Sunday, May 12, 2019

بنیاد آدمی بر یاد است

از سین خواهش کردم صدای فندق را برایم ضبط کند و بفرستد. مثل همیشه مهربان بود و فرستاد. از عصر صد بار به لحن نازنین دخترک گوش داده‌ام که می‌خواند: تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه هم میندازی پیش مامان بندازی...بعد هر بار حرف زدن و شیطنت کردنش شبیه نور راهش را به تاریکی فشرده درونم باز می‌کند. میایستم یک گوشه و تماشا می‌کنم چطور و چگونه پشت آن لحن بچگانه سنگر می‌گیرم تا این تاریکی چسبناک و لزج دور بماند از من.

عصر داشتم برای بچه‌ها از ضرورت سوگواریِ درست می‌گفتم. بعد حرف‌مان کشید به یاد. گفتم همه چیز یاد است. گفتم تا وقتی کسی را در یاد نگه داشته‌ایم انگار در یک گوشه جان ما زنده است، نرفته، نمی‌رود، هست. بعد گفتم همه زندگی انگار همین تکاپو است، حک کردن خویش در یاد آدمهایی که تو را فراموش نمی‌کنند. گفتم ما از طریق به خاطر سپردن دیگران، انگار سدی می‌سازیم برابر فراموش شدن و امید می‌بندیم به یاداوری، به در یاد ماندن. بعد حرف کشید به به یاد آر. خواستم آن شعر شاملو را برای‌شان بخوانم، بغض کردم، نشد. گفتم اگر الان بخوانم گریه می‌کنم اما آخرش خواندم: به یاد آر از عموهایت سخن می‌گویم  از مرتضا سخن می‌گویم.
یادم باشد برای سین بنویسم صدای فندق قشنگ‌ترین اتفاق این چند وقت اخیر من بود. یادم باشد برایش بنویسم مرا به یاد خودم انداخت، بنویسم خستگیم رفت و یاد برگشت...بنویسم که بنیاد آدمی بر یاد است

Sunday, April 7, 2019

کاش ما انسان را

آمدم دفتر قدیم که چند تکه مانده وسایل را بردارم. در واقع دارم جفنگ می‌گویم، دلم برای بچه‌های این‌جا، برای اتاقم، برای درخت پشت پنجره و حتا این صفحه کی‌برد تنگ شده بود. بعد چند دقیقه در زدند، سرایدار ساختمان آمد تو، گفت مهندس چی می‌گن اینا، میگن دیگه نمیای؟ به شوخی گفتم از بس بداخلاقی کردی باهام گذاشتم رفتم. لبخند زد، بغض کرد، گریست، اشک‌های درشت. در آغوشش گرفتم، سعی کردم آرامش کنم، سعی کردم گریه نکنم، هر طور بود روانه‌اش کردم رفت...یک‌روزی هم لابد برایت تعریف می‌کنم که اشک‌هایش بر دل من باریدند، تو بگو سیراب شدنِ تشنه‌ترین زمین، در بی‌گاه‌ترین وقت سال

Saturday, March 16, 2019

باختمون هیچ، بردمون هیچ

نمی‌توانم بنویسم. در واقع درستش شاید این باشد که چیز چندانی برای نوشتن در زندگیم وجود ندارد. ذوقی نیست، اشتیاقی که دستت را بگیرد و وادارت کند به کلمه. کسی را ندارم که برایش بنویسم. نه رفیقی که بخواهم چیزی را با او شریک شوم، نه معشوقی که سرود ستایش برایش سر دهم. شبیه همان ترانه زویا زاکاریان که ابی خوانده: من خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت...کسل کننده روزگاری است. 
کار فرساینده این چند ماه هم مزید علت شد. نه توانستم خوب بخوانم، نه شد که درست ببینم. کتاب و فیلم درخشان ذهنم را برای نوشتن آماده می‌کنند، ایده می‌دهند، شوق ایجاد می‌کنند. این را هم در شش ماهی که گذشت نداشتم. وزنم هم بسی ناجوانمردانه بالا رفته بود، وقتی به این حد میرسد دیگر خودم را دوست ندارم، میلم به زندگی کم می‌شود و چرخه‌ای از ویرانگری شکل می‌گیرد که ننوشتن نتیجه نهایی آن است.
فدای سرم در نهایت. چیزهایی در این جهان وجود دارد که از عهده من خارج است؛ یک‌تنه نمی‌توانم کاری بابت‌شان بکنم. بعد مدتها سعی کردم کمی از پوست خویش به در شوم، به گل نشستیم. غمگین شدم بعدش ولی فکر کردم زندگی همین است دیگر. یک سال راه رفتی به زمین و زمان گفتی نه، حالا جنبه‌اش را داشته باش به سهم خودت نه هم بشنوی. نه هم نگفت البته، اصلا هیچ چیزی نگفت. به بامزه‌ترین وجهی نادیده‌ام گرفت. چهار روز منتظر ماندم، سه جمله نوشتم، دو کلمه حرف حساب هم آخرش نصیبم نشد. این رسم جدید است؟ آدمها را نادیده بگیریم وقتی تمیز و صریح درباره خودشان حرف می‌زنند؟
اینها همه را نوشتم که بگویم سال مزخرفی بود در همه ابعاد. به چه کسی دارم این را می‌گویم؟ به خدا اگر که بدانم، مهم هم نیست، مدتهاست اینجا شده چاه مدینه، من سرم را در چاه می‌کنم، چند کلمه حرف میزنم، به طنین صدای خودم گوش می‌دهم و برمیگردم به زندگی.
هه...زندگی. البته که این نیز بگذرد لابد.

Monday, January 28, 2019

روز دوم

وسوسه همیشه موضوعی ذهنی است. یعنی راستش را بخواهی آن چیزی که فرساینده و دردناکش می‌کند ابعاد ذهنی حیرت‌انگیزی است که ذهن آدمی به موضوع وسوسه می‌دهد و آن را به شدت فربه می‌کند. به دور از این فربگی خیالی هیچ چیزی در عالم واقع آن چنان نیست که غیر قابل مقاومت فرضش کنی؛ حال می‌خواهد میل به تماشای آبشار نیاگارا باشد یا خوردن یک بشقاب زرشک‌پلوی مرغوب و یا چشیدن طعم تنی سخت خواستنی... در تمام این موارد آنچه آدمی را زیر بار میل می‌فرساید اصل قصه نیست، خیالش است برای همین است شاید که گفته‌اند زدن به دل وسوسه بهترین راه برطرف کردنش است. غیب گفته‌اند البته حضرات. اگر می‌شد که با میل این‌طور یکی شویم و سیرابش کنیم پس دیگر چه حاجت به فرسودگی؟ فرسودگی از خواستن و نداشتن، از تمایل داشتن و نتوانستن برمی‌خیزد. دارم سعی می‌کنم خیال را از واقعیت جدا کنم، هر چیزی را در جانم برگردانم به همان جا که به آن تعلق دارد و آشکارا می‌بینم گاهی معنای نیک‌بختی و خوشی در زندگی به امیالی گره می‌خورند که در واقع هیچ ربطی به هم ندارند اما به رغم تمام این بی ربطی ما را زیر فشار خویش له می‌کنند