Friday, September 23, 2016

نامۀ دوم

 زخم جور غریبی قابلیت گسترش یافتن دارد. زخم به لعنتی‌ترین شکل جهان مسری است و آدم زخمی از هر رسانایی، رساناتر است. چشم ببندی و بازکنی می‌بینی که خون زخمش دامنت را گرفته و خون زخم تو نیز دامن دیگری را لاجرم جایی خواهد گرفت. 
زخمی بود. نمی‌توانم بگویم که نمی‌دانستم. کافی بود یک‌بار به تماشایش بنشینی، در چشمانش نگاه کنی و آهوی رمیده‌ای را ببینی که در بنِ مردمکانش ماوا گرفته، زخمی و هراسیده... فکر می‌کردم اما که می‌توانم تیمارش کنم، مرهم شوم برایش. خیالم باطل بود. به برکت رنج فهمیدم که دو آدمِ زخمی کنار هم، درمان درد یکدیگر نیستند که زخم هم را تشدید می‌کنند: با ترس، شرم، خشم و انزوا. کار که از کار گذشت، دیگر نخواندمش. کلماتش گاهی ناخن می‌شد و پوست نورس زخمم را می‌کند، باز همه جا خونی بود، باز در همه حال درد بود. اما مواجه نشدن با کلمات او آسان نیست. معرکه می‌نوشت، عالی می‌نویسد. از یادم نمی‌برم که همان اول بار، به کلماتش بود که دل دادم. بارها نوشته‌هایش را دیگرانی هم‌خوان می‌کنند و تو نمی‌توانی که همیشه چشمانت را ببندی، نمی‌توانم که کور باشم.
در هر مواجهۀ تصادفی، خودم را می‌دیدم که خشمگین می‌شوم. دلم می‌خواست بیشتر تاوان بدهد در عین اینکه من دستانم را تمیز نگه دارم و وادارش نکنم به تاوان دادن. بعضی بزرگ‌منشی‌ها، بعدها که بهشان نگاه می‌کنی از هر حقارتی، حقیرترند. تا رسید به امروز، همین یک ساعت پیش، بی‌حوصله برای خودم می‌چرخیدم، دیدم که نوشته‌ای از او هست و عکسی. از رسیدن به آرزویی می‌گفت و من آن آرزو را، حسش را، خوب می‌شناختم. من و آن رویا از جنس جن و بسم‌الله بودیم باهم، به طرزی لعنتی جمع شدن‌مان با هم محال بود. همان آرزو بود که ما را به دو منِ متفرق بدل کرد. اولش دردم آمد، بعد یادم افتاد که چقدر این را می‌خواست و چه وفادار بود به آن خواستن و چه درد کشید سال‌ها و سال‌ها. من وارث دردی شدم که به من تعلق نداشت، خون آدمی را روی دست‌هایم یافتم که نکشته بودم و پشتم به خنجری دریده شد که تیزیش از دردِ دیگری بود. دیدم همۀ این‌ها درست؛ اما او همیشه در بدترین لحظات هم بیشتر از من رنج کشید. دیدم دارم به یک دهه دردش نگاه می‌کنم و کم‌کم دیگر از خوشیش، ناخوش نیستم. دیدم همین حالا می‌توانم بردارم برایش بنویسم از من اگر حقی روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند هنوز، حلالت... با شانه‌های سبک، خوشی را بجو.
می‌دانی آدم‌ها وقتی که دل می‌بندند عزیزترین چیزی که دارند پیشکش آن دیگری می‌کنند. برای آدم زخمی گاهی جراحتش، گرامی‌ترین چیزی است که دارد، همان را به تو می‌دهد، همان را با تو شریک می‌شود. به درد می‌نشینی و زوزه از زخمی می‌کشی که جانت را سوزانده، زخمی از جنس حسرت دیروزِ دیگری ورنج باعث می‌شود نتوانی ببینی که آن دیگری تا چه حد زخمی این حسرت است و ناچار است از زخم زدن، از ویران کردن. 
از همۀ اینها که بگذریم گمانم برایت باز هم نامه بنویسم، مثلا می‌نویسم: حواست هست که زخم جور غریبی قابلیت سرایت دارد؟ حواست هیچ به خودت هست؟

