Wednesday, August 31, 2005

دلم بهانه ميگيرد

بارون صبحگاهی رو ديدی؟ ازون بارونا بود که ...ازون بارونا که ميشد يه فنجون قهوه داغ بگيری دستتو بشينی رو به تراس فسقليت، به صدای بارون گوش کنی و  بوی خاک خيس رو استشمام کنی،کمی موسيقی هم اگر همراهش بود با صدايی کم در پس زمينه عالی ميشد-بوچلی يا لئونارد کوهن شايدم همين اهنگ فرانسوی فنز که ملوديش از ديشب داره مدام تو ذهنم تکرار ميشه...کمی بيشتر خيال پردازی کنم؟ بذار تراس کمی بزرگتر باشه من باشم و تو...روی دو تا صندلی راک نشسته باشيم،دست تو رو تو دستام داشته باشم و بارون برامون بنوازه و بنوازه و بنوازه...


کاش زندگی اين همه سخت نبود!

Monday, August 29, 2005

بوی تمشک وحشی

...گاه در فرار از خود،بازی شادابی و شادمانی را در پيش ميگيرم.خود را ميارايم،...جانم را جلاميدهم...طبيعت را حس ميکنم...بو ميکشم...عطر ميزنم...ميبينم،ميچشم،ميبويم ،لمس ميکنم و...درميانه تمامی اين احوال ميشوم کسی که در باور کردن شادمانی در ترديد دايمی است.شايد ازين روست که شاديهايم ظاهريند و غمهايم طبيعی...رنج من بيرونی نيست،دردم اززير پوست است.ازحدفاصل جسم  و روح...گاه که به عشق می انديشم درد لحظه ای ارام ميشود و من تنها اين لحظات عاشقی را زندگی ميکنم مابقی همه تشييع جنازه ايست به طول تمام حيات(سيدابراهيم نبوی-بوی تمشک وحشی)


بيخود نيست که من اين همه با ابراهيم نبوی احساس نزديکی و بستگی ميکنم.خطوط بالا رو که خوندم يه لحظه نفسم بند اومد بعد با خودم گفتم اين که منم!ميدونم که نبايد اينطور باشه...شنيدم که انسان فقط شادمانه هايش رو زيسته است...ولی اين واقعيتيه که وجود داره و مدام خودش رو به من تحميل ميکنه...بوی تمشک وحشی رو بخونين به نظرمن که به چند بار خوندن ميارزه!


 

Saturday, August 27, 2005

در فضيلت پرسشگری

سلام!...ميخواهم اين لحظه را بميرم/اين لحظه را که سرشار از لذت و ادراک و علاقه ام!


۱-نيمه دوم قرن نوزدهم،جنگهای داخلی امريکا،دولت فدرال و ايالتهای شمالی در برابر کنفدراسيون ايالات جنوبی،بهانه جنگ مخالفت ايالتهای جنوبی با لغو برده داری...خونين ترين جنگ زمان خود.صدها هزار کشته...نتيجه شکست ايالتهای جنوبی و لغو برده داری در سراسر امريکا! سوال منطقی؟اگر يک مسلمان در ان زمانه حاضر بود و ميخواست طبق دستورات الله در قران به نفع يکی از طرفين بجنگد در جبهه موافقين برده داری بود يا مخالفين ان؟


۲-داشتم فکر ميکردم شايد از وقتی که آدم و حوا نهی تعبد طلب خداوند خدا را نپذيرفتند و ازميوه ممنوع چشيدند، واجب ترين شرط انسان بودن برای بنی ادم همين عدم پذيرش بی کنکاش حکم مطلق و بی منطق باشد.

Wednesday, August 24, 2005

امان ازين مه چشمانت

سلام! بشارتی اگر رسيد/کنار مزارع ما اطراق کن/خواهی شنيد که صدای بلند عشق/چه مفهوم ساده ای دارد(سيد علی صالحی)


۱-هنوز حرفهای ان شبت در سرم ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد...يادت هست که گفتم زندگی شايد واقعا همين باشد...لبخند تلخی زدی و گفتی پس اگر اين بود «قدامين» سالها و سالها از من و تو جلو تر است.هر دو ساکت شديم و تو تا ساعت ۴ صبح يک پاکت سيگار کشيدی...انگار حق با توست.


