نوجوان بودم.نميدانستم چه ميخواهم و ميدانستم چه نميخواهم...«هر چه که باشد جز چريدن مداوم نواله ناگزير»...ميخواندم تا شکل بگيرم و مجبور بودم تجربه کنم هر چه را که خوانده بودم تا به قول آقای البرادعی راست آزمايی شود.درين فاصله سالهی ۱۴ تا هجده سالگی دو نشريه برايم مانند پنجره هايی بودند که ميشد از آنها به ازدحام کوچه خاکستری نگاه کرد.گردون معروفی برايم پنجره ای بود تا جهان ادب را در يابم و ايران فردای سحابی جهان سياست را...اين چنين بود که سحابی برايم اسطوره شد و هنوز که هنوز است غريبانه دوستش دارم.انگار که پيرمرد چشم من است اما اقرار ميکنم گردون چيز ديگری بودو تعطيل شدنش درد سختی که تاب آوردنش دشوار بود برای امير ۱۷ ساله.معروفی ازين مملکت رفت و تازيانه زنندگان سلطان فقيه هنوز چشم انتظار تعزيرش بی تابی ميکنند.حتی درخواست سيمين دانشور و جمعی از روشنفکران برای شريک شدن در مجازات شلاق شرع انور ما به ازای ادامه انتشار گردون هم کمکی نکرد.معروفی رفت و ما مانديم و زمان گذشت و گذشت و گذشت...هنگامه انتخابات ترک برداشت اين اسطوره ذهنی وقتی احساس کردم چه بی مهابا و خودمدار ميتازد بر اصلاح طلبی نيمه جانمان و فراموش کرده که من و ما بی همين يک روزنه برای نفس کشيدن چه بايد بکنيم؟ميتاخت و ميتازاند و احمدی نژاد را برای جامعه بی پيامبر ما کادو پيچی ميکرد.دلخوری ماند و مانداما خوشی خاطره را به سهولت نميتوان به دست باد نسيان داد تا به ناکجا ببرد.معروفی همچنان معروفی بود.باعث اين نوشته دو شعری بود که در وبلاگش خواندم اندر حکايت عين القضات وعجيب عاشقانه ای بود عين القضات به روايت معروفی:«...شعر ميشوی بخوانم تورا بالای دار/شيرميشوی بنوشم تو را/در کودکی ام راه بيفتم/کوچه به کوچه نشانت دهم؟/دستم را بگير/گم نشوم/ نترسم...»
هنوز به احترامت تمام قد ميايستم مرد!
پی نوشت:گشت و گذار امروز بهانه ای شد تا وبلاگ يک شاعر افغان را پيدا کنم:خالده نيازی.:«...وظيفه همه شاعران/عاشق بودن به کسی هست که نيست...»
سلام. هيچی مهم تر از اين نيست که من الان اينجا اول شدم:)
ReplyDeleteنوشتت و دوست داشتم.
ReplyDeleteبهتر شدی؟!
ReplyDeleteسلام الان حال تو بهتره و من يه دفعه استرسی رو که ميبايست چند ماه پيش می گرفتم (استرس پايان نامه )رو گرفتم.
ReplyDeleteسلامبرامير. دوران جوانی و ۱۷ سالگي ات هم زيبا بوده...
ReplyDeleteشعر همان چراغی است که به يمن وجودش می شود تاريک ترين ساعات شب را دوام آورد و به عدل دست نايافته انديشيد.
ReplyDeleteدر نوجوانی فکر می کردم که می دانم چه می خواهم... الان هم فکر می کنم که می دانم! شايد فردا هم...
ReplyDeleteمنم با تمام تنفرم از سياست .ايران فردا را می خوانم .ياد اون دوران افتادم.
ReplyDeleteقشنگ بود!
ReplyDeleteهست که نيست.....نيست که نيست!!!
ReplyDeleteدر من شعله اي بود كه ديگر نيست. بارقه اي, آييژكي.چيزي از جنس نور كه ديگر نيست.
ReplyDeleteنيست كه روشن كند واژه را و واژه روشن كند چكامه را و چكامه گريزپاره هاي عاشقانه را ...
آپ کردم
ReplyDeleteخواهر زاده ش علم و صنعتی بود ، هرزگاهی می اومد خوابگاه ، مانيفستش سمفونی مردگان بود ودائی رو می پرستيد !
ReplyDeleteنچ از اين يه نظر هيچوقت باهات به تفاهم نميرسم !
ReplyDeleteواسه ادما تا وقتی تمام قد می ايستم يا به قول خودم کلاه برميدارم که طبق نظرات شخصی ام اونچه بايد باشند . معروفی از اين گردون خارج شد با همون کادوپيچی کردنش . واسه ادمی که می تونه تا اين حد نامهربان باشه هيچ وقت بيشتر نمی ايستم !