Tuesday, August 2, 2016

نامۀ نخست


و من برای تو می‌نویسم، همچو گنگ خواب‌دیده‌ای که مفری جز نوشتن ندارد.نمی‌نویسد که بشنوی، می‌نویسد که رها شود. خیالِ شنیده شدن، تسلا است.
  دی‌شب داشتم فکر می‌کردم که میان این آشفته بازار روزمرگی، چه بافتنِ خیال خرسندم می‌دارد. آن دمی که دل می‌دهی به حضرت خیالیه و می‌گذاری تو را با خویش ببرد به هرکجا که خواست، از خوش‌‌ترین آنات من است. در این خیال رویاها شکل می‌گیرند، ترس‌ها آشکار می‌شوند و دل‌تنگی رخ می‌نماید. همه چیز همان جاست، تمام جهانت، تجربۀ راه رفته، حسرت معابر نرفته، مقصد آتی، همه و همه همان جایند: در همان یک بذر خیال و تخیل است که ما را خوش می‌دارد و تخیل است که ما را ناخوش می‌دارد. ما با خیال و به خیال، زنده‌ایم و رویاها جان جهانِ خیالند.
 سبک‌بال رویا بباف. مگذار چیزی جلوی رویاپردازیت را بگیرد، بگذار واقعیت همان جا پشت پلک چشمان بسته‌ات بماند تا بر رویاهایت سنگینی نکند. مجال مده که بر خیالاتت چیزی جز اشتیاق، حکم‌فرمایی کند.
 غیور رویا ببین. رویاهای هر آدمی، گنج اویند، گنجت را با نامحرم شریک نشو و نامحرم هرکسی است که بودنش مرهم دردِ تو نباشد. هر آن‌کس که به رویای تو باور ندارد، در این عالم رویا اجنبی است. رویایت را در دلت نگه‌دار برابر اغیار.
جسور رویا بساز. به رویایت وفادار بمان. راه افتادن، همان رسیدن است و اصلا در این جهان که همه چیز هر لحظه در آن تغییر می‌کند، رسیدن چیزی جز خیال است مگر؟ کجا و کی می‌شود دوبار پا در یک رود گذاشت؟ رود است که می‌گذرد، نمی‌ماند، ماییم که هر آن دگرگونیم. هرگز به آن‌جا که به نیتش راه افتاده‌ای نمی‌رسی، امان مده که هراس نرسیدن، شوق رفتن را از تو بگیرد.
صبور رویاهایت را بخواه. «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است» را در خاطرت نگه‌دار، مومن بمان به« دانی که رسیدن هنر گام زمان است». مجال مده که واقعیت، چنان فرسوده‌ات کند که از رویا بازبمانی، از خیال سپربساز برابر شلاقِ نتوانستن و نشدن. صبور باش، طاقت بیاور وبدان پاداش خیال، در خود خیال است که متجلی می‌شود. جهان به خاطر خیالاتت به تو مدیون نیست، تویی که باید منت‌گذار صاحب خیال باشی.

و من با تو حرف می‌زنم، همچو پرنده که با درخت. این کلمات امتداد خیالند، خیالی که جانم را سبک و خاطرم را خوش می‌دارد.

Saturday, June 18, 2016

اسب کهر را بنگر

قصه‌اش طولانی است. آغاز روایت شاید آن‌جا باشد که فالانژیست‌های حامی ژنرال فرانکو، جمهوری‌خواهان اسپانیایی را شکست می‌دهند و آنها ناچار به فرانسه می‌گریزند. هزاران مرد جنگ‌آزموده که بعدِ سالیان طولانی جنگ داخلی، آرزویی ندارند جز بازگشت به وطن و بازگرداندن جمهوری. جنگ جهانی دوم که شروع می‌شود اول کنارِ ارتش فرانسه با آلمان‌ها می‌جنگند، بعد همراه سربازان فرانسۀ آزاد در شمال آفریقا نبرد را ادامه می‌دهند، سپس همراه سربازان متفقین با سیسیل حمله می‌کنند و سرانجام در آن عملیات معروفحمله به نورماندی وارد شمال فرانسه می‌شوند، پاریس را آزاد می‌کنند و یک‌سره به سمت جنوب و سلسله جبال پیرنه پیش می‌روند تا به کمک متفقین فرانکوی فاشیست را سرنگون سازند. حالا از آن هزاران جنگجوی جمهوری‌خواه فقط بیست هزار نفر باقی مانده، مابقی افراد در آن بیابان‌های آفریقا یا دشت‌های سیسیل در رویای آزادی جان داده‌اند. شعارشان شده این که اول رم، بعد پاریس و حالا مادرید. سیاستمداران اما از بالای سرشان با فرانکو توافق می‌کنند، متفقین جنگ با اسپانیا را نمی‌خواهند، حمله‌ای در کار نیست.
ما از اینجا وارد قصه می‌شویم. رابرت کاپا برای‌مان احوال اردوی این جنگجویان را روایت می‌کند یاس و اندوهشان را، خشم و دل‌مردگی را. چیزی که کاپا نمی‌گوید این است که آیا هرگز هیچ‌کدام آن مردان از این احساس فرسایندۀ پوچی، رها شدند؟ از این سوال لعنتی که چرا جنگیدیم، برای چه جان دادیم؟ کتاب را صبح‌دم تمام کردم و دیدم قصۀ آن مردها در دل من تمام نمی‌شود. انگار درون من دارند زندگی می‌کنند تلخ و تاریک و هنوز و هم‌چنان دور آتشی نشسته‌اند و از خویش می‌پرسند چه شد که به مادرید نرسیدیم؟ اگر بنا بود که نرسیم اصلا چرا راه افتادیم؟ با خودم فکر کردم این بار که به نظرم رسید همه چیز پوچ و عبث است، می‌روم کنار همین آتش می‌نشینم، و نگاه می‌کنم به چهره‌های خستۀ آفتاب‌سوخته‌شان و بعد به مشکلم می‌خندم، بلند می‌شوم و برمی‌گردم سر زندگیم. هر شکلی از بی معنایی برابر تجربۀ این آدم‌ها به شوخی بیشتر شبیه است.

