به کفر بخاطر بیان مطلبی خلاف کتاب مقدس.گالیله در دادگاه پذیرفت که اشتباه کرده و مطابق نص انجیل این خورشید است که به دور زمین می چرخد.معروف است اما که پس از آن به حالی نزار در کوچه و خیابان میرفت،با پایش بر زمین می کوبید و می گفت«با این حال می چرخد»


وقتی شکست عاطفی در زندگی تجربه می کنیم حکایت مان مثل گالیله است.مطئنیم که انتخابمان درست بوده،همه چیز سرجایش است و ما صاحب جهانیم اما ناگهان مثل رگبار باران میان یک روز آفتابی چیزی غافل گیرمان می کند.انگار جهان تیره و تار می شود و ما از همه آنچه که هویت عاطفی مان را با آن تعریف می کردیم ناگهان تهی می شویم...در واقع از زندگی تهی می شویم-مثل گالیله که مجبورش کردند عقیده ای که عمری برایش زحمت کشیده بود را تکذیب کند-در این روزها کاش بخش آخر قصه گالیله هم به یادمان بماند،همانجا که گفت زمین با این وجود می چرخد،زندگی ما با همه تلخی این روزها هنوز ادامه دارد.در سیاه ترین لحظات هم اگر بنگرید کمی نور می بینید اگر و فقط اگر خودمان راه را بر این نور و بر فرایند شفا نبندیم.


دیشب سختم بود بروم مهمانی.دلم نمی خواست،دل دلم شکسته تر از آن بود که تاب خاطره بیاورد اما به خودم گفتم «بالاخره یه بار باید بری غصشو بخوری،کی بهتر از حالا؟»اجازه دادن به غم که بیاید و برود،پرهیز نکردن از رنج مرور خاطرات،عزاداری آگاهانه برای هر آنچه که آزارمان می دهد و باور به اینکه هنوز زندگی هست و تا زندگی هست امید وجود دارد خودش شاید بهترین راه حل پشت سر گذاشتن این روز های بد باشد

Thursday, October 30, 2008

رسمن نمره بیست کلاسیم

حضرات مجلس می خوان وزیر معزز کشور رو استیضاح کنن،بعد یه نفر از طرف مقام محترم وزارت میره مجلس فیش پنج میلیون تومن کمک به مساجد رو می ده به نمایندگان بعد ازشون دو تا رسید امضا می گیره...یه نماینده محترمی مشکوک میشه به رسید دوم پی ماجرا رو میگیره و میبینه بعله به جای رسید متنی رو امضا کرده که استیضاح رو پس گرفته از رییس مجلس...یعنی تهش آدم نمی دونه بخنده،گریه کنه،برقصه،بمیره...چیکار کنه از دست این نمایندگان مجلس امام زمان و وزرای دولت کریمه اسلامی...مبارک برادران اصول گرا و مسلمان و متعقد به اصول مترقی فقه شیعه!

شیخ اشراق

خدا بگویم چکارت کند علیبی...نشسته بودیم زندگی خودمان را می کردیم یا برعکس،بعد آمدی در وصف قصه های شیخ اشراق و کنعان نوشتی،کک افتاد به تنبان ملوکانه مان که برویم ببینیم این شهاب الدین سهروردی حرف حسابش چیست و این شد آغاز قصه سرگشتگی


رفتم شهر کتاب بوستان و نداشتند.رفتم هاشمی در میدان ولیعصر نبود که نبود.دیروز عصر خواهرک هوس تئاتر کرد رفتم تئاتر شهر بلیت خریدم و مجهز به کفش و عصای آهنی زدم به قلب کتاب فروشی های انقلاب.باز هم هر چه بیشتر جستیم کمتر یافتیم.انگار شیخ اشراق داشت به ناز می فرمود «یافتن ما بسی دشوار است. مرد رهی؟»یکجا هر چه گفتم تصحیح مدرس صادقی را می خواهم طرف به زور می خواست ٧ مجلد جداگانه را بفروشد به من و اصرار اصرار که این اقای مدرس صادقی فقط اسم در کرده،یک جای دیگر هم کتاب فروش سبیل کلفت چنان عاشقانه نگاهم کرد و با افسوس گفت نداریم که برای یک لحظه دلم خواست زن بودم همانجا عاشقش می شدم.ببین چه بروز آدم میاوری علیبی!


آخر از همه دقیقن در آخرین کتاب فروشی مسیر ته بازارچه کتاب فقط یک جلد از این قصه های شیخ اشراق پیدا کردم.ذوق زده همانجا مثل تفال باز کردم کتاب را و این جمله آمد«مقام توکل بسی شیرین است،به هر کسش ندهند»نفسم بند آمده، تازه شدم شکرگزار تو علیبی...دیشب تورقی کردم و حالا هیجان زده ام انگار کسی می خواهد دست مرا بگیرد و ببرد به جهانی تازه،جهان شیخ اشراق!


پی نوشت:بابا جان ها ! یک وقت اگر اهل تئاتر و این هایید گول اسم امانوئل اشمیت و حسین علیزاده ماجرا را نخورید و نروید اجرای حسین سلیمی از مهمانخانه دو دنیا اشمیت را ببینید از ما گفتن!

Wednesday, October 29, 2008

سه گانه ای حاصل امروز

١-خبرنگار از ژولیت بینوش می پرسد چطور وقت خود را بین سینما،نقاشی،نوشتن و بزرگ کردن بچه هایش تقسیم می کند و جواب می گیرد«من خیلی خسته به رختخواب می روم اما واقعن حس می کنم دارم زندگی می کنم»...تهش انگار زندگی یعنی همین نه؟


٢-این پست نیاز...نوشته هایی رسمن نوشته نیستند آتش بازی با کلماتند


٣- این نوشته آذین که به شدت قابل درک بود برایم

و این منم

 یک هفته توفانی گذشت...سخت ترین یک هفته عمرم شاید.حالا کمی آرام ترم. می شود حالا نگاه کنم به خودم و این یک هفته تا ببینم چه کردم.نگاه کردم و صراحتن از خودم خوشم آمد.


امیری که اینطور دستخوش آوار شد توانست در تعادل بین زنانگی و مردانگی عمل کند.بخش زنانه وجودش عزا گرفت برای از دست رفتن این رابطه،عزاداری کرد،غصه خورد،رنج کشید و رنجش را بیان کرد.همه اینها رخ داد بی آنکه بخش مردانه روانم این کودک گریان درون را ملامت کند یا تسلیم هیچ کلیشه مضحک مردانه شود.از آن سو بخش مردانه روانم کاملن شفاف می دانست از این رابطه چه می خواهد،مرزهایش کجایند،خط قرمز در این رابطه یعنی چه؟بخش مردانه روانم بلد بود در عین اینکه عزاداری بخش آنیمایی را می بیند پشت مرز هایش بایستد و التماس نکند برای از سر گرفتن رابطه،تن به چیزی خلاف ارزش هایش ندهد از آن بالاتر بخش مردانه روانم توانست احترام بگذارد به نه شنیدن.که حق آدم آن طرف رابطه بود که به هر دلیلی بگوید «نه من تو را و این رابطه را نمی خواهم».سعی نکرد به زور خودش را تحمیل کند،احساس گناه به وجود آورد،انتقام بگیرد و یا هر کار عبث اینطوری


