Sunday, August 31, 2008

آدم است دیگر یک وقتهایی قاط زدنش میاید

این بدخلقی از آنهاست که باید تحملشان کرد، چشم توی چشم شد باهاشان، حرف دارند با تو ،جنسشان با بالا و پایین شدن های روزمره فرق دارد، که نباید گذاشت و گذشت از آنها ،باید ماند باهاشان...پاچه های شلوارم را میزنم بالا که بزنم به این سیاهاب ببینم بالاخره آویزی برای قبای ژنده من پیدا میشود آن سوی روشن این جوی

غرغر غلیظ غریق غصه

من یک چیزهایی را باید یاد بگیرم.باید یاد بگیرم.یاد بگیرم که کاسه داغ تر از آش نباشم برای دیگران.اصلن از همین تریبون اعلام میکنم دوستان عزیزم!اگر من مشکلی میتوانستم حل کنم از شما،حتی در حد شنیدن درد دل،به شرط سر پا بودن خودم، هستم برایتان.پس بر هفت جد من لعنت اگر بروم دیگر به کسی،هر کسی، بگویم که ببین من کاری از دستم بر میاد برات؟


من باید یاد بگیرم اگر به هر دلیلی میمانم پشت دیواری جایم حتمن پشت همان دیوار است.حدم همان دیوار است و مرزم هم.شاید من واقعن جنبه ام همین قدر باشد.شاید که نه حتمن همین طور است.همان جور با ما رفتار میشود که لیاقت ماست


من میدانم باید صبور باشم باید حامی باشم باید یاری کنم و...الان اما نه صبوریم میاید نه حمایتم نه یاریگیریم که یک دنیا آدم میخواهم با من صبور باشند و حمایتم کنند و یاریم


من میروم این آخر هفته سفر حتی اگر فیلم نامه نویس نشوم یا شرکت به خاک سیاه بنشیند یا آب ببرد همه پلهای دنیای مرا...من واقعن باید به مغزم روحم قلبم استراحت بدهم من دیگر رسمن خسته ام


دردناک ترش میدانید چیست؟اینکه بفهمی داری خودت را میبینی که اینطور مثل اسپند روی اتش بالا و پایین میروی،آینه فقط نقش تو را بنموده راست...مزخرف موجودی هستم بعضن به جان خودم

نهضت جهانی مبارزه با بی شعوری

محمود خان فرجامی بحثی راه انداخته در مورد مبارزه با بی شعوری.شرح مفصلش را در وبلاگ خودش بخوانید ولی مختصرش این است که بنویسیم از تجربیاتمان در مواجهه با مثلن رستورانی که سرویس درست نداده یا سازمان دولتی که خدمات مکفی ارایه نکرده و...


به شدت شخص شخیص ما از این حرکت استقبال میکند و اصلن دلش میخواهد روزی ده پست در این باره بنگارد.جناب اقای کوروش علیانی اسم ماجرا را گذاشته ما الشعور که فی الواقع به به!من فکر کنم اگر بخوام این نهضت جهانی رو شروع کنم از راننده تاکسی های عزیز مایه بذارم که عمومن صدای رادیوی این قشر زحمتکش و باقلوا در حد شکستن دیوار صوتی طنین اندازه و اکثرن هم ابلهانه ترین کانال ممکن رو دارن با شدت و حدت گوش میکنن.اگر دور از جونت گلاب به روت خواهش کنی که رادیوشون رو خاموش کنن یا صداش رو کم کنن رسمن چنان قیافه میگیرن برات که انگار بهشون پیشنهاد بی شرمانه دادی.از بحث شیرین پول خرد هم که دیگه چی بگم.طرف کرایش هشتصد تومنه مثلن.بعد معتقده تو باید خیلی شیک یه پونصدی یه دویستی و یه صدی بذاری گوشه جیبت و اونو تقدیم ایشون کنی.وای به روزگارت مثلن اگه یه هزاری بهش بدی و چنان فریاد وااسلاما سر میده که انگار بخشی از اندام تحتانیش رو با کفش شیش استوک لگد کردی.بابا جان دیگه یه دویست تومنی پس دادن که محاربه با امان زمان نیست به سبیل شاه عباس قسم.دیگه کثیف بودن ماشینا و بعضی وقتا لایی کشیدن تو خیابون و روز شلوغ مسافر سوار نکردن و در بست در بست گفتنشون پیشکش. من خودم کارم به جایی رسیده که اگه سوار تاکسی شم و فقط طرف رادیوش رو روشن نکنه ، حس قدردانی بر من مستولی میشه در حد المپیک!


پیشنهاد میکنم به نهضت جهانی مبارزه با بی شعوری بپیوندید و در وبلاگ هایتان هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا و بقیه بر و بچ بزنید

از شکوه تن

اگر میخواهید به تفاوت میان ero-tism وpor-no-graphi پی ببرید پیشنهاد میکنم شکوه ارو-تیک این عکس ها را مقایسه کنید با آن عکس هایی که اکثر مان در دوران بلوغ به اسم عکس ثکصی سرکی بهشان کشیده ایم


پی نوشت سانچویی:ارباب!ارباب!شیطون شدی بی من رفتی تجریش؟

Saturday, August 30, 2008

ما و مدرنیته2

یک بخش مهم از لیبرال دموکراسی آزادی حق انتخاب است.شهروندان یک دموکراسی باید حق داشته باشند آزادانه انتخاب کنند:رهبرانشان را،نمایندگان،مشاغل، همسر ،محل سکونت و حتی نوع کالا یا خدماتی که به آن احتیاج دارند.اگر قرار است حق انتخاب آزاد در مورد همه چیز وجود داشته باشد نمیتوان به اقتصاد دولتی و دستوری معتقد بود و باز هم از لیبرال دموکراسی حمایت کرد.انحصار دشمن دموکراسیست زیرا هر انحصاری قدرت خلق میکند و تجمیع قدرت در یک زمینه ضمن محدود کردن انتخاب شهروندان باعث رشد سرطانی آن بخش جامعه میگردد به همین دلیل است شاید که حتی یک دموکراسی در جهان نداریم که ساختار اقتصادیش سرمایه داری مبتنی بر آزادی بازار نباشد


اما درایران عزیز ما بخش عمده ای از روشنفکران حامی دموکراسی چپ گرا و چپ زده اند و هنوز اگر رویشان بشود حتی از سیستم اقتصادی کمونیستی حمایت میکنند.یادم هست قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال 84 بحث میکردم با روشنفکر بزرگواری از اهالی وبلاگستان که اگر احمدی نژاد هیچ کدام از این انتقادات برش وارد نبود چون مخالف خصوصی سازی و اقتصاد آزاد است من باز به هاشمی رای میدادم.دوست بنده قاطعانه میفرمود اتفاقن من چون مخالف بخش خصوصی و خصوصی سازیم رای میدهم به مهرورز خان.این نظر ایشان را بگردید بسیار بسیار در جامعه برایش ما به ازا میابید.روشنفکری ایرانی هموز تکلیف خودش را روشن نکرده با این ازادی حق انتخاب چه در حیطه اجتماعی و چه در حیطه اقتصادی چه برسد به عوام مردم که هنوز دنبال ماهی پنجاه هزار تومان واریزی این دولت و آن کاندیدایند

تنگه احد

یک نیمه ذهنم-آن نیمه گه ذهنم را عارضم-دارد مدام با صدای مونو تن همراه با نویز تکرار میکند:«این چیزایی که نوشتی چرت و پرته،از تو نویسنده در نمیاد،تو خلاق نیستی،اینا همه مزخرفه،ببین فلان کس چقدر خوب نوشته،ببین از تو چقدر ایراد گرفتن،داری کار بقیه رو هم خراب میکنی و...»