Thursday, June 16, 2016

نورِ نار

آن لحظه‌ای که میایستی و می‌گویی من تسلیم نمی‌شوم؛ آنِ مبارکی است. بعد این هر آن‌چه برای بقا کنی، مقابل این اصل مبارک، فرع است. چه خم شوی مقابل تندباد، چه چمباتمه بزنی مقابل بوران، چه مشت حواله کنی به توفان؛ فرقی نمی‌کند وقتی هدفت سرپا ماندن باشد و رها نکردن اصل زندگی. از تسلیم نشدن که می‌نویسم منظورم شکست نخوردن نیست. نمی‌شود که همیشه پیروز بود. توگویی اصلا تلخی شکست مقابل شیرینی پیروزی، مانند دم و بازدم حیاتند و آن یکی بدون این دیگری، بی معنی است. تسلیم نشدن یعنی باختن را به شکست لایزال بدل نکنی، یعنی از خودت شکست‌خوردۀ ابدی نسازی، یعنی در تاریک‌ترین لحظات از آن شعلۀ امید در جان و دلت با چنگ و دندان مراقبت کنی و از یادمبری که امیدت نه به زنده‌ها که به خود زندگی باید باشد...ایستاده بودم جلوی پنجره، یک‌دم نور آفتاب، نرم و نوازشگر، تعمیدم داد در خویش و ناگهان حس کردم که گذشته‌ام، از آن تلخیِ مهیب ویرانگر عبور کرده‌ام. راستش را بخواهی احساس کردم رستگار شده‌ام. کمی بعد تر به یاد آوردم که تمام آنات رستگاری در تجربۀ زیستۀ من، نقشی از نور با خویش دارند. نوری که شاید نشانۀ نجات باشد برای کسی که میایستد و می‌گوید مقابل تاریکی، برابر یاس؛ من سر خم نمی‌کنم.

Tuesday, March 29, 2016

اسم مرا صدا کن

آن قدیم‌ها برای عبور از خیابان‌های تاریک شهر، باید اسم شب را می‌دانستی تا وقتی گزمه و عسس گریبانت را گرفتند بتوانی اهلیت خود را ثابت کنی. اسم شب، رمز گشایش خیابان‌های شهر بر آدمیان بود. حالا فکر می‌کنم ما آدمیان هم مانند شهرها، اسم شب خود را داریم. جایی از کتاب خاکستر گرم،  یکی از شخصیت‌های داستان می‌گوید که در چهل سال گذشته اسم رمزش برای دور و نزدیک ساختن آدم‌ها، نام بردن از شهر وین بوده. می‌گفت از وین نام می‌بردم و بسته به واکنش آدم‌ها به این شهر و خاطراتش، با آنها رابطه می‌ساختم. وین ما چیست؟ آن کلید کوچک برای اینکه دیگری را بدون شناخت عمیق، به حریم خویش راه دهیم در جان ما کجا نهفته است؟ کسی را می‌شناختم که اسمش شبش صدای شجریان بود، دیگری شعر شاملو، یکی دوست گرفتن ایران، آن دیگری جادوی سینما... هر کدام ما گویی اسم شبی داریم که ابرازش از سمت کسی دروازه‌های سرزمین روح‌مان را بدون هیچ اختیاری بر روی آن فرد می‌گشاید. رمزی که یادوارۀ آشنایی است پیش از آشنا شدن، دوستی قبل از دوست بودن و گاهی عشق، پیش از شناختن.

