سلام! بشارتی اگر رسيد/کنار مزارع ما اطراق کن/خواهی شنيد که صدای بلند عشق/چه مفهوم ساده ای دارد(سيد علی صالحی)
۱-هنوز حرفهای ان شبت در سرم ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد...يادت هست که گفتم زندگی شايد واقعا همين باشد...لبخند تلخی زدی و گفتی پس اگر اين بود «قدامين» سالها و سالها از من و تو جلو تر است.هر دو ساکت شديم و تو تا ساعت ۴ صبح يک پاکت سيگار کشيدی...انگار حق با توست.
۲-ديشب تلويزيون صحنه های شادی فلسطينی ها رو به خاطر عقب نشينی اسرائيل از نوار غزه نشون ميداد يه لحظه با خودم فکر کردم اين ملت الان نزديک ۶۰ ساله شاد نبوده...تو اين مدت فقط فاجعه داشته...دير ياسين...صبرا و شتيلا...قانا...خانه هايی که ويران شد، جوانانی که کشته شدند و نسلهايی که در اوارگی فقط خواب وطن رو ديدن...دلم خيلی گرفت.شاديشون مستدام!
۳-دارم دوباره دايی جان ناپلئون ميخونم.«...درس شماره يک :هيچ وقت نذار زنا بفهمن چقدر دوسشون داری...».خدايا من چقدر شيفته اين اسدالله ميرزام.
۴-...وقتی به مه دايمی چشمانت فکر ميکنم تمام حرفهای اسدالله ميرزا مثل غبار صبحگاهی که با طلوع خورشيد محو ميشود يادم ميرود...امان ازين مه چشمانت...
پی نوشت:يه وقتايی هست که دارين يه کتابی رو ميخونين و بعد از زور هجوم احساس مجبور ميشين هر از چند گاهی کتاب رو ببنديد...يا فيلمی رو ميبينيد که بعضی از صحنه هاش از هيجان مجبورتون ميکنه پاشيد و راه بريد... اين وبلاگ رو که ميخونم همين احساس بهم دست ميده.من به صاحبش چند تا از ناب ترين لحظه های زندگيم رو مديونم.