نیمه دیگر ذهنم را مجبور کرده ام جواب بدهد«ببین این اولین تجربه منه،خیلی هم خلاقم،دارم مینویسم خودش خیلیه،اون یارو هم که میگی اسکار برده بابا جان بریم ببینیم اولین فیلم نامش چه جوری بوده؟»


 گذاشته ام این دو تا گیس هم را بکشند و خودم دارم مینویسم.باورتان میشود من،ده ساعت دیروز فقط نوشتم یا وقت گذاشتم برای نوشتن بدون خستگی یا حتی تمایل به خوردن غذا؟

Thursday, August 28, 2008

ژانر آلکاتراز

شهر بی تو مرا حبس میشود یا یک همچین چیزهایی

Wednesday, August 27, 2008

جهان مردانه-جهان زنانه

از آخرین باری که شنیدین یک از آدمای اطرافتون گفته این مردا،زنا،دخترا،پسرا همشون....چقدر گذشته؟بعید میدونم خیلی زمان از دست داده باشید برای محاسبه.کافیه یه نگاه به همین وبلاگستان فارسی بندازین ببینین چقدر ازین جمله های کلی و بعضن مضحک میبینین.انگار ماجرا ربطی به روشنفکری و غیر روشنفکری آدما هم نداره.مثلن یه خانم خیلی روشنفکر رو میشناسم که سه ماه یه بار وبلاگ مینویسه و تو همون یه پست سه سه بار نه بار تکرار میکنه به این مردا نباید اعتماد کرد!


واقعیت ماجرا شاید این باشه که ما اصلن چیزی به اسم جهان مردانه یا زنانه نداریم.من چون پشت سر حاج آقا یونگ نماز میخونم به جد معتقدم همه ما انسان ها موجوداتی دو جنسی هستیم.در هر مردی بخش زنانه ای هست به اسم آنیما و در هر زنی قسمت مردانه ای به اسم آنیموس...حالا اگر یه مرد حس میکنه عالم زنانه مکار و بی ثبات و خائنه یا یه زن تصور میکنه جهان مردانه خشک،بی روح،منطق زده و خودمحوره به این دلیله که با زن یا مرد درونشون در ارتباط نیستن و دارن خشک،یکسویه و تسخیر شده زندگی میکنن.در نتیجه این عدم ارتباط بخش نادیده گرفته شده زنانه یا مردانه درون ما در تاریکی فرو میره و تیره ترین تصویر خودش رو به ما نشون میده.تصویری مهیب که تاثیری مخرب بر زندگی ما به طور عام و روابط ما با جنس مخالف به طور خاص میذاره.اگر فکر میکنیم زنها بی وفان یا مردها خائن بالفطرن فقط به این دلیله که تصور درونیمون از مرد یا زن درون تا بدین حد تیره یا آشفتست.بهتون قول شرف میدم دست ازین اظهارات لمپن بردارین،زمان بگذارید برای زندگی آنیما یا آنیموستون و بعد شاهد باشید چطور تصورتون از جنس مخالف تغییر میکنه که هیچ،شکل روابطتون و نوع آدمایی که میان توی زندگیتون زمین تا آسمون فرق خواهد کرد.یادمون نره که ما در هر سطحی از اگاهی که باشیم اتفاقات در همون سطح برامون پیش میاد و هر جوری که ما به دنیا نگاه کنیم دنیا همون جوری وقایع رو میذاره توی کاسه ما


پی نوشت:این پست   عاطفه عزیز جهت بسط و شرح

ما و مدرنیته1

مدرنیته در ایران ما یک پدیده وارداتی محسوب میشه.تفکر مدرن و روشنفکری مبتنی بر ارزش های لیبرال دموکراسی هنوز که هنوزه برای جامعه ایرانی یک پدیده غریب و وارداتیه.بخش عمده ای از جامعه که اصلن این ماجرا رو نپذیرفتن و هنوز دارن در چنبره سنت زندگی میکنن یعنی در واقع اصلن اقدام به واردات مدرنیته نکردن. بخش پر تعداد دیگری هم از جامعه ایرانی با عقل مدرن و ارزش های مدرنیته دارن مثل کالای مخصوص صادرات مجدد برخورد میکنن.چه جوری یعنی؟اینجوری که روشنفکری و لیبرال بودنشون کاملن صادراتیه و مخصوص به دیگرانه نه خودشون.اگر یک دایره رو فرض کنیم که این بخش جامعه در مرکزش ایستادن هر چه از محیط دایره به سمت مرکز که شامل خود این افراد و نزدیکانشونه بیاییم از حجم مدرنیته کاسته ، بر غلظت سنت زدگی و سنت گرایی افزوده میشه.درواقع مدرنیته رو وارد کردن این حضرات ولی نه برای استفاده شخصی که برای صادرات مجدد به همسایه و فامیل دور و مردم کوچه و خیابون.شخصن دلم بعضی وقتها میسوزه برای این مدرنیسم حیوانکی که میان این دوگانگی جوراباش دم به دم داره بادبون میشه...اگر ما-یعنی این بخشی از جامعه که معتقد به ارزش های لیبرالیسمه مثل برابری حقوق شهروندان برابری حقوق زنان و مردان حق آزادی بیان و قلم حق انتخاب آزاد کالا خدمات و حتی حکومت و...-تلاش نکنیم در حیطه زندگی شخصیمون هم مدرن باشیم بعید میدونم بشه انتقادی داشت به جمهوری اسلامی بابت طرز رفتارش.جدن خیلی تفاوته بین پدر سالاری جمهوری اسلامی در خیابون ها و پدر سالاری خیلی از ما ها تو حریم خونه هامون؟

Tuesday, August 26, 2008

تناوریسم

یک روزی به یک دوستی که دوستی مان کوتاه مدت بود ولی مرام دوستانه ۴ ستاره معرکه ای داشت گفتم:«آدم باید پایش همیشه روی زمین سفت واقعیت باشد».این مدت مدام داشتم فکر میکردم به جمله ام و درست و غلط بودنش.دیشب بالاخره متقاعد شدم که جمله ام درست اما ناقص است.الان فکر میکنم آدم اگر واقعن میخواهد آدم باشد باید آنقدر قد بکشد که دقیقن همانوقتی که پایش روی زمین سفت واقعیت است سرش توی ابرهای لطیف آسمان خیال و رویا برای خودش خوش خوشک تفرج کند.انسانیتمان باید قد بکشد یک جور هایی

محمدزکریای رازی

روز بزرگداشت محمد زکریای رازی است امروز.بر عموم مومنین و مومنات فرض است که با نوشیدن می ضمن تنظیم الکل خون بدن نسبت به مقام شامخ کاشف الکل ادای احترام نمایند.دوستانی که بخاطر عذر شرعی یا فقدان امکانات توان نوشیدن الکل ندارند نیت ودکا یا ویسکی نموده و با آب میوه یا دلستر تیمم نمایند ان شاءالله پذیرفته میشود.اگر بشود به عنوان مزه هم گوشت غلیواژ خورد که دیگر به به