من توانستم درک کنم چه اتفاقی افتاده بدون اینکه برای چرایی متوسل شوم به این تئوری های رایج،توانستم بیرون بیایم از زیر آوار یک رابطه ١۵ ماهه بدون کینه بدون نفرت از هیچ کس...من حتی توانستم ببینم چرا این اتفاق برای من افتاد؟کاستی من چه بود؟چه چیزی را باید یاد بگیرم تا این سیکل باطل تکراری توی زندگیم تمام شود و مهمتر از مهم اینکه من نه شنیدم.سخت ترین نه همه زندگیم را،اما حتی برای یک لحظه حس بی ارزشی نکردم.حس نکردم کاش ثروتمند تر بودم یا قوی تر یا خوش تیپ تر یا مدرک تحصیلی بالاتری داشتم یا خانواده درخشان تری یا...ته تمام این مصیبت هر لحظه من کاملن راحت بودم با خودم که همین امیری که هست را اندازه همه دنیا دوست دارم.خیلی دوستش دارم و مطمئنم و یقین دارم دوست داشتنیست...خودم می دانم برای این دوست داشتن من چقدر جان کندم و همین خیلی خیلی با ارزش ترش می کند


پی نوشت:بی انصافی شاید باشد اگر نگویم از آن عشق خالصی که تو خرجم کردی و نقش آن همه معرکه عشق ورزیدن تو در اثبات این نکته به من که دوست داشتنیم.ببین چیزی ساختی که حتی رفتنت هم خرابش نکرد برای همین، همین جا،هر جا،همیشه می گویم من مدیون توام دردانه ام

پز دادن

اعتماد ملی نوشتم رو چاپ کرده امروز:تحلیل روانشناسی شخصیت مینا در فیلم کنعان...هنوز که هنوزه وقتی یه نوشته از من چاپ میشه سلطان جهان می شم،شاد و مفتخر!


کنعان رو برید حتمن ببینید.کنعان خیلی حکایت ماهاست.گول بیرونش رو نخورید کنعان حکایت یه جنگ سخت درونیه برای تک تک ما...مینا و مرتضا و علی دارن درون تک تک ما زندگی میکنن کنعان نشونمون میده که وقتی این سه تا در روان ما به جون هم میفتن چه به روزمون میاد


پی نوشت یک:تشکر مخصوص از فرزانه بانو که مثل همیشه زحمت هماهنگی چاپ نوشته من افتاد گردنش


پی نوشت دو:مقاله من مفصل تره و تحلیل هر سه تا شخصیت رو شامل میشه،اعتماد ملی محدودیت کلمه داشت مجبور شدم فقط مینا رو تحلیل کنم.کسی اگر خواست بگه متن کامل رو ای میل بزنم براش

Tuesday, October 28, 2008

سه شنبه نحس

هراسان به ساعت نگاه می کنم


عقربه بزرگ که همتای کوچکش را


ببوسد در سه و پانزده دقیقه


گیوتین رها خواهد  شد


هیچ پیامبر بیکاری هم


رد نمی شود از حوالی من


نیل نمی شکافد،آتش گلستان نمی شود و ساتور گیوتین


از آمپول های دکتر شرقی هم  انگار


تیز تر است


ساعت سه و پانزده دقیقه


نیش عقربه ها


پایان یک رویا


سه شنبه نحس


پی نوشت:این آهنگ گوگوش چقدر از زبان دل من بود 

بار هستی

غمگینم.فردا احتمالن آخرین روز کاری من در این شرکت است.دایره آشنایی بود اینجا،حالا خروج از این عادت کمی نا امنم می کند.اضافه کنید این شرایط را به مسائل این چند وقته...احساس می کنم ناگهان همه زندگیم زیر و رو شده...غمگینم.از آن غم هاست که بی تاب می کند آدم را

جایت خالی وودی آلن

پشت سرم نشسته بود.داشتم کتاب می خواندم برای خودم اما صدایش توجهم را جلب کرد«بابای من دوم خردادو به وجود آورد»،«احمدی نژاد ده میلیارد دلار موجودی صنودق ذخیره ارزی رو خرج کرده و این ما رو بیچاره می کنه»،«دموکرات های آمریکا همیشه به جمهوری اسلامی آزادی عمل می دن»


داشتم برای خودم کتاب می خواندم اما دیگر حواسم پرت شده بود،تحمل چرت و پرت هایش را هم نداشتم.برگشتم نگاه کنم ببینم این فرزند خلف به وجود آورنده دوم خرداد چه شکلیست.لاغر اندام بود با پوست تیره پر جوش حدودن ٢۵ ساله.کنارش دخترکی نشسته بود که داشت جزوه می خواند و انگار سرک کشیدن مرد جوان به جزوه باعث شروع بحث شد.


داشتم فکر می کردم که خدایا با چه اعتماد به نفس غریبی مزخرف می گوید و اسمان و ریسمان می بافد بهم و دخترک با چه تحمل عجیبی دارد گوش می کند و شجاعت گفتن «بس کن می خواهم جزوه ام را بخوانم» را ندارد که ندارد،فقط چشمانش را دوخته به متن و هی سر تکان می دهد.


وودی آلن فیلم معرکه دارد به اسم آنی هال .هر کس که آنی هال را دیده باشد حتمن آن سکانس باحال صف سینما و چرت و چرت گفتن های مرد پشت سر وودی آلن که داشت به خرج فلینی و مک لوهان مقدمات گرم کردن تخت خوابش را فراهم می ساخت به یادش مانده...دقیقن همدرد وودی آلن شدم امروز توی ون و آرزو کردم کاش این شازده به جای کارشناس سیاست خارجی بودن که ادعایش را داشت می رفت یک کمی فیلم می دید یک کمی آنی هال مثلن

Monday, October 27, 2008

از شاهکار ها

مثل یه شیر نر وارد مغازه شدم،رو کردم به آقای فروشنده و دلاورانه پرسیدم:«شامپو هد اند شولدر با طعم مرکبات دارین ؟»

گرگ و میش

در پشت


"به دنبال آن چیزی هستیم که در پشت حرف های مان پنهان است..."
ویلیام استففورد


در پشت هر "دوستت دارم"
"خداحافظ" ایستاده است.
در پشت هر
"خداحافظ"
"چه خوب بود آن جا در علف ها،
کنار هم از آن همه سبز
تر شدیم."
کلمات منتظر
مثل سایه‌ها در فضای پشت آینه
تاریکند:
دست راستت را بلند می‌کنی
که بگویی سلام
دست چپشان را بلند می‌کنند
که بگویند خدانگهدار


لیندا پاستان/ترجمه آزاده کامیار


دو ترجمه دیگر را هم می توانید اینجا بیابید

Sunday, October 26, 2008

هزار امید بنی آدم است که بر باد می رود

وقایعی در این دنیا هست که آدم وقتی فکر می کند بهشان رنج خودش را فراموش می کند.ماجرای تلخ زهرا بنی یعقوب یکی از این ماجراهاست.خانم دکتر جوانی که در بازداشتگاه امر به معروف همدان کشته شد.هیچ کس نمی داند در آخرین دقایق زندگیش با او چه کردند که مجبور شدند خودکشیش کنند.حدس زدنش اما نباید چندان دشوار باشد.وقتی از زمین و زمان و هر تریبون دوزاری،می خوانند در گوش سفله ترین مردان و زنان این مملکت که هر کسی آنطور که ما گفتیم نبود یا فاحشه است یا برانداز یا قرتی یا هزار لفظ شایسته هفت جد خودشان پس نباید خیلی انتظار انسانیت داشت از جماعت حافظ امنیت،مبارز با فساد و ناهیان از منکر


خانواده دکتر زهرا بنی یعقوب همه راه ها رفته اند.پدرش که جانباز است حتی به فرماندهان سپاه و آقای ناطق نوری هم متوسل شده اما یا نخواسته اند و یا نتوانسته اند کاری بکنند تا حقیقت آشکار شود.تصور رنج این خانواده کمر آدم را می شکند.یک لحظه خودتان را بگذارید جای پدر و مادری که با خون دل در این زمانه دختری را بزرگ می کنند به مدرسه و دانشگاه می فرستند و بعد در کمال وقاحت یک روز یک مشت قداره بند بی همه چیز صدایشان می کنند و جنازه تحویلشان می دهند...رنجشان اصلن به تصور در نمیاید،همانطور که کاری از دست ما بر نمی آید انگار ،جز همدردی جز نوشتن جز گفتن... با زنده نگه داشتن یاد زهرا بنی یعقوب لااقل به خانواده اش یاداوری کنیم در غمشان شریکیم

من، خودم، سیاوش قمیشی

نکن اینجوری سیاوش قمیشی...نکن پدر جان.برداشتی پشت سر هم خوندی «بارون دوست دارم هنوز/چون تو رو یادم میاره»بعد عسل بانو بعد بی سرزمین تر از باد...نکن بابا جان پدر صاب بچه رو که در آوردی

هی تو که رفته ای

دلم می خواهد حتی حالا هم پناهت دهم.دلم می خواهد آغوش باز کنم برایت و بگویم بیا از شر من پناه بیاور به خودم...دلم می خواهد بگویم برایت من به درک!بلند شو بشین زندگی کن بخند!