Thursday, March 17, 2016

راشومون

جستجوی حقیقت گاه جهنمی درون ما بر می‌انگیزد. دانته برای رسیدن به بهشت، ناگزیر از دوزخ گذشت. بهشت آسان، برکتی لرزان است و اقامت در بهشت شایستۀ آنی است که جرات عبور از جهنم را دارد. گاهی جایی در زندگی، میان روایت‌های متناقض گرفتار می‌شویم، میان آنچه که دل می‌گوید، عقل می‌بافد، میان ناصحان بیرونی، روایت‌های متقاطع نابرابر. من هربار، در چنین موقعیتی گرفتار شدم، به سراغ تماشای راشومون رفتم. کوروساوا در این فیلم از زبان شخصیت‌های فیلم روایتی مختلف از رویدادی واحد را بیان می‌کند. همۀ شخصیت‌ها دروغ می‌گویند و دروغ نمی‌گویند. هر کس فقط بخشی از واقعیت را بیان می‌کند و آن که می‌خواهد به حقیقت اگاه شود میان این تناقض مکرر، تکه تکه خواهد شد، رنج خواهد کشید. چه کسی درست می‌گوید؟ اصلا آیا کسی هست که راست بگوید؟ یادم نیست کجا خواندم که  حقیقت نزد همه است. برای اینکه حقیقت چیزی را بدانی مجبوری همۀ روایت‌ها را بشنوی، به هم‌پوشانی‌شان نگاه کنی، بگذاری قلبت قاضی عقلت باشد، مغزت دلت را بسنجد و مهم‌تر از همه با هیولای تردید مواجه شوی. ماندن با تردید، نشستن در آتش رنج است. بهشت پاداش آنی است که می‌تواند با تردید بماند تا زمان گذشتن برسد. این همه از حقیقت نوشتم، حالا تو بخوان عشق. جستجوی عشق، تمنای بهشت است و جستن جهنم. این است که عاشقان را هماره در آتش می‌بینی، آتشی که می‌سوزاند، آتشی که تطهیر می‌کند.  جستجوی عشق گاهی جهنمی درون ما بر می‌انگیزد و بی‌طاقت، همان بازنده است.

Wednesday, February 24, 2016

خاطرت هست؟

رویایی برای ایران دارم. این که روزی بشود شاهد کشوری باشم آباد، با اقتصادی شتابان رو به رشد، تورم کم، فضای شکوفای فرهنگی و اجتماعی، آزادی‌ فعالیت برای احزاب و گروه‌ها، کشوری بدون زندانی سیاسی. و من این رویا را بدون خون، بدون جنگ، بدون سیاهپوش شدن مادران این ملک می‌خواهم. برای رسیدن به این رویا جز آهسته و پیوسته پیش رفتن، راهی نمی‌شناسم، برای این تداوم، کم‌هزینه‌تر از صندوق رای گزینه‌ای سراغ ندارم.هر مسیر دیگری جز اصلاحات به باورم ما را خون می‌رساند. تجربۀ عراق، سوریه، لیبی؛ جلوی چشم ماست. اصلاح طلبی گاهی یک گام بیشتر پیش رفتن است، گاهی جنگیدن برای یک گام به عقب برنداشتن. اصلا قصد ندارم بگویم با رای ندادن در انتخابات جمعه، عاقبت‌مان سوریه شدن است، نه، حتا خیالش هم از ایران ما دور باد. به رغم این باور دارم که از دست دادن مجلس، شروع مسیری است که حفظ دولت بعدی را برای ائتلاف عاقلان و اصلاح‌طلبان دشوار می‌کند و بازگرداندن کشور به ریل آن رویا، دوچندان دشوار می‌شود. همان‌طور که از دست دادن انتخابات شوراها در سال 82، دومینوی سقوطی را ساخت که با مجلس و دولت در سالهای 83 و 84 ادامه پیدا کرد و ویرانی را برای این خاک به ارمغان آورد. کاش که نگذاریم دوباره این مسیر تکرار شود. می‌دانم هر آنچه که می‌توانستند برای نومید ساختن ما انجام داده‌اند، به این خیل مایوسان گاهی حق ندادن دشوار است، با این همه شعر شاملو را به خاطر می‌آورم آن‌جا که می‌گفت: نه نومید مردم را معادی مقرر نیست، چاووشی امیدانگیز توست بی گمان که این قافله را به وطن می‌رساند. از یادتان که نرفته، برای‌مان گفت امید بذر هویت ماست، گفت از شعله‌های امید در خانۀ قلب‌تان مراقبت کنید. از یادتان که نرفته، رفته؟