شکوه شیرین شرح شیدایی

نگاهت میکنم


چشمانت شکوه جهان/کلامت آواز قناری


و بودنت.../ و بودنت ماه آسمان


خودت خوب میدانی/آسمان بی ماه/چقدر پو چ است

Monday, August 25, 2008

محرمانه

فرق میکند حضرت اجل!فرق میکند.فرقش منم.من که این بار نرفتم توی بی ارزشی هایم،من که غصه نیست و نبود را نمیخورم من که دارم با همه وجودم باور میکنم همین که هستم با ارزش است و دوست داشتنی.حالا اگر کسی دوست نداشت چه باک وقتی خودم دوستش دارم


پی نوشت:دارم فکر میکنم یک روز ملی مبارزه با خودسانسوری وبلاگی راه بیاندازم.برو بچ همه همزمان در وبلاگ هایشان افشاگری کنند یا نوشته ای که مدتها مانده بیخ حلقشان را بنویسند...چه شود وبلاگستون


پی نوشت ۲:سر هرمس ناپرهیزی کرده و باز از آن پستهای شماره دار طولانی نوشته که دل آدم ضعف میرود از شعف خواندنشان .یک بخش پستش ولی  جور دیگری حال داد.همان شماره ۲۱ که میگوید«می‌دانی دخترجان، کیفش آن جا بود که کارتن‌های کتاب‌های قدیمیِ جامانده در خانه‌ی قدیمی را با هم باز می‌کردیم. بعد هزارتا کتاب بود که از بس هردومان، یک تا دو نسخه از آن‌ها داشتیم قبلِ از همه‌ی آشنایی‌های‌مان، هی می‌فرستادیم‌شان به انباری‌های ابدی. با خودمان فکر کرده بودیم از هر کتاب خب یکی کافیست. نمی‌شود که از هر شاملویی، سه‌چهارتا داشت، از هر فروغ‌ای. از این همه هم‌کتابی‌های‌مان در آن سال‌ها، نیشِ دلم باز بود چند وقتی»

لالایی

یک وقتهایی هست که آدم منتظر یک چیزیست ، خبری یا اتفاقی شاید،بعد زمان همین جور میگذرد برای خودش و اطلاعی از شرایط نمیرسد به دست آدم،انگار مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.تو هر کاری که از دستت بر می آمده کردی ولی باز هم خبری نشده این یعنی دیگر سر نخ ماجرا از دستت خارج است.توی این مواقع هر چقدر خبری که منتظرش بودی مهمتر باشد برایت، التهاب درونت هم بیشتر و بیشتر است.حرص هم به حق پنج تن میخوری و رویم به دیوار عصبانی هم میشوی.رنگ ها و بو ها دیگر لذت همیشگی را ندارند و به فرموده حضرات یونگین همنشین مداوم هادس خدای دنیای زیرین میشوی در حال افسردگی.خوب توی اینجور مواقع آدم دست به واکنش های عصبی میزند برای تخلیه فشار.مثلن ممکن است پا بکوبد به زمین و یا مثل خرس شروع کند به خوردن یا به زمان و زمین فحش و فضیحت بدهد و...اینجور مواقع شاید بهتر باشد تمام تلاشت را بکنی تا خوشحالیت گره نخورد با آن اتفاق یا خبر.بگذاری زندگی خودش ماجرا را پیش ببرد و تو به جای فعال درگیر عرق کرده عصبانی،ناظر آرام مشتاق خونسرد اتفاق باشی در عین اینکه خواستنت سر جای خودش است...اینجوری شاید مقاومت روزگار هم کمتر شود و موبایل مشترک مورد نظر سرانجام آنتن بدهد


پی نوشت سانچویی:ارباب با این لالایی که خوندی خودت خوابت میبره؟

Sunday, August 24, 2008

ضعیف و مضعوف

آقامون علی آبادی ریاست محترم سازمان معزز تربیت بدنی فرمودند که نتایج ما در المپیک به هیچ وجه هم ضعیف نبوده و به فضل الهی دولت بسیار مکتبی و با نشاط است و دارد با قدرت میرود جلو و مشکل صرفن این است که در ایران ضعیف و مضعوف با هم برابر نیستند و امکانات ما با جمعیت و توقعاتمان برابر نیست


آقا ما اصلن این جمله رو شنیدیم بی خیال المپیک شدیم فقط تمرکز کردیم به ضعیف و مضعوف.هی فسفر سوزوندیم که این فرموده ایشون دقیقن یعنی چی؟الان اونوقت ما ضعیفیم یا مضعوف؟این ضعیف و مضعوف خدای ناکرده ربطی هم به ظرف و مظروف دارن یا نه؟مضعوف یه چیزیه تو مایه های معروف یا فرق داره؟چطور میشود یک مضعوف را دوست داشت؟من چطور میتوانم با حفظ سمت مضعوف آقای مهندس علی آبادی باشم و...


نتیجه فلسفی: ضعیف یا مضعوف،مساله اینست


نتیجه فولکلوریک:پسته بی مغز چون لب واکند رسوا شود


نتیجه اپیستمولوژیک:هیچ فکر میکردید در کشورتان همچین نوابغی وجود داشته باشند؟

شرکتی که دارد ابرقدرت میشود

بچه ها بچه ها شرکت ما داره تبدیل به یه ابرقدرت در عرصه تجاری میشه.ما گام های استوار زیر را برای رسیدن به مرحله ابرقدرتی برداشتیم:


١-خرید دستمال کاغذی و کاغذ توالت را از دیماه سال ٨۶ متوقف کرده و از این طریق به منافع عظیم ریالی و بلکم دلاری رسیدیم


٢-مسنجر های پرسنل شرکت را بسته و باعث افزایش بهره وری به میزان نهصد و شصت و هفت درصد گشتیم


٣-امروز در اوج تلاش های ابرقدرت مآبانه صفر تلفن های شرکت مسدود گشت و بدینسان یک جهش نوآورانه برای شکوفایی شرکت سامان دهی شد


نظر به سیکل شتابان حرکت رو به جلو به نظر شما ما برای تکمیل ابرقدرتی مان چه باید بکنیم؟


الف)پرسنل را وادار کنیم برای مستراح رفتن مرخصی ساعتی بگیرند(ب)مستراح شرکت را پولی کنیم(ج)مستراح رفتن منوط به درخواست کتبی پرسنل و موافقت مقام بالاتر باشد(د)مستراح را به عابرین خیابان ولیعصر اجاره داده و ضمن درآمدزایی رضایت خلق خدا را نیز جلب نماییم

Saturday, August 23, 2008

دیونوسوس وارد میشود

دیگه این رفیق قدیمی رو میشناسم.این افسردگی های گاه بی گاه بی دلیل که فقط میان یادت بندازن انگار خوشی سرریز شده برای الاکلنگ باز درونت.حالا وقتشه ازون اسمون بیاد زمین.وقتشه اخم کنه...دیگه میشناسمش،فرقشم میدونم با افسردگی های موجه پدر مادر دار که میخوان یه چیزی بهت بگن که باید موند باهاشون تا نتیجه گرفت.با این کودک الاکلنگ باز باید مدارا کرد.باید گذاشت به حال خودش باشه نه براش استدلال کرد نه باهاش دشمنی، فقط باید لحظه هایی که داره میره پایین رو گذروند.خودش میاد بالا بازم میخنده بازم از خوشی جیغ میکشه بازم آسمون آبیه براش. میشناسمش.می برای این شبای پایین رفتن خوب راه حلیه.می که نداری باید بری دنبال راه حل.مثلن شاید بریم ببینیم این اقا فیلمیه که یه آدرس حدودی ازش داریم رو میتونیم پیدا کنیم یا نه... خودش خوب بازی ایه برای سرگرمی...باید سرگرم کنم خودمو و بذارم بچه غصه دار بیاد پایین تا خودش شاد بره بالا.میشناسمش وسط اشکاش یهو دیدی قهقهه سر داد از خوشی...کودکه دیگه!