دلم جز خوشی هیچ نمی پسندد برای تو


عنوان اسم مجموعه شعریست از آسیه امینی

Saturday, October 25, 2008

پیر ما را بوی پیراهن گرفت

کنعان فقط مکان نیست،زمان است.کنعان هم زمان است و هم مکان.کنعان همین جاست که من ایستاده ام،کنعان همین حالاست که از بودن کارگر لوله کش هم توی خانه ام خوشحالم چون جان پناه می شود برای دیوانگیم...کنعان همه اینها هست و هیچ کدام نیست: کنعان منم!

خدای لوله کش

می گم خدا جان!بسی سپاس که آب حیات عشق را در لوله های خانه ما باز هم روانه نمودی اما جسارتن نمیشه خواهش کنم نظر به همزمانی انهدام لوله و انهدام عاطفی این جانب همان نسبت به بازسازی رابطه عاطفی اقدامات مبذول را اعمال داشته اجازه فرمایید خودم یک خاکی بر سر لوله فوق الذکر بریزم


با تقدیم احترام


من


سانچو:ارباب!نگو خدا قهرش می گیره میزنه دوباره لوله رو جر میده ها...از من گفتن!

بی تویی

می دانی به باورم نمی آمد که انقدر رنج بکشم.همانقدر که باورم نمی شد اصلن بتوانم آن همه عاشق تو باشم.حالا این درد مدام یاداور می شود هر لحظه هر دم که خیلی بیشتر از آن که فکر می کردم دوستت داشتم


پشیمانم از این تجربه ١۵ ماهه؟


نه!دیشب به فائق می گفتم اگر امروز را همان روز گرم مردادی می دیدم و میدانستم چطور ویرانی سراسر جانم را می پیماید باز هم، باز هم می آمدم جلو و می گفتم دوستت دارم.١۵ ماهی که تجربه کردم برای من بی نظیر بود.همه استاندارد های مرا در مورد دوست داشتن و عاشقی ارتقا داد.من تجربه ای داشتم که خیلی از آدمها در تمام زندگی شان هیچ وقت حس نمی کنند و همه اینها را مدیون توام...در تمام این نمی دانم چند ساعت لعنتی که انگار شبیه یک عمر بوده ، من حتی برای یک لحظه هم پشیمان نبودم،برای حتی یک ثانیه هم تو را بدهکار حس نکردم...دلخوشیت آرزویم ، برای همیشه!

Friday, October 24, 2008

لوله آب گرم لوله آب گرم حالا وقت ترکیدن بود آیا؟

حیف که جوایز ایگنوبل را داده اند و الا شرط می بندم من حتمن برای کشف ارتباط مستقیم میان غدد اشکی صاحبخانه و لوله آب گرم خود خانه برنده جایزه ایگنوبل می شدم


اینجا عشرتی بر پاست به سبیل شاه عباس قسم

محمد فائق

رفیق نه،خود رفاقتی تو...تولدت هزار هزار بار مبارک!

Thursday, October 23, 2008

این هم از این

دی ماه سال ٨٣ آمدم این شرکت.روزهای سختی بود،جیب خالی،زندگی متلاشی،روزگار بد،روزگار شک...روز سخت کم نداشتم اینجا،مثلن وقتی پارسال شرکت نزدیک به ورشکستگی را به عنوان مدیر فروش تحویل گرفتم و با چنگ و دندان نگهش داشتم.جوری که حالا ظرف این شش ماه بیشتر از مجموع دو سال گذشته اش سود ساخته...اینجا را دوست دارم و حالا دارم دل می کنم ازش.


پیشنهاد کاری دارم که درآمدش بیشتر است.احتمالن راحتی و آزادی اینجا را نخواهد داشت اما امنیت کاری و درآمد بالاتری دارد.توی شرایطی که این روز ها من دارم آن امنیت و این درآمد هر دو از نان شب برایم واجب ترند،ضمن اینکه دلم می خواهد تجربه دوباره کار پرفشار،کار سخت را داشته باشم.یکجوری مثل جنگیدن دوباره برای رسیدن به سقفی بالاتر...در هر حال دل کندن از اینجا سخت است برایم


همین الان رفتم به ریاست گفتم که می خواهم بروم.می دانم رفتن من سخت خواهد بود برایش و می دانم دست تنها می شود اما مجبورم کمی خودخواهانه به خودم و تامین زندگی خودم فکر کنم...سخت است از جایی بروی که ۴ سال عمر گذاشتی برایش،یک جور غریبی سخت است.


همه چیز دارد عجیب غریب می شود اطرافم.زمانه انگار زمانه تصمیم های سخت است:تصمیم های سختی که ازشان گریزی نیست

پایان عاشقی

بعد از ١۵ ماه عاشقی،همه سهم من از تو شد یک ای میل،یک خداحافظی،یک نمی توانم...


حالا فکر کنم به اندازه ثانیه به ثانیه این ١۵ ماه من وقت بخواهم برای غصه خوردن، برای عزا گرفتن برای هر چیز لعنتی این دنیای لعنتی که مرا یاد تو بیاندازد...اما این نیز بگذرد


هر جا که هستی دلخوش باشی و شاد و سرحال


و متشکرم برای همه چیز های خوبی که به من دادی


همین

رفتن،رسیدن است

موقع خوندن کامنت های این پست حس کردم بعضی از دوستان فکر کردن من آرزوی مرگ دارم یا یک چیزی در مایه های(خدایا منو مرگ بده راحتم کن)و اینها...جسارتن نخیر


با تمام تلخی این روز ها هنوز مزه عسل زندگی رو یادم نرفته...بدیه ماجرا اینه که وقتی میرسی به آخر خط-آخر خط هر بخشی از زندگیت:کار، رابطه، زندگی مشترک یا...-فراموش می کنی همه شور و شوق و تجربه های نو و خوشی های ابتدای بازی رو.در واقع سختی لحظه های آخر، مثل تخته پاک کن همه نوشته های گچی رو پاک می کنن بعد ما می شینیم چنان از ماجرا حرف می زنیم که انگار فقط رنج بوده و درد و شکست.اکثرمون یادمون میره که هر چند نرسیدیم به قله اما مسیر تا همین جایی که اومدیم چه مناظر معرکه ای داشته...زندگی شاید همین باشه:یه وقتایی میرسی و بعد غصه می خوری که چرا رسیدی،یه وقتایی نمیرسی و دردت نرسیدنه،یه زمان هایی هم می رسی و خوشحالی...خوب که بلد باشی زندگی رو فرق خیلی نمی ذاری بین هیچ کدوم از این سه تا...مقصد رو فراموش کنید مهم رفتنه!