ReplyDeleteسلام... من توی وادی هنر و ادبيات سعی کردم هميشه هنرمند رو از هنرش و نويسنده رو از اثرش جدا بدونم. برای من وقتی داستان معروفی رو میخونم شخصيت سياسی و اجتماعیش مهم نيست و وقتی فعاليت سياسیش رو میبينم٬ به شاهکارهاش فکر نمیکنم. شايد بعضی از ما شخصيت عباس کيارستمی رو نپسنديم ولی نميتونيم از کنار فيلمهاش به سادهگی بگذريم. يا حق!
ReplyDeleteتا حال اسمی ازش نشنيده بودم
ReplyDeleteقربون رفيق خودم ......
ReplyDeleteوثقزی
ReplyDeleteاولاْ از شعر اون شاعره افغان خيلی خوشم اومد ... بعدشم وقتی تيتر متنت رو خوندم ياد شعر حميد مصدق افتادم : تو به من خنديدی / و نمی دانستی / من به چه دلهره از باغچه همسايه / سيب را دزديم /.... اما وقتی ديدم متن تم سياسی داره ؛ يه کمی حالم گرفته شد . لطفاْ اگه خواستی سياسی بنويسی؛ تيتر رو جوری انتخاب کن که آدم حس لطيف بهش دست نده و بعد بخوره تو ذوقش !
ReplyDeleteگشت و گذار امروزت به چه جاهای خوبی رسيد.
ReplyDeleteاون موقع ها که بچه بودم تمام دنيايم را ورزش و مجلات ورزشی به خود اختصاص داده بودند . عباس معروفی را نمی شناختم . ممممممممم سروده های زيبايی دارد ... خيلی ساده ولی گيرا ...
ReplyDeleteپيرمرد من يکی مشکل درام هيچ وقت نفهميدم که دوسش دارم يا ازش بدم مياد!
ReplyDeleteگر چه شباهت افکار اين آقای بهشتی به اون دوست مشترکمون کم نبود! ...... شايد هم حق با تو باشه ! هرچند يقينا پشيمان نيستم ولی به همان قوت آسوده هم نيستم !
ReplyDeleteفوران نوستالژی..... با همچين پستهايی است که سن آدما لو ميره.... ما هم به احترامت راست قامتيم..پير مرد...
ReplyDeleteراستی اونطرفای ما نيا فعلا خبری نيست.. جهت صرفه جويی در وقت گرانبها عرض کردم...
ReplyDeleteسلام...واقعا گشت و گذار خوبی بود.مرسی به خاطر دو تا وبی که معرفی کرده بودیthanks alot
ReplyDeleteچند تا از شعرای معروفی واقعا قشنگ بود....همين طور افغانيه...بازم مرسی..زنده باشی
عنوانتو نديده بودم.... از خوندنش حس خوبی بهم دست ميده! من سيب شکار ميکنم تو هم .... آخی!
ReplyDeleteدرود....باز هم مثل هميشه.....به روز و بهروز باشی.
ReplyDeleteاين وبلاگ شاعر افغانيه خيلی باحال بود ...!!!
ReplyDeleteجان تاواريش اينجا توهم موج ميزنه ! دور خودم ميچرخم!
ReplyDeleteچاکريم رئيس! اون پست به اتفاق اخير و جريان اون دوست مشترکمون ارتباط نداره ! چند روز پيش در حضور از بهشت برگشته ای بودم که به مرتد ومشرک بودن متهمم ميکرد ، جريان اون بحثه ! جات خالی بود ! طرفه ای بود !
ReplyDeleteوووووووووووووويييييييی چقدرديراينجا اومدم کلی ابديت کردی
ReplyDeleteاين پستت رو نخوندم...چون اونقدر گيجم که اينا رو نمی فهمم...ولی پست قبليت رو حس کردم ...وپست قبليشو....وووديگه نميدونم چی بگم...دردها وقتی يکيه سکوت بهترين حرفه...
ReplyDeleteاين حس و منم دورانی که اول دبيرستانی بودم و پيام امروز تعطيل شد داشتم...تو اوج تجربه کردن به بن بست میرسیدی...
ReplyDeleteسلام . تو خدمت ما يه معروفی داشتيم قاچاق فروش گمرک بود اما خيلی با معرفت بود . يادش بخير بچه دبشی بود . خوشی؟
ReplyDeleteمی گم کی سيب رو می خوره؟من نگرانم
ReplyDeleteسلام دوست من مدتهاست که به کوير دل ما سری نمي زنی؟ من روهم ببخش که دير پيشت اومدم. مثل هميشه تاثير گذار و زيبا نوشتی. شاد باشی.
ReplyDeleteچه کشف قشنگی کردی...
ReplyDeleteحالت خوبه رفيق؟گاهی سرت را بلند کن و دو کلمه حرف بزن
ReplyDeleteراستش بيشتر اسطوره های من مرده اند وشايد حرف خوبی نباشه ولی من تا وقتی پرونده ی زندگی آدم ها بسته نشه به چشم اسطوره بهشون نگاه نمی کنم می ترسم آخر عمری کاری کنند که مجبور شود دنبال اسطوره ی تازه بگردم.
ReplyDeleteمستيم و عاشقيم و خماريم و ...
ReplyDelete