Friday, November 30, 2007

برای تو که داری تصويرت را مزين به لجن ميکنی در ذهنم

سه شنبه عصر رفتم ولایت برای مراسم سوم،۴شنبه درگیر مراسم بودیم،پنج شنبه صبح زود برگشتم تهران.و از وقتی رسیدم درگیر یک کارگاه فشرده روانشناختیم تا همین حالا.در واقع انقدر ذهنم درگیر است که فقط یک حادثه مهم میتوانست مرا بنشاند پشت کامپیوتر برای وبلاگ نوشتن...این پست را فقط برای تو دارم مینویسم که مثل یک موجود رذل میروی کامنت بی نشان میگذاری و هر چه لایق خودت هست به دیگران نسبت میدهی.این همه رذالت از تو باورم نمیشود،جدن باورم نمیشود.تصویر هایی از تو بود گوشه ذهنم که با احترام یاد میکردم ازشان.تو بخشی از گذشته ای بودی که دلم میخواست محترم شمرده شود.داری به کثافت میکشی خودت را و این خاطراتت را...محض اطلاعت چیزی که ساخته ام و ساخته ایم با این سنگ اندازی ناشیانه تو خراب نمیشود.متاسفم برایت.همه مثل تو نیستند.تلاشت برای خراب کردن این رابطه ممکن بود نتیجه ای بدهد اگر مخاطب در فشانی هایت شخصیتی مثل خودت داشت اما اینجا را بد اشتباه کردی...این را یک هشدار تلقی کن.بی نام و نشان کامنت گذاشتنت شاید بقیه را دچار تردید کند اما دستت برای من رو  تر از این حرفهاست.یکبار دیگر تکرار رذالت هایی از این دست،مجبورم میکند به پاسخ گویی...میدانم که احمق تر از آنی که این هشدار را جدی بگیری،خواستم فقط اتمام حجتی کرده باشم که جایی برای گلایه نماند

پی نوشت یک:سکوتم تا بحال فقط برای ختم شدن قائله بود.دیگر ولی با این کثافت کاری مکررت جایی برای سکوت نذاشته ای...حالم از تو بهم میخورد

پی نوشت ۲:به کوری چشم هر آنکس که نمیتواند ببیند،داریم چیزی میسازم از جنس مهر که هیچ حاسدی به خواب هم نتواند ببیند.حقیر تر از آنی که توفانی کنی هوای این دریا را...این موجهای کوچک مسخره هم اگر به چشمم می ایند نه بخاطر اهمیت تو و کار رذیلانه تو، که بخاطر بزرگی حرمت کسی است که جسارت میکنی به درگاهش،همین!

Tuesday, November 27, 2007

از مرگ

مرگ پدیده غریبیست.باورش نمیکنیم و بخاطرش نمی آوریم مگر هنگامی که فرشته مرگ در خانه ما یا یکی از نزدیکانمان را بزند.ما به سهولت حتمی ترین اتفاق زندگیمان را به فراموشی میسپاریم و غرق میکنیم خودمان را با غیر محتمل ترین دغدغه ها...ما به مرگ فکر نمیکنیم،ما از مرگ حرف نمیزنیم و اینطور میشود که ما راز عمیق مرگ را درنمیابیم:اینکه زندگی بدون درک مرگ هیچ ارزشی ندارد.برای یک لحظه تصور کنید فقط یکروز وقت برای زندگی دارید،آیا آن یک روز را هم مثل مابقی زندگیتان میگذرانید یا همه چیز تغییر میکند و دگرگون میشود؟این یک واقعیت غیر قابل انکار است که زندگی از دل مرگ زاده میشود و بی مرگ زندگی صرفن تبدیل میشود به زنده بودن...اینگونه است که برای زندگی کردن باید همیشه گوشه چشمی به مرگ داشت و چنان زیست که وقتی فرشته مرگ به سراغمان می اید چیزی جز جسممان برای بردن نداشته باشد،نه آرزویی،نه حسرتی،نه دریغی...چنین باد

Monday, November 26, 2007

ای برادر ها خبر چون ميبريد...

باید بگردم خاطره پیدا کنم از تو...آن روزهایی که میخواستی بروی خارج و آن کتاب رابین هود انگلیسی دستت بود خوب است؟آن روزی که با آزاده رفتیم و عکس گرفتیم چطور؟آن روزی که من کنکور داشتم و تو برگشتی،خسته و مضمحل،خوب است؟کاش یکبار فقط یکبار ازت میپرسیدم چند بار در سالهای لعنتی بعد، آرزو کردی که کاش میماندی همان غربت و همانجا خلاص میشدی،این را هم ازت نپرسیدم و گذشت...برای من همیشه یک خاطره دور بودی،تعریف میکردند از عمویی که در خارج داشتم و خارج جایی بود ورای اینجا و سرزمین راز و رمز!عمویی که میگفتند که خیلی باهوش بود و چپ بود و زندان رفته بود و خوب میرقصید.یکبار خودت برایم از به جنگل زدن و مبارزه مسلحانه ات گفتی و اینکه پای اعدام بودی و جستی،اینکه دانشگاه قبول شدی و در گزینش ردت کردند و مجبور شدی تن بدهی به غربت...یادت می آید یکبار عاصی برگشتی و بهت گفتند آبرویمان میرود اگر بگوییم بچه مان هیچی نشده و از خارج برگشته؟مجبورت کردند دوباره برگردی،تلفن زدنهایت از همانجایی که اسمش خارج بود و کارت پستال هایی که از این سو آن سوی دنیا میفرستادی و پدر با افتخار پزت را میداد که برادرم مارکوپلو شده...همه شان را امشب مرور کردم،ان آخرین مکالمه لعنتی مان را هم.چه ساده فرصت شاد کردن دل هم را از دست میدهیم بعضی وقتها...امشب همه را مرور کردم وقتی که دیگر نیستی...رفتنت مبارک!