چطور میشود یک آخر هفته با حال داشت

مواد لازم:کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش با ترجمه مینو مشیری یک عدد/فیلمهای «جوانی بدون جوانی» فورد کاپولا،«گلن گری گلن راس» دیوید مامت،«مرد سیندرلایی»ران هاوارد،«لبوفسکی بزرگ» برادران کوئن/یک عدد کولر که شناورش کار نکند درست/دلستر لیمویی/یک فروند هادی ساعی که مدال طلای المپیک بگیرد/ازین موز برشته های مانی/یک فقره آدم که بتواند هفت ساعت متوالی دقیقن یک جا دراز بکشد و هی فیلم ببیند و بین فیلم ها مثل فال حافظ ژاک قضا و قدری بخواند و هر وقت هم آن بخش ایراد گیر ذهنش بگوید پاشو یه کار مفید بکن بگوید هه مگه نمیبینی دارم تفریح میکنم


فواید:بسیار خوش میگذرد.میشود رفت بالای پشت بام،به خورشید در حال غروب نگاه کرد،دلستر لیمویی نوشید و چشم دوخت به آب درون کولر که کم کم دارد میاید بالا.میشود با فیلم مرد سیندرلایی گریه کرد و با لبوفسکی بزرگ خندید.میشود دچار قلمبگی ملی گرایی شد بعد طلای ساعی و...


مضرات:جمعه را که اینطوری گذراندید وای به حال شنبه تان.مثل مرگ میماند سر کار آمدن.میگی نه نیگا کن!

Friday, August 22, 2008

ایران من بخند

این المپیک لعنتی شده بود تحقیر،از هر ملیت کوفتی میرفتند روی سکو و ما هیچ.دستمان خالی دلمان پر ز غصه مثل همه زندگی که برایمان ساخته اند این سی سال!تا امروز هادی ساعی حسن ختامی شد برای یک کابوس.بگویید عقب مانده اسمش را بگذارید ماقبل مدرن یا هر چیزی که دلتان میخواهد اما من عاشق این سرزمینم دیوانه این اسم ایران.هویت است شرف است افتخار است برایم.سرافکندگیش سرشکستگی من است.بد بغض داشتم این چند روز،حالا هم میدانم فتح خیبر نکردیم ولی جای لعنتی ما آن همه پایین نبود.این مدال طلا کاش یادمان بیاندازد که ایرانی هستیم که هستیم.که هزار سال ضحاک، ایرانی بودنمان را نگرفته از ما ،که به بهانه جمهوری اسلامی توی سر ایرانی بودنمان نزنیم.که نگوییم برای گرفتن حال حاکمانمان کاش کسی از کاروان ایران مدال نگیرد.سی سال است جمهوری اسلامی دارد تحقیرمان میکند.مجبورمان میکند آنطور که آنها میخواهند باشیم بگوییم بخوانیم فکر کنیم ادای زندگی را در بیاوریم اما یادمان نرود این جمهوری اسلامی از آسمان نیامده ،ریشه دارد توی همین خاک.بخش هایی از جامعه درست یا غلط از آن حمایت میکنند و ارزش هایش را به رسمیت میشناسند.جمهوری اسلامی مساله داخلی ماست.من مرتجع ،فکر میکنم آدم برای دعوای توی خانه اش پاسبان نمیاورد،همان جا توی خانه حلش میکند.بخاطر آن جمهوری اسلامی اول، این ایران آخر را کاش یادمان نرود...یادمان نرود ایرانمان را

Thursday, August 21, 2008

آدم است دیگر بعضی وقتها دلش زندگی میخواهد

آدم مینشیند نگاه میکند به این عکس.هی نگاه میکند هی نگاه میکند هی نگاه میکند بعد به جای آرامش یا شادی فقط حسرت میدود توی رگهایش.نگاهشان میکنی که چه آرام و چه امنند.قطعن مجبور نیستند هی نگران باشند که هر لحظه یک برادر شیراوژن نیروی انتظامی بیاید ارشادشان کند یا حتمن به اجاره خانه سه برابر شده ظرف سه سال فکر نمیکنند یا اینکه زمستان ها گاز ندارند تابستان ها برق یا حتی غصه این را نمیخورند که کشور باستانیشان با کسب یک مدال برنز در المپیک با کشور دوست و برادر افغانستان توی یک پله ایستاده یا اینکه...


پی نوشت کپی رایتی:لینک عکس را در وبلاگ کیوان دیدم


پی نوشت سانچویی:ارباب!سیاه نمایی میکنی چرا؟مگه مهرورز خان سه سه بار نه بار در شبانه روز نمیگه شما ابرقدرت منطقه و قدرت جهانی هستین؟پس غصتون دیگه چیه؟

Wednesday, August 20, 2008

برای تو که به دنیا آمدی امروز

توی این فیلم موسیقی درون دو صحنه معرکه است.یک جایی از فیلم معلم مدرسه برای بچه ها میگوید«درون هر کدام از ما یک موسیقی منحصر به فرد است که فقط باید آن را بشناسید تا بتوانید بنوازیدش و منحصر به فرد باشید»چیزی مثلن شبیه همان اصل دارمای بودیسم یا تحقق خویشتن خویش یونگ.جای دیگری از فیلم هم قهرمان قصه با یاداوری مادر روان نژندش که او را در کودکی رها کرده میگوید«بین من و مادرم یک شباهت بزرگ وجود دارد:هر دو نمیخواستیم بگذاریم که من زندگی کنم و شاد باشم»


چرا اینها را دارم توی روز تولد تو میگویم؟چون فکر میکنم هر سالروز تولدی مثل یک تولد دوباره است مثل یک فرصت معرکه برای از نو شروع کردن.یادم می آید وقتی آن روز گرم مردادی داشتی دنیا میامدی من  و آزاده نشسته بودیم خانه بامبی میدیدیم و کاتو پسر اژدها.تولدت از اول برای من طعم سینما داشت حالا هم آن ایده توی مغزت برای ادامه راه به نظر معرکه میاید.کسی چه میداند شاید موسیقی درون تو یک همچین راهی بخواهد برای متجلی شدن یا شنیده شدن...در هر حال تولدت هزار هزار بار مبارک

رمز روح

داشتم فکر میکردم برای من «نان شادی هایم را با تو قسمت میکنم»یعنی فیلم هایم را میدهم تو ببینی

سینما

قدیمتر ها،همان وقتهایی که اگر سقفی بالای سرمان بود و نانی سر سفره مان خوشبخت بودیم،توی هر خانواده بودند مادر بزرگ و پدر بزرگ هایی که قصه میگفتند برای بچه ها و برای کودک درون بزرگتر ها.قصه شنیدن نیاز روح آدمیست.حدس میزنم نیاکان ما هم وقتی از شکار دایناسوری ماموتی چیزی بازمیگشتند به غارشان دور هم جمع میشدند و با همان اصوات نامفهوم قصه میگفتند برای هم شاید هم قصه هایشان را نقاشی میکردند روی دیوار غارها تا سمعی بصری باشد.بشر انگار نمیتواند بی قصه و قصه گویی زندگی کند.زمانه ما اما زمانه گسست است.دیگر شاید پدر و مادرت را هم نبینی برای زمان های طولانی چه برسد به پدر بزرگ و مادر بزرگ و در این هنگامه وظیفه قصه گویی به عهده سینماست.همین شاید سینما را جادویی میکند.سینما جمع مان میکند دور هم و برایمان قصه میگوید:قصه آدم های عاشق،آدم های فارغ،آدم های معمولی مثل من و تو یا قهرمان های بزرگ اسطوره و واقعیت...سینما پاسخگوی نیاز روح ماست برای همین است که سینما سینماست!