۲-ديشب تلويزيون صحنه های شادی فلسطينی ها رو به خاطر عقب نشينی اسرائيل از نوار غزه نشون ميداد يه لحظه با خودم فکر کردم اين ملت الان نزديک ۶۰ ساله شاد نبوده...تو اين مدت فقط فاجعه داشته...دير ياسين...صبرا و شتيلا...قانا...خانه هايی که ويران شد، جوانانی که کشته شدند و نسلهايی که در اوارگی فقط خواب وطن رو ديدن...دلم خيلی گرفت.شاديشون مستدام!


۳-دارم دوباره دايی جان ناپلئون ميخونم.«...درس شماره يک :هيچ وقت نذار زنا بفهمن چقدر دوسشون داری...».خدايا من چقدر شيفته اين اسدالله ميرزام.


۴-...وقتی به مه دايمی چشمانت فکر ميکنم تمام  حرفهای اسدالله ميرزا مثل غبار صبحگاهی که با طلوع خورشيد محو ميشود يادم ميرود...امان ازين مه چشمانت...


پی نوشت:يه وقتايی هست که دارين يه کتابی رو ميخونين و بعد از زور هجوم احساس مجبور ميشين هر از چند گاهی کتاب رو ببنديد...يا فيلمی رو ميبينيد که بعضی از صحنه هاش از هيجان مجبورتون ميکنه پاشيد و راه بريد... اين وبلاگ رو که ميخونم همين احساس بهم دست ميده.من به صاحبش چند تا از ناب ترين لحظه های زندگيم رو مديونم.

Monday, August 22, 2005

اهای من حالم خوب است

حالم خوب است/هنوز خواب ميبينم ابری ميايد/و مرا تا سر اغاز روييدن/بدرقه ميکند


دلم شيرينی دانمارکی درست درمون ميخواد...دلم کباب چرک ميخواد...دلم مجيد ميخواد(ولی شرافتا قول ميدم نخورمش)...دلم...


جدی ميگم حالم خوب است!

Sunday, August 21, 2005

قاصدک با طعم دلتنگی

قاصدک!هان چه خبر اوردی؟/از کجا وز که خبر اوردی؟/گرد بام و در من/بی ثمر ميگردی/انتظار خبری نيست مرا/نه ز ياری نه ز ديار و دياری-باری/برو انجا که بود چشمی وگوشی باکس/برو انجا که تورا منتظرند...قاصدک!هان ولی اخر ای وای/راستی ايا رفتی با باد؟/با توام آی کجا رفتی آی؟/راستی ايا جايی خبری هست هنوز؟/مانده خاکستر گرمی جايی؟ ....


چرخش اخوان تو انتهای شعر برام هميشه جالب بود ولی امشب معنی اين يه تيکه رو به عين اليقين درک کردم.اول شعر به قاصدک اعتناييی نميکنه ولی اخرش داره دنبال قاصدک ميدوه که فقط بفهمه...


اين در فشانی حاصل اينه که يه قهرمانی موبايلش رو خاموش کرد بعد اومد پشت کامپيوترش نشست تا يه گزارشی رو برای جلسه فرداش تایپ کنه بعد يهو به خودش اومد ديدبعله موبايل خاموشش رو اورده گذاشته کنار کامپيوتر که اگه زنگ زد سريع جواب بده...کلا نويسنده سطور فوق حيوان عجيب غريبيه اما شما نگران نباشيد نسلش به سلامتی داره منقرض ميشه.