هی حالا بگردم دور خودم و زمزمه کنم:این سفر آن گرگ یوسف را درید!

Sunday, November 25, 2007

برای تو

دلم زود تر از حواس پنج گانه ام به من خبر میدهد که حال و روزت چگونه است هر روز.امروز از صبح داشت آواز های غم انگیز برایم میخواند و میدانستم دلم آیینه دل تو شده که آسمانش ابری است!میپیچم به خودم و خدا تا آن ته رنگ غم، بارش را بردارد از توی دلت تا بخندی مثل همیشه،این تنها کاریست که از دستم بر میاید...دلم ماند پیش صدایت دردانه ام!

پايان عصر نارنج و ترنج

عطف به دو پست قبل،دوستی در کامنت ها پرسیده بود که ایا وقتی از زخمهای گذشته حرف میزنیم،کسی که الان در کنار ماست  آزرده نمیشه و جایگاهش رو در خطر نمیبینه اگر حس کنه ما هنوز درگیر گذشته ایم؟

سوال خیلی خوبیه.فکر کنم دیگه وقتشه همه ما قبول کنیم که عصر افسانه نارنج و ترنج گذشته.زمانی که نارنجی رو پوست بگیریم و از توش دخترک آفتاب و مهتاب ندیده ای بیرون بیاد و یک دل نه صد دل عاشق ما بشه و ما عاشقش بشیم-این که میگم دخترک برای رعایت اصل افسانه است،همین حکم در مورد پسرک ها هم صادقه-ما آدمهای عصر مدرنیم و جدا از اینکه خودمون چقدر مدرن یا سنتی هستیم در جامعه معلق بین سنت و مدرنیته زندگی میکنیم.زندگی مدرن ملزوماتی داره که تعدد برخورد ها بین انسان ها رو اجتناب ناپذیر میکنه،از این تعدد، تجارب تلخ و شیرینی به وجود میاد.بخواهیم یا نخواهیم زخم میزنیم و زخم میخوریم.این اجتناب ناپذیره.حالا بیایید فرض کنید آدمی با همچین کوله باری وارد یک رابطه عاطفی جدید شده،چه باید کرد که طرف مقابل این رابطه تا سر حد امکان بخاطر گذشته تاوان نده؟

در درجه اول باید هر کدوم از ما بپذیریم که زخم خوردیم و این زخمها سرمایه های ما هستند برای انسان بهتری بودن.دوم اینکه به نظر من بهتره با طرف مقابلمون صادق باشیم،اینطور فکر نمیکنم که اتوماتیک باید همه گذشتمون رو بریزیم روی دایره ولی هر جا که ازمون سوال شد باید رو راست رو راست جواب بدیم-در واقع گذشتمون رو انکار نکنیم و ادای دختر یا پسر نارنج  ترنج رو درنیاریم-سوم اینکه این زخمها در دو سطح قابل بررسین.لایه خودآگاه و عمق ناخود آگاه.جدن بر این باورم که اگر نتونستیم خودآگاهمون رو از شر خاطرات گذشته و زخمهایی که بهشون آگاهیم شفا بدیم و باز وارد یک رابطه جدید بشیم کاری که میکنیم کمتر از جنایت در حق بشریت نیست-من ابلهانه یکبار این کار رو انجام دادم و سعی کردم از یک رابطه جدید برای شفای درد یک رابطه قدیمی استفاده کنم و گند زدم-در واقع من فکر میکنم ما وقتی محقیم وارد یک تجربه عاطفی جدید بشیم که درسهای رابطه قبلی رو یاد گرفته باشیم و بفهمیم چرا اون رابطه شکست خورد؟نقش ما و اشتباهات ما چی بود و از همه مهمتر ذهن هوشیارمون از شر خاطرات رها بشه.اما در مورد لایه ناخودآگاه کار چندانی در کوتاه مدت از دست ما بر نمیاد.مطلبی که من نوشتم در مورد خواب بود و میدونید که خواب زبان ناخودآگاه است.باید به این اشاره ها توجه کرد و دنبالشون رفت و اجازه نداد تا سر حد امکان حتی زخم های ناخود آگاه هم روی رابطه جدید تاثیر بذاره.باید این درک متقابل بین دو نفر وجود داشته باشه که بین زخمهای سطح هوشیاری و ناهوشیاری تفاوت قائل شن و حتی برای حل مشکلات ناخودآگاه بهم کمک کنند.واقعن فکر میکنم اگر کسی نمیتونه این اختلاف رو درک کنه و توقعات ماقبل مدرن از یک رابطه مدرن داره کودکیه که باید اول بزرگ شه و بعد وارد یک رابطه عاطفی!

پی نوشت:اینها همه را نوشتم و دلم برایم بشکن زد که خوش بحالم رییس!خوش بحالش که تو را دارد...