پی نوشت:یعنی خدا بود این نوشته ...نفسم بند اومد!

Wednesday, October 22, 2008

برای تو

هیچ وقت کسی را به اندازه تو دوست نداشتم ، هیچ وقت با کسی به اندازه تو شاد نبودم، هیج وقت این همه امن نبودم...هزار تا هیچ وقت دیگر هم می توانم بشمارم برای تو.من تا ته دنیا مدیون توام برای تجربه همه اینها...فکر کن شاید این ١۵ ماه عزیز اگر نبود من حتی خودم هم نمی توانستم باور کنم می توانم این همه دوست بدارم ، تو کاشف قلب من بودی، تو یادم دادی قلبم چه وسعتی دارد و تا چه حد می تواند عشق جای دهد در خودش،تو آموزگارم بودی که می شود خودم باشم با همه ضعف هایم و عشق نثارم شود...تو خیلی بیشتر از آنکه فکر کنی به گردن من حق داری...من باید خیلی ناسپاس،خیلی خام باشم اگر همه اینها را نبینم،یادم برود،فراموش کنم تو شاید خیلی معصوم تر از آن باشی که بدانی چه معجزه ای بودی در زندگی من...نوشتم اینها را برایت که بدانی از ته دلم راضی نیستم به حتی یک لحظه غصه دار بودن قلب قشنگ تو،فارغ از هر چیزی که پیش آید

اراذل و اوباش جهان متحد شوید

ناجای تهران :اراذل و اوباش خود را معرفی کنند


کلانتری شماره.../داخلی/ روز:افسرنگهبان با قیافه ای شبیه مالک اشتر پشت میزش نشسته و دارد با موشکافی فراوان گوشت قرمه سبزی ناهار را بدون اذن مافوق از لای دندان آسیاب سمت چپ خارج می کند.در باز می شود و مردی به هیبت شیر علی قصاب با لنگ قرمز دور گردن و سبیل بنا گوش در رفته وارد صحنه می شود


-شیر علی:سامو علکم!این ستاد شناسنامه اراذل همین جاست جناب سروان؟


-افسر:مگه طویله اس سرتو انداختی پایین اومدی تو؟


شیر علی فوق الذکر  دو کارد چهل سانتی خفن در دو طرف و یک قمه به طول تقریبی کباب مخصوص البرز را در وسط میز می کارد و خونسرد سوالش را تکرار می کند


-افسربا تته پته:آقا چرا عصبانی می شی؟شما که ماشاالله به این نازنینی اراذل نیستی.اراذل جمع رذله شما که فردی...نه این وصله ها به شما نمی چسبه چیز جان...اسمت چی بود؟


-گردن کلفت:مخلص شما  اصغر چاچول باز...غصشو نخور جیگر!برو بچ همه با هم اومدیم(در باز می شود تا چشم کار می کند آقایان اراذل و اوباش در کلانتری مستقرند،در را می بندد)عارضم که می گن هی بیرین اسم بنویسین اقا احمدی میخواد رایانه بده مام صبر کردیم نوبتمون شه اومدیم تو.پول ما رو بدین ما بیریم جیگر


-افسر:اصغر خان!ما که پول نداریم اصلن اون یه ماجرای دیگست(با دیدن عصبانیت مرد جا می زند)ببین شایدم هستا من خبر ندارم.من آخه تخصصم امنیت اجتماعی شاخه نسوان زیر بیست سال مکان میدان ونکه،امروز جای سرهنگ ایستادم.با دوستان برین عصر بیاین سرهنگ الان جلوی تیراژه داره علیه بد حجابی جهاد می کنه اون موقع هست پولتونو میده حتمن


-اصغر چاچول باز:خودت برین بی تربیت!...حالا من الان برم غروب بیام سرتنگ هست حتمن؟نریم بیایم بگین تموم شده ها.این غلومی ما اصاب مصاب نداره میپوکونه(غلومی فوق الذکر در را باز می کند،لبهایش را غنچه و به جناب سروان می گوید:جون بخورمت)


-افسر:نه به جان خودم هست...شما فقط برو،منم باید برم ونک که دیگه امنیت اونجا داره از کف میره...خیالت راحت


نویسنده اینجا باز هم طبق معمول فرق کمدی و تراژدی را درنیافته و از نوشتن بقیه ماجرا منصرف می شود

تا قبل از کریسمس:سلام نفت کمتر از شصت دلار

نفت برسه زیر شصت دلار در هر بشکه فکر می کنید قیافه محمود احمدی نژاد چه شکلی بشه؟قیافه رییسش چی؟قیافه بقیه برو بچ چی؟نفت کمتر از شصت دلار یه فرصت برای جامعه مدنی ایرانه.ازش استقبال کنیم

Tuesday, October 21, 2008

پارادوکس

می دانی آدمی همواره در خیال جاودانگی است اما بعضی وقتها تنها چیزی که رنج روزگار را قابل تحمل می کند تصور آرام بخش فانی بودن است...

خاطره

دیماه ١٣٨٣ : من تازه آمده بودم این شرکت.تازه داشتم جدایی را مزه مزه می کردم.تازه داشتم از بین خاکستر بلند می شدم تا امیرحسین جدیدی را بسازم یا کشف کنم یا حتی اختراع کنم.دی ماه ٨٣ بود،نزدیک روز تولدم.ارتباطم را با اکثر دوستانم قطع کرده بودم-هنوز توضیحی نداشتم برای آنها یا لااقل دل توضیح دادن را نداشتم-تولد خیلی تنهایی بود آن سال.روز تولدم حوالی ساعت یازده شاهین صدایم کرد توی اتاقش-همین اتاقی که الان خودم می نشینم-شروع کرد از آسمان و زمین گفتن بعد یکهو دیدم در باز شد و بچه های شرکت با یک کیک گنده آمدند تو...روز تولدم را از اورکات دیده بودند و برایم تولد گرفتند.آن تولد مثل یک هدیه از کائنات بود وسط آن همه تنهایی.هیچ وقت یادم نمی رود


چرا اینها را نوشتم...بخاطر این پست ترگل که آن روز را یادم آورد،همین!

هشدار به آکادمی

داشتم (زندگی واقعی آلخاندرو مایتا)را می خواندم،آخرین کاری است که از ماریو بارگاس یوسا خریده ام.دوباره همان بازی های معرکه با زمان،با راوی...همان تلفیق درخشان فرم و محتوا...بعد با خودم فکر کردم مرده شور آکادمی نوبل را ببرد با این جایزه نوبل ادبی دادنش...ببین آکادمی!بابا جان! حتی آن یانکی های اسکار هم بالاخره عقلشان رسید که اسکورسیزی بزرگ تر از عمو اسکار آنهاست با جایزه دادن به او از اعتبار مارتی،معتبر شدند،خودتان به زبان خوش بفهمید که یوسا به نوبل مثلن ادبیتان اعتبار می دهد نه بر عکس اگر نفهمیدید یک چیزی تو مایه های  من و تیغ و حلقوم شما/یک مو ز سر یوسا اگر کم گردد

Monday, October 20, 2008

ویرانی

روز بد کم نداشته ام من...اما در ویران ترین روزهایم،در ویران ترین روزهایم هم تا بدین حد ویران نبودم...اصلا بغض امان نمی دهد: توی شرکت، توی خانه، توی راه، وقتی این کامپیوتر لامذهب را روشن می کنم با هزار تا وقتی دیگر...دل است دیگر،آداب بی قراری را هنوز خوب بلد نیست...با این همه،این نیز بگذرد!