Sunday, February 21, 2016

ما شدن

آن‌چه انتخابات 94 را مهم می‌کند نه نتایج عملیش که همین روزهای کنونی است، چیزی که من اسمش را می‌گذارم ما شدن. به تجربۀ 25 خرداد سال 88 نگاه کنید، یادتان هست؟ میلیون‌ها نفر نفس به نفس هم، تن به تن، از امام حسین تا آزادی شهر را از آن خود کردیم. هنوز یادش نفس من یکی را بند می‌آورد، بعد اگر کسی از ما بپرسد نتیجۀ عملی آن روز چه بود، چه داریم بگوییم؟ انتخابات تجدید شد؟ بازداشت‌شدگان آزاد شدند؟ چه شد؟ پس چرا 25 خرداد تا همیشه یکی از مهم‌ترین ایام ایران ماست؟ به گمانم برای همین ما شدن، برای این‌که آن راه‌پیمایی فرصتی شد تا هزاران تنِ تنها، کنار هم یکی شوند، باور کنند تنها نیستند و انرژی یک‌دیگر را تشدید کنند. همان انباشت انرژی به ما مجال داد دوام بیاوریم، برابر تحریم‌ و سو مدیریت، سخت‌جانی کنیم تا میوۀ خرداد نود دو را با برجام بچینیم. حالا هم همان، تقلیل انتخابات 94 به انتخاب چند نماینده برای مجلس، ندیدن فرصت حیرت‌انگیز ما شدن و کنار هم ایستادن، در زمانه‌ای است که برخی سیاست‌های امنیتی در عصر بعد رویداد88، هرگونه مجال کنار هم ایستادن را از ما سلب کرده است. کنار هم بودنی که چنان انرژی جمعی ایجاد می‌کند تا در روزهای سخت در پیش رو باز هم مجال‌مان دهد، پابرجا باقی بمانیم. 

Wednesday, February 17, 2016

تنزه طلبی

اسمش را می‌گذارم تنزه‌طلبی. ساده‌ترین تعریفی که برایش دارم تمایل افراطی برای پاکیزه نگه‌داشتن دست‌هاست. تنزه‌طلبان از مواجهه با شر گریزانند. آنها می‌خواهند شکست نخورند، پس نمی‌جنگند یا حتا بدتر نگرانند با جنگیدن خشونت طلب به نظر برسند. آنها دوست دارند کسی را رنجور نسازند پس در رقص زندگی مشارکت نمی‌کنند. وارد رابطه نمی‌شوند که مبادا زخم بزنند یا زخم بخورند، کسب‌وکاری را شروع نمی‌کنند چون ممکن است ورشکست شده یا وادار به سخت‌دلی و تن دادن به قواعد بازی آن کار شوند... تنزه‌طلبان زندگی را حرام می‌کنند تا بتوانند به خودشان بقبولانند که از گناهان اجتناب‌ناپذیر جهان، به دورند. در عرصۀ جمعی آنان عاشقان شناسنامه‌های سفیدند. می‌خواهند شناسنامه‌شان مهر نخورد و با رای دادن در یک ساختار سیاسی به باورشان نامطلوب، در شر مشارکت نکنند. آنان زندگی بهتر را هم دوست دارند اما می‌خواهند دیگری دستانش را کثیف کند تا احوال آنان بهتر شود. شبیه کسی که عاشق خوردن نیمروست اما نمی‌خواهد مرتکب سیه‌کاری شکستن تخم‌مرغی شود که ممکن بود روزی از جوجه‌ای بیرون بیاید. آنان شیفتۀ جوجه‌های ناموجودند. باهوش باشید و هرچه هستید لااقل تنزه طلب نباشید.

Wednesday, February 10, 2016

ما همان آنهاییم.