Thursday, November 22, 2007

گردون۴۶

کتاب هفته:دائوی رابطه ها،نوشته ری کریگ،ترجمه ع پاشایی،انتشارات فراروان:زیبا ترین،هیجان انگیز ترین و اسرار آمیز ترین لحظات زندگیمان شاید لحظات نزدیکی به جنس مخالف باشد.آن تب و تاب یکی شدن،هراس از دست دادن و شوق به دست آوردن...اکثر ما به دنبال دستور العملهایی هستیم برای سهل تر ساختن این ارتباط غافل از اینکه هیچ کلیشه ای جای عمق روابط دلی را نمیگیرد.دائوی رابطه ها اما حاوی دستور العمل هایی است برای عمق یافتن در یک رابطه عاشقانه...عمقی که عشق را عشق میکند،دل را دل!

شعر هفته:امروز،روزی بود چون جامی لبریز/امروز روزی بود چون موجی سترگ/امروز روزی بود به پهنای زمین/امروز دریای توفانی/ما را با بوسه ای بلند کرد/چنان بلند/که به آذرخشی لرزیدیم و گره خورده در هم/فرودمان آورد/بی اینکه از هم جدایمان کند/امروز تن مان فراخ شد/تا لبه های جهان گسترد و ذوب شد/تک قطره ای شد/از موم یا شهاب/میان تو و من دری تازه گش.ده شد/و کسی هنوز بی چهره/آنجا در انتظار بود(پابلو نرودا،هوا را از من بگیر خنده ات را نه،احمد پوری)

فیلم هفته:love actyally:کمدی های رمانتیک را دست کم نگیرید.همه راز انسان بعضی وقتها میان همین دست فیلمها به سادگی و سهولت رویت میشود.حوصله اش باشد یکبار مفصل از این مقوله مینویسم تا آن موقع این فیلم را از دست ندهید.هنر پیشه خوب زیاد دارد،اپیزودیک است و جذاب و مهمتر از همه ابتدای فیلم تصاویری مستند دارد از فرودگاه هیثرو و آن لحظات رسیدن و در آغوش گرفتن ها...به دیدنش حتمن میارزد

آهنگ هفته:اگه بارون نباره امیر آرام...اگه بارون نباره،اگه بارون نباره،من میبارم،اگه خوابت ببره،اگه خوابت ببره،من بیدارم...خدا عمر با عزت به آزموسیس بدهد

وبلاگ هفته:رونوشت:پسر:صداقت گوهر کمیابیست،نویسنده این وبلاگ کاملن مزین به این گوهر است.لذت دارد وقتی وبلاگی را میخوانی و حس میکنی هر چه که هست را دارد نشان میدهد

پست هفته:این پست آزموسیس جونز کبیر...حالی بردم از خواندنش

درنگ هفته:همدلی عاشقانه

همدلی عاشقانه پدیده کمیابیست..یعنی دلی باشد که دلت با نوایش بتپد.یعنی دلی باشد که بشنوی ازش: برو جلو،اشتباه کن،زمین بخور،پیروز شو،خسته شو...من باز و باز هستم کنارت و این بودن نه از سر اجبار است،نه از روی وظیفه.چنین بودن سختی فقط و فقط به برکت عشق میماند سر پا.میشود عاشق بود و همدل نبود.امکان دارد همدلی باشد و خبری از عشق یافت نشود اما توامان این دو با هم همان رمز کیمیاست.عشقی که اسیر نکند پرو بال بدهد،حمایتی که تکلیف برندارد و با مهر پر بار شود...این میشود رمز جان،سر زندگی،همدلی عاشقانه!

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:سوفیا فورد کاپولا:کمتر کسی شاید باور میکرد دخترک بی رمق فیلم پدرخوانده سه که به نظر برخی منتقدین یکتنه فیلم را نابود کرد تبدیل به کارگردان موفق گم شده در ترجمه گردد.گمشده در ترجمه روایتی از عشق مدرن است و ثابت میکند به تو بیننده که سازنده اش مقوله دل را میفهمد خوب خوب...نمیشود فیلم را دید و سوفیا را تحسین نکرد.دختر فرانسیس فورد کاپولای بزرگ دارد خوب کارگردانی میشود

بازیگر:ادری توتو:آملی را که حتمن دیده اید؟یک نامزدی طولانی را چطور؟ادری توتو خوب از پس نقش آدمهای شیفته بر می آید.آنی هست در چهره و فیزیکش که شیفتگی را کامل نشان میدهد.به افتخار همین دو فیلم جایش امروز در لیست محبوب ها قرار گرفت

نویسنده:پابلو نرودا:آمریکایی لاتینی باشی و چپ و شاعر پس حتمن یک جای دیگر دنیا امیری هست که پزت را بدهد.اما ماجرای من و نرودا نه با شعر های اجتماعیش که با عاشقانه هایش بالا گرفت.مثلن هوا را از من بگیر خنده ات را نه...ماتیلده نرودا به نظرم زن خوشبختی بوده که این همه عشق را مزه مزه کرده در گذر زمان

و دیگران:این قسمت ماجرا کمی سخت بود.نمیخواستم از خیر آهنگ امیر ارام بگذرم پس خیلی از خوانندگان عاشقانه ها این جا نمیشد بیایند چون هارمونی خواننده و ترانه بهم میخورد.این شد که رسیدم به نجف دریابندری.در مصاحبه اش با بیژن بیرنگ در باب کتاب مستطاب آشپزی جایی توصیه کرد به زوج های جوان که با هم اشپزی کردن را تجربه کنند و ببیننند چقدر میتواند بار عاطفی داشته باشد.اینجا بود که مطمئن شدم مترجم و نویسنده محبوبم عشق را خوب خوب فهمیده...دریابندری از محبوب ترین آدمهاست نزد من که اگر یک روز نصف او به دنیا اضافه کنم احسح میکنم بارم را به مقصد رسانده ام