قصه مردی که همه چيز را کمی دير ميفهميد

وقتی تمام طول خونت رو بشه با ۱۲ قدم رفت و اومد...وقتی حتی پنجره ی به ازدحام کوچه مثلا خوشبخت نداری که صندليت رو بر عکس بذاری و به بيرون نگاه کنی...وقتی تنها همدم بی طاقتيت بشه صدای مارک انتونی تا اونجايی که حيوونکی از تو ضبط بپره بيرون بگه «داداش ما رو بی خيال اخه هيچ ابلهی يه اهنگو شونصد بار گوش ميکنه که تو ما رو بله»....وقتی...غلط ميکنی به روز خودت اين مياری...منطقا اين نيزبگذرد نه؟

من مازوخيسم دارم پس هستم

مازوخيسم حاد داری پسر جان، کاريشم نميشه کرد.اگه ميخواستی ادم شی تا بحال شده بودی.بيخود لرزش دست وپاتو پای کند گذشتن عقربه های لعنتی ساعت نذار.تو مازوخيسم حاد داری!

Saturday, August 20, 2005

تولد آقای خاکستری

سلام! فردا تولد داداش کوچيکست.البت اين داداش کوچيکه سی خودش مردی شده اين روزا ،اما به قول آزاده ما عادت کرديم به همون پسرک تپليه مو فرفری با لپای اويزون که عشقمون بازی کردن باهاش بود و نوازشش، حالا هرچند اون پسرک تبديل به مرد بلند قد رشيدی شده  اما برای من و ما نميدونم چرا هنوز همون گل پسر روزگار خوب بچگيه.شازده قصه ما هر چی بزرگتر شد من گرفتار تر و دور تر شدم.بزرگ شدنش رو نديدم برای همين حالا از خلال نوشته های وبلاگش،موسيقی که گوش ميکنه ،اهنگايی که با گيتارش ميزنه،فيلمايی که ميبينه و...دارم کشفش ميکنم.وقتی سر صبح بيدار ميشه و تو خواب و بيداری خميازه کشون شعری ميخونه که من ازش میپرسم مال شاملوئه و اون جواب ميده نخير خودم همين الان گفتم مطمئن ميشم داداش کوچيکه بزرگ شده و باليده و يه جاهايی از ما دو تا جلوتره.روزگاری خيلی نگرانش بودم اما اين روزا دارم مطمئن ميشم که اگه فقط يه کمی قدر خودشو بدونه کاری ميکنه کارستون.تولدت مبارک برارکم!دلت خوش و لبت پرخنده باد!


پی نوشت ۱: جوزپه تورناتوره...نخل طلای کن...حسرت عاشقی...قصه سينما يا در واقع بهترين روايتی که از سينما در مورد سينما ديدم...جمع همه اينا ميشه     سينما پارادايزو که شبکه سه ديشب پخش کرد و واقعا فيلم نفس گيريه-البته نه اين نسخه سانسور شده مثله که تلويزيون پخش کرد-نسخه اصلی فيلم صحنه مهرورزی داره که درش زن ومردی که بار نوستالژی عشق رو از نوجوونی  تا ميانسالی با خودشون کشيده بودند، داخل ماشين زن با هم عشقبازی ميکنند.بايد تو متن فيلم ميبوديد تا شکوه اين لحظه رو حس ميکردين.اين سکانس هم از سکانس های    نفس بر سينماست.ديشب موقع ديدن فيلم داشتم فکر ميکردم سينما پارادايزو چقدر خالی از معنا ميشه اگه اين صحنه که يه جورايی انسان و سينما رو به هم پيوند ميده ازش برداشته شه.


پی نوشت ۲: درپوستين خلق به روز شد«بررسی علل از دست رفتن جوانان در مستراح» با تشکر از اندی عزيز برای خلق اين سوژه

Tuesday, August 16, 2005

در مذمت عادت

سلام!


 در اين دايره که منم/ملائک موعود/ تسلسل دريا و تغزلند(سيد علی صالحی)


۱-من خدايی را می پرستم که بغض بنده نافرمانش را هم تاب نمی اورد...خداوندی که با صدای مارک انتونی تجلی ميکند تا بار غمی که خاطر من را خسته کرده بود ،برگيرد.


