Wednesday, June 30, 2010

شباهنگی دیگر

وقتی پشت فرمان نشسته‌ام 


و سر تو روی شانه‌ام


ستارگان از مدارشان فرار می‌کنند 


 آرام فرود‌می‌آیند


تا بر شیشه سرسره بازی کنند


ماه ‌می‌آید


و حرف زدن زیباست؛ سکوت زیبا


گم‌شدن در راه‌های زمستان


راه‌های گم‌شده‌ی بی تابلو


...


تا ابد همین طور باشیم


پیشانی کوچکت


بر سبزه‌زار سینه ام


پروانه‌ی آفریقایی رنگارنگی


که دلتنگ پرواز نیست


 


نزار قبانی- صد نامه‌ی عاشقانه- رضا عامری

Monday, June 28, 2010

آلبی‌سلسته

چیزی هست در بازی آرژانتین که جذبم می‌کند: آنها از فوتبال لذت می‌برند و با تمام وجود بازی می‌کنند . نظم تاکتیکی دل‌پذیر آلمان، هارمونی اسپانیا یا جاه‌طلبی برزیل را ندارند اما یک‌جور محشری رها و سرخوشند. همیشه در جام جهانی هوادار هلند و ایتالیا بوده‌ام، مخالف آلمان و برزیل. راستش این دوره از همان روز اول خصومتی با آلمان نداشتم و الفتی با ایتالیا، هرچند همچنان چشم دیدن برزیلی‌ها را ندارم.


دلم می خواهد این دفعه آرژانتین قهرمان شود که یاغی‌گری ناب‌شان مفرح ذات است. اصلن فرض کنید دلم می‌خواهد مارادونا جام را بگیرد دستش و گریه کند، این بار نه مانند فینال رم از سر ناکامی که از شوق پیروزی. جهان فوتبال یک جام به دون دیگو بدهکار است و شاید این دوره بهترین زمان برای ادای دین باشد: پیش برو آرژانتین

Friday, June 25, 2010

از نو برایت می‌نویسم

من باید شاعر می‌شدم تا اندوهت را تشبیه می‌کردم به ابرهای تیره باران‌زا که باشکوهند و نفس‌گیر. من باید شعر گفتن می‌دانستم تا برایت می‌نوشتم لبخندت از پس آن اندوه تا چه حد خود خود خورشید است، نورانی و گرم.


شاعر نیستم و تو باید به همین «دوستت دارم» ساده اکتفا کنی جان دل. تسلایم بشود آن که تو خودت از جنس شعری. «دوستت دارم» مرا می‌شنوی و می‌دانی حرف حرفش به اندازه اندوهت عمیق است و پا‌به‌پای لبخندت پر نور


دوستت دارم

Monday, June 21, 2010

پروردگار امید و اندوه

و زمان‌هایی هست که آدم دلش می‌خواهد چنان مومن باشد، طیب و طاهر؛ که وقتی گفت« پروردگارا رهایم مکن» دل خدا بلرزد...

Sunday, June 20, 2010

نظریه امواج و جنبش مشروطه

بازگشت به این پست و نظریه امواج، فکر کردم بررسی اتفاقی در گذشته بر مبنای این ساختار پنج موجی شاید به شفاف تر شدن بحث کمک کند. تئوری امواج الیوت یاداوری می‌کند هر حرکتی بر مبنای پنج موج اصلی شکل می گیرد که سه موج صعودی و و دو موج دیگر نزولی یا در واقع اصلاحیند. با همین دیدگاه سعی کردم به موج شماری انقلاب مشروطه و نشان دادن تفکیک فراز و فرود امواج بپردازم.


