Monday, November 30, 2009

در مذمت کار

من ذاتن آدم کولی صفت و دربدری هستم. آنقدر به پول نیاز ندارم که بخاطرش سخت کار کنم. به عقیده ی من خیلی جای تاسف است که در دنیا این همه شغل وجود دارد. یکی از غم انگیز ترین چیزها این است که بشر تنها امری را که می تواند به مدت هشت ساعت و هر روز پشت سر هم انجام دهد کار است. انسان نمی تواند هشت ساعت در روز بخورد، هشت ساعت بنوشد و یا هشت ساعت عشق- بازی کند. تنها کاری را که هشت ساعت می تواند بکند کار است. همین مساله است که انسان را و همه را چنین بدبخت و بیچاره ساخته...


ده گفتگو- ویلیام فاکنر- احمد پوری- نشر چشمه

دور از چشم فمنیست ها

یک زمانی کشف و شهود کرده بودم که فقط وقتی می توانم مطمئن باشم عاشق زنی ام که دلم بخواهد عمر بگذارم پای مراقبت از او...امروز به کشفم یک تبصره اضافه کردم: فقط وقتی می توانم از عاشقی مطمئن باشم که نه تنها دلم بخواهد از آن زن مراقبت کنم که به وقت ضعف، دوست داشته باشم با او باشم، که از پرستاری شدن توسط او لذت ببرم. که روی ضعیف مضمحلم را نشانش بدهم و بگذارم تر و خشکم کند.

ننه من غریبم

آدم باید جهت قبله را بلد باشد. حادثه که خبر نمی کند.یکهو دیدی دور از جانتان آدم لازم شد رو به قبله بخوابد که مومن و مسلم از دنیا برود. از صبح همچین حال جگری دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند، هم و غمم شده تشخیص جهت قبله، آن هم با این جان ناقص و جسم علیل. نشد بعد ١۶ آذر اینطوری شویم که افه بیاییم در مبارزه برای آزادی وطن مورد اصابت بسیجی واقع شدیم. حالا به مردم بگوییم چه؟ لعنتی! دردی هم دارم که قابل عرض نیست یعنی آدم در وبلاگی که کلی فیگور روشنفکری از خودش در بکرده نمی شود بیایید بگوید از زمین و هوا دارم شکوفه می زنم. گل به صنوبر چه کرد آقا؟ چه کرد خانم؟ نمی شود گفت که...


خلاصه گشته ام جهت قبله را یافته و سجلدم هم زیر سرم است. حلال بفرمایید اگر به سمع و نظرتان نرسیدم

Sunday, November 29, 2009

جستجوی جاودانگی

از گیلگمش تا اسکندر، اسطوره های مملو از زنان و مردانی است که در طلب جاودانگی به جستجوی چشمه آب حیات برآمدند و عمومن ناکام شدند. اسکندر چشمه را در ظلمات نیافت و گیلگمش، شاه تره ی آبی به سختی یافته را به سهولت با یک اشتباه به ماری باخت. جستجوی جاودانگی انگار جاده ای بن بست است که به هیچ بزرگ ختم می شود.


جوانی بدون جوانی، قصه ی همین جستجو است. اگر فیلم را فقط از منظر کاپولا ببینیم، کما اینکه اکثرن همین کار را کرده ایم، نکته مهمی را از دست می دهیم. تصور کن با دوربین دوچشمی به منظره ای نگاه کنی و اصرار داشته باشی یک چشمت را ببندی؛ سهم آدم اینگونه فقط نیمی از منظره است، جوانی بدون جوانی، فیلم کاپولا ی تنها نیست. در لحظه به لحظه اش خرد میرچا الیاده موج می زند که به آرامی بیننده را با راز بزرگ آشنا می کند. فراموش کردن نقش الیاده در هنگام دیدن فیلم باعث سرخوردگی خواهد بود چون جوانی بدون جوانی مانند هر اثر هنری مبتنی بر رمز و نماد، زنی ابوالهول وار است که فقط با رمز گشایی از معمای طرح شده اش اذن هماغوشی به جوینده می دهد و معمای بزرگ جوانی بدون جوانی، جاودانگی است.


دومینیک به ضرب صاعقه می میرد و به دنیا می آید. انگار آذرخش، صلیب دومینیک است و بخارست جلجتایش. مانند مسیح که روی صلیب مرد تا به ملکوت پدر مشرف شود، دومینیک نیز پس از تجربه ی آذرخش، از نو انگار متولد می شود: جوان و رعنا بی آنکه پیر شدنی در کار باشد. نفرین جاودانگی به جریان افتاده است. کارل گوستاو یونگ، حوزه ی ناخوداگاه جمعی را آن بخش از روان می داند که حاوی همه ی چیزهایی است که ما برای شدن به آن محتاجیم، همه ی دانش و تجارب بشری، حوزه ی بی زمان جاودانه. حضور در چنین فضایی است که باعث می شود دومینیک به تمام زبان های باستانی بشری مسلط باشد ، پیر نشود و حتی عشق رویایی اش، نمادی برای آنیمای مردانه را، بیابد و زمانی را با او زندگی کند. به ظاهر همه چیز روبراه است اما در واقع چیزی جایی غلط است. دومینیک مانند گیلگمش و اسکندر راه را اشتباه رفته و تحت تاثیر همزاد مرموزش، با همین هیبت فیزیکی در جستجوی جاودانگی است.


 کمپبل اسطوره شناس یادمان می دهد میل به جاودانگی وترس از فنا شدن عمیق ترین خواسته و ترس بشری اند. او همچنین تاکید می کند تمام ادیان و مذاهب نوعی جاودانگی را به راست کیشان وعده داده اند اما این جاودانگی نه جسمانی که جایی در عمق روان انسانی در انتظار جویندگان است. نیروانای بودا و ملکوت پدر نه در آسمان که در عمق روان آدمی اند. با این تفسیر سالک به زودی می آموزد و می پذیرد که همزمان در دو جهان حاضر است: جهان فانی مادی و جهان جاودانه ی معنوی. سالک تا خود را از توهم جاودانگی فیزیکی رها نکند امکان نیل به آن هیچ بزرگ درونی را، که همه چیز از آن زاده می شود، ندارد. این اتفاق برای دومینیک وقتی رخ می دهد که تصویر همزاد خویش را در آیینه با میل خویش ویران می کند. انگار از جاودانگی فیزیکی دست می شوید و می پذیرد تا تن اش فنا شود، پیر و فرتوت، به یمن سرما جان بسپرد تا جاودانگی را آنجا که باید بیابد. گل سرخ سوم، پاداش انجام صحیح مراسم قربانی است!


