Wednesday, March 29, 2006

...مرگ مگر اثر کند

دلم پا به پای هوای ابری اينجا گرفته...ازون دلگرفتگی ها که انگار شفای عاجل نداره،ازونا که بی هيچ دليلی ميان وميمونن...بماند،اين نيز حتما بگذرد!

Monday, March 27, 2006

مرهم دلتنگی

روزهام برخلاف هميشه تعطيلاتی ازين دست، به بطالت نگذشته.کتابی از گابريل گارسيا مارکزميخونم به اسم «زنده ام تا روايت کنم»،کتاب اين طور آغاز ميشه:زندگی آنچه  زيسته ايم نيست،بلکه همان چيزيست که در خاطرمان مانده و آنگونه است که به يادش می آوريم تا روايتش کنيم!


در يک کلمه شاهکاره.خودنوشت مارکز در مورد خودش.خوندنش در هر حال لذت بخشه و اگر مثل من مسحور صد سال تنهايی و بالاتر ازون آمريکای لاتين باشين زير و زبر کنندست.تاواريش يادته از زيور کليدر باهم حرف ميزديم.تواين کتاب زنی رو کشف کردم که از زيور هم زن تر وباوجود تره!درود و صد درود به مترجم تواناش کاوه مير عباسی که لذت خوندنشرو به فارسی زبان ها هديه کرد،يه جاهايی ادم ميمونه که بايدنويسنده رو برای اين همه توانايی تحسين کرديا مات توان مترجم و نازک انديشی های بی مثالش شد.در مورد اين کتاب و اون چه که من ازش ياد گرفتم بازم حرف ميزنيم عجالتا فقط اينا رو داشته باشين:شاهانه تنازع بقا ميکرد...شب زفاف را در عفاف گذراند...خيانت شوهرش را مثل جام شوکران سر کشيد...دشواری تاب آوردن عصر های بی عشق يکشنبه و....!


پی نوشت ۱:خدايا از عمر احمدی نژاد،جرج بوش،بن لادن و...کم کن و بر عمر امثال مارکز و کوندرا و يوسا بيافزا!


پی نوشت ۲:ديدن ۳ گانه ماتريکس به زبان فارسی هم ارزويی بود که محقق شد.فيلم به نظرم قابليت بارها و بارها ديدن رو داره.


پی نوشت ۳:هوای ابريه،بارون خيلی نرمی مياد چنان که بعضی وقتا شک ميکنی که واقعا آيا داره بارونمياد يا تخيلت داره بارون رو تصور ميکنه.دلم برات خيلی تنگ شده...انگار صدايی مدام در قلبم مکرر ميشود:شادی بی تو بر من حرام باد بانو!


پی نوشت ۴:عرفان جان ممنون از توضيحاتت مشکل حل شد!اکثرتون رو ميخونم ولی اينتر نت کند امکان کامنت گذاشتن رو نميده.تا بعد دل همتون خوش!

Friday, March 24, 2006

از دست اين پرشين بلاگ

سوال حياتی:کسی ميداند چطور ميشود دهن مديريت پرشين بلاگ را در اسرع وقت سرويس اساسی کرد؟اگر نه در مورد انتقال آرشيو به بلاگفا کسی راه حلی دارد؟اگر نه ميداند اين مسخره بازی ابلهانه در مورد کامنتها وتاييد عدم تاييدرا چطور بايد حذف کرد تا وبلاگ دوباره مثل سابق عين ادم کامنتها را نمايش دهد؟


پيشاپيش از مساعدت امت هميشه در صحنه ممنون بوده و برای مديريت پرشين بلاگ ختنه مجدد از باری تعالی آرزومندم!

Monday, March 20, 2006

نوروزتان مبارک

آخرین لحظه های سال 84؛پشت کامپیوتر آزاده نشسته ام و مینویسم.همه سال را مرور میکنم:همه آنچه که باعث شد لبخند بزنم و همه آن چیزی که مراگریاند؛روزهای سخت وتلخ فروردین؛روزهای سکوت اردیبهشت؛بیم و امید خرداد؛روزهای ظهور تو در تیرماه؛جشن بی کران تابستانی در مرداد و شهریور؛روزه مهر؛سختی باد پاییزی در آبان و آذر؛یلدای رفیقانه؛تولدی که معطر شد به حضورت؛بهمن پر تکاپوو اسفند ناامید!