پی نوشت:به بهانه دیدن فیلم خوب موسیقی درون

Monday, August 18, 2008

من باب اعلام زنده بودن

درونم ساکت...درونم مرداب...نوشتنی که نمی آید...حرفهای ماسیده..روز مزخرف خداوند خدا...دوشنبه عزیز


 

گمشدگان

هر نسلی نفرینی دارد با خودش توی این مرز پر گوهر:نسل دهه بیست نفرینش شد بیست و هشت مرداد و شعارش شد زمزمه دم به دم زمستان اخوان«سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت/سرها در گریبان است...».نسل دهه سی گرفتار چریک بازی شد و سر به دیوار کوبید.یکی شد فدایی خلق،آن یکی مجاهد این یکی شاخه نظامی حزب توده ترانه زیر لبشان هم شد مرا ببوس«سپیده دم ستاره مرد...».نسل دهه چهل بختک روحش انقلاب با شکوه اسلامی بود.انقلابی که رسید به ناکجا و همراه خودش هزاران هزار آرزو را به خاک کشید و در خاک نهفت شعر این نسل شاید همان مرثیه تلخ شاملو باشد آنجا که میگوید«ابلیس پیروز مرگ/سور عزای ما را بر سفره نشسته است/خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد»شاید هم این شعر شفیعی کدکنی که فرهاد ترانه اش کرد :«ای کاش آدمی وطنش را هم چون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست».نسل ما اما، نسل ویران دهه پنجاه اگر دهه جهنمی شصت را سالم گذرانده باشد چنان گمشده توی هزار توی روزمرگی که تلخ ترین فاجعه برایش شاید همین باشد که چیزی ندارد برای جنگیدن،نه اینکه نخواهد بجنگد که نمیداند اصلن برای چه باید بجنگد.دهه شصتی ها را نگاه کنید تکلیفشان اکثرن روشن است با خودشان،روزمرگی باحالی دارند و اصلن هیچی هم به هیچ جایشان نیست اما ما دهه پنجاهی ها بزرگ شدیم که بجنگیم.شریعتی خواندیم که انقلابی باشیم و سروش تا اصلاح طلب اما هیچ کوفتی نشدیم.حالا برای خودمان محض خالی نبودن عریضه پنجه میکشیم به دیوار معیشت تا شاید با تبدیل ریال به دلار روح دردمند گمشده ناراضیمان را درمان کنیم و خودمان هم میدانیم که نمیشود.ما از خودمان خجلیم برای روزمرگی بر خلاف نسل دهه شصت و این شاید نفرین همیشگی ما باشد.بهترین ترانه ای که وصف الحال ماست همین تیتراژ سریال مرگ تدریجی یک رویاست که ترانه اش مال یغما گلرویی است و خواننده اش رضا یزدانی:«چشام بستست جهانم شکل خوابه عذابه اضطرابه اضطرابه روبرو دیواری از مه دیواری از سنگ...»...ما یکجای تاریخ گمشده ایم انگار!

Saturday, August 16, 2008

صد و نود و دو سانت غرغر

ژانر آدمهایی که تی شرت خیلی کوتاه میپوشند و شلوار فاق نمیدانم چه جور، که وقتی خم میشوند شورتشان معلوم شده و بلا استثنا هم شورت ملوکانه شان مارک دار است


 پی نوشت:آدم است دیگر یک وقتهایی صبوریش نمی آید،حکمت یک چیزهایی را هم نمی فهمد.خنده دار تر از همه اینکه مجبور است برای همان چیزهایی که حکمتشان را نمیفهمد صبوری کند...آدم است دیگر عصبانی هم میشود خوب ولی به حکم همان آدم بودن میزند مستقیم به جاده مشنگیت...

هست شدن

ما چهل نفر بودیم.دیماه پارسال بود به گمانم که دست سرنوشت ماها را نشاند کنار هم تا گوش کنیم به زمزمه درس استادی که یک به یک پرده را بر میداشت از جلوی چشمانمان تا یاد بگیریم خودمان را ببینیم.ما نبودیم در دیماه، من هایی بودیم منفرد که در ظلمات به دنبال آب حیات خود میگشتیم و ما شدیم بعد از هشت ماه با هم بودن.تک به تک سپر افکندیم برای هم و نقاب از چهره برداشتیم تا در پرتو نگاه یکدیگر خود گمشده مان را پیدا کنیم و شاید برای همین شدیم جفت های روحانی،دوستان معنوی و شاید برای همین دل کندن از این جمع تا بدین حد دشوار بود برایمان...دیشب آن بزن و برقص دیوانه وار مثل یک جشن تشرف بود برای ما شدن،مثل سور دادن برای تولد دوباره.مهم نبود که چند ساله ایم و پیشینه مان چه است مهم سبکباریمان بود و لذت درک زندگی برای اولین بار با چشم های خودمان!همه تان را دوست دارم و خودم را مدیون میدانم به یک به یکتان


پی نوشت١:تورج دوست داشتنی ترین استادی بود که من در همه زندگیم داشته ام!هیچ وقت خودم را تا بدین پایه مدیون کسی ندانسته ام که مدیون تورج و همسرش ناهید بانو!باشد که باشند سالهای سال به شادی و دلشان همیشه پر از عشق،پر از مهر باشد


پی نوشت ٢:به حال خودم نبودم دیشب.این را از زانوی دردناک و بازوی گرفته و مچ دستی که تکان نمیخورد اصلن امروز میفهمم.مست بودیم بی می...مست هست بودنمان


پی نوشت٣:خدا هم نمیداند چقدر جایت خالی بود دیشب پیشم

Thursday, August 14, 2008

وزارت ازاله بکارت

مساله فقط این نیست که جمهوری اسلامی در اقتصاد ناکارایی اش را ثابت کرده یا سیاست خارجیش در این سی سال صرفن ایدئولوژیک بوده و خلاف منافع ملی و اصول ژئوپلیتیک...حتی دیگر مساله این نیست که جمهوری اسلامی آزادی های فردی و اجتماعی شهروندان را از آنها سلب کرده و حتی جدیدن به محتویات موبایل آنها هم کار دارد مساله روز جمهوری اسلامی ورشکستگی اخلاقیست.ریاست جمهوریش به هزینه غیر قانونی سیصد میلیارد  تومان در دوران شهرداری متهم است،عباس پالیز دار شرحی از فساد بلند پایگان معمم در این سی سال به سمع و نظر ملت رسانده،مدرک دکترای معاونت پارلمانی و وزیر کشورش جعلیست و از همه با حال تر امروز خبر رسیده که آقای وزیر کشور یک فقره ازاله بکارت همچین جزیی هم در پرونده اش دارد یا لااقل از یک فقره ازاله بکارت ایشان بقیه مطلع شده اند.این یعنی ورشکستگی اخلاقی برای نظامی که مدعی اول اخلاقیات در جهان است.راست میگفت آن حضرتی که اسمش از خاطرم رفته و تاکید میکرد هر حکومتی در طول تاریخ که مدعی ساختن بهشت بوده جز جهنم چیزی نساخته است