برساختن این دوگانۀ ما و آنها، رایج‌ترین شیوۀ گریختن از مسوولیت جمعی در پدید آمدن نابسامانی‌های فعلی است. آنها بودند که انقلاب کردند، آنها بودند که از دیوار سفارت بالا رفتند، آنها بودند که اعدام کردند، آنها بودند که باعث جنگ شدند، آنها بودند که... یک‌جایی باید کوتاه بیاییم دیگر نه؟ این ملیون‌ها نفر آدم در تظاهرات خیابانی که همش آنها نبودند، بودند؟ این هزاران نفری که پشت دیوار سفارت در دوران گروگان‌گیری کارنوال شادی راه می‌انداختند و خواهان اعدام انقلابی دیپلمات‌ها شده بودند اگر ما ملت نبودیم پس که بود؟ آن همه فشار از پایین که خواهان اعدام ساواکی، ارتشی، کارخانه‌دار، سرمایه‌دار و تقریبا هر که جز ما بود، از خارجه که شکل نگرفت، گرفت؟ همین ما شهروندان خون به جوش آمدۀ کف بر دهان بودیم دیگر نه؟
متهم ساختن دیگری، مقصر پنداشتن همسایه، حکایت کردن از تباهی آنها؛ تنها راهی برای گریز از مسوولیت ماست. ما که فرصت بختیار را جدی نگرفتیم، ما که از بازرگان حمایت نکردیم، ما که از محمد خاتمی گذشتیم، ما که همین حالا هم به جای نگاه به  آینده در پی تسویه حساب با گذشته‌ایم. خبر خوب این است که ما تا حد زیادی تغییر کرده‌ایم. رنج این سالیان، خیلی از ما را به این نتیجه رسانده که باید تغییر کنیم، باید چیزی را درون خویش دگرگون سازیم، باید این دوگانۀ ما و آنها را از میان برداریم. ما همان آنهاییم. ما مسوول این شرایطیم و ما نیز می‌توانیم به تدریج بهبودی ایجاد کنیم.

از انقلاب 57، سی و هفت سال گذشته، گمانم وقتش است مسوولیت بپذیریم. قبول کنیم هر انقلابی، نه فقط ساختارهای بیمار که تمام ساختارهای یک جامعه را بهم می‌ریزد، شخم می‌زند. جامعه شبیه یک ساعت شنی، برعکس می‌شود و بازندۀ بزرگش طبقۀ متوسط است. گمانم وقتش است که ما جملگی تا مغر استخوان ضد انقلاب باشیم و برابر هر دگرگونی دیگری شبیه آن تجربه در این ملک بایستیم، ایران تا چند نسل طاقت آشفتگی مشابه رویداد پنجاه و هفت را ندارد. سعید حجاریان را به یاد می‌آورم که در آن روزهای ناامیدی اصلاحات دوم خرداد، گفته بود اصلاحات مرد، زنده‌باد اصلاحات. حق داشت به گمانم، اصلاح‌طلبی تنها راه نجات ماست، تقدیر ما و تصویر رستگاری ما.

Wednesday, February 3, 2016

بن‌بست اختر، برسد به دست سرکار خانم رهنورد

خانم رهنورد عزیز
جانم غرق اندوه شد وقتی خواندم فکر می‌کنید که ما فراموش‌تان کرده‌ایم، که برای‌مان پیغام فرستاده‌اید: یاد آر، ز شمع مرده یاد آر. خب شاید حق دارید، صدای ما به شما نمی‌رسد، صدای ما انگار به هیچ‌کجا جز خلوت خانه‌های خودمان نمی‌رسد. ما ملت زمزمه‌ایم، بیست و پنج خرداد را یادتان هست؟ موبایل‌ها قطع بودند، اینترنت کند، روزنامه‌ها توقیف؛ بعد سه میلیون نفر بودیم که هم را در آن گسترۀ انقلاب تا آزادی یافتیم. یکی نوشته بود انگار مردم هم را بو کشیدند، من اما فکر می‌کنم آن روز خردک نجواهای اعتراض، به هم پیوستند و فریادی شدند که در حافظۀ تاریخی این شهر تا ابد خواهد ماند، مانند شما که مهرتان در جان ما تا همیشه حک شده است.
بعد از تصویب برجام، رفته بودم میدان ونک، کم بودیم اما بودیم. صدای‌تان می‌کردیم، اسم شماو نام میرمان را. یک آقای موتور سوار جوانی، ایستاده بود به تماشا، بعد با موبایلش زنگ زد به کسی و با تعجب گفت« اینا هنوز دارن می‌گن یا حسین میرحسین». من از شگفت‌زده شدنش، متعجب شدم. معلوم است که اسم‌تان را صدا می‌کنیم، واضح است که یادمان نرفته، اصلا برایم بگویید مگر فراموشی ممکن است؟ مثل این است که فکر کنیم به توپ بستن مجلس از خاطرمان برود، باغ‌شاه، پارک اتابک. مانند این‌که بیست هشت مرداد را از یاد ببریم، غربت احمدآباد، اندوه مصدق. شبیه این که غواص‌های دست‌بستۀ کربلای چهار را فراموش کنیم، استیصال باکری، خاک خونین شلمچه... ببینید به خدا نمی‌شود، بخواهیم هم نمی‌توانیم این‌ها را از خاطر ببریم. این یادها هویت ما را ساخته‌اند، ما با این خاطرات، ما شده‌ایم.
مهندس یک‌بار برای‌مان نوشت: مبارزه امری مقدس است، اما دائمی نیست، آن‌چه دائمی است زندگی است». ما به هر جان‌کندنی که هست از زندگی دست برنداشته‌ایم، ما زندگی را به مبارزه تبدیل کرده‌ایم. علیه تحریم خارجی، سوء مدیریت داخلی، جهالت و ارتجاع؛ گام به گام جنگیده‌ایم. گاه مانند محمد جهان‌آرا، به چشم خویش سوگوار سقوط شهرمان شده‌ایم، گاهی هم مانند امت سوم خرداد، رقص پرچم سه‌رنگ‌مان را بر فراز مسجد جامع خرمشهر جشن گرفته‌ایم. کم‌رنگ یا خسته، سربلند یا امیدوار؛ ما همیشه بوده‌ایم، ما تا همیشه هستیم و تا این بودن پابرجاست، یاد شما، مشعل فروزان جان ماست.
ما ملت وفاییم. به همان روزهای غریب هشتاد و هشت قسم، چه شادی و چه غم بی‌شما بر ما نمی‌گذرد. دلتنگیم، برای شما، برای آن مرد نقاش که نماد عزت ما شد، برای بچه‌های شهید هشتاد و هشت، برای هزاران تبعیدی دور از وطن؛ اما نگذاشته‌ایم دل‌تنگی ما را از پا بیاندازد. دو سال پیش به جای قهر، سر صندوق رای رفتیم، یک ماه دیگر باز هم این‌کار را می‌کنیم، گام به گام هر چه که از دست رفته را بازپس می‌گیریم، یک روز هم حتما آن حصر لعنتی را می‌شکنیم، نه با خشم، نه با جنگ که همان‌طور که میر می‌خواست با لبخند، از راه زندگی. تا آن روز، مادر مهربان‌مان باشید، خسته نشوید، از خاطر مبرید که بودنتان برکت این ملک است و هر روز و هر روز، نایب‌الزیاره باشید از سمت ما و به آن میر غوغا بگویید که  مستان تا همیشه سلامش می‌کنند.