Wednesday, November 21, 2007

سه گانه امروز

۱-زخم هایی هست که در مسیر زندگی میزنی و میخوری و فکر میکنی تمام شده برایت چه وقتی که رنجیدی و چه وقتی که رنجاندی اما خواب ها نمیگذارند که این خیال پا بر جا بماند.مدام خودت را میبینی که دارد تهدید میکند یا تهدید میشود و می فهمی که ای دل غافل زخم همچنان خون چکان است و فقط تو خونریزیش را نمیبینی...توجه به این خوابها لااقل باعث میشود دریابی که ضعفی آنجا هست و زخمی که میتواند تصمیم گیریت را زیر سوال ببرد و تحت تاثیر تجارب تلخ قدیمی قرار دهد...عالم خواب را دریابیم!

۲-دارم فکر میکنم که چه مساله مهمی است این زن درون و مرد درون(آنیما و آنیموس)و باز هم دارم فکر میکنم چند تا فیلم سینمایی خوب داریم که ابعاد مختلف این ماجرا را باز کرده اند و اینکه کاش میشد یک دوره نمایش فیلم گذاشت و در مورد آنیما و آنیموس حرف زد.

۳-دیشب برای اولین بار با کودک درونم حرف زدم و جوابش شگفت انگیز بود.مستقیم به درد کهنه ای اشاره کرد که فقط یک کودک میتوانست رویش انگشت بگذارد.کتاب شفای کودک درون را حتمن تجربه کنید

Tuesday, November 20, 2007

باران نوشت

چه بارانی،چه بارانی!شخصن دلم میخواهد بروم زیر باران برقصم.نمیدانم چه رقصی فقط میدانم استرپ تیز جزء برنامه نیست...مثل یک پسر بچه هیجان زده ام من باب کشف احتمالی آرک تایپ غالبم.گفتم بیایم این چند خط کوچک را یادگاری بنویسم اینجا من باب گرامیداشت کشف خودم و اولین باران مشتی پاییزی و دلم که قدر دانه دانه این باران دلت را میطلبد!

جزيی از يک سيستم فاسد

دارم با تلفن صحبت میکنم،مرد آن طرف خط از من میخواهد که پیرو مذاکره قبلی، پیش فاکتور دو دستگاه سرور برای مشتریش ارسال کنم.مذاکره قبلی را یادم نمی آید.برای همین از او میخواهم مشخصات دستگاه ها را با من چک کند.حرفهایش که تمام میشود ازش میپرسم«لازم است برای خود شما هم مبلغی را روی فروش در نظر بگیرم؟»رنجیده میگوید«دفعه قبل هم همین را پرسیدید و من گفتم نه،چه اصراری دارید؟».یکه میخورم و سعی میکنم ماله بکشم روی حرفم...بعد نگاه میکنم به خودم و میبینم به چه صراحتی پیشنهاد حق العمل میدهم و چطور این مساله را به عنوان،جزء لاینفک کار پذیرفته ام.انگار من هم بخشی از محیط فاسد بازار کسب و کار در ایران شده ام و پذیرفته ام که بدون پیشنهاد حق العمل های اینگونه امکان کار در بازار وجود ندارد...سیستم فاسد فرد را فاسد میکند و فرد فاسد به سیستم فاسد گسترش و عمق روز افزون میبخشد.این توجیهی اما برای بد کاری من نیست،همه سعیم را میکنم ازین به بعد که لااقل من مسبب بسط فساد نشوم،همه سعیم را...

پی نوشت۱:آقای مهندس میم!دیروز باعث شدی یک لحظه خودم را ببینم و بفهمم دارم نزول میکنم برای یک لقمه نان کمتر و بیشتر.هزار هزار بار از تو سپاسگزارم

پی نوشت ۲:دیروز داشتم در یاهو ۳۶۰ برای حل یک مشکل تلاش میکردم،اشتباهی برای تعدادی از دوستان لیست مسنجرم دعوت نامه ارسال کردم.هیچ غرض و مرضی در کار نبود به خدا...همین!

Monday, November 19, 2007

هيچ حيوانی به حيوانی نميدارد روا/آنچه اين نامردمان با جان انسان ميکنند

زهرا بنی یعقوب:برای شما شاید فقط یک اسم باشد حضرت آقا!مثل هزاران اسم دیگر.مثل هزاران بابک و گیسو و مازیار که در تابستان جهنمی ۶۷ از دم تیغ گذرانید یا هزاران مجتبی و ابراهیم و علی که طی ۸ سال جنگ حق علیه باطل فرستادید روی مین و تبدیلشان کردید به گوشت دم توپ.برای شما که از بالا به ما نگاه میکنید زهرا بنی یعقوب هیچ چیز جز یک اسم نیست.اگر یک لحظه تاملی هم کنید روی نامش فقط به خاطر شباهت احتمالی این اسم با زهرا کاظمیست.نه؟خیالتان ولی راحت باشد.زهرا بنی یعقوب مثل زهرا کاظمی مدعی خارجی ندارد.خاطرتان اسوده که هیچ دولت غربی به کشته شدنش معترض نخواهدبود!