هر چه که بود گذشت و گذشت و آنچنان گذشت که شکر اندرش لازم آید مر خدای امید را؛پس سپاس مرخدای قابیل؛خدای تردید و طغیان؛خدای طرب و تحسین؛خدایی که چشمان تو را آفرید تا نخوت خورشید و ماهتاب را زایل کند؛خدایی که درین واپسین روزهای اسفند ما را در سور آزادی گنجی بر سفره نشاند؛خدای وحی تنهایی؛خدای شبهای روشن؛خدای عاشقان خسته؛خدای متجلی در دوستت دارم های خالص؛خدای«خستگان را چوطلب باشد و قوت نبود»...


خدای نزدیک تر ازرگ گردن!وان یکاد میخوانیم و سر فراز میکنیم و دست در دست و چشم در چشم میطلبیم:حول حالنا الی احسن الحال!


سال نوی همه تان مبارک!


 


 

Thursday, March 16, 2006

من از دلتنگی تو تمام ميشوم!

دوستت دارم-اين را دستانم برای معصوميت گونه هايت تعريف ميکرد-ميشنوی:دوست دارم نجوايی شوم چسبيده به لاله گوشت که مدام برايت  زمزمه کنم دوستت دارم و يادم برود که چند تا دوستت دارم گفته ام.بيا تقسيم کار کنيم بانو.من تا ابد هی بگويم دوستت دارم و تو هم بشمارشان.فقط قول بده خسته نشوی بانو!


بياودستانت را بگذار روی سرم،اينجا روی شقیقه،بعد با همان انگشتی که تاول داشت و من هی دلم ميخواست ببوسمش،آهسته و پيوسته اين فکر های بد مزه را از مغزم بيرون بياور.بيا و دوستت دارم هايم را از ميان پوست روزنامه ها جمع کن.


دلم گريه ميخواهد.بيا برايم بگو چه جوری منطقی فکر کنم که اشک خيسش نکند.بيا و به اين عقربه های ساعت بگو وقتی هستی باهم مسابقه ندهند.کی ميخواهند ياد بگيرند آن آخر موعود دنيا جايی حوالی چشمان توست؟

Sunday, March 12, 2006

چشمها را بايد شست

 هر چه زمان ميگذرد بيشتر ميفهمم که اميد بستن ما به اصلاح طلبان حکومتی تا چه حد اشتباه دهشتناکی بوده...دکتر شيرزاد از بهترين و صريح ترين رهبران جنبش اصلاحات در مجلس ششم و ساختار درونی مشارکت محسوب ميشد اما همين بزرگوار وقتی  حضور علی افشاری در کنگره آمريکا را توصيف ميکند از واژه مشمئز کننده بهره ميگيرد.بياييد يکبار اين اتفاق را با هم مرور کنيم.افشاری در کنگره حاضر شد،از شکنجه ها و تضييقاتی گفت که در ايران بر او رفته و بر آزاديخواهان اين مرزو بوم هنوز ميرود،خواهان حمايت آمريکا از جنبش دموکراسی خواهی در ايران شد و هر گونه فشار نظامی و يا تحريم اقتصادی عليه ايران را محکوم کرد.دلم ميخواست از اين آقای دکتر عزيز بپرسم اشمئزاز در کجای اين جريان نهفته است؟


مشکل آقايان منجمد شدن بخشی از ذهنشان در دهه های جنگ سرد است که تحت آموزه هايی چپ هر چه مربوط به آمريکا بود بد و شيطانی و منحط محسوب ميشد.حضرات هنوز به تغيير زمانه در لايه های ذهنی و بستر انديشه شان ايمان نياورده اند.انحصار طلبی اصلاح طلبانه هم نوبر است.آقايان با وجود همه ادعاهای اصلاح طلبی ميخواهند همه مثل انها اعتراض کنند،هر جا که آنها خواستند اعتراض کنند و و حتی بلندی صوت اعتراض را با ايشان و احزاب دولت ساختشان هماهنگ سازند.اين شرم آور است آقای دکتر نه حضور اقای افشاری در کنگره.نفرت انگيزبلای دهشتناکی است که شما و همپالکی هايتان بر سر اعتماد يک نسل آورديد.مشمئز کننده نه حضور علی افشاری در کنگره که حضور اقای محتشمی پور در مجلس ششم با دوپينگ شورای نگهبان و سکوت مطلق شما حضرات اولترا اصلاح طلب است حضرت اجل.همان روز بايد فاتحه شما و اصلاح طلبيتان را ميخوانديم.زياده عرضی نيست اقای دکتر شيرزاد!