جوانی بدون جوانی را نباید به شکل یک فیلم ساده دید. از دست دادن نماد ها موجب  فقدان لذت است و فقدان لذت، موجب گم شدن در هزارتوی زیبایی که الیاده و کاپولا برایمان ساخته اند. فیلم تنها وقتی برایت آغوش می گشاید که تو کفایت خود را در رمز گشایی از نماد ها ابتدا ثابت کرده باشی...شاید باید یکبار دیگر جوانی بدون جوانی را با درک نماد ها از نو دید

سرود ستایش ویرانی

بغض حسرت


با نوازش نگاهت


آشکارا اشک


زمین


زمان


زندگی


وزش ویرانی


 


بغض حسرت


در پناه لبهایت


لاک لبخند 


زمین


زمان


زندگی


نفسی آسوده


...


من همدم ویرانی

Saturday, November 28, 2009

از دلتنگی ها

بعضی وقت ها آدم دلش برای دوستت دارم گفتن تنگ می شود

Friday, November 27, 2009

صدای مرغ دریایی

مثل نقاهت پس از بیماری، سکوت بعد از توفان...خوب است آدمی میان کسانی باشد که دوستش دارند


 

Thursday, November 26, 2009

عربده که هیچ، عر عر هم نمی شود کرد

یعنی آدم احتیاج دارد یک وقت هایی سر آدم عزیزه زندگیش عربده بکشد: خفه شو، دست از سرم بردار، تنهام بذار لعنتی...بعد اوج تراژدی شاید هم کمدی در این است که عمومن در چنین لحظات تاریخی، آدم عزیزه ای در کار نیست...یعنی فکر کنم حتی نمی شود فریاد زد، چیزی را خراب کرد، چیزی که بشود بعد به تلاش برای بازسازیش دلخوش بود برای خلق معنا...هیچ وقت در زندگیم این همه وسوسه رها کردن و گم و گور شدن نداشته ام!

رستاخیز هانیبال

روزهایی هستند که مزخرفند. روزهایی هستند که غمگینند. روزهایی هستند که آدم در آستانه ی جنون است و ...روزهایی هم هستند که مثل امروز که ورای همه ی اینهاست. روزهایی که آدم کشتن نه، فقط مثل یک قاتل زنجیره ای عمل کردن آدم را آرام می کند. هانیبال لکتر درونم، فعال شده در حد بنز!

Wednesday, November 25, 2009

افسردگی

فکر کنم بهتر است دست از انکار بردارم: افسرده ام. این نیاز شدید به تنهایی، خواب های طولانی که مانند گریزگاه عمل می کنند، خوردن دیوانه وار که رسمن نمی شود جلویش را گرفت...افسرده ام، حالا شکلش با همیشه فرق می کند لحظه های معدودی خیلی پر انرژیم و زمان هایی طولانی ته چاه بابل! 


یونگین ها افسردگی را هدیه می دانند. هدیه ای که از دلش برکت زاده می شود اگر و فقط اگر سیکل به درستی طی شود. قدم اول همین جایی است که من حالا ایستاده ام. افسردگی را انکار نکنید و مهمتر از آن از افسردگی تان شرمسار نباشید. فرهنگ غالب پدرسالار افراد جامعه را فقط وقتی مشغول فعالیت آشکار هستند می پذیرد و تحسین می کند. درونگرایی مزمن افسردگی، یکی از ارکان تولید این سیستم پدرسالار سرمایه مدار را از کار می اندازد پس تقبیح می شود. ما خیلی وقت ها ناخوداگاه این فشار بیرونی را درونی می کنیم و با افسرده بودنمان مانند یک رسوایی شرم آور که باید انکار شود روبرو می شویم!


گام بعدی بودن با رنج است. ندویم سمت قرص های مثلن نجات دهنده یا کلاس ورزش یا مهمانی و شلوغی تا از افسردگی مان و در واقع از خودمان فرار کنیم. به عنوان آدمی که سوابق درخشانی در فرار دارد به شما اطمینان می دهم آدم هر چه کند نمی تواند از خودش بگریزد. بعد از همزیستی با رنج وقت جستجو است که اصلن چرا من این پایینم؟ بعضی وقت ها دلیل افسردگی مشخص است: فقدانی رخ داده، ترک شده ایم یا ورشکست یا...اما خیلی از اوقات ما دقیقن نمی دانیم برای چه در چاهیم؟ جستجوی صادقانه این امر توام با انجام تمریناتی مثل گفتگو با کودک افسرده درون، اظهار رنج ناشی از افسردگی با نوشتن یا نقاشی، به این مرحله کمک می کنند.


آخرین مرحله سیکل افسردگی یافتن راه حلی برای بالا آمدن است. وقتی رنج را پذیرفتی، دانستی این رنج چرا و چگونه به تو تحمیل شده، می شود راه حلی یافت. شاید ما باید توقعاتمان از خود و دنیا را معقول و سازگارتر با آنچه که هستیم نه آنکه می خواهیم باشیم تنظیم کنیم. شاید باید سهم خودمان از شکست ها و ناکامی ها را بپذیریم و دست از متهم کردن دیگران برداریم. شاید قرار است مرزهای دنیای امن ما ویران شود تا دنیایی جدید با گستره وسیع تر جایگزین آن گردد...می روم سراغ افسردگی ام، شاید که از دلش امیرحسین بهتری متولد شد!