پی نوشت١:در بحث شیرین تجاوز به عنف برخی معاندان و بدخواهان لیست عریض و طویلی از بروبچ ارایه میکنند که از دادستان قدرتمند تهران تا سلمان خدادادی نماینده مجلس امام زمان در آن حضوری دشمن شکن دارند


پی نوشت ٢:این بحث تجاوز به عنف انگار دارد تبدیل میشود به یک آیین تشرف برای برخی پایوران نظام.نمونه اش همین دکتر مددی عزیز خودمان که حرفش است از معاونت دانشگاه زنجان ارتقا مقام یابد به مدیر کلی وزارت کشور و  تصدیق فرمایید وزیر محترم و مدیر کل یکجور هایی باید بهم بیایند دیگر نه؟


پی نوشت٣:دلم میخواهد یکبار بنویسم وقتی داریم از جمهوری اسلامی انتقاد میکنیم دقیقن داریم از چه انتقاد میکنیم؟خلاصه اش اینکه دقیقن از خودمان!جمهوری اسلامی آیینه تمام نمای ملت شریف و آریایی ایران است.برای همین به جد معتقدم هرگونه اظهار نظر دال بر اینکه با سقوط جمهوری اسلامی ایران میشود بهشت، سوپر مضحک بوده و به اندازه نیم ساعت قلقلک خنده دار.همانطور که شاه کفن شد و این وطن وطن نشد باز اطمینان میدهم با هر تحول اینگونه هیچ فرقی بحال ما هویدا نمیشود...تا یاد نگیریم که انگشت اتهام را بلند کنیم سوی خودمان هیچ چیز هیچ چیز عوض نمیشود

Wednesday, August 13, 2008

زندگی

از یک جای قصه باید یاد بگیریم که زندگی به ساز ما نمیرقصد که هیچ، ارکستری هم دارد به چه عظمت و همیشه و همیشه اوست که ساز میزند و ماییم که میرقصیم.میشود وقتی که ارکستر زندگی شروع به نواختن کرد با آن رقصید،میشود کلن قهر کرد که این آهنگ من نیست و من نمیرقصم و میشود یک وقتهایی نشست و یک وقتهایی پا به پای ارکستر رقصید.تاکتیک هرکدام از ما در برابر زندگی میشود متفاوت باشد.اگر چند ماه پیش بود حتمن الان مینوشتم هر کاری میکنید بکنید فقط قهر نکنید با ارکستر اما حالا نظرم این است که هر کاری میکنید بکنید ولی خوشحال باشید و مسوول:چه وقتی که میرقصید و چه هنگامی که تصمیم گرفته اید نرقصید و بازی را متوقف کنید.تجربه ام به من نشان داده اگر منتظر آهنگ دلخواهمان باشیم برای رقصیدن شاید وقتی ارکستر آن آهنگ را بزند که ما دیگر جان رقصیدن و پای دست افشانی نداشته باشیم .این را اگر قبول کنیم حتی وقتی ارکستر دارد خارج از میل ما مینوازد شاید بتوانیم سازی پیدا کنیم تک، آن میان که ضرباهنگش دلنواز باشد برای ما...شاید باید یاد بگیرم و بگیریم که منتظر روز مبادا نباشم و نباشیم برای شادی


پی نوشت:این پست را بیشتر نوشتم برای خودم به یادگار امروز که یک مشکلی تقریبن حل شد و مساله کاری ای لاینحل ماند و...زندگی تهش شاید همین باشد

Tuesday, August 12, 2008

شوالیه تاریکی

دیدنش باید لذتی داشته باشد مثل خواندن شعر شاملو وقتی که مستی...یا حسی از شادی که مدتها منتظرش بودی...دیدنش باید خیلی لذت داشته باشد


پی نوشت:یعنی میگویید بروم همین نسخه پرده ای را بخرم عجالتن یا باز هم صبر کنم تا ورژن اریژینالش بیاید.میترسم کیفیت بد  ناقص کند عیشم را... کسی دیده این ورژن ضبط شده از روی پرده را؟

حمایت از خانواده حمایتت میکنیم

به نظر من این لایحه حمایت از خانواده نه تنها که لایحه بدی نیست که بسیار هم لایحه متعالی و در جهت رشد خانواده است زیرا:


١-مخالفان بر این باورند که این لایحه چون اجازه ازدواج مجدد بدون اذن همسر اول را به مردان میدهد باعث تضعیف بنیان خانواده میشود که بنده قوین مخالفم.الان عرض میکنم چرا:قبلتر ها باید زن و شوهر هر دو کار میکردند تا میشد یک زندگی دو نفره را اداره کرد حالا با کار کردن هر دو هم نمیشود یک زندگی دو نفره را اداره کرد فلذا بهتر است یک شوهر و مثلن ۴ زن همه با هم کار کنند تا شاید بشود از پس اجاره خانه و اینها برآمد از این رو از دید اقتصادی این لایحه به تحکیم پایه های مودت در خانواده کمک میکند


٢-میفرمایند این لایحه باعث تسهیل صیغه میگردد.بابا جان!الان مردان غیور این مرز پر گوهر -اگر این کاره باشند-کنار خیابان سوار میکنند بی هیچ نوشته و تعهدی ولی اگر صیغه رواج یابد خود مردان در کوتاه مدت میفهمند که این مدل ازدواج فقط دردسر دارد و به کلی فاقد هر گونه سود اقتصادیست.نظر به بند یک مردان زرتی میروند ازدواج دایم فراوان را به سامان میرسانند و باز هم طبق بند یک نوشته حاضر پایه های مودت تحکیم و اینها


٣-میفرمایند این لایحه باعث گرفتن مالیات از مهریه های بالا میشود.خوب اینجوری که بهتر است.مگر جنبش فمنیسم نمیخواهد زنان را به حقوق و مسوولیت هایشان آگاه کند؟بدینسان زنان وقتی از مالیات مهریه آگاه شوند و بدانند وقتی از مثلن هزار سکه باید صد سکه را مهریه بدهند خودشان خود به خود پاشنه گیوه ها را ور میکشند و بازار کار را نوآورانه شکوفا میسازند و فلذا به به!جان من شما بگویید اصلن با نهصد سکه میشود زندگی کرد؟حالا باز هزار تا بود یک چیزی!


در خاتمه از مجلسیان دلاور درخواست میشود نظر به اینکه قیمت هر متر آپارتمان در پونک رسیده به متری دو میلیون و پانصد هزار تومان و دیگر کار کردن یک مرد و ۴ زن شاید مکفی نباشد برای اداره امور، مستدعیست مجوز ازدواج دایم تا همسر ششم را هم به نحوی صادر فرمایند تا ما مردان حیوانکی یک عمر قدردان انها باشیم.