دور دیدن چشم رضا قاری زاده

زمین باز هم خواهد چرخید


آسمان نمی بارد


و هیچ راننده تاکسی سبیلویی


 مهربان نخواهد شد


بی پایان است


وقاحت ساعت شنی


می گویند


انگشت هیچ پطرسی


سوراخ این سد را


نخواهد پوشاند


دانه های شن


جای باران


فرو می ریزند


من


ناتمام


تمام می شوم

نگاه

کامنت معرکه ای گذاشته نگاه برای پست شطحیات ...نوشته«مرد مجنون را دوست داشتن ساده ست امیر اما با مرد مجنون رفتن انتخاب سختی ست...خیلی سخت ... »


برگردیم به کنعان :مرتضی و علی دو سر یک تضادند.مرتضی امنیت است و علی شور،مرتضی عقل است و علی دل.فکر کنم مشکل مینای کنعان این بود که هر دوی اینها را با هم می خواست و فکر کنم همه ما دیدیم که هیچ کدام از اینها را نداشت.هر کس همه چیز را بخواهد هیچ چیز نصیبش خواهد شد.


من خودم هم می دانم نگاه بانو که با مرد مجنون رفتن چقدر دشوار است.من بعد از این همه سال فکر کنم دیگر بلد باشم هم این طرف میز بنشینم هم آن طرف.درک می کنم با همه وجودم که این انتخاب آسان نیست.مرد مجنون شور است و بی قراری و عاشقی،مرد عاقل ثبات است و امنیت و رفاه.هر مرد مجنونی کمی عاقل است و هر مرد عاقلی کمی مجنون اما هیچ مجنونی هیچ وقت عاقل نمی شود و اگر عاقل شود خوشحال نخواهد بود.مجنون خیلی که هنر کند گلیم خودش را از آب بکشد بیرون،بشود علی کنعان،بار خودش را دوش کسی نگذارد اما بار دیگری را،هرچند هم عزیز، نمی تواند بر دارد.آدم زندگی مرد مجنون،اگر دل بست به این جنون متبرک،باید بداند که بار زندگیش روی دوش خودش است:ثباتش،امنیتش،رفاهش


اینجاست که قضیه سخت می شود نگاه بانو و من این سختی را خوب می فهمم.دارم با همه سلول های وجودم درکش می کنم و همین درک دورم می کند از خشم...الان این روزها ممکن است غمگین باشم نگاه بانو اما خشمگین نیستم...خشمگین نیستم نگاه


راستی تولدت مبارک نگاه نازنین!تاخیر تبریک را هم بگذار پای همان جنون و دلت خوش!

Sunday, October 19, 2008

مه رقیق

من توصیه می کنم آب دستتان هست بگذارید زمین.بعد بروید اینجا و شجاعانه آهنگ را دانلود کنید...بعد ببینید چه غم ملایم خوشگلی را مثل مه رقیق پخش می کند روی همه سرزمین روحتان...می پرسید غم ملایم را از کجا می آورد؟واقعیتش نمی دانم ولی حدس می زنم از یک جایی در اعماق وجود خودتان...آزمایش کنید

بوی آشنا

ژل ژیلتی که استفاده می کنم برای اصلاح بوی خیلی آشنایی دارد.هر دفعه می دانستم این بو آشناست ولی یادم نمی آمد قبلن کجا استشمامش کرده ام...گذشت و گذشت تا دیروز صبح موقع اصلاح یکهو یادم آمد:بوی کف ریش قدیمی پدرم را می داد،بوی آن وقت ها که سبیل پدر یک دست مشکی بود و من قدم تا لبه دستشویی بیشتر نبود.آن وقتهایی که می رفتم و به عملیات سحر آمیز ریش زدن پدرم با حسرت نگاه می کردم ...حسرت اینکه من کی بزرگ می شوم،کی ریش می زنم کی...خودمانیم ریش زدن آن وقتها مناسکی داشت برای خودش.فرچه و خمیر ریش و آن کاسه کوچک قرمز که بساط اصلاح پدر تویش بود...آن وقتها همه چیز انگار مناسکی داشت،هر کاری کار بود برای خودش نه؟


من یکجایی کنار همان بساط اصلاح جا مانده ام انگار

با شما خوانندگانم

من همیشه در مورد خودم توی این ۴ دیواری شفاف بوده ام.از غمم نوشتم از شادیم از عاشق و فارغ شدنم.دوستان خیلی خوبی از قبل همین وبلاگ و وبلاگ نویسی دارم و...اما دلم می خواهد خواهشی کنم از همه شما که اینجا را می خوانید.ببینید دیوار های این وبلاگ شیشه ایست،از بیرون می شود همه زندگی نویسنده اش را دید.نویسنده اش عمدن خواسته بگذارد زندگیش را ببیننند پس هر چه سرک کشیدید دمتان گرم فقط لطفن توجه بفرمایید هر چند دیوار ها شیشه ایند اما دیوارند،لطفا به همین دیدن زندگی نویسنده اکتفا کنید،داخل حریم این دیوار ها شدن برایم قابل قبول نیست.اصلن من فکر می کنم انقدر باید احترام بگذاریم بهم که فرض کنیم اگر کسی کمک لازم داشته باشد یا حمایت یا راهنمایی یا هر چیز دیگری حتمن انقدر بزرگ و عاقل شده که بیاید خودش بپرسد یا بخواهد.اگر نه پرسید نه خواست حتمن لزومش را حس نکرده و آدمی که لزوم چیزی را حس نمی کند حتمن کمک ناخواسته را هم نمی پذیرد...به همین سادگی


من روز اول وبلاگ نوشتن شرط کردم با خودم که رو راست باشم و شفاف.دلم نمی خواهد مجبور شوم شفافیت را کنار بگذارم یا رو راستی را یا اصلن این وبلاگ را...ارادتمند همه شما

شکر نخور سردار

سردار سپاهی صفار هرندی که نمی دانم بر مبنای چه معجزه ای وزیر مفخم ارشاد دولت کریمه اسلامی شده اند در مورد گلشیفته فراهانی در فشانی کرده اند که:«چون آنها مرز قانونی را زیر پا گذارده اند باید خودشان هم زیرپا گذارده شوند»


بنده کمترین، نظر به پیش بینی میزان هوش گوینده کلام و حدس درصد منطق در مغز معزز ایشان قصد استدلال ندارم که کدام قوانین و مرز کیلویی چند بلکه فقط بخاطر اینکه نگران سو هاضمه ایشان هستم رسمن از همین تریبون مقدس قسمشان می دهم به دو دست بریده حضرت عباس که شکر زیادی نخورند برای سلامتی ذات ذی وجودشان خوب نیست...از ما گفتن!

Saturday, October 18, 2008

عهد عتیق،حالا ازین ور

چنین گفت یهوه:«ای موسا!همانا هستند در بین شما کسانی که می اندیشند خدایگانند و یهوه به هر اندیشه ای آگاه تر است پس به نزدشان برو و به آنها بگو هر زمانی از شب یا روز باطل چنگ انداخت به جانتان برای اینکه باور کنید یهوه بودن چقدر دشوار است سریال حضرت یوسف را ببینید و بعد با نوشته های من مقایسه کنید یا اصلا سه صفحه یا حتی کمتر فیلم نامه بنویسید و یهوه از همه دا نا تر است»

Thursday, October 16, 2008

شطحیات

یک جور هایی بی دلیل غمگینم...صبح که بیدار شدم دیدم دلم غم خالص است.اصلن برنامه داشتم امروز نروم سرکار و بمانم خانه...بمانم برای خودم یللی تللی کنم،مثلن حال بدهم کمی به خودم اما چشم که باز کردم دیدم خدایا چقدر غم توی دلم نشسته،آن هم بی هیچ اتفاق خاصی.راستش را بگویم ترسیدم از حال خودم.هشت و نیم هم گذشته بود،پا شدم شال و کلاه کردم رفتم شرکت.الان کمی بهتر است حالم.فقط کمی...