از عشق و اضطراب

-جورج پلیمبتون: آیا ثبات عاطفی برای نوشتن لازم است؟ شما خود زمانی به من گفتید که تنها وقتی می توانید خوب بنویسید که عاشق باشید. می توانید کمی بیشتر درباره این مساله توضیح دهید؟


- ارنست همینگوی: عجب سوالی. هر زمانی که مردم آدم را تنها بگذارند و مزاحم نشوند می شود نوشت... اما قطعن بهترین اثر وقتی آفریده می شود که انسان عاشق باشد. اگر برایتان مساله ای نیست بیشتر از این نمی خواهم موضوع را بشکافم


-ج.پ: درباره ی تامین مالی چه می گویید؟می تواند به عنوان یک عامل تعیین کننده در خوب نوشتن به حساب آید؟


-ارنست همینگوی: اگر زودتر، یعنی زمانی که انسان هم زندگی را و هم نوشتن را دوست دارد این امنیت برقرار شود می تواند جلوی بسیاری از وسوسه ها را بگیرد. اما زمانی که نوشتن به صورت اساسی ترین کار و بزرگترین لذت در بیاید فقط مرگ قادر است آن را متوقف کند. تامین مادی کمک بزرگی است که انسان را از اضطراب ها دور نگه می دارد. اضطراب توانایی نوشتن را نابود می کند...اضطراب به مغز آدم حمله می کند و اندوخته های آن را نابود می سازد


 


ده گفتگو- ترجمه احمد پوری- نشر چشمه

Tuesday, November 24, 2009

برای تو که برگزیده ای

می دانی، یادت مانده که بار ها برایت به زمزمه گفتم ببین بانو طاقت بیاور، هیچ کسوف لامذهبی در حوالی ما ماندنی نیست، روزی در همین نزدیکی لبخند تو و خورشید همزمان طلوع خواهند کرد؛ افتاب، جهان خدا را روشن می کند و لبخندت دلی را، تاب بیاور سین بانو...می دانم به یادت مانده و نمی دانی خودم هر بار به گفتن همین یکی دو جمله ی ساده چقدر محتاج بودم تا باور کنم روزی در همین نزدیکی خورشید باز طلوع می کند و دلم به لبخندی شاد خواهد شد. از همین روست که هیچ وقت شاید نشود فهمید کدام ما در تاریک ترین روزهای آن دیگری بیشتر دستگیر و مرهم بود... رفاقت شاید همین باشد.


تولدت هزار هزار بار مبارک، دور نزدیک، خواهر خنده خوشی ناخوشی...تولدت هزار هزار بار مبارک!  

Monday, November 23, 2009

از نظربازی ما

لازم نیست دنیا دیده باشد


همین که تو را خوب ببیند


دنیایی را دیده است


از ملیون ها سنگ همرنگ


که در بستر رودخانه بر هم می غلتند


فقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد


زیبا می شود


تلفن را بردار


شماره اش را بگیر


و ماموریت کشف خود را


در شلوغ ترین ایستگاه شهر


به او واگذار کن


از هزاران زنی که فردا


پیاده می شوند از قطار


یکی زیبا


و مابقی مسافرند


 


عباس صفاری- کبریت خیس

بچه های دوشنبه

بدون اغراق شاید مهمترین اتفاق زندگی من در یک سال گذشته، بازخوانی کتاب «قهرمان هزار چهره» ی جوزف کمپبل بود. تاثیرش را شاید نشود شرح داد اما واقعن جاهایی مثل معجزه بود. من ذاتن آدم معنوی هستم و حس خوشبختی برایم با طی طیریق معنوی به هم گره خورده است. مسیر معنویت چنان متولیان باطلی در این سال ها داشت که گم شدن در راه برای چو منی اجتناب ناپذیر بود. کمپبل کمکم کرد از دور باطل خارج شوم و نگاهم به جهان معنا کمی عمق یافت. بعد روزی دیدم آن آموزه های معنوی چقدر در زندگی روزمره کاربرد دارد، در نوشتن، گفتن، زیستن ... می توانم بگویم کمپبل بزرگترین معلم تمام زندگیم تا این روز بوده و من به تمامی مدیون خرد این مرد هستم.


اما این همه ی حقیقت نیست. دوباره خواندن کمپبل هدیه ای بود که تعدادی از دوستانم ناخوداگاه در دامانم نهادند. بچه هی دوشنبه فرصتی به من دادند، با صبوری و مهربانیشان، که من کمپبل را نه فقط با خواندن که با گفتن درک کنم. بعضی هایتان اینجا را می خوانید، خیلی هایتان نه، اما من دلم خواست حتمن بابت این اتفاق مبارک تشکر کنم از یکایک ‌تان و بگویم چقدر دوست تان دارم و چقدر ممنون همه ی شما هستم.

Sunday, November 22, 2009

در آن دور دست بعید

شب هایی هستند که حتمن باید با زن سر شوند و بگذرند: با شور، خواهش، تب...شب هایی هستند که حتمن باید با شعر سر شوند تا بگذرند: با شاملو ، سایه، مولانا...شب های کم شماری هم هستند که چنان آدم بی طاقت خودش می شود که فقط با الهی نامه، با مناجات نامه، با فیه مافیه می شود دوام آورد...حالم، حال همین شبهاست!

تجارت خارجی

عصر یک خری از کره ی جنوبی قرار است بیاید اینجا با ما مذاکره کند تا ما افتخار تامین کالایمان را به ایشان محول کنیم. صبح چسان فسان فرمودیم. پیرهن و کت دلبری مان را پوشیدیم و من باب مزید کلاس با آژانس آمدیم شرکت. ظهر طرف واسطه ی فی مابین، تماس گرفته می گوید «من دارم مرخصی می گیرم می روم خانه که خودم را آماده کنم.» از همان موقع خوف مرا فرا گرفته که طرف دقیقن دارد برای چه چیزی خودش را آماده می کند؟ مگر چه خبر است؟ این کره ای ها مگر چکار می کنند با آدم؟ هوا هم که لامذهب هوای ازاله ب.ک.ا.ر.ت و ل.و.ا.ط و این جور چیزهاست...اعصاب برای ادم نمی گذارند که، کاش خاکمال می آمدم شرکت. این ناموس پرستی هم در هزاره سوم دست و پاگیر ما شده به روح امام قسم!

Saturday, November 21, 2009

همچنان از گدار

حکومت ها هیچ وقت عاشق نمی شن...حکومت عمیق ترین تضاد رو با مفهوم عشق داره.