پی نوشت:اگر من میفهمیدم چه اصراری دارد مهرورز خان به اینکه هفت جدش هر روز دعای خیر ملت همیشه در صحنه نثارشان شود خیالم آسوده تر از حالا می بود

Monday, August 11, 2008

اندر احوالات ما

بد اخلاقم.یک مشتری احمقی داشت شرکت که ابلاغیه فرستاد و پنج دستگاه سرور قطعی کرد به مبلغ سیصد و بیست و هفت میلیون ریال تمام.بخشی از کالایش را نداشتیم مجبور شدم تکه تکه از بازار جور کنم.حالا امروز آمده بهانه بنی اسراییلی گرفته و گفته نمیخواهم دستگاه ها را...من ماندم و کلی خرید از بازار که نمیدانم چطوری باید پس بدهم.همین عصبانیم کرده و یکجور هایی غمگین چون آن قسمت زنگ زدن و پس دادن کالا واقعن برایم جزء سخت ترین کار هاست


پی نوشت:کمی که عصبی میشوم فقط دلم میخواهد بروم بخورم و بخورم وبخورم...انگار خوردن در این شرایط تنها کاریست که مرا آرام میکند

جهان در تصرف گوگل

داشتم فیلم wanted رو میدیدم،سکانسی داشت که قهرمان فیلم احساس پوچی میکنه تو زندگی و هیچ بودن بعد کارگردان این رو چطوری به ما منتقل میکنه:طرف میره اسمش رو تو گوگل سرچ میکنه و هیچ نتیجه ای در کار نیست رسمنno result ...یعنی اگر شما در سرچ گوگل نبودید رسمن وجود ندارید:به این میگن جهانی در تصرف گوگل


پی نوشت:هوادارن سینمای اکشن فیلم رو هم از دست ندن.چند تا صحنه اکشن معرکه داره

Saturday, August 9, 2008

سانچو مدال میدهد

و مدال بز طلایی درجه سه تعلق میگیرد به:...سرکار خانم شهره شعشعانی مترجم کتاب وودی آلن به روایت وودی آلن به پاس ترجمه جمله ذیل:«وجه مشترک فیلم های وودی آلن،رویا کردن است»


پی نوشت سیاسی: خدا رو شکر که برادران همیشه در صحنه بسیج دانشجویی دانشگاه دارقوزآباد سفلی هنوز مطلع نشدن از شاهکار مشترک شهره جون و وودی جون و احتمالن رویا جون و الا همگی مجهز به کفن سفید جلوی دفتر سازمان ملل صف میکشیدن و فریاد میزدن:«وودی الن حیا کن/رویا جونو رها کن»/«وودی آلن ننگت باد/از رویا جون شرمت باد» و هکذا


و مدال بز طلایی درجه دو تعلق میگیرد به دادستان زنجان جناب اقای جعفر گل محمدی-دانمارکی سابق-به پاس فرمایش خفنشان در باب اینکه اقای دکتر مددی معروف، قبل از کشف لباس خانم دانشجو ،جایی توی دلش صیغه نامه مربوطه را قرائت فرموده و فلذا حلال حلال است.کلن بر کارگزاران جمهوری اسلامی انگار همه چیز حلال است


پی نوشت استفهامی:کسی متن صیغه نامه مزبور رو نداره؟به جان خودم یه وقت دیدین اون دنیا برای ارایه به نکیر و منکر لازم شد ها...از من گفتن


و مدال بز طلایی درجه یک تعلق میگیرد به امام جمعه محترم مشهد که فرمودند«متاسفم که یک زن جلودارمان در المپیک است»


پی نوشت آخرت اندیشانه:میگویند توی جهنم مار هایی هست که آدم از شرشان پناه میبرد به آتش فلذا زنده باد همان مهرورز خان خودمان!

Thursday, August 7, 2008

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

هر چه بیشتر جلو میرویم مطمئن تر میشوم که یک کسی جایی این مملکت را و این مردم را نفرین کرده و نفرینش هم چنان گیرا بوده که نه پارسه ویران ناشی از حمله اسکندر دلش را خنک کرده نه آسیاب هایی که در گرگان با خون ایرانی میچرخیدند به زمان حمله عرب و یا حتی از دم تیغ گذشتن تا سگ و گربه این ملک به هنگام ایلغار مغول،طرف هر که بوده نفرینش خیلی بگیر بوده و دلش خیلی پر...از زمان حافظ تا همین حالا «اسب تازی شده زخمی به زیر پالان/طوق زرین همه بر گردن خر میبینم»شده وصف الحال ایران و ایرانی.چرا دور برویم نمونه اش همین سونامی ١٣٨۴:یک عده قهر کردند،تعدادی به این نتیجه رسیدند که سپور خیابانشان را مثلن بکنند عالی مقام تا حال یکی دیگر را بگیرند و...نتیجه این شد که داریم دوران معجزه هزاره سوم را با گوشت و پوستمان تجربه میکنیم و باز هم عبرت نمیگیریم.تازه بعد از بیست سال بگیر و ببند و شاخ و شانه کشیدن برای جهان داشتیم کمی امنیت و کمی آزادی و اندکی رفاه را تجربه میکردیم که خودمان آمدیم یک لگد زدیم به هر چه که با خون دل ساخته بودیم هشت سال و حالا خاکستر نشینیم و با انگشت اشاره میگردیم دنبال متهم.خنده دار ماجرا شاید همین باشد که این حکایت،حکایت تکراری تاریخ ماست.همیشه فرصت سوزی کرده ایم و همیشه ترجیح داده ایم قهرمان باشیم تا سازنده.نگاه کنید به مصدق در ١٣٣٢:آنقدر فرصت از دست داد برای مصالحه با غرب که به رژه نیمه کاره مشتی جاهل و فاحشه از حکومت ساقط شد یا محمد رضا پهلوی که انقدر دیر فهمید وضعیتش را که حتی شنیدن صدای انقلاب مردم هم چاره کارش نشد.این را بگیر و بیا تا به جنگ و نوشیدن جام زهر یا قبل ترش بحران خود ساخته گروگان گیری و آن همه آبرو ریزی...حالا هم بساط اتمی داریم و چه و چه و چه...میان این سرزمین نفرینی،میان این بگیر و ببند رفقای بالا،وسط این ارکستر فناتیزم و حماقت ما هر کاری که میکنیم یک گناه را نباید در حق خودمان مرتکب شویم:نباید به هیچ قیمتی قربانی این نفرین باشیم.به آن همه زندگی نگاه کنید در بین سال های پنجاه تا پنجاه و هفت که قربانی شدند تا انقلابی بشود و پس از سی سال هیچ چیز تغییر نکند،به آن همه جوان فکر کنید بین سال های ۵٧ تا ۶١ که به اسم مجاهد و فدایی و حزب اللهی یکدیگر را تکه پاره کردند برای هیچ،به هزاران هزار شهید بین سالهای ۶١ تا ۶٧ که برای فتح کربلا رفتند روی مین و شدند کانال پر کن باز هم برای هیچ...اصلن فکر کنید به عزت ابراهیم نژاد به همین یعقوب مهرنهاد که دارش زدند برای هیچ...زمانه زمانه خونریزیست یا درواقع هزاران سال است که در این ملک طاعون نخبه کشی رواج دارد.این را باید همان وقتی که سهراب را رستم به حیله کشت و سیاوش شاهنامه را برای هیچ سر بریدند میفهمیدیم و هنوز که هنوز است نفهمیدیم.در این زمانه هر که پای رفتن دارد باید برود،هر که پای رفتن ندارد یا دلش را و یا مثل من هر دو، اگر ماند باید یادش بماند که عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد که هیچ آرمانی در زمانه ما به اندازه جان یک انسان ارزش ندارد،که اگر انفعال بد است دون کیشوت بودن از آن همه بد تر است.ما ایرانی جماعت قوم راه میانه ایم:راه میانه ای باید جست!