پی نوشت يک:اعتراض به اصلاح طلبان حکومتی به جای خود ولی من هنوز هم برين باورم که تنها راه حل کم هزينه تغيير در ايران همان اصلاحات است و لا غير!


پی نوشت ۲:آزاديخواهی به روز شد  

Saturday, March 11, 2006

بی عنوان از دل

کاش بنّا بودم،خانه ای ميساختم از مهر که خورشيدش هر روز از مغرب چشمانت طلوع کند بانو!

Friday, March 10, 2006

روايت ها متقاطع راويان متوازی

۱-نميشود انسان بود و شرح آنچه در تجمع روز جهانی زن رخ داد را خواند و شرمگين نشد.در يک کلمه شرم آور است.چرا يک تجمع آرام،بايد اينگونه به خشونت کشيده شود؟ميدانم اين چرا هم ميرود کنار صد ها چرای ديگر که درين مدت بی جواب در ذهنم چرخ ميخوردو چرخ ميخوردو هرباز زخمی فزون ميکند و ميگذرد.امسال هم گذشت اما ميدانم نهالی که اين چنين به خون دل کاشته شود حتما به بار خواهد نشست.ميمانم به انتظار تا روزی را ببينم که درين محنتکده،به جای زن و مرد، شيعه و سنی ،اقليت و اکثريت...همه انسان باشيم و برابر!


۲-تصادف-برنده اسکار امسال-را ديدم.فيلم خوبی بود.نوعی روايت از شش زندگی به ظاهر متفاوت که مدام از هم عبور ميکردند.چه بود اسم آن داستان آزاده؟روايتهای متقاطع راويان متوازی به گمانم.فيلم هم دقيقا همين حس و حال را داشت.فيلمی در نکوهش نژاد پرستی  و بيشتر از آن نمايش چند پارگی فرهنگی در آمريکای امروز.قويترين نکته فيلم شايد خاکستری بودن همه پرسوناژ هايش بود و جالب ترين نکته اش هم حضور يک خانواده مهاجر ايرانی به عنوان يکی از جريان های فيلم.


پی نوشت ۱:من فکر ميکنم فيلم بد يا متوسط را ميشود تنها ديد اما بعد از فيلم خوب حتما بايد کسی باشد تا حس لحظه های فيلم را با او شريک شد.اين ناتمامی بعد از فيلم ديشب همچنان در کامم تلخ مانده،يکبار ديگر ديدن فيلم را بدهکار شدم به خودم تا بعد!


پی نوشت ۲:يادم باشد باشد باشد باشد...به خاطر چيزی که هستم و جايی که هستم شرمسار نخواهم بود.اما خوب بعضی وقتها...نه ...باز هم يادم باشد باشد باشد...!

Tuesday, March 7, 2006

در تکاپوی هيچ شدن

شايد شرم آور باشه که يه آدم ۲۸ ساله با اين همه ادعا هنوز ندونه ميخواد برای اين چند صباح موندش چه گلی به سرش بگيره!اما من يواش يواش دارم اين حقيقت تلخ رو میپذيرم و اقرار ميکنم وقتی به ادمايی برميخورم که ميدونن هدفشون تو زندگی چيه و يا لا اقل روياشون رو ميشناسن حسادتم تحريک ميشه.من که هنوز بعد از اين همه وقت نفهميدم اون دارمای اسطوره ای زندگيم چيه.اين «اين همه وقت»رو تا وقتی ادم ۲۰ سالشه نميفهمه ولی تو ۲۸ سالگی يهو احساس ميکنی داره دير ميشه...تا جوونتری اميد به ساختن نميذاره اين تلخی خونتو مسموم کنه اما بعدوقتی حس ميکنی امروز همون فرداييه که اون همه براش نقشه کشيدی، شوکه و نااميد ميشی،اينجاست که ديگه تخيل هم ياری نميکنه وخيالبافی هم به دادت نميرسه.حاصل اين روده درازی شايد همين باشه که انگار وقتشه که بين اين همه خيال در اطرافم يکيش رو انتخاب کنم و دور بقيه خط بکشم.آدم که نميتونه همزمان هم جان مورفی باشه،هم آرت بوخوالد،هم کارلوس گوسن،هم فردريک فورسايت،هم دانيل يرگين،هم...!!!