ژان لوک گدار

اینم یه جورشه

رابطه ی عاشقانه چهار مرحله دارد: آشنایی، عشق، جدایی، ملاقات دوباره


ژان لوک گدار

Friday, November 20, 2009

یادگار یک شب خوش

به تعداد انگشت های یک دست شاید باشند آدم هایی که رنجشان ویرانم می کند، شادی‌شان آبادم...آباد آبادم حالا...زهی عشق...

Thursday, November 19, 2009

سامورایی تنها

آدم های تنها، ذاتشان تنهاست، تنهایی آنها به تعداد معاشران و آشنایانشان ربطی پیدا نمی کند. میان جمع هم که باشند تنهایند؛ اصلن بعد از یک دوران آزمون و خطا عمومن می گردند دنبال آدم ها و جمع هایی که بتوانند کنارشان و بین شان تنها باشند.


مثل کوسه اند آدم های تنها. بی قرار و یکه ، مدام از سویی به سوی دیگر می روند. ذهنشان سیال تر از آن است که یکجا بند شوند و آرام بگیرند. آرامش شان احتمالن مرگ است. آن سکوت سیاه سرخوش. آدم های تنها برای همین مرگ را مانند هدیه می پذیرند. آخرین راه حل همیشه شان است. به فیلم های وسترن کلاسیک نگاه کنید: آن قهرمان عمومن تنها، چطور انگار فقط وقتی با مرگ می رقصد به آرامش می رسد؟


سامورایی ژان پیر ملویل، به نظرم فیلمی در ستایش تنهایی و تنهایان است. من می گویم ستایش شما خطابش کنید مرثیه، این یک جا لااقل فرق چندانی نمی کنند این دو. بی قراری آلن دلون در تمام طول فیلم مرا یاد همان کوسه ی تکروی تنها انداخت که هرگز هیچ جا آرامش نمی یابد و بند نمی شود مگر در حضور مرگ، مگر در همان لحظه ی بی بدیل پایان که، با اسلحه ی خالی، مرگ را در آغوش می گیرد تا ثابت کند، هرگز نمی بازد...آدم های تنها هرگز شکست نمی خورند، مگر از خودشان و همین تراژدی زندگی شان می شود، تراژدی تنهایی!

برای اینکه یادم بماند

روزی روزگاری از این تونل مخوف که بیرون آمدیم و آدم توانست هر چه دل تنگش می خواهد بنویسد من از دکتر روح‌الامینی، مشاور مخصوص سردار دلاور محسن رضایی، خیلی می نویسم. قول می دهم به خودم که بنویسم...به روح محسن روح‌الامینی و رامین پوراندرجانی قسم من این آدم را می نویسم. فقط این طوری است که شاید بتوانم بفهمم چطور انسانی می تواند این همه...

سوته دلان

فکر می کنم ما کم از سوته دلان گفتیم و نوشتیم. هر بار هم که نوشتیم رفتیم سراغ دیالوگ. سراغ: تو خودت روضه ای فقط گریه کن نداری یا همه ی عمر دیر رسیدیم یا بلا روزگاریه عاشقیت...سوته دلان اما ورای دیالوگ هایی که برای یک عمر چراغی مانا در دل آدم روشن می کنند به نظرم نقشه راهی معرکه برای درک فضای عاشقیت است. آن تضاد نفس گیر بین میرزا حبیب و مجید، بین کله لواشی ها و کله سنگکی ها، بین عقل و جنون...ندیدم یا نخواندم کسی بین این دو شیوه و رسم زندگی نوشته باشد.


فکر می کنم شاید سوته دلان را باز و باز دیدن و اینبار به جای دیالوگ، به قصه دل دادن به درد این روزهایم بخورد!


پی نوشت بی ربط: کسی هست میان شما که بداند جاده  کورمک‌کارتی به فارسی ترجمه شده؟ اگر شده ترجمه اش خوب است؟

Wednesday, November 18, 2009

پراگ- تهران

عکس ها را یک به یک می بینم. تصاویر ملتی که بپا خاست تا علیه تسلط نفرت انگیز یک ایدئولوژی که به بهانه ساخت بهشتی آرمانی، جهنمی کم نظیر روی زمین خدا ساخته بود، از حق خود برای زندگی آنگونه که می خواهد دفاع کند.


عکس های پراگ امروز ما را دلگرم می کند که تاریکی، رفتنی است. عکس های تهران کی در سالیانی دیگر، دل مردمانی غمگین اما امیدوار را، به یافتن نور زندگی مومن خواهد ساخت؟

Tuesday, November 17, 2009

با گریه کنم‌‌هایت

آغاز دست های تو بود


با گریه کنم‌هایت


کنار ویرانی کلمات


و انحنای تن حوا


میعادگاه تنفس و گاه بود و خواهش دست


بر خیس می باردم‌هایم


نگاه کن به آب و این خلوت آبی


گیاه شیشه ترین و این ماه پوشیده


پیراهن تشنج من


و عشق که می گذرد با پاهای گناه


از می گذری‌هایم


که من از شاید آمده ام


که تو از هرگز من


با دست‌هایت آمده ای


و لیوانی پر از موسیقی


تا می شنوم‌هایت


بیژن نجدی- خواهران این تابستان- نشر ماه ریز

منزویم و از انزوای خویش دلشادم

حال وبلاگ صاحاب خوب است. غصه دار یا افسرده نیست، فقط انزوایش می آید. نمی داند چقدر در این حال می ماند و اصلن اوضاع احوال چطور خواهد بود فقط می داند به شدت محتاج تنهایی است و حرف زدنش نمی آید، نوشتنش هم ایضن...گفتم اسباب نگرانی و تفسیر و غیره و ذلک دوستان نشوم... ارادتمند همگی!