زهرا بنی یعقوب برای شما فقط یک شناسنامه است.شناسنامه ای که باطل شد.حالا چه باک که در ستاد امر به معروف همدان.بالاخره هر کسی جایی میمیرد نه حضرت اجل؟چه فرق میکند آدم با ماشین تصادف کند یا در اداره منکرات خود کشی کند یا بخواهم رو راست بگویم خودکشی اش کنند.این همه خیل رعایای شامل مهرورزی یکیشان کمتر و بیشتر چه باک؟

زهرا بنی یعقوب برای اما، یک انسان بود.پزشکی که جرمش عاشقی و اتهامش شد زندگی.زهرا بنی یعقوب برای ما نماد همه رذالتیست که در طی این سالیان در حقمان روا داشتید.نشانه عدل اسلامی و مهرورزی کریمه.شما یک اسم را پاک نکردید،شما یک شناسنامه را باطل نکردید شما حضرات،با شمایم،شما یک انسان را کشته اید.یک دنیا آرزوی مادر و پدر،یک جهان امید به فردا و به اندازه تمام کائنات عشق را نابود کرده اید.شما جنایت کرده اید...شما انسانیت را کشته اید.ننگتان باد حضرات،ننگتان باد!

Sunday, November 18, 2007

معجزه يعنی حضور تو

با کدام واژه ها حرف میزنی با من که آن موجود یخ زده منزوی،در اعماق دلم،برای بیرون جهیدن از غار تنهاییش با خودش مسابقه میگذارد؟

با کدام واژه ها به من بگو با کدام واژه ها...

چرايی ننوشتن

افسرده نیستم.خسته هم،دلمرده و عصبی هم...اصلن شاید مشکل دقیقن همین است که هیچ چیز نیستم.نه شاد،نه غمگین،نه مصمم،نه مردد...خالی خالی خالی ام از فکر و تکاپو.ان شاء الله که گربه است

Thursday, November 15, 2007

گردون۴۵

پیش نوشت۱:این گردون کلن فرمت طنازانه ای دارد و با هدف بازی با لبان و سایر اجزای خوانندگان محترم به شیوه کاملن شرعی،بدون درد و بدون بازگشت طراحی شده است

پیش نوشت ۲:برای نوشتن درنگ هفته به یک هیات تحریره محتاجیم.لطفن داوطلبان محترم سریعن اقدام فرمایند و مراتب را به سمع و نظر ذات ذی وجود ما، کامنتن یا تلفنن یا ای میلن برسانند قربتن الی الله

کتاب هفته:چنین کنند بزرگان،نوشته ویل کاپی،ترجمه نجف دریابندری:کلن داستانیه این کتاب.از یکسو وجود نویسنده ای به اسم ویل کاپی به شدت زیر سواله-خودمونیم آدم اگه قراره زیر چیزی بره همون زیر سوال امن ترین جای دنیاست به سبیل شاه عباس قسم-از سوی دیگه نجف خان دریابندری هنوز هم قبول نمیکنه که کتاب ترجمه نیست و تالیفه.چنین کنند بزرگان دیگه حضرات.اما در باب محتوا یک بررسی تاریخی از بزرگان تاریخ ساز تو این کتاب صورت پذیرفته.اگر تاریخ بدونین با خوندن این کتاب غش غش میخندین و اگه تاریخ ندونین به طرز دلپذیری یاد میگیرین.در هر حال آخر کتاب متقاعد میشین که جهان امروز ما رو جنون ساخته نه عقل!

شعر هفته:این چه بساطی است،چه گشته مگر/مملکت از چیست شده محتضر

موقع خدمت همه مانند خر/جمله اطباش به گل مانده در....به به ازین مملکت خر تو خر

نیست به دزدی شما در جهان/کیست که خر کرده شما را چنان

 چیست که خفتند همه بی گمان/وه به شما ای همه افتادگان...به به ازین مملکت خر تو خر

مادر بیچاره فتاده علیل/دخترک اندر پی هر کج سبیل

پرستارانش ز وزیر و وکیل/جمله فتادند به فکر آجیل...به به از این مملکت خر تو خر(میرزاده عشقی)«با خوندن این شعر متقاعد شدم از دوران میرزاده تا کنون همچین تغییرات محسوسی هم در احوالات این مرز پر گوهر رخ نداده ها)

فیلم هفته:the party :یادم نمیاد با فیلمی انقدر خندیده باشم.میگن بلیک ادواردز میخواسته اسم فیلمش رو بذاره فیل در هالیوود،ایرانیا متهمش کردن به عدم رعایت کپی رایت مولانا فلذا از خیرش گذشت طرف.بازی پیتر سلرز دوست داشتنیه و کارگردان با همه اعضا و جوارحش به شما اثبات میکنه که مرز بین معصومیت و حماقت یه موئه...

آهنگ هفته:عدد بده...با صدای محسن نامجو.اونجایی که میگه«های مرد سامری خفن شدی»مردونده منو

وبلاگ هفته:خرمگس خاتون...برای کشف طنزش به رمل واسطرلاب محتاجید ولی اگر بشود رمز گشایی مناسبی از نامبرده به عمل آید بسی خنده ها و لبخند ها حاصل این معرکه خواهد بود

پست هفته:شما براتون سوال نشده که سانچو که رگ و ریشه اسپانیایی داره چرا همه دنیا رو ول کرده اومده ایران خدمت ما رو  میکنه؟در من یک دون کیشوت جدید پیدا کرده؟دلش سوخته؟جذب پیام مهرورزی رییس جمهور جان شده یا...دقیقن همین یا درسته.بایرامعلی خان طی این پست دشمن شکن از نیمه پنهان سانچو پرده بر انداخته