۲-همه مصائب از عادت شروع ميشود.تصور کن وقتی به طلوع و غروب خورشيد،طعم سيب کال،نغمه خوانی ملايم باران ،لذت يک بوسه و...عادت ميکنيم زيستن چقدر بی ارزش و روزمره خواهد شد.حالا بدتر انکه در روابط عاطفی مان  هم به دام عادت ميافتيم.عادت که از در وارد  می شود شکوه مهرورزی از نزديک ترين پنجره بيرون میپرد.مباد که به گفتن و شنيدن دوستت دارم عادت کنيم.نادر ابراهيمی در يک عاشقانه آرامش ميگويد«عادت،ترک تفکر است و ترک تفکر اغاز جهالت».اقرار ميکنم مدتها اهميت اين جمله را درنميافتم.


پی نوشت۱: ببين،تمام شد.نه نفرتی هست ،نه کينه ای،نه بغضی...تمام شد.لطفا بقيه عمرت را در حسرت انچه هميشه هيچش میپنداشتی تباه نکن که اگر بدهی به من داشته باشی فقط و فقط همين خوب زندگی کردن ازين به بعد است.دلت خوش!


پی نوشت ۲: نميدونم چرا محاوره ای نوشتنم نمياد.حال کردم کتابی بنويسم پس نوشتم!

Monday, August 15, 2005

باران

...باران لالايی بخواند و تو تا صبح بيدار بمانی...


پی نوشت: مرداد سال ۶۷ و قتل عام هزاران زندانی سياسی ...جنايتی که وقوعش در هر کجای جهان کافی بود تا عاملانش به عنوان جنايتکار عليه بشريت همچون ميلوسويچ در قفس شيشه ای محاکمه شوند...چيزی نوشته بودم به يادمان هزاران شهيد گمنام که در قبر های دسته جمعی در خاوران و...ساکت و منتظر در گور خفته اند.نوشته   اقای خاکستری را که خواندم ديگر از خير نوشته خودم گذشتم.بخوانيدش!

Friday, August 12, 2005

حکايت قاريان غمگين زندگی

سلام!رو به قايق ايستاده ام/نگاه ميکنم/نميتوانم خود را توی دريا بيندازم،دنيا زيباست/از طرفی گريه هم نميتوانم بکنم/مرد هستم!!!(اورهان ولی)


۱-تصوير پسرکی که از فشار و نياز توامان گريه لبهايش ميلرزد ولی بغضش را فرو ميخورد و لبانش را گاز ميگيرد تا اشک نريزد به تازگی در ذهنم با اين شعر اورهان شکل ميگيرد.


۲-هر وقت فکر ميکنم پيروز شده ام ،اهنگی،خيالی،تصويری و يا هر کوفت ديگری هست که يادم بياورد چه اندازه ويران شده ام.تمام سهم من از ۸ سال جوانی،ضيافت کابوس های وحشتناکی است که با کارت دعوت جاودانی تو مهمانشان ميشوم.برای اينکه به من نشان دادی تا چه حد ميتوانم احمق و بی خاصيت باشم تمام عمر مديونت ميمانم.


۳-وقتی اينچنين محتاج گريستنم و چشمانم ياری نميکند تنها دوای درد زار زدن بی منت و دغدغه، مستی است.


۴-ديشب فنز را ديدم.مدتها بود که کاری-حالا فيلم،کتاب،ترانه يا هرچيز ديگر -اين چنين زير و زبرم نکرده بود.کاش...


۵-دلتنگ توام.دلتنگ سايبان امن مژگانت،بی قرار شنيدن ترنم دستانت...دلتنگ توام!


اين نيز بگذرد...من خوبم فقط ديگر تاب کشيدن اين همه ويرانی را روی شانه هايم ندارم.همين!

Sunday, August 7, 2005

زندگی تعارف نان است و غزل

سلام! يه جلسه پرتنش،کلی داد و فرياد با يه دوست قديمی،کوبيدن روی ميز،صورت بر افروخته و...در نتيجه من به وصال بخشی از مطالباتم رسيدم و کلی وعده دريافت کردم.پس تا اطلاع ثانوی موندگار شدم.