Monday, November 16, 2009

بهترین دفاع، حمله است

رسالت زندگی آقای میم، منم. ایشان حدود دو سال است که کار و زندگی و احتمالن چیز های دیگرش را گذاشته کنار و دارد سعی می کند بنده را از حالت نفرت انگیز تجرد خارج و به دنیای شیرین تاهل وارد نماید. به صورت فصلی، ایشان طی تماسی دشمن شکن با بنده تاکید می فرمایند بانوی مومنه ی پاکیزه خوی و خوبرویی را برای اینجانب در نظر گرفته اند و حیف است کلن مال به این خوبی روی زمین بماند و قس علیهذا...ایشان جدای از ممارست ستودنی در امر شریف ترویج تزویج، بسیار خلاق نیز بوده و هر بار از تاکتیک های نوین و کارامدی برای تحریک و تشویق این حقیر بهره می برد. در آخرین دور گفتگو ها که دقایقی پیش پایان پذیرفت آقای میم پس از تشریح منو و شنیدن جواب همیشگی بنده، به سرعت دست به تهاجم زده فرمودند غم خاصی در صورت پدرم من به چشم می آید که حاصل عدم ازدواج بنده و آن خواهر احتمالن گیس بریده ام می باشد. بعد از مواجهه با تکذیب اینجانب که تاکید کردم اندوه ابوی بازتابی از نگرانی برای گرمایش کره زمین و رسالت زیست محیطی ایشان است، آقای میم به سرعت بازی را از عمق به جناحین کشانده و با سانتر روی تیر دو، فرمودند اگر خواهر و برادر محترم بنده ازدواج نمی کنند تقصیر من است چون به احترام شخص بنده دست روی دست گذاشته و نمی خواهند پیشدستی نمایند. اقرار می کنم برای لحظاتی مرعوب این تغییر تاکتیک گشته، از بازی خارج شدم اما به سرعت با استعانت از خداوند متعال و با شعار یا حسین میرحسین پاتک کرده، عرض نمودم اولن اخوی تا آنجا که من مطلعم نات آنلی که دست روی جایی نگذاشته، بات آلسو نصف فامیل دارند به عنوان ترمز دستی عمل می کنند که ایشان پای مبارکش را از روی گاز بردارد ثانین من بارها به صورت اشک در چشم برای همشیره مکرمه توضیح داده ام که همان ازدواج ظفر نمون سال ٧٨ بنده را در حکم مجوز ازدواج خود تلقی فرموده و اینگونه بپندارند که من کارت خویش را بازی نموده و از این ورطه رخت خویش بیرون کشیده ام. این جملات طلایی تاثر و فضایی روحانی بر مکالمه مستولی نمود تا آنجا که آقای میم با فراموش کردن بانوی مومنه ای که برای من رزرو کرده بود از بنده قول گرفت مکرر خواهرم را نصیحت کنم تا دست از خیره سری برداشته با تقدیم یک نوه به فامیل، جمع کثیری را از اندوه نجات دهد. فقط من یادم رفت از آقای میم استعلام کنم اصل بر ازدواج است یا نوه، من باب آزمودن راه حل هایی چون مریم مقدس و اینها...حالا دارم با خودم فکر می کنم اینبار به جای صبوری تا تلفن بعدی آقای میم بگذارم خودم چند هفته ی دیگر با ایشان تماس بگیرم و قبل از شنیدن جمله ی کلیشه ای« هنوز ازدواج نکردی پسرم؟ تاهل عالمی داره» بپرسم« هنوز زنتو طلاق ندادی میم جان؟ تجرد عالمی داره ها»...به خدا !

برهنگی با کلمات

انقدر بی قرارم که می توانم آدم بکشم...شاید هم خودم را. می دانم چه مرگم است. نزدیک یکسال گذشته و من هنوز آماده نوشتن قصه رفتن تو نیستم. می دانی آدم هایی هستند در زندگی که هر چه کنی هر گز او نمی شوند؛ تظاهر بی فایده است، آنها همیشه تو باقی می مانند... حالا تنها درمانی که مانده برایم، برهنه شدن به مدد کلمات است، شاید که بشوی سوم شخص غایب...برای همین است که این همه بی قرارم، متوسل به هر بهانه ای برای ننوشتن اما من تصمیم گرفته ام به هر قیمتی، به هر قیمتی بنویسمت و خلاص... بنویسمش و خلاص!

تن آدمی شریف است

رسد آدمی به جایی که ناگهان دریابد تنش دیگر پا به پای خریت های دلش نمی دود. یعنی یک زمانی اگر می شد شب را تا به صبح بیدار بود و یا چند روز چیزی نخورد یا تن به هم-آ-غوشی داد بی حساب، حالا دیگر نمی شود. از نشانه های بالا رفتن سن است لابد که مدام حس می کنی تنت، حالا مراقبت لازم دارد و ملاطفت. دیگر وقت چریک بازی و پارتیزانی زندگی کردنش نیست. دیگر...

Sunday, November 15, 2009

سینما، سینماست

...برای بخش اعظم سینما رو ها در سرتاسر جهان، ظاهرا زیبایی شناسی تلویزیون دارد جایگزین زیبایی شناسی سینما می شود. خوب باید دید تلویزیون را چه کسی و در چه شرایطی اختراع کرد؟ ظهورتلویزیون همزمان با شروع سینمای ناطق بود. در زمانی که دولت ها نیمه آگاهانه در این فکر بودند که قدرت باور ناکردنی سینمای صامت را، که برخلاف نقاشی بلافاصله با استقبال عموم روبرو شده بود، به نحوی مهار کنند. نقاشی های رامبراند و موسیقی موتسارت از حمایت های مالی شاهان و امیران برخوردار بودند اما این توده های مردم بودند که خیلی تند و سریع از سینما حمایت کردند...تلویزیون آنقدر کوچولوست که ترس ندارد، آدم مجبور است خیلی نزدیک به صفحه ی تلویزیون بنشیند. حال آنکه در سینما تصویر بزرگ است و ترسناک، و آدم آن را از فاصله ای دور تماشا می کند. امروز گویا وضعیت به صورتی در آمده که مردم ترجیح می دهند تصویر کوچکی را از نزدیک تماشا کنند تا تصویر بزرگی را از دور...


ژان لوک گدار- مجله ی فیلم-ویژه ی پاییز- وازریک درساهاکیان

سویی که دلخواه اوست

وقتی می نویسی نخست تو خدای شخصیت هایی هستی که خلق کرده ای. به میل تو می چرخند و می روند و زندگی می کنند. بعد کم کم، راه را اگر درست رفته باشی، آدم های قصه ات عصیان می کنند: جایی که می خواهی بروند، می مانند؛ جایی که می خواهی بخندند، اشک می ریزند و... آدم های قصه ات از جایی خودشان را به توی نویسنده تحمیل می کنند. دیگر تو قادر مطلق نیستی...مانده ام نازنین! آخر این قصه، تو واقعن می روی؟

از خطوط قرمز

مرزی هست که برایم جدی است: آگاهانه صدمه نزن، آگاهانه صدمه نخور. قربانی نشو، قربانی نکن...بعد یک وقت هایی رعایت این مرز خیلی خیلی سخت و دشوار است به خدا!