حالا هم آنلاین اگر شدم در پی خط و خبری از تو بود.آن هم که هیچ، دستمان مثل دلمان خالی، برگشتیم سر خانه اول.اصلن یک وقتهایی-مثلن همین الان-فکر میکنم با خودم بار این جنون دوست داشتن تو،باید مال من باشد پس چرا هروقت عاقل میشوی من دلم می گیرد؟چرا اصلن تو می توانی به کلمه ای زنده ام کنی به اشاره ای بمیرانی ام؟اصلن تو میدانی از خود خدا هم قادر تری برای من؟خدا خیلی که هنر کرد یکبار به من زندگی داد خیلی که لیاقت به خرج دهد یک دفعه هم می میراند مرا.تو اما هزار هزار بار از دستت بر میاید که از روح خود در من بدمی و زنده ام کنی یا انگشت کوچک دست راستت را بجنبانی و خلاص!


من یادم می رود که این تقصیر تو نیست.اصلن تقصیر تو نیست...من مسیح و مادر و معشوق را همه و همه می جویم در تو و میدانم این چه باری میگذارد بر دوشت.بر شانه هایت بار توقع، بار جنون من است،جنونی که چنان عین من شده که درمان ندارد...درمانش خود، جنون آمیز تر از درد است...با مردی که مجنون است میایی؟

مرگ بازی

«...امشب دلم میخواست فکر کنم به کلمه دلتنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی را ندارد و قشنگ ترین اتفاق بد دنیاست.چه حس بی کلامی است دلتنگی...کاش دنیا این همه آدم های عاقل نداشت...»


مرگ بازی روایت ماست از مرگ.ما که می گویم یعنی نسل نیمه دوم دهه پنجاه و اوایل دهه شصت.نسلی که وقتی بگیر و ببند و بکش بکش شروع شد میفهمید دارد یک اتفاق لعنتی ای میافتد.خواندن مرگ بازی پدرام رضایی زاده،مرا یاد جلساتی انداخت که همین چند وقت پیش با یک سری آدم حسابی در مورد انقلاب داشتیم.دکتر ر برایمان توضیح میداد که یکی از بزرگترین نتایج اجتماعی انقلاب تغییر زوایه دید به مرگ بود.قبل از انقلاب ۵٧ زندگی اصالت داشت و مرگ مکروهی اجتناب ناپذیر برای مردم آن روزگار محسوب می شد اما انقلاب و به ویژه جنگ تقدس قائل شد برای مرگ.حضرات اسمش را گذاشتند شهادت و مرگ و متعلقاتش شد عزیز و زندگی چیزی مزخرف که شرفی نداشت بر خلاف مرگ 


ما توی همچین روزهایی بزرگ شدیم.روزهای داشتن عمویی زندانی،دایی اعدامی،برادر جانباز،پسر عموی شهید...ما در همین روزها بزرگ شدیم: روز های مرگ. وقتش است کم کم ما روایت آن روز ها را از نگاه خودمان بنویسیم.مرگ بازی از اولین تلاش های نسل من برای یاداوری روزگاری است که مرگ اصالت داشت.انگار داریم با نوشتن یا خواندن آهسته توی دلمان می گوییم آخیش راحت شدم...مرسی پدرام رضایی زاده  بابت همه آخیش های یواشکی که توی دلم گفتم موقع خواندن کتابت.موقع خواندن مرگ بازی!

Wednesday, October 15, 2008

نوای اسرار آمیز

کتاب نخوانده زیاد داشتم برای همین رفتم توی ترک کتاب خریدن-ازین بازی های خنده داری که آدم برای خودش در میاورد که به آن بخش نق نقوی روحش تلقین کند چیزی دارد تغییر میکند و جایی برای نگرانی نیست-اما از آنجایی که من و انکار شراب این چه حکایت باشد خبر انتشار «پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد»ریچارد براتیگان مثل توبه شکن عمل کرد و رفتم که فقط همین کتاب را بخرم و بیایم بیرون.نشد اما به هزار و یک دلیل.مثلا نمیشد مرگ بازی پدرام رضایی زاده  را نخرید.خدا وکیلی شما نمیروید کتاب نویسنده ای که وبلاگش را دوست دارید بخرید؟یا بائودلینو امبرتو اکو که یادتان باشد من میخواستم شبیه او شوم؟تنها کتابی که می شد نخرید آن شب و خریدم نمایشنامه نوای اسرار آمیز اریک امانوئل اشمیت بود.از قضا چون هیچ انگیزه ای نداشتم برای خریدن و خواندن این نمایشنامه اول از همه خواندمش و خیلی کیف داد-آدم است دیگر با موارد بی باید یک جور خفن تری حال میکند.یک بار درفشانی قصاری فرمودم به این مضمون که«آدم هیچ وقت به اندازه زمانی که دیوانه وار عاشقه تنها نیست»


نمایشنامه یه جورایی منو تایید کرد و چون من دیوونه تاییدم بیشتر خوشم اومد.حکایت آدم های تنها همیشه جالبه چه برسه که تنهاییشون از عشق باشه...


 

حسین شمس

حسین شمس!حسین آقای شمس!


من کلن مخلص تو  و تیم ملی فوتسالی که ساختی هستم.اصلن زندگی کردیم این چند روز با تو و تیمت.نفسمان چاق شد ازین بازی مردانه معرکه با ایتالیا...ببین تازه همه تیم یک طرف، تو یک طرف.نمیدانم می دانی یا نه وقتی بعد بازی چک آنطور گریه کردی دل همه ما رفت برای تو...چنان قهرمان ما شدی که انگار جام جهانی را برده ایم.وقتی هم آنجور نتوانستی بعد بازی ایتالیا از جایت تکان بخوری غم صعود نکردن یادمان رفت.دلمان ماند پیش دل غمگین تو


نوشتم برایت که بدانی معرکه ای و همه ما،همه ما دوستت داریم و به تو افتخار می کنیم...به تو افتخار می کنیم حسین آقای شمس!

Tuesday, October 14, 2008

کی گدر من عاشگته برات می میره

این آهنگ شاهکار بینش پژوه...وقتی خواننده زن اسپانیاییش، فارسی میخونه غربت لهجه انگار تبدیل میشه به غربت معنا...حسش غریبه

Monday, October 13, 2008

نوجوان ابدی

کهن الگویی داریم به نام نوجوان ابدی یا پیور اترنوس.ویژگی بارز این کهن الگو عدم امکان متعهد شدن و متعهد ماندن است.در واقع با مرور نوجوانی خودمان و وقتی شخصیت ما هنوز استحکام نداشت می توانیم به یاد بیاوریم چقدر نظرمان در مورد مساله ای واحد تغییر می کرد،علایق مان از سویی به سوی دیگر می رفتند و ما مدام در حال آزمون و خطا برای کشف خودمان بودیم.این ویژگی برای دوران نوجوانی طبیعی و اصولن لازم است اما بسیاری از ما ممکن است به طور دایم گرفتار کهن الگوی نوجوان ابدی شویم یعنی در تمام طول زندگیمان مشغول آزمون و خطا و تغییر عقیده شویم.کهن الگوی نوجوان ابدی به دو صورت کار میکند:در برخی موارد افراد تسخیر شده توسط این کهن الگو ،با همه وجود و علاقه به سمت یک کار/رشته تحصیلی/شریک عاطفی و...کشیده می شوند ولی کمی بعد مورد دیگری توجه انها را جلب می کند و آنها ناگهان مورد قبل را رها کرده و با همان انرژی شور سراغ کار/رشته/فرد بعدی می روند.در بسیاری حالات هم افراد یک نوجوان ابدی باقی می مانند چون تمایل شدیدی دارند تا در حوزه امکان باقی بمانند.ماندن در حوزه امکان یعنی اینکه از کجا معلوم اگر ما به این پیشنهاد کار/تحصیل/ازدواج و... پاسخ مثبت دهیم در آینده با پیشنهاد یا شرایط بهتری مواجه نشویم که تعهد ما به وضع موجود امکان استفاده از ان را از ما سلب کند. برای این چهره از نوجوان ابدی که مانده در حوزه امکان مرغ همسایه همیشه غاز است.