پی نوشت خودستايانه:من هر چی ميکشم ازين استعداد زياده...


پی نوشت طنازانه:درپوستين خلق  به روز شد!  

Sunday, March 5, 2006

بن بست نوشتن

حس نوشتن نيست.قبلا نگران ميشدم وقتی اين حس عزيز اينطور قريب بودو غريب اما حالا ياد گرفته ام خونسرد باشم و اين خونسردی، مديون پاپا همينگوی است که در شرايط مشابه اينطور به خودش دلداری ميداد:«نگران نباش،تو قبلا هم نوشته ای پس  باز هم ميتوانی بنويسي».اين نوشتن چنان جزيی از زندگی من شده که با فقدانش انگار چيز مهمی سرجايش نيست.عصبی ميشوم و پرخاشگر-اين روز ها هم که الی ماشاءالله اماده پرخاش کردنم...بماند حتما باز هم ميشود که بنويسم...ميشود...ميشود...م ی ش و د!


پی نوشت عصبانی:نصف ننوشتن اين روزهايم تقصير بلاهت اين همکار محترم است که با دهن بنده وصلت کرده،ديگر صبرم تمام شده از دست حماقت مداومش آنقدر که ديگر حق استادی و کهولت سن و غيره و غيره دارد يادم ميرود.


پی نوشت خوشحال:چقدر خوب است که امشب ميمانی خواهرکم.هر چه تاس ميريختم برای مواجهه با تنهايی امشب عايدم چيزی نميشد.از آن شبها بود که اصلا دلم تنهايی نميخواست.


 

Wednesday, March 1, 2006

من سيب شکار ميکنم/تو سرم را توی دامنت بگير!

نوجوان بودم.نميدانستم چه ميخواهم و ميدانستم چه نميخواهم...«هر چه که باشد جز چريدن مداوم نواله ناگزير»...ميخواندم تا شکل بگيرم و مجبور بودم تجربه کنم هر چه را که خوانده بودم تا به قول آقای البرادعی راست آزمايی شود.درين فاصله سالهی ۱۴ تا هجده سالگی دو نشريه برايم مانند پنجره هايی بودند که ميشد از آنها به ازدحام کوچه خاکستری نگاه کرد.گردون معروفی برايم پنجره ای بود تا جهان ادب را در يابم و ايران فردای سحابی جهان سياست را...اين چنين بود که سحابی برايم اسطوره شد و هنوز که هنوز است غريبانه دوستش دارم.انگار که پيرمرد چشم من است اما اقرار ميکنم گردون چيز ديگری بودو تعطيل شدنش درد سختی که تاب آوردنش دشوار بود برای امير ۱۷ ساله.معروفی ازين مملکت رفت و تازيانه زنندگان سلطان فقيه هنوز چشم انتظار تعزيرش بی تابی ميکنند.حتی درخواست سيمين دانشور و جمعی از روشنفکران برای شريک شدن در مجازات شلاق شرع انور ما به ازای ادامه انتشار گردون هم کمکی نکرد.معروفی رفت و ما مانديم و زمان گذشت و گذشت و گذشت...هنگامه انتخابات ترک برداشت اين اسطوره ذهنی وقتی احساس کردم چه بی مهابا و خودمدار ميتازد بر اصلاح طلبی نيمه جانمان و فراموش کرده که من و ما بی همين يک روزنه برای نفس کشيدن چه بايد بکنيم؟ميتاخت و ميتازاند و احمدی نژاد را برای جامعه بی پيامبر ما کادو پيچی ميکرد.دلخوری ماند و مانداما خوشی خاطره را به سهولت نميتوان به دست باد نسيان داد تا به ناکجا ببرد.معروفی همچنان معروفی بود.باعث اين نوشته دو شعری بود که در وبلاگش خواندم اندر حکايت عين القضات وعجيب عاشقانه ای بود عين القضات به روايت معروفی:«...شعر ميشوی بخوانم تورا بالای دار/شيرميشوی بنوشم تو را/در کودکی ام راه بيفتم/کوچه به کوچه نشانت دهم؟/دستم را بگير/گم نشوم/ نترسم...»


هنوز به احترامت تمام قد ميايستم مرد!


پی نوشت:گشت و گذار امروز بهانه ای شد تا وبلاگ يک شاعر افغان را پيدا کنم:خالده نيازی.:«...وظيفه همه شاعران/عاشق بودن به کسی هست که نيست...»