پی نوشت:میدانم نوشته ام طولانی شد و خلاف عرف وبلاگ نویسی اما اگر حوصله کردید و تا اینجا را خواندید حتمن حتمن درخواست میکنم این نوشته بینظیر محمد قائد را هم بخوانید و این نوشته نیمای عزیز در رادیو زمانه که یادمان میاندازد مرداد ٨٧ چقدر شبیه مرداد خونین ۶٧ است

Wednesday, August 6, 2008

سلام آقای برشت

میدانم که یعقوب مهر نهاد را اعدام کرده اند و میدانم که این مردک مزخرف حال بهم زن حسین درخشان چرت و پرت هایی نوشته در مورد این ماجرا که آدم دلش میخواهد یکراست برود بهش فحش خواهر و مادر بدهد و میدانم امشب دوباره ساعت ٨ تا ده به حق پنج تن برق نداریم و میدانم ...اما من رسمن حوصله غم و غصه و اضطراب و اینها ندارم امروز...میدانید هم خبر خوشی داشته ام بعد از مدتها مصیبت و هم به خدا نه تنم و نه روحم دیگر طاقت فشار و استرس ندارند...رسمن دیگر نمیکشم که نمیکشم فلذا ضمن اعلام اینکه حسین درخشان خر است میروم خانه و دوساعت بی برقی را با خبر خوشم قابل تحمل میکنم و البته به روان امام راحل هم درود میفرستم


پی نوشت:حدس شخصیم این است که این ماجرای جندالله و اینها شوخی برادران قوه قضاییه است.احتمالن یعقوب مهرنهاد به پرو پای کسی پیچیده در استان که نباید و عاقبتش این شده که واقعن درد آور است...یاد آن عبارت برتولت برشت افتادم که میگفت:«اول کمونیست ها را گرفتند ولی من اعتراض نکردم چون من کمونیست نبودم،بعد کارگر ها را...و سرانجام سراغ من آمدند چون دیگر کسی نمانده بود»

Tuesday, August 5, 2008

زما تو را درود/ز ما تو را سلام

من هر دفعه که برق میرود به روح پر فتوح امام راحل و بنیانگذار جمهوری اسلامی درود میفرستم.شما چطور؟

مثل یک سوسک خیس در حلب خیار شور

مسالتن:آیا من دارم چرت و پرت مینویسم؟


حس میکنم روحم پریود شده و خوب هم نمیشود انگار


سانچو ایستاده این گوشه سمت چپ،آن لبخند کذایی آدم همه چیز دان هم گوشه لبش است و با تمسخر زیر لب-چون مردک هنوز از خشم ملوکانه مان میترسد-میگوید:ارباب!این روح تو که تو ماه سه هفته پریوده یه هفته سالم


سانچو است دیگر، هزار سال هم بگذرد نمیتوانم به این مردک کون نشور خرچران اجنبی بفهمانم در این مملکت زخم هایی هست که مثل خوره با روح آدم آن کار دیگر میکنند...


پاسخ به مسالتن:بله تو داری چرت و پرت مینویسی


پی نوشت:فکر میکنید بزرگترین مصیبت دنیا این است که اتفاقی به هیجانتان نیاورد؟چاییدید!بد تر از آن شاید این باشد که مساله ای به هیجانتان بیاورد اما همه آدم های عزیز اطرافتان چنان پنچر باشند که نتوانی برای هیچ کدامشان بگویی چه شده


مسالتن ٢:ویروس پنچری افتاده در هوا آیا؟

گردنه

آدم یک وقتهایی میایستد جایی که حس میکند وسط  بزنگاهیست که سرنوشتش ممکن است عوض شود،که ممکن است بشود یک آدم دیگر-شاید یک آدم خوشحال تر-خیلی از این گردنه های زندگی را وقتی میپیچی پشتشان هیچی نیست،سراب است.بعضی وقتها هم وقتی رد میکنی پیچ جاده را حس میکنی انگار یک پله آمده ای بالا.حس میکنم رسیدم به یک گردنه اینطوری که باید همت خرج راهم کنم و بگذرم بی توجه به آب و سراب بعدش

Monday, August 4, 2008

چگونه در یک سوآپ فرهنگی شرکت کنیم؟

١-برای شرکت در یک سوآپ فرهنگی باید اول بتوانید برگزار کنندگان سوآپ را قانع کنید که یک جلسه را فقط به کالای فرهنگی اختصاص دهند.یعنی هر کس با کتاب و فیلم و سی دی در آنجا حاضر شده و بخرد و بفروشد-کالای فرهنگی را البته!


٢-در فاز ٢ باید مکان مناسبی برای این کار بیابید.عموم امت همیشه در صحنه در جریانند که بطور کلی مکان معمولن مشکل لاینحلیست اما به فضل خداوند نباید ناامید بود و همیشه نیکوکاری پیدا میشود که این مشکل خطیر را هم حل و فصل نماید فلذا من الله توفیق


٣-برای مرحله سوم باید بتوانید کالای مناسبی برای فروش یا معاوضه بیابید.مثلن من خودم فکر میکردم لااقل بیست درصد کتابخانه ام را بخواهم رد کنم ولی وقتی رفتم کتاب ها را جدا کنم فقط رسیدم به ۵ عدد کتاب،همچنین دقت فرمایید که اگر دو ردیف فیلم جدا کرده اید یکی برای سوآپ و یکی برای خودتان مثل بنده اشتباهی فیلم هایی را که میخواستید نبرید سوآپ تا هم از در آمدی کلان محروم شوید و هم با آبرو ریزی مجبور به جمع و جور کردن فیلم ها شوید و از دست مردم پسشان بگیرید


۴-در گام بعدی چانه بزنید:نترسید بابا جان دویست تومان زیر قیمت درخواستی تان پیشنهاد بدهید شاید گرفت.مثلن من خودم یک فقره ایلیاد و اودیسه دیدم دست شرکت کنندگان محترم که دو جلدش را میفروختند فقط پنج هزار تومان و من در حالی که با ملاج حاضر بودم پول را بدهم و کتاب ها را بگیرم صرفن با کمی قالتاقیت و قرار دادن فروشنده معزز در رو در بایستی موفق به اخذ پانصد تومان تخفیف هم گشتم


۵-در خاتمه به این سوآپ های فرهنگی به شکل فرصتی برای دور هم جمع شدن و شناختن دیگران هم میشود نگاه کرد.مثلن طرز معامله کردن هر کدام از ما آدمها بخشی از روحمان را نشان میدهد: کسی که اول همه کتاب هایش سال خرید و قیمت درخواستیش را مرتب نوشته معلوم است که چقدر در زندگی آدم با برنامه ایست یا آدمی که انگار خجالت میکشد چانه بزند نشانمان میدهد چقدر خجالتیست و...امیدوارم سوآپ فرهنگی بعدی را بتوانیم با حضور خیل ملت شهید پرور برگزار نماییم


پی نوشت امنیتی:ببینید اگر رفتید سوآپ و برق رفت موقع بازگشت حواستان باشد که به مانعی برخورد نکنید اگر کردید سعی نکنید از رویش بگذرید اگر سعی نمودید ممکن است مثل من نا گهان خود را در شرایطی بیابید که توی تاریکی دارم از یک کپه شن و مصالح ساختمانی به ارتفاع قد خودم بالا میروم و در نتیجه تا هم اکنون از همه جایم دارد شن و خرده سنگ بیرون میریزد