١- موج اول صعودی: تحصن بازار تهران در اواخر حکومت مظفرالدین شاه در اعتراض به رفتار علاالدوله حاکم تهران و عین الدوله صدراعظم، حمایت علما و انجمن های ملییون از تحصن بازار، درخواست عزل علاالدوله و موسیو نوز و برپایی عدالتخانه، مهاجرت علما به حضرت عبدالعظیم


٢- موج دوم نزولی: خاتمه به تحصن علما با وعده های واهی، راهپیمایی حاشیه نشینان و متعصبین مذهبی در حمایت از دربار، حمله به تجمع مردم حامی مشروطه و کشته شدن چند تن از آنان


٣- موج سوم صعودی: تحصن علما در قم و تعدادی از مردم در سفارت انگلیس، عزل عین الدوله از صدرات عظمی، فشار ولایات به تهران در حمایت از متحصنین، درخواست مشروطه و تشکیل مجلس شورای ملی،بیانیه حوزه نجف در حمایت از مشروطه، صدور فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس نخست


۴- موج چهارم نزولی:به تخت نشستن محمدعلی شاه، ائتلاف میان دربار و مرتجعین مذهبی به سرکردگی شیخ فضل‌الله‌نوری علیه مشروطه خواهان، راهپیمایی کارکنان دربار، نظامیان و طلاب حامی شیخ فضل‌الله در طرد مشروطه، به توپ بستن مجلس، سرکوب و اعدام آزادیخواهان، محاصره تبریز برای شکست نهایی مشروطه خواهان، آغاز استبداد صغیر


۵- موج پنجم صعودی: مقاومت مردم تبریز، خیزش در گیلان و اصفهان در حمایت از مشروطه، الحاق نیروهای سپهدار تنکابنی و سردار اسعد بختیاری در کرج، حمله به تهران و عزل محمدعلی ‌شاه، پایان استبداد صغیر و تشکیل مجلس شورای ملی دوم


حرف آخر: فاعتبروا یا اولی الابصار

Friday, June 18, 2010

گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

مستی لحظه طلایی دارد، آن هنگامی که مستی و هستی. مستی رسوخ کرده در جانت اما هوش و حواست به جا هست و جهان هنوز تسخیر ذهن می‌زده تو نشده.آدم در این لحظه دقیقن تجزیه می‌شود به دو نفر: آن ‌که مست است و آن‌ که هوشیار با حیرت به نیمه سرمست خود می‌نگرد...من شیفته این لحظه‌ام که مستی جنون را اشک می‌کند و هوشیاری نچ‌نچ کنان می‌گردد دنبال دستمال کاغذی؛ من شیفته‌ی این باخود بی‌خود شدنم.


قصه تمام نشده، در همین حال، در همین حیرانی که خود و خویشتن از میان بر می‌خیزد، می‌رسم به جایی که من نیست و تو هستی...نیستی و هستی. هیهات دارد پاره‌پاره شدن میان این بودن و نبودنت، هیهات دارد به خدا

Tuesday, June 15, 2010

فقدان سنگ

یعنی به جان خودم، من می‌خواهم بکوبم شیشه غم را به سنگ که هفت رنگش نشود هفتاد رنگ...سنگ نیست آقا، سنگ نیست

حکایت آن لبخند

عکسی هست از محمدرضا جلایی‌پور در دادگاه حضرات که با لبخند به پیش‌رو چشم دوخته. آرامش، یقین و ایمانی وجود دارد در این تصویر که دل را روشن می کند. در تمام این چند ماه هروقت احساس کرده ام ناامیدم و خسته، رفته‌ام سراغ این عکس و نفسم تازه شده.  حس کردم امکان ندارد صاحب چنین ایمانی شکست بخورد. حس کرده ام خدا را شکر که همان سمتی ایستاده ام که صاحب آن لبخند... دیشب خواندم که باز مغول‌وار ریخته‌اند و بازداشتش کرده‌اند و نمی‌دانم چرا در دلم خندیدم به کارشان از بس که عبث است و آدم را یاد « ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست» می اندازد...با همان لبخند لرزه به جانتان انداخته حضرات، می‌دانم.