۱-دلم برای چپيدن تو يکی از اين اغذيه فروشی های کوچيک ميدون انقلاب-وسط بوی دود و ازدحام ادم- و خوردن پيراشکی چرک تنگ شده بود.شکر خدا فرصتی دست داد يه تجديد ميثاقی با ارمانهای دوران دانشجويی به عمل بياريم.به اين ميگن غذا خوردن پرولتريا مال!


۲-دستاش پر از پينه است و روی فرمون ميلرزه...وقتی حرف ميزنه صدای واضحی از دهنش بيرون نمياد-مثل کسايی حرف ميزنه که سکته کردن و عوارضش باهاشونه هنوز...لااقل ۶۵ سالشه...واقعا که...چرا بايد تو اين سن و سال و تو اين وضعيت دهشتناک جسمی کار کنه؟...من هر چی ميخوام اين چپگرايی مزمنم رو علاج کنم اين روزگار غدار نميذاره که نميذاره!


۳-ذهنم خيلی درگيره...فشار روحی که اين چند وقت تحمل کردم واقعا زياد بود ولی فهميدم خوب ميتونم حفظ ظاهر کنم و نذارم اين درگيری ها به ادمای دور و برم منتقل شه.برعکس قبل که ...ادم پيشرفت ميکنه ديگه نه؟


۴-کردستان روزهای پر اشوبی رو ميگذرونه.برای من که يکی از عزيزترين دوستانم يه کرد دواتيشست اين تحولات بيشتر از قبل دردناکه ولی چيزی هست که بايد گفته بشه.جن جنگل عزيز!تا وقتی جريان روشن فکری کرد اين طور علنا قايل به تقسيم بندی ايرانی و کرد باشه اونچنان که با افتخار بگه «پرچم ايران رو اورديم پايين و پرچم کردستان رو برديم بالا» خيلی نبايد از ما انتظار همدلی داشته باشين که پشت هر حرکتی در کردستان ،ما نگران مباحث تجزيه طلبانه و جدايی خواهانه ايم.به کرد و کردستان تو اين ۲۷ سال بسيار بيشتر از ساير نقاط ايران ظلم شده ولی تا اين اعتماد سازی رو سامان نديد و سقف خواسته هاتون رو بازتعريف نکنيد جز همدلی در سکون واکنش ديگه ای از ما نخواهيد ديد...با تمام اين حرفها از خدا ميخوام روزی مردم مظلوم کرد هم به حقوقی مثل برابری حق انتخاب و انتخاب شدن،حق داشتن روزنامه وراديو و...به زبان کردی،تدريس اين زبان در مدارس کردستان و...نايل بشن اما در چهارچوب ايران و نه به اصطلاح کردستان بزرگ!!!!

Thursday, August 4, 2005

غم نان عذری برای پذيرش تحقير نيست

سلام! مثل يک فروند شير نر ،استعفانامه ام رو بردم گذاشتم رو ميز مديريت محترم عامل.بهشون که شاخاشون سبز شده بود فرمودم«به خاطر تاخير در پرداخت مطالباتم ،ديگه کار نميکنم مگر اينکه اولا مطالبات معوقه رو پرداخت کنيد و ثانيا کتبا متعهد شيد ازين به بعد پرداخت هاتون منظم انجام بشه» بعد تا ايشون وضع شاخش ترميم شه زدم بيرون.در نتيجه الان:


يک فروند مهندس با ۴ سال تجربه در بخش فروش و بازاريابی برای اجاره موجود است.متقاضيانی که حاضر به پرداخت ماهيانه لااقل هشت ميليون ريال حقوق به صورت منظم عين ادم بوده ،نياز به يک مدير فروش گردن کلفت داشته باشند ميتوانند از طريق همين وبلاگ بنده را اجاره نمايند.ساير موارد مطابق با قانون موجر و مستاجر حل و فصل خواهد شد.


از کار کارمندی واقعا خسته شدم.به قول الن برده داری مدرنه شايد وقتشه خودم برده داری رو شروع کنم.