Monday, January 25, 2016

شنیدن

1- مرد جور عجیبی بیمار است. وقت‌هایی انگار روحی خبیث تسخیرش می‌کند و او را وامی‌دارد تا سرحد از پا افتادن، راه برود.فکر کن همسرش گاهی مجبور است او را در ایالتی دیگر بیابد، همیشه نگران باشد، بی‌خبر بماند. هر دو خسته‌اند، جایی از قصه مرد تصمیم می‌گیرد برود شاید که لااقل زندگی زن را ویران نکند.*
2- حالا زن است که بیمار می‌شود، سرطان به تنش چنگ می‌اندازد و مرد بازمی‌گردد، پیاده، سرگردان، مفلوک؛ اما باز می‌گردد تا کنار او باشد. نمی‌تواند که راه نرود اما مسیرش اکنون دایره‌ای کامل است که از اتاق زن در بیمارستان شروع و به همان اتاق ختم می‌شود. مرد ناگهان کشف می‌کند تا کنون فقط عذاب کشیده، راه رفته اما هرگز مسیر را ندیده، بیماری زن وادارش می‌کند تا نگاه کند، ببیند و هر روز عصر به هنگام بازگشت برای او از شگفتی‌های روزش روایتی بسازد و داستان بگوید. داستان آن دو را به هم نزدیک می‌کند، بعد سال‌ها با هم عشق‌ورزی می‌کنند،زن اندک اندک بهبود می‌یابد.
3- می‌دانی زندگی شاید همین باشد. تمنایی در تک‌تک ماست که داستان خویش را روایت کنیم. گاهی در قالب همین گفتگوهای سادۀ روزمره، گاهی با نقاشی، موسیقی یا نوشتن. اصلا ادبیات شاید تلاش طاقت‌فرسای آدمی است برای چیره شدن بر آن تنهایی تلخ که قصه‌ای هست و مخاطبی نیست. نوشتن نبردی است علیه این تنهایی، نمایشی از بی‌نیازی که غیاب شنونده را کم‌اثر می‌کند.
4- اما این میان واقعیتی تلخ نهفته است. هر چقدر هم که عام، تو همیشه برای مخاطبی خاص می‌نویسی، برای یک نفر. اوست که در تو شوقی می‌انگیزد که قصه بگویی، روایت کنی. اوست که به طریق اولی وادارت می‌کند بگردی، ببینی، باشی. شوق گفتن داستان روز برای آن یک مخاطب خاص، آن شریک شادی و شاهد شکست است که جرات جلو رفتن و تماشا به آدمی می‌دهد. او هست، حتا وقتی که نیست.
5- رولان بارت دربارۀ عکس‌ توضیح می‌دهد که پس پیدایش هر عکسی، تمنای «بیا ببین» پنهان است. آن تصویر به لطف تماشا شدن توسط آن دیگریِ خاص، جان می‌یابد و خلق می‌شود. عکس می‌گیریم که به او نشانش دهیم، می‌نویسیم تا بخواند، حرف می‌زنیم تا بشنود: شکلی از عشق ورزی به واسطۀ تن با لذتی بیرون از تن.
6- باید کسی باشد که تو را ببیند، همین که هستی را ببیند و بشنود. کسی باید باشد که برایش ببینی، بسازی، روایت کنی. این دوگانۀ شهرزاد و شهریار باید کنار هم باشند تا زیستن از صرف زنده ماندن فراتر رود. نیک‌بختی آدمی چنان به این حضور گره خورده است که گریزی از آن نیست تا عمری را صرف یافتن و ساختنِ آن کنی که در تو داستان بر می‌انگیزد و داستانت را می‌شنود.
7- برای پایداری این گفتگو، تازگی، حیاتی است. نو شدنی مدام که لازمۀ چنین داستان‌گفتنی است. دائما باید متفاوت ببینی و بگویی تا گرد ملال بر جان آن عزیزترین شنونده و خواننده ننشیند. آلن بدیو به آن می‌گوید گسترش یافتن از طریق دیگری و می‌نویسد عشق هضم دیگری در خویش نیست یا تسلیم شدن به او. عشق توان توسعه یافتن است، جهان را از منظر دیگری دیدن، داستانی تازه ساختن، روایتی نو پرداختن و از تماشای شوق شنیدن در چشمان او، سرشار شدن؛ خوش‌بختی شاید همین باشد.

