نمیتوانم بنویسم. در واقع درستش شاید این باشد که چیز چندانی برای نوشتن در زندگیم وجود ندارد. ذوقی نیست، اشتیاقی که دستت را بگیرد و وادارت کند به کلمه. کسی را ندارم که برایش بنویسم. نه رفیقی که بخواهم چیزی را با او شریک شوم، نه معشوقی که سرود ستایش برایش سر دهم. شبیه همان ترانه زویا زاکاریان که ابی خوانده: من خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت...کسل کننده روزگاری است.
کار فرساینده این چند ماه هم مزید علت شد. نه توانستم خوب بخوانم، نه شد که درست ببینم. کتاب و فیلم درخشان ذهنم را برای نوشتن آماده میکنند، ایده میدهند، شوق ایجاد میکنند. این را هم در شش ماهی که گذشت نداشتم. وزنم هم بسی ناجوانمردانه بالا رفته بود، وقتی به این حد میرسد دیگر خودم را دوست ندارم، میلم به زندگی کم میشود و چرخهای از ویرانگری شکل میگیرد که ننوشتن نتیجه نهایی آن است.
فدای سرم در نهایت. چیزهایی در این جهان وجود دارد که از عهده من خارج است؛ یکتنه نمیتوانم کاری بابتشان بکنم. بعد مدتها سعی کردم کمی از پوست خویش به در شوم، به گل نشستیم. غمگین شدم بعدش ولی فکر کردم زندگی همین است دیگر. یک سال راه رفتی به زمین و زمان گفتی نه، حالا جنبهاش را داشته باش به سهم خودت نه هم بشنوی. نه هم نگفت البته، اصلا هیچ چیزی نگفت. به بامزهترین وجهی نادیدهام گرفت. چهار روز منتظر ماندم، سه جمله نوشتم، دو کلمه حرف حساب هم آخرش نصیبم نشد. این رسم جدید است؟ آدمها را نادیده بگیریم وقتی تمیز و صریح درباره خودشان حرف میزنند؟
اینها همه را نوشتم که بگویم سال مزخرفی بود در همه ابعاد. به چه کسی دارم این را میگویم؟ به خدا اگر که بدانم، مهم هم نیست، مدتهاست اینجا شده چاه مدینه، من سرم را در چاه میکنم، چند کلمه حرف میزنم، به طنین صدای خودم گوش میدهم و برمیگردم به زندگی.
هه...زندگی. البته که این نیز بگذرد لابد.
This comment has been removed by the author.
ReplyDeleteبگذرد
ReplyDeleteچقدر تلخ!
ReplyDeleteانگار دنیا برای بیشتر انسان ها به پایان زیستنش نزدیک شده!
یک سری پست هات رو خوندم. متاسف شدم از وضعی که برات پیش اومد