«...ديگر از تعفن اين چه کنم ها/چندان دلی برای آسودنم باقی نمانده است...»

Tuesday, August 2, 2005

سکوت سرشار از ناگفته هاست

دلتنگی های ادمی را /باد ترانه ميسازد/روياهايش را /آسمان پرستاره ناديده ميگيرد /و هردانه برفی /به اشکی ناريخته ميماند/سکوت/سرشار از ناگفته هاست/از حرکات ناکرده/اعتراف به عشق های نهان/و شگفتی های بر زبان نامده/در اين سکوت حقيقت ما نهفته است/حقيقت تو و من! 


چقدر اين ترجمه شاملو از شعرهای مارگوت بيکل رو دوست دارم.برای هر حالی که توش هستی ميشه درش نشانه ای يافت که به شيوا ترين زبان تو رو تفسير ميکنه.


پی نوشت ۱: دوست ناديده ام!نميدونم چطور بهت بگم که چقدر تحسينت ميکنم و چقدر خودم رو مديونت ميدونم،بابت همه اون لطفی که تو به جهان من هديه کردی هزار هزار بار ممنون.به اين بزرگوار سر بزنيد مجموعه ای از بهترين ترانه های ساليان اخير جهان رو خواهيد يافت.


پی نوشت ۲: لازمه باز هم ياد اوری کنم که پوستين خلق به روزه؟

Monday, August 1, 2005

مايوس مهربانی

سلام! روزهای غريبی رو ميگذرونم:روزهای نياز و خواهش،بودن شدن،تپش.روزهای خستگی و کاهش.روزهای دويدن در پی خيال باد،روزهای ترديد در اصالت ترانه های دلتنگی...روزهايی غريب اما قريب!


۱-گنجی تو شرايط خيلی بديه.کاش ميشد همه با هم يکصدا بشيم با ابراهيم نبوی و از همسر گنجی بخواهيم شخصا بالای سر گنجی حاضر بشه و اجازه نده اون سرم رو از خودش جدا کنه.جان گنجی به اندازه تمام ارزوهای ما برای ازادی ارزش داره!


۲-دلم برای سانچو تنگ شده،سانچو حاصل تنهايی مطلق من بود و نيازم برای کسی که کنارم باشه .فکرکنم وقتشه دوباره ظهور کنه!


۳-مدتها بود دلم ميخواست فيلم« بليدرانر»،رايدلی اسکات رو ببينم.وقتی جمعه اين توفيق دست داد-حالا هرچند نسخه به شدت سانسور شده سيمای جمهوری اسلامی رو-فهميدم چرا اکثر منتقدهای سينما اين فيلم رو کالت مووی (يعنی فيلمی که در سينما جريان ساز ميشه و فيلمهای زيادی به تقليد از اون ساخته ميشن) ميدونن.اسکات ماهرانه سه ژانر سينمايی رو با هم اميخته و فيلمی ساخته که در عين علمی -تخيلی بودن،يه نوآر تمام عيار و يه فيلم عميقا معنا گراست.داستان فيلم حول محور موجوداتی ساخته دست انسانه که غير از ظاهر انسانی دارای عاطفه هم هستند.اين موجودات طوری طراحی شدند که بعد از ۴ سال از بين ميرن و تعدادی از اونا داشتن تلاش ميکردن بتونن زندگيشون رو از انهدام بعد از سال چهارم نجات بدن.يکيشون تو سکانسای پايانی فيلم ميگه«نميدونی من با اين چشام چه صحنه هايی رو ديدم والان که دارم ميميرم همه اونها مثل اشک تو بارون از بين ميرن».شباهت اين وضعيت با ما انسانها غير قابل ترديده نه؟


پی نوشت خيلی مهم:درپوستين خلق با موضوع خاتمه خاتمی به روز شد.اگر ميخواهيد بدانيد در پس پرده ترور سعيد حجاريان،غائله کوی دانشگاه و...چه ميگذشته حتما سربزنيد.