* بی‌نام- جاشوآ فریس، لیلا نصیری‌ها، نشر ماهی

Tuesday, January 19, 2016

تمام

آخرش؟ آخرش آن‌جا نیست که دیگر با تو رویا نبافم. از آن مرحله گذشته‌ام. پایانش وقتی نیست که در کوی و خیابان، سرنچرخانم که شاید تو راببینم؛ مدت زمانی است که دیگر به امید دیدنت چشم نمی‌گردانم. سرانجامش هنگامی نیست که در خشم و اندوه غرقه شوم، راستش نبودنت دیگر نه خشمگینم می‌کند نه اندوهگین... وقتی تمام می‌شوی که دیگر نخواهم برایت بنویسم، دیگر«تو»ی نوشته‌هایم نباشی و نزدیک است که برسم این‌جا. انگار که دیگر آخرش است و خدا می‌داند من بابتش خوشحال نیستم. 
وقتی زبان نشانه‌ها را نمی‌فهمم گیج می‌شوم. این چند وقت آن‌قدر همه چیز حضور تو را وعده می‌داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، اما تو نبوده‌ای نیستی و این‌طور که مشخص است نخواهی بود. من دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید: چه برای این‌که قدمی به تو نزدیک شوم، چه برای آن‌که نگذارم یادت از من برود. شبیه قماربازی هستم که همۀ برگ‌هایش را بازی کرده و هیچ در دست ندارد، هیچ در دست ندارم و تو باهوش‌تر از آنی که این را ندانی. 
انگار رسیدیم به حیف بود، حیف شد. دیگر حتا دلم نمی‌خواهد برایت بنویسم تا تو بخوانی. این همه خواندی و دانستی، چه چیز جهان فرق کرد؟ می‌دانم که این‌جا را نمی‌خوانی. خواستم برای خودم یادگاری بماند از این آخرین روزهای دی ماه، از فردا که دقیقا می‌شود دوسال که تو را شناختم و چهارده ماه که به دل دوست گرفتم. شاید که آخرش است، نه که من بخواهم تمام شود، یا تمامش کنم. مگر من خواستم که شروع شود یا مگر دوبار تمام قد تلاش نکردم که بگذرم و نشد؟
این‌بار گویی آن کودک دل‌بسته به تو در جان من قانع شده که در دست‌هایت برایش مرهم نداری، که هربار نزدیک شدن به تو، فقط زخم خوردن بود وبس. دیگر چنان بهانه‌ات را نمی‌گیرد که بی‌تابم کند، حالا وقتی برایش توضیح می‌دهم غمگین سرش را پایین می‌اندازد، انگشتم را می‌گیرد و با آن چشم‌های درشت لعنتیش طوری نگاهم می‌کند که یعنی برویم...آخرش است و من حتا دیگر جانِ غم‌زده بودن را هم ندارم. شد دوسال، دایره باز، دایره بسته و تمام.