درنگ هفته:طنز

طنز ابتدا یک واکنش است به ناامنی.وقتی هراسانی و جهان اطرافت را نا امن میبینی شاید غریزی ترین واکنش همین باشد که منبع ترس را انکار کنی.مثل وقتی از چیزی میترسی و چشمانت را میبندی-قطعن بستن دیدگان تهدید را بر طرف نمیکند بلکه ما صرفن داریم با حذف دیدن عامل تهدید وجودش را انکار میکنیم:چیزی که نیست نمیترساند-طنز هم با کمی اغماض چنین کارکردی دارد..قتی همه چیز غیر جدیست پس چیزی برای نگرانی وجود ندارد،هراسی نیست از روزگاری که خودش نیست.اکثر آدمهای طنازی که شناختم جهان درونی جدی و تلخی دارند و در واقع از شر همین دنیای متلاطم درونی به انکاز شوخ طبعانه روابط جهان بیرونی میپردازند.برای خودم شخصن طنازی سپریست که برابر ناملایمات دستم میگیرم و میگذرانم روزگار را...بی طنز جهان پر مشقت حتمن جای بدتریست برای زندگی!

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:سید ابراهیم نبوی:طنز نوشتن را با خوندن طنزهای ژورنالییستی او شناختم و دوست داشتم.برای همین یکجورهایی نوشتنم مدیون داور خان نبویست...کاش اینجا بود نه وسط دیار فرنگ و کاش میشد بیشتر بنویسد و ما راحت تر بخوانیمش و....غریب درکش میکنم در هر حال.فکر کنم میتواند به خودش افتخار کند که شبیه من است

بازیگر:رضا عطاران:از زمان ساعت خوش من این شازده را دوست داشتم.حالت سهل انگارانه اش،لبخندی از سر بابا بیخیال همیشه گوشه لب دارد و درونمایه قویش برای درک کاری که انجام میدهد همیشه مرا خندانده که خدا بخنداندش همیشه به حق ۵ تن...

کارگردان:بیلی وایلدر:استاد...استاد...استاد.آپارتمان،ایرما خوشگله،خارش هفت ساله و بعضی ها داغشو دوست دارن معرکه های سینمایی اویند.مرد ها را خیلی خوب میشناخت و فکر میکرد زن ها را هم خوب میشناسد که البته هیچ جوری نمیشود این را تایید یا تکذیب کرد چون به نظر نگارنده تلاش برای درک  صرفن منطقی یک خانم ابلهانه ترین کار دنیاست 

و دیگران:محسن نامجو:جسور،سر شار از تخیل،زخم خورده روزگار،با هوش،با استعداد و چند تا با فلان دیگر است که شاید حفظ عفت عمومی اجازه ندهد در این مکان مقدس برایتان بازش کنم.به شدت محبوب درگاه ملوکانه جواهر آسایمان است.مرا یاد وودی آلن میاندازد در سینما...خدا کند فرنگ نشین شدن همان بلایی را سرش نیاورد که سر بقیه آدمهای با استعدادمان آورد



Wednesday, November 14, 2007

خل خلی های آخر وقت

۱-یکی از دوستان در یک تفسیر معرکه در کامنت دونی پست قبل ،فرمودن که من به نظر آدم بیکاری میام که صبح تا شب کاری نداره جز اینکه فیلم ببینه و کتاب بخونه...با خوندن این کامنت من احساس کردم رسالتم رو در جهت خلق تصویری روشنفکرانه در ذهن خوانندگان به انجام رسوندم.حالا نظر به ایجاد تنوع و برای برداشتن گامهایی محکم به سوی آینده ای روشن بفرمایید ببینم اگر بخوام من رو آدمی تصور کنید که بی ام ۳۲۵ سوار میشه و صبح تا شب در سواحل قناری با مایو سان شاین میخوره و موج سواری میکنه، باید مابقی پستها زین پس را چگونه بنویسم؟هم اکنون به یاری سبزتان محتاجم

۲-حالا که بحث یاری خواستن از خوانندگان محترم این وبلاگ بالا گرفته،عارض میشم که می فروش سابق ما مشرف شدن آمریکا و قرار شده جای پولهایی که از ما گرفتن اونجا نایب الزیاره باشن اما فعلن دست ما به هیچ جا بند نیست و وضع الکل خون در وخیم ترین شرایط ۶ ماه گذشته قرار داره فلذا نظر به اهمیت تعادل بخشی به امورات روحی و جسمی و اعتلای معنوی روح دربدر جرواجر مان جسارتن از هرگونه همفکری برای تهیه باده به شدت استقبال میشود.باشد که در پرتو مراحم ذات اقدس پروردگار مددرسان این بنده حقیر در کنار حوض کوثر از شرابا طهورا سیراب گردد

پی نوشت سانچویی:ارباب بیخیال!دیگه ادامه نده اینجوری که تو هل من ناصر ینصرنی سر دادی من نگران ادامه طیف درخواست ها هستم و کشیده شدن کار به جاهای باریک...