هر کدام از چهره های نوجوان ابدی که در ما فعال باشد،نتیجه یکی است ما نمیتوانیم متعهد شویم و متعهد بمانیم.انگار نیرویی از درون می کوشد با عدم تعهد ما را برای فرصت هیجان انگیز بعدی یا موقعیت بهتر آینده اماده کند.نوجوان ابدی به خود و دیگران صدمه می زند.ممکن است در معرض خطر نارضایتی دایمی باشد و مهم تر از همه اعتماد اطرافیانش را از دست خواهد داد.نوجوان ابدی می خواهد همه چیز را بدست آورد ولی عمومن هیچ چیز را بدست نخواهد آورد...به خودمان نگاه کنیم حتمن این نوجوان مزور را در حال کار در روان مان خواهیم دید

کنعان

یادتان بیاید قصه کنعان را:داستان یعقوب نبی که پیر شد در حسرت یوسفش.داستان چشمانی که از بس اشک حسرت باریدند نابینا شدند.داستان امید پاک یعقوب که روزی یوسفش باز میگردد به کنعان«و من از رحمت خدا چیزی میدانم که شما نمیدانید».اسم کنعان که میاید همین معجون غریب امید و حسرت زنده میشود در ذهن ادمی...کنعان مانی حقیقی هم دقیقن به همین اندازه دو تم جاودانه امید و حسرت را با خودش پر رنگ پر رنگ حمل میکند


کنعان حدیث حسرت است:حسرت مینا-که ترانه علیدوستی مثل همیشه معرکه نقشش را بازی کرده-برای علاقه زیر خاکستر به علی-علی آزاد و سرشار از زندگی.کسی چه میداند شاید مینا همان لحظه که بر سر سفره عقد نشسته با مرتضی حسرت توی دلش بلوا کرده شاید هم وقتی فهمید علی دقیقن همزمان با ازدواج آنها درسش را رها کرده...کنعان یکسره حدیث حسرت است


از آن سو اما کنعان روایت گر امید است:امید مرتضا برای حفظ زنی که عاشقانه اما به سبک خودش دوستش دارد.مرتضی سعی کرده قهرمان زندگی مینا باشد.برایش برج بسازد ماشین بخرد بگذارد هر کاری که دلش میخواهد بکند-در واقع بگذارد مینا به بطالت هیچ کاری نکند-اما جواب همه اینها شده عزم جزم مینا برای ترک مرتضا...مرتضا چشم واکرده و دیده که مینا به چشم یک زندان بان نگاه می کند به او نه به چشم معشوق و یا لااقل شوهر...مرتضا اما همچنان امیدوار است به حفظ مینا


کنعان جنگ حسرت است و امید...جنگی به قدمت انسان که هرگز برنده ای نداشته...کنعان را ببینید،کنعان دیدنی است!

Sunday, October 12, 2008

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند/پری رویان قرار از دل چون بستیزند بستانند

می دانی هر چه بزرگ شوی و بالغ و عاقل و اینها،به روز واقعه در درد کشیدنت توفیری حاصل نمیشود،نهایتش خیلی که هنر کنی واکنشت کمتر ویرانگر است...همین


 

بار حال

سیدو برای پست قبلی کامنت گذاشته:«تازه گاهی وقتا بچه ها با درداشون راحت تر کنار میان و زودتر قبول میکنن. یادمه یکبار ایزابل چیزی می خواست و من میگفتم نمیشه .بعد نشست به گریه و بعد از چند دقیقه ای که دید جدی نمیشه .در حالیکه اشکاشو پاک میکرد به خودش گفت : دیگه گریه بسه ! نمیشه دیگه !بعد هم رفت و چند دقیقه بعد هم عین خیالش هم نبود


قضیه شاید همین باشد سیدو که تو نوشتی.بچه ها راحت تر با غصه هاشان کنار می آیند چون در لحظه حال زندگی میکنند چون هنوز این کوله بار نامریی آویزان در پشت هر آدم بزرگسالی سنگینی نمیکند روی شانه هاشان،کوله باری لبریز از نمی توانم و نمی شود، کوله بار تلخی...بچه ها شادی لحظه حال را دارند در حالی که ما در عوض داریم سعی میکنیم خشونت خاکستری اکنون مان را با رنگ رویای آینده،تلطیف کنیم و ببین چه بر سرمان میاید وقتی آن تصویر جشن بی کران اینده ،ترک بخورد و بشکند...ترک میخوریم،می شکنیم

Saturday, October 11, 2008

کماژدی2

در ادامه اثبات تبدیل کمدی و تراژدی بهم در بالاترین سطوح امروز یک فقره شوهر عمه برای اولین بار در تاریخ اختراع تلفن، زنگ میزند به من و دقیقن در همان لحظاتی که من داشتم خودم را آماده میکردم که بشنوم کدام یک از اعضای فامیل فوت کرده ایشان با شعف فراوان فرمودند شنیده اند من دارم ازدواج می کنم و تبریک فرمودند


آقا به شدت کمدی بود صحنه از فرط تراژیک بودن


پی نوشت١:من اگر دستم برسد به این خان بابایم...


پی نوشت٢:چنان بخش تراژیک ماجرا منو تحت تاثیر قرار داد که یادم رفت از شخص شخیص شوهر عمه بپرسم کدوم ازدواجو میگه؟چون به قدرتی خدا و با جو سازی فامیل تا بحال ظرف این چند سال من با افراد مختلفی ازدواج کردم که برخی در خارج از کشور بودن و برخی در شهر غریب و برخی دندان پزشک و...

از مهاجرت تا مادر بزرگ

رفتم دیدن شکیلا و امیر...دارند می روند آلمان، داریم تنها تر می شویم.این موج جدید مهاجرت بعد از روی کارآمدن مهرورز خان به شدت دارد دوستان زیادی را دور میکند از ما،شکیلا و امیر که بیشتر از یک دوستند برای من...آدمها می روند و دلتنگی شان میماند


پی نوشت: پیش بچه ها که بودم مادر بزرگ شکیلا هم آنجا بود و من یکهو حس کردم چقدر دلم مادر بزرگ میخواهد...زن پیر مسنی که فقط دوستت دارد و مهربانی خالص است...هوم... دلم تنگ شد برای بوی تن مادر بزرگ مرحومم...روحت شاد روجا خاتون

زبان بسته

من دارم هیولای گردن کلفتی را میبینم که از اعماق روحم سر بر آورده بیرون و فقط می خواهد تلافی کند.میخواهد گوشه کنایه بزند،آزار بدهد،نمک روی زخم بپاشد فقط میخواهد ویران کند تا آرام شود...راستش را بخواهید زورم نمیرسد بهش،قبلن ها هر از چند گاهی قد علم میکرد ولی هیچ وقت به این گردن کلفتی نبود تازه همیشه برای مهارش دلم با من بود و کنار من،حالا اما دلم رفته پشت به من نشسته و زانو هایش را بغل کرده...از پس این هیولا بر نمیایم،نمیتوانم زبانش را پالایش کنم از نیش و متلک ولی میتوانم ساکت باشم تا از زبان من حرف نزند لااقل!