نگاه جنثیطی

دیشب که شرح ملاقات آقایان موسوی و کروبی را خواندم رسیدم به جمله ی خشونت علیه زنان بر خلاف سنت های این سرزمین و اینها، با خودم گفتم یا حضرت عباس! بدبخت شدیم رفت پی کارش. حالا فمنیست های عزیز جوراب حضرات رو بادبون می کنن که «مگه زن چشه؟ مگه زن با مرد چه فرقی داره که فقط باید خشونت علیه زنان محکوم بشه؟ تازه مگه کم خشونت کردین تا حالا علیه زنان؟ مگه....»


آقایان رهبران جنبش مفخم سبز! سر جدتان حواستان را جمع کنید. یعنی وقتی فارس و کیهان و انجمن بسیجیان دارقوز اباد سفلی به شما بد وبیراه می گویند من یکی بلدم سینه سپر کنم و جواب بدهم و اینها، اما به روح همان امام قسم وقتی با فمنیست جماعت طرف می شوید، زهره شیر می خواهد بحث کردن. سرتان نیامده نمی دانید. جان هر کسی دست دارید ما را با شیر اوژنان جنبش زنوری در نیاندازید که تهش تنها می مانید...از من گفتن!

Saturday, November 14, 2009

غارنشینی

آدمی که منم یک وقت هایی همه چیز را رها می کند و می گذارد کارد به استخوان برسد. وقتی رسید به یک قدمی فروپاشی دایمی، برای لحظه ای می ایستد، با رضایت به اطراف می نگرد، به هر آنچه که ویران شده و فراتر، هر آنچه عاطل مانده...بعد دستی به سبیل نداشته اش می کشد و می رود داخل غارش. سخت می گیرد به خودش، سخت می گیرد به خودش، بابت تمام ویرانگری ها مثل یک مازوخیست حرفه ای خود را تنبیه می کند بعد از غار می اید بیرون و تلاش می کند هر آنچه که ویران شده همه را یکجا از نو بسازد که خوب بدیهی است نمی شود. پس دوباره ساختن را رها می کند، دو تا و نصفی خشت که روی هم گذاشته باز ویران می کند، به غار می رود، تنبیه می شود، بیرون می اید، باز نمی شود، باز ویران...غار...تنبیه...تلاش...ناکامی...خرابی...


دقیقن حس می کنم بعد از یک دوره بطالت بی هوده و ویرانی، می خواهم بروم توی غار و این دفعه با خودم قرار گذاشته ام بیرون که آمدم دیگر فراموش کنم نیچه مرا دید و گفت ابرمرد. یعنی باور کنم یک آدم معمولیم با همه ناتوانی های آدمیان؛ شاید که برای بار نخست در همه ی عمرم این چرخه ویرانگر متوقف شد!

Friday, November 13, 2009

در حسرت مهتاب

دلم تنگ می شود گاهی. مثلن وقتی ابی می خواند « دچار سحر عشق تو، در حال زیبا شدنم»...تازگی ها «بانوی موسیقی و گل» را که می شنوم دلم برای کسی تنگ نمی شود جز خودم، جز خودی که انگار جایی در مه گم شد.

حالا که می آیی

ایستاده بودم بیرون، منتظر خبری از تو. گفتی که سوار هواپیما شدی، خیالم راحت شد که دیگر مسافر استانبولی و راه افتادم. بعد ناگهان حس تنهایی کردم، حس ناامنی، مثل روزی که در آن بهمن سرد هفتاد و چهار با هم آمدیم تهران ، شما برگشتید و من در آستانه در، زور زدم که اشک نریزم و بگویم نمی خواهم بمانم، مرا هم ببرید.


اصلن وقتی نیستی آدم تنهاست، بی خود است، کسی نیست که بشود شب به او زنگ زد و رفاقت تقسیم کرد، جهان بد خالی می شود...چه خوب که عمر سفر کوتاه است!

Thursday, November 12, 2009

میزان الحراره ی بلوغ

آدم ها را بهتر است موقع فارغ شدن شناخت. اینکه چقدر رعایت حرمت دل و تن خودشان را می کنند، چقدر درک می کنند تمام شدن را، چقدر سعی می کنند تا آنجا که از دستشان بر می آید بار روی دوش طرف مقابل نگذارند، یادشان مانده که مسوول دل و رابطه و زندگیشان، خودشانند نه هیچکس دیگر. چقدر یادشان هست که حرف هایی مثل همیشه دوستم داشته باش یا هیچ وقت تنهایم نگذار مثل باد هوا گذرایند که...


آدم ها را موقع تمام کردن یک رابطه یک عاشقی باید شناخت. باید دید حریم نگه می دارند؟ راز های رابطه را به رغم پایان مثلن تلخش توی دلشان محفوظ حفظ می کنند؟ نه تنها راجع به آدم آن سوی رابطه بد نمی گویند که جلوی بد گفتن از او می ایستند؟ آتشی را که در آن سوخته اند سرد نمی کنند؟ از خودشان می گذرند، از حقشان برای گلایه، برای ابراز خشم تا جهان برای آدمی که دوستش داشته اند آسان تر شود؟


به نظرم تصویری که آدم ها از خودشان نشان می دهند موقع تمام شدن رابطه مثل نتیجه یک آزمایش پزشکی است که میزان بلوغ فرد را نشان می دهد.

Wednesday, November 11, 2009

از استوا تا گرینویچ

آدم هایی هستند که مثل نصف النهارند. زمان برایشان معنا دارد. بی قرارند. صعود و نزول دارند. آدم یکجا بند شدن نیستند، آدم ماندن، آدم تحمل... آدم های رفتنند


آدم های دیگری هستند که مثل مدارند. رها و یله و غوطه ور در نوعی توهم جاودانگی ... دور خودشان می گردند و خوشند. می دانی همیشه کجا می شود پیدایشان کرد. آدم سکون و صبرند...آدم های ماندنند.