پی نوشت مقام رفیع امیرانه:قوین تکذیب میشود

Tuesday, November 13, 2007

من هيچ مسووليتی بابت وقتی که برای خواندن اين سطور پايين هدر ميدهید نميپذيرم

یکبار دوست عزیزی به من گفت هر کس وبلاگت را بخواند فکر میکند تو سیاسی کار خفنی هستی که امروز گرفتار میشوی یا فردا...بعد من به خودم نگاه کردم و دیدم همه چیز پیدا میشود الا مرد مبارز سیاسی.من حداکثر یک غرغروی بالفطره ام که با اولین تشر احتمالی خواهم گفت غلط کردم.اصلن مازندرانی شکم چران عاشق زندگی کجا و مبارز مرگ اندیش راه آزادی کجا؟این نکته شد اسباب تفکر در باب اینکه برداشت های ما از نوشته های یک وبلاگ بعضن چقدر میتواند متفاوت باشد با آنچه واقعن یک آدم هست.میشود روشنفکرانه ترین پستها را نوشت ولی در عرصه عمل یک انسان متحجر بود و هکذا...اما من همیشه سعی کردم چیزی که هستم را بنویسم.رو راست باشم با خودم تا آنجا که ممکن است-چون همه ما اسرار مگویی داریم با خودمان و خیلی چیزها هم هستند که نمیدانیم از خودمان-این پست اگر ثبت شود  یک دوره آکادمیک روانشناسی ازش در می آید.چرا دارم مینویسمش؟کودک هراسان درون دارد توضیح میدهد که ببینید من آدم خوبیم؟جستجوگر دو دره باز میخواهد هراسش را از مشکل احتمالی پنهان کند؟بالغ میخواهد از گذشته چراغ راه اینده بسازد؟اصلن شاید دارد نوشته میشود این سطر ها که من برای والد شلاق بدستم یک توجیه نان و آب دار پیدا کنم محض رضای خدا...عرض میکردم که سعی کردم خودم باشم و همه تلاشم ازین به بعد هم اینطور است.تلخ مثل عسل تا وقتی درش بازاست که امیرش امیرانه باشد و بنویسد...این شاید اصلن یک یاد آوری ۴ ستاره برای خودم باشدکه خودم باشم مثل همیشه!

پی نوشت:دارم یه کتاب میخونم از آلن دو باتن به اسم« پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند»اولین تاثیرش در من شاید همین باشه که تمام پست بالا یکجور سیال ذهن نویسیه خفنه که نوشتنش از ساعت ۹ تا ۱۲ طول کشیده...پروست نخونده دارد زندگیم دگرگون میشود.ببین بخونم چه میکنم

Monday, November 12, 2007

استحاله خشونت

صبح ها که می آیم شرکت،از میدان ولی عصر رد میشوم.بارز ترین چیزی که جلب نظر میکند گشت ارشاد است و چند موجود مونث چادری که نگاهشان مثل سگ تازی میچرخد بین رهگذران که نکند ایمان کسی خدای ناکرده جر بخورد.دیده ام که عموم برخورد ها هر چند به شدت تحقیر آمیز است اما خشن نیست.نسل من میدانند که خشونت یعنی چه؟دهه جهنمی شصت هنوز از یادمان نرفته و چوب بر سر زدن ها را-یادم می آید که در شهر من چماق داران حزب الله میچرخیدند در خیابان و هر جوانی را که شلوار لی پوشیده بود یا آستین کوتاه داشت کتک میزدند و این مال صد سال پیش نیست فقط خاطره ای از بیست سال گذشته است-برایم جالب بود که رفته رفته انگار استحاله شده اند عسس و محتسب حکومت و در اوج بازتولید روابط دهه شصت از کاربست آنگونه خشونت ناتوانند.حالا تذکریست و تعهدی اما در دهه شصت شلاق بود و کتک و محروم شدن از بسیاری حقوق اولیه شهروندی.فکر میکنم که این ملت انگار با تحملش درندگی حاکمان را میفرساید در مرور زمان.مغول آدم خوار را آدم وار میکند به عصر ایلخانی،باتوم بر سر کوبیدن های آژان های پهلوی اول تبدیل به دندان قروچه پاسبانان پهلوی دوم میشود در قضیه کشف حجاب،حالا هم تیغ بر صورت کشیدن و شلاق زدن شده تذکر و تعهد...سگان پاچه بگیر را ما در این خاک راضی کرده ایم به واق واق کردن.این خود کم دستاوردی نیست برای یک ملت بلاکشیده...فقط این میان نمیدانم چرا حاکمیت یادش رفته که مگر رضا خان توانست به ضرب باتوم روسری از سرمان بردارد و کلاه پهلوی بر سرمان بگذارد که این حضرات فکر  میکنند با بگیر و ببند میتوانند شبیه انسانهای هزار و چهارصد سال پیش را بیافرینند از ما؟دلم روشن است که این زمستان هم ماندنی نیست

Sunday, November 11, 2007

بيست و يک

دروغ چرا تا قبر آآآآ...من اصلن به فکر همچین حرکات قبیحه ای نبودم اما چشمکی که برادر آزموسیس جونز کبیر به ما زد کار خودش را کرد.اینک این شما و این فهرست بیست و یک فیلمی که خیلی دوستشان دارم:

۱-کازابلانکا/مایکل کرتیس-۲و۳-پدرخوانده:قسمت اول و دوم/فرانسیس فورد کاپولا-۴-heat/مایکل مان-۵ -سینما پارادایزو/جوزپه تورناتوره-۶-ادوارد دست قیچی/تیم برتون-۷-درخشش/استنلی کوبریک-۸-پارتی/ادوارد بلیک-۹-یک سال خوب/رایدلی اسکات-۱۰-هفت/دیوید فینچر-۱۱-آبی/کریستف کیشلوفسکی-۱۲-داستان های عامه پسند/کوئنتین تارانتینو-۱۳-بیمار انگلیسی/آنتونی مینگلا-۱۴-talk to her /پدرو آلمودوار-۱۵-شب یلدا/کیومرث پور احمد-۱۶-راننده تاکسی/مارتین اسکورسیسی-۱۷-آنی هال/وودی آلن-۱۸-ماتریکس قسمت اول/برادران واچوفسکی-۱۹-لئون/لوک بسون-۲۰-دکتر استرنج لاو/استنلی کوبریک-۲۱-۲۱ گرم/آلخاندرو گونزالس ایناریتو