Sunday, June 13, 2010

سرت را که گذاشتی روی شانه ام

مثل دریا وقتی توفان وحشی تمام شده و نخستین مرغان دریایی باز جرات پریدن یافته اند؛ مثل خاک ترک خورده بیابان که آغوش گشوده برای قطره قطره‌ی بارانی که یک عمر در انتظارش بوده؛ مثل جنگل در دل شب که شکوه مهتاب زوزه را از یاد کفتارها هم برده باشد...آرام شدم.

Friday, June 11, 2010

من باب لال نبودن

من واقعیتش یک توصیه مهم دارم و لاغیر. به عموم ملت ایران بخصوص جوانان عزیز توصیه می کنم محاسبه هزینه فایده کنند لکن تسلیم ترس و بدتر از آن لجاجت نشوند. این بنده کمترین خداوند نیز از دیروز ظهر مشغول محاسبه به مدد ابزارهای پیشرفته علمی مانند چرتکه بوده، همچنان برای نیل به نتیجه با همتی مضاعف به کار مضاعف مشغول است


و من الله توفیق

Tuesday, June 8, 2010

افسردگی

١- از نمی‌دانم کجای جاده، آهنگ‌ها رسید به آفتاب‌کاران و مابقی ماجرا. از نمی‌دانم کجای جاده فهمیدم دارم گریه می‌کنم، به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و آن که می‌گریست انگار من نبودم. من که  چهاردنگ حواسش به رانندگی بود. اصلن من با شگفتی ایستاده بود و آن که می گریست را نظاره می‌کرد...


٢- چراغ سبز بود. از عرض خیابان رد می‌شدم، اتوبوسی با سرعت آمد و بی‌اعتنا به چراغ گذشت، پا پس نکشیده بودم مردک از روی من رد شده بود. بعد خشم بود که می جوشید. خشم دیوانه‌ی سرکش. خشمی که می‌توانست برود آن راننده میانسال با سبیل جوگندمی را بکشد. اغراق نمی‌کنم دقیقن برود بکشد. خشم عاجزم کرده بود...


٣- این روزهایم احاطه شده میان خشم و اندوه. هر اتفاق ساده‌ای یا خیلی خشمگینم می‌کند یا به شدت اندوهگین. بعد کمی که فاصله می‌گیری می‌بینی هیچ تناسبی میان کنش بیرونی و واکنش درونی نیست. بی‌قرارم، به سرعت میلم به زندگی در حال فروکش کردن است، چیزی خوشحالم نمی‌کند و... 


۴- حال این دفعه‌ام نوبر است. آن بیرون زندگی اگر نه کاملن بر وفق مراد که بی مشکل خاصی جریان دارد. تعادل روحم جایی این درون بهم ریخته و من نمی‌فهمم چرا. نمی‌دانم کجا باید بروم پی حل مشکل. چرا این همه اندوهگینم، چرا این همه خشمگینم؟ چرا این همه فرق می‌کند افسردگی با افسردگی؟

Thursday, June 3, 2010

عمو قوام

صدایش می‌کردیم عمو قوام. همسایه‌ی دیوار به دیوار خانه‌ی کودکی من. صبح که پیچیدم توی کوچه و دیوار را پر از پارچه های سیاه دیدم برای چند لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاده...آدم ملایمی بود، آرام و محتاط و مهربان. آدم‌های کودکی که می‌روند انگار با خودشان بخشی از خاطرات تو را هم می‌برند. حسم امروز مثل کسی بود که ناگهان فهمیده گوشه‌ای از گنج کودکی‌اش، بر باد رفته...

Wednesday, June 2, 2010

پایان پیش از آغاز

استقلال نه سر مربی دارد، نه هیات مدیره نه مدیرعامل...تک‌تک ستاره هایش هم راهی تیم‌های دیگرند. این یعنی یک فصل فاجعه. فاجعه ای که حاصل آشوب‌زایی ریاست تربیت بدنی دولت مهرورز است. هر کس می خواهد بداند تحت مدیریت معجزه هزاره سوم چه بر سر این مملکت آمده خوب به استقلال نگاه کند. استقلال امروز آیینه تمام نمای ایران تحت مدیریت محمود احمدی‌نژاد است