بعد نمی دانم چه کسی این شوخی را باب کرد بین مدار ها و نصف النهار ها که مدام عاشق هم می شوند. جایی روزی هر نصف النهاری، مداری را قطع می کند. یکبار در صعودش و یکبار در نزولش. یکبار دل می دهد و یکبار دل می برّد. عاشق می شود و فارغ...بعد نصف النهار ها می روند سی خودشان. تجربه می کنند مدار های دیگر را قطع می کنند. بالا و پایین می شوند. اما مدار ها همیشه در حسرت نصف النهاری که روزی دلشان را برده با زمان صبوری می کنند، نصف النهار های دیگر را هم می بینند اما همیشه در حسرت نخستین دیدار، نخستین بوسه، نخستین هم- آ-غوشیند


شب های بلوبری من...قصه ی یک مدار است و یک نصف النهار. مابقی حرف ها همه بهانه است

در ستایش دایی جان ناپلئون

کمتر کسی از میان شماست که بداند حمله ی اعراب به ایران نتیجه ی توطئه هماهنگ سر چارلز ناکس رییس کمپانی نفتی بی پی و داریوس جدبرگ افسر ارشد اینتلیجنت سرویس در خاورمیانه بوده است. طبق اسناد یک لژ فراماسونری در قاهره، جدبرگ با پرداخت سه میلیون دلار به سعدوقاص او را راضی کرد به امپراتوری ساسانی حمله کند و ایران را تحت تسلط حکومت تازیان قرار دهد. سعد وقاص در این حمله از همراهی خالد بن ولید برخوردار بود که این دومی از سوی سر چارلز شستشوی ایدئولوژیک شده بود و ...این تازه اول افشاگری است. طمع به منابع نفتی ایران جان اوبی مایکل رییس انیستیتو تحقیق و توسعه در لانگلی ویرجینیا را واداشت تا با پرداخت مبالغ هنگفتی وجه نقد چنگیز خان را چنان تطمیع کند که به فرمان او مغول های عزیز سر خر را کج کرده به خواست آمریکایی ها به ایران حمله ور شوند و قتل و غارت به راه بیاندازند. هدف مستر اوبی مایکل از طراحی این حمله رقابت با انگلیسی ها بود که توسط اعراب بر منابع نفتی ایران چنگ انداخته بودند. بدینسان جنگ نفت در ایران قرن ها قبل از اختراع نخستین موتور نفت سوز آغاز شده بود!


دیدید عزیزان من؟ دیدید غافلید و بی خود می روید توی خیابان و فریاد می زنید رای منو پس بده؟ بیهوده باتوم می خورید و دل خون می کنید؟ همانگونه در قبل آمد بنا به اسناد فراماسونری لژ قاهره، سرنوشت ایران تا شانزده قرن دیگر هم مشخص است و اتفاقات همانطور که انگلیس و امریکا و فراماسون ها و زرسالاران و صهیونیست ها و اینها طراحی کرده اند طابق النعل بالنعل رخ خواهد داد. اصلن همین انقلاب ۵٧، شاه با قدرت های جهانی درافتاد ناگهان کسی در گوادالوپ دکمه قرمزه را فشار داد و ملت به صورت الینه و مسخ به خیابان امدند و گفتند مرگ بر شاه. نمی دانید بدانید همین بلوای بعد از انتخابات و پدیده احمدی نژاد هم کار خودشان است. انگلیسی ها نگران نزدیکی میان امریکا و جمهوری اسلامی بودند پس با تحریک عواملشان سعی کردند این بازی را راه بیاندازند تا شریان نفتی غرب از زمان سعد وقاص تا کنون بهم نریزد. بعد شما یک مشت ساده لوح ...واویلا چقدر خون دل بخورم من از دست تان؟ تاریخ نمی خوانید چرا؟ این هم بخدا کار انگلیسی هاست. اصلن همیشه کار کار انگلیسی هاست!

Tuesday, November 10, 2009

طاقت

ویران نشوی، ویران نکنی؛ نگریزی و گریزگاه نشوی...تاب آوردن یعنی همین!

Monday, November 9, 2009

فقدان پاره ای اعضا

دل نوشتن، شاید هم دماغ نوشتن، شاید هم هر دو...در هر حال نیست

Sunday, November 8, 2009

از راز های چشم ها

پشت لبخندی پنهان می شویم و می گذاریم چشم ها حرف بزنند... حیرانی، آغاز می شود!

از راز های چشم ها

پشت لبخندی پنهان می شویم و می گذاریم چشم ها حرف بزنند... حیرانی، آغاز می شود!

Saturday, November 7, 2009

دایره های متقاطع

یک وقت هایی فکر می کنم ما مدام از میان زندگی های هم سفر می کنیم تا فرصتی بیابیم برای یافتن خود حقیقی گمشده مان...اینجوری اگر نگاه کنی شاید همه ی آن دوری ها، نرسیدن ها و نشدن ها معنایی عمیق تر از ظاهر تلخشان پیدا کنند.

Friday, November 6, 2009

فرنیک

هر حرفی خنده دار است نی نی من. هر حرفی جز این که بعدن یادت بماند هر چند بابا حنیف پیش تو نبود اما یک وبلاگستان ذوق کرد از تولدت، که یک لشکر خاله و دایی و عمه و عمو داری که بعد از کلی دویدن و در رفتن و شعار دادن و کتک خوردن، ذوق شبانه شان شد دیدن عکس هایت و قربان صدقه تو رفتن...دل همه ی ما را برده ای دخترو، نگاهت که کردم با خودم گفتم می ارزد برای فرنیک و فرنیک ها با جهان در افتاد تا روزگارشان بهتر از روز های ما باشد. بابا حنیف دارد همین کار را می کند، همه ی ما هم به سهم خودمان دنبالش...فرنیک ات دردانه ی همه ی ما شد حنیف!