ساکت می شوم

Friday, October 10, 2008

نیامدن گل کو

مستم...فائق میگوید برو سراغ شاملو...دل خواندن« آیدا در آیینه »نیست...نیست که نیست.امیر احمد و فائق با هم گل کو را زمزمه میکنند«گل کو می آید خنده به لب»...بعد حسادت میکنم به شاعری که این همه یقین داشته به آمدن گل کویی...حسودی می کنم شاعر و صدایی تلخ از ژرفای دلم زمزمه میکند گل کو نمیاید


برای اولین بار توی همه زندگیم،برای اولین بار شک کردم به آمدن این گل کو...در تلخ ترین روز ها هم همیشه فکر اینکه بالاخره روزی میاید گل کو خنده به لب آرام جانی بود در هر هنگامه ای...حالا باید مثل اینکه سر کرد با این باور که گل کو نمیاید


همچنان این نیز بگذرد!

شکایت کجا بریم؟

بخشی از درون من مدام دلش میخواهد با جلب دلسوزی دیگران توجه بگیرد.همان بچه ای که وقتی مریض میشد حس خوشایندی داشت چون توجه مضاعف میگرفت شاید...حالا دلتان بسوزد زودی برای من:صدای نفسهای خودم هم انگار این خلوت دو زاری را بهم میزند، بر می آشوبد.دیگر کار از نرم و آهسته آمدن گذشته...مرا طاقت من، طاقت تن نیست

Thursday, October 9, 2008

صبوری

این نیز بگذرد...بالاخره یک جای این روزگار حتمن خداوند خدا مهلتی، فرصتی، چیزی در نظر گرفته برای من تا بخندم.بالاخره یک روزی هست برای خندیدن من،باید باشد، حتمن هست.خود خدا هم میداند من مقادیری شادی طلبکارم از او...این نیز بگذرد!

سرایش سرشار سرگشتگی سرسام سراب

چراغی در دستم


چلچراغی در مغزم


میگردم به دنبال دلم


یافت می نشود گشته ایم ما


پی نوشت من باب اثبات حسن نیت در رعایت حق متعالی کپی رایت:غیر از طبع شکوفا و سرشار من ،پاره ای دوستان از جمله مولانا جلال الدین محمد بلخی و احمد شاملو نیز نقشی مختصر در ثبت شعر خفن فوق داشته اند

Wednesday, October 8, 2008

تحریم

اگر مجید مجیدی توی فیلمش جای آواز گنجشک، صدای قناری باشد و جای شتر مرغ هم کرگدن نشان دهد من یکی نمیروم فیلم این پاچه خار اعظم را ببینم

کماژدی

تراژدی یا کمدی به هیچ وجه مقولات جدا از همی نیستند.به نظرم بیشتر شبیه دو روی یک سکه اند شبیه یین و یانگ چینی ها...اینطوری است که تراژیک ترین موقعیت ها به شدت کمیک اند و بالعکس. فرق ماجرا فقط در این است که در حاشیه ایستاده باشی به تماشا یا در میان واقعه باشی و گرفتار


به تناوب دارم تاب میخورم بین کمدی و تراژدی

سکوت

آدم است دیگر گاهی باید حسرت یک آخ را هم بر دل خودش بگذارد

Tuesday, October 7, 2008

ایران سحر آمیز

عکس گلشیفته فراهانی را که دیدم ایستاده روی فرش قرمز فیلم «body of lies» رایدلی اسکات،با خودم فکر کردم چقدر خوب که یکی از آدم های نسل ما انگار دارد می رسد به آرزو هایش و مهم تر از آن دارد به ناظران غربی یاداوری میکند ایران فقط احمدی نژاد نیست،فقط مرگ بر آمریکا و بنیادگرایی نیست.ایران کشور جوانی است و عرفان و امید،کشور هزار و یک شب. ایران جادویی ترین کشور خاورمیانه است که هم گلشیفته فراهانی و شیرین عبادی دارد، هم احمدی نژاد و حاج منصور ارضی.هر دوی این تصاویر ایرانند و هیچ کدام از این دو به تنهایی ایران نیستند و همین جادوی ایران است:ملغمه غریب سکولاریسم و مذهب،سنت و مدرنیته،گذشته و آینده و من هنوز به حاصل این در همجوشی عجیب خوش بینم.به آینده خودم و ایران خوشبینم.

رویا کشان

اگه من میدونستم که چه بلایی سر مغز آدم میاد در سی و یک سالگی که خاصیت خفن خیال پردازی رو از دست میده حتمن کمی آسوده خاطر تر از حالا زندگانی میکردم.آقا رسمن روح من به هر رویایی که فکر میکنه یک بخش موذی درون ذهنی به سرعت منطقی ترین دلایل عدم امکان تحقق اون آرزو رو مثل بیل برد میگیره جلوی چشمم و این یه حسی داره مثل پر کردن دندون بدون بی حسی...

Monday, October 6, 2008

عزا

آنها هشت نفر بودند.احتمالن هر کدامشان از یک جای ایران،از خانواده هایی متوسط و پایین که حتی عموجان گروهبانی هم نداشتند توی بساط فامیل که پارتیشان شود برای نرفتن به پاسگاه مرزی سیستان و بلوچستان.شاید شبها می نشستند به حرف زدن،یکی از روستایش میگفته،آن یکی از دختر عمویش که دلش را برده،دیگری در مورد تجربه صکثی که هرگز نداشته خالی بندی میکرده...هشت نفر بودند توی یک پاسگاه مرزی نزدیک کشور دوست و برادر پاکستان!یک شب مثل همه شب های خدا،آمدند،گرفتند،بردند و کشتند شان به همین سادگی...به همین سادگی هشت نفر از بی پناه ترین بچه های این مملکت را کشتند و هیچکس غمگین نشد و سر تا ته این وبلاگستان عظیم پارسی که برای پل نیومن خودش را جر داد یک خط ننوشت از هشت سرباز صفری که بخاطر هیچ، آن آدمخوار رذل،ریگی،سرشان را برید.آنها هشت نفر بودند که حالا دیگر نیستند،به همین راحتی ، به همین تلخی

Sunday, October 5, 2008

لانگ جان سیلور

لانگ جان سیلور!اسمش این است،فقط بعضی آدمها که خیلی خودمانی هستند اجازه دارند صدایش کنند جان!دیروز عصر بعد از چند هفته بگیر و ببند خفن تحویل گرفته شد.عوام وقتی میبینندش به طرزی بی ادبانه صدایش میکنند روآ نقره ای ولی این اسمش نیست.اسمش لانگ جان سیلور است و دوست دارد به اسم کامل صدا شود.مثلن مطمئنم آن مردک توی پارکینگ ایران خودرو این را نمیدانست و بهش گفت هی روآی نقره ای و لانگ جان روشن نشد که نشد.فقط وقتی یواش در گوشش زمزمه کردم چطوری لانگ جان سیلور کبیر؟خندید و دیگر بد قلقی نکرد.هنوز ازش میترسم .ابهتی دارد برای خودش ولی در عین حال خیلی هم مهربان است.همه اشتباهات من را تحمل میکند.میگذارد بکوبمش به در و دیوار ،با ترمز دستی بالا راه بیفتم و هی باعث خاموش شدن و سرشکستگیش شوم ولی بازم راضی است چون من و فقط من فهمیدم اسمش لانگ جان سیلور است!


پی نوشت:باورتان میشود از وقتی جان را تحویل گرفته ام به شدت احساس درماندگی میکنم؟انگار شانه هایم خم شده زیر بارش.فاصله خیلی افتاد بین گواهی نامه و رانندگی و احساس ناشی بودن دارم و ضعف.مساله رانندگی نیست،وقتی خودتان را با کمال و درخشش تعریف میکنید هر چیزی که ضعفتان را به رختان بکشد عصبی تان میکند...دروغ چرا عصبی ام!