برای فرببای مان

غمگین بودم. روز تلخی بود، شیرین چشم گشودم و تلخ باید چشم ببندم امشب. نمی دانم چرا عمر بدست آوردن هایم انقدر کوتاه و دوام از دست دادن هایم این همه طولانی است. فکر کنم با هر مقیاس و معیاری، روزگار دارد با من غیر منصفانه طی می کند...بماند؛ غمگین بودم و خبر درگذشت پدر فریبای نازنین، غمین ترم کرد. فریبا برایم ورای یک دوست است. مهم نیست که تماسی نداریم یا هم را نمی بینیم، جایی که او در قلبم دارد دقیقن به اندازه پنجره های متعددی است که در زندگیم گشود و من همیشه خود را مدیونش می دانم. خواهر بزرگتر دردانه ای است فریبا که آن غم صدایش وقتی خبرم را تایید کرد هنوز جایی حوالی گلو مانده و بغض شده...تسلیت برای غم هایی کوچک و حقیرند. آدمی نمی تواند حتی تصور تسلا بکند با این جمله های کلیشه ای، با غم آخرت باشد با در غمت شریکم با...فقط خواستم بگویم فریبای من!خواهر بزرگتر! همه ی همدلیم برای تو...برای تو که سوگواری امروز، دلم پیش دل اندوه زده ات!

Sunday, November 1, 2009

فی حقیقت عشق

محبت چو به غایت رسد، آن را عشق خوانند و عشق خاصتر از محبت است زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همه محبتی عشق نباشد و محبت خاصتر از معرفت است زیرا که همه محبتی، معرفت باشد و همه معرفتی محبت نباشد...پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق و به عالم عشق- که بالای همه است- نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دو پایه ی نردبان نسازد...


قصه های شیخ اشراق- رساله فی حقیقت العشق- شهاب الدین یحیای سهروردی- ویرایش جعفر مدرس صادقی- نشر مرکز


 

پنجگانه ای برای آنکه ترک می کند

پیش نوشت:هفته پیش بود به گمانم، شبی برای دوستی داشتم توضیح می دادم من هم تجربه ی ترک کردن داشته ام هم تجربه ترک شدن، برای همین معمولن هر دو سر ماجرا را می فهمم و درک می کنم و می دانم بر خلاف آنچه که به نظر می رسد، آن که رفته هم چندان حال و روز خوشی ندارد. آسان نیست فکر کنی آن «تو» ی بد ترانه ها حالا یعنی خودم، یعنی من...بعد به نظرم رسید شریک شدن تجربه ام شاید به کار کسی بیاید:


١- شفاف باشید. می دانم در آن فضای مه آلود شفافیت دشوار است اما بگذارید آدم آنسوی رابطه بداند در چه شرایطی هستید، تردید کرده اید یا هر چه. بدترین تجربه تمام ایامم وقتی بود که نمی دانستم دقیقن دارد چه بلایی سرم می آید، نه وقتی که فهمیدم ترک شده ام.


٢- قاطع و صادق باشید. سخت است با آن پشتوانه عاطفی به کسی گفتن که ببین نمی خواهمت ولی رنج این صداقت به نظرم خیلی کمتر از پیچاندن کسی، بهانه جویی کردن از او و یا هزار و یک ماجرای مشابه است. یکبار جایی که باید می گفتم ببین تو را نمی خواهم هزار و یک بهانه آوردم و مزخرف گفتم تا همین یک جمله ی کوتاه را نگویم. وقتی ماجرا عاطفی است طرف مقابل به هر دستاویزی متوسل می شود تا بماند و رابطه را نگه دارد، وقتی رابطه از نظر شما مرده، ماجرا را نپیچانید و امید بی هوده به کسی ندهید


٣- ادای آدم خوبه را در نیاورید. زخم زده اید بابا جان ها، شوخی که نداریم. زخم زدید و این زخم مدید زمانی خون چکان خواهد بود، تمامش که کردید دیگر تمامش کنید. هر از چند گاهی فیلتان یاد هندوستان نکند که ژست روشنفکری و اینها بگیرید و حال طرف مقابل را بپرسید و ما چقدر باحالیم بازی در آورید. دخل طرف را اورده اید حالا بگذارید عزاداریش را بکند، رهایش کنید هی برندارید اس ام اس بفرستید که خوبی؟ زهرمار و خوبی...به شما چه اصلن؟ من خودم امیرحسینی را یادم می اید که زده بود دو سال زندگی کسی را پودر کرده بود بعد داشت بهش کتاب معرفی می کرد که مثلن زود تر سرپا شود. آدم انقدر خر؟


۴- به طرف مقابل فرصتی بدهید که اگر خواست گلایه هایش را به شما بگوید. این بهترین کاری است که می شود برای آدمی که ترکش می کنیم انجام داد. بگذاریم حرف بزند، داد بکشد، دلش خواست فحش بدهد و...این البته مرزی دارد. نگذارید کسی که ترکش کرده اید آزارتان بدهد. آدم به ماهو آدم بودنش اشتباه می کند، بهایش را هم می دهد، اشتباه کرده اید دیر یا زود بهایش را هم می دهید، دیگر دلیلی ندارد مازوخیسمتان عود کند و بگذارید تحقیرتان کنند و آزارتان بدهند که مثلن بتوانید به خودتان بگویید تاوانش را داده اید


۵- با خودتان مهربان باشید. آدم ها رابطه را شروع می کنند برای خود رابطه نه برای رساندن رابطه به جایی خاص. این اصل ساده را یادمان می رود و هزار جور باید خرج رابطه می کنیم، نکنید خوب. آدم همیشه ممکن است در برآورد خودش و توقعاتش و طرف مقابل رابطه، اشتباه کند، جرم که نکردید، گیر بیش از حد به خودتان ندهید. روزگار خودش چپقتان را چاق می کند، شما دیگر با روزگار متحد نشوید. با خودتان مهربان باشید و صبور... می گذرد، به خدا می گذرد!


پی نوشت: آتیه بانو نوشته«:وقتی که رابطه ای را ترک می کنیدء به همان نازکی باشید که آن را آغازیده اید.شایدصبح دیگری در راه نباشد برای ما .هیچ چیز در این جهان پایا نیست» با خودم فکر کردم این خود همه ی آن حرفهاست که من کوشیدم بگویم. به همان نازکی باشید. مرام نازک بودن را داشته باشید.