معیار انتخاب صرفن لذتی بود که من ازین فیلمها برده ام.جوری لیست خیلی دوستشان دارم هاست نه بهترین ها.اول رسیدم به صد فیلم و بینشان غربال کردم به نیت بازی بیست و یک و خواندن بانک این چند تا نصیب شما شدند.به حکم همان چشمک اول هر کس خواست لیست بنویسد بسم الله 

 

Friday, November 9, 2007

پاريس، تگزاس

بعد از ظهر جمعه گذشت به تماشای« پاریس،تگزاس»ویم وندرس.خوب همین جا اقرار میکنم که من حوصله این جور فیلمها را خیلی ندارم،فیلمهایی کند و آرام که برای پیشبرد روایت به ماجرا متکی نیستند.ضرباهنگ سریع یکی از نکته های خیلی مهمی است که من را پای فیلم مینشاند اما خوب در این یک مورد خاص مساله ویم وندرس مطرح و فیلمی که دیدنش برای افه های گاه بیگاه روشنفکری از نان شب هم واجب تر بود.تا نیمه اول فیلم با خودم مدارا کردم و چند بار هم پرسیدم که اگر فیلم چنین شهرتی نداشت باز هم ادامه میدادی تماشایش را؟به رغم اینکه باید ظاهرن میگفتم نه اما همان ضرباهنگ کند، جادویی با خودش داشت که مرا پایبند کرد و نیمه دوم فیلم محشر محشر بود.وندرس از یک سوژه تکراری-خانواده از هم پاشیده،مادر گم شده،پدر مفقود،بچه ای که جای دیگری بزرگ شده و تشنه والدین واقعیش است-فیلمی ساخت که نفس ادم را بند می آورد.حتی آدم بی صبری مثل من را!

خدایا چند سکانس داشت که معرکه بودند.توصیفشان واقعن محال است که درک شکوه تصویر دیدن میخواهد  نه خواندن یا شنیدن.آن سکانس معرکه مکالمه تلفنی بار دوم بین تراویس و جین یا آن سکانس نهایی که از دیشب تا حالا صد بار از خودم پرسیدم آیا اگر تراویس را منتظر تماشای رسیدن مادر و پسر به هم نمی دیدیم هم انقدر تاثیر گذار میشد.غریب فیلمی بود پاریس تگزاس.

پی نوشت:اینکه سوژه ای عادی داشته باشی و تکراری-مثل زندگی روزمره هر روز ما-و از آن چنین شاهکاری بسازی شاید امری فراتر از کیمیاگری باشد.شاید این همین کاریست که لازم است ما با زندگیمان انجام دهیم هر روز و هر روز و از عادی ترین اتفاقات روزانه شاهکاری بسازیم تعریف کردنی.شاید این همان گم شده روزمرگی هایمان باشد

Thursday, November 8, 2007

گردون۴۴

کتاب هفته:ناپدید شدگان،نوشته آریل دورفمان،ترجمه احمد گلشیری:دورفمان نمایشنامه نویس و نویسنده مطرحی است در میان نویسندگان آمریکای لاتین.اهل سینما شاید بیشتر او را با «مرگ و دوشیزه اش» بشناسند که رومن پولانسکی فیلم خوبی از رویش ساخت.ناپدید شدگان با آن فضای سیاه و بی رنگش حکایت دهکده ایست در یونان که مردان خانواده ها یک به یک ناپدید شده اند و اینک رودخانه دارد اجساد بی صورتی را باز پس می آورد و زنانی که برای تدفین اجساد در برابر مشت آهنین حکومت نظامی میایستند...حکایتی که خود دورفمان توضیح میدهد برای اینکه قابلیت چاپ در آمریکای لاتین تحت تسلط خونتاهای نظامی را بیابد در یونان مکان یابی شد اما گستره اتفاقاتش در همه جهان پهناور است...میشود خیلی حرف زد راجع بهش اما پیشنهاد میکنم به جای حرف زدن اصل کتاب را بخوانید

شعر هفته:ارغوان امیر هوشنگ ابتهاج،سایه مستدام شعر پارسی:...ارغوان!این چه رازیست که هر بار بهار/با عزای دل ما می آید/که زمین هر سال از خون پرستو ها رنگین است/وین چنین بر جگر سوختگان/داغ بر داغ می افزاید/...

فیلم هفته:husbands and wives  :کتاب و شعر هفته هر کدام بار غمی دارند انگار.پس شاید جای تعجب باشد انتخاب یک فیلم کمدی از وودی آلن برای فیلم هفته نه؟تراژدی در دل این فیلم به ظاهر کمدی هست که از بس تکرار شده برایمان حساسیتمان را به ان از دست داده ایم و فکر میکنیم طبیعی طبیعی طبیعیست...فیلم را ببینید و بعد انتخاب با خودتان است که با لبخند از کنار صحنه ها رد شوید یا مدید زمانی فکر کنید به آنچه که دیدید و هی تلخ و تلخ تر شوید

آهنگ هفته: این پیشنهاد آزاده که وجدانن خوب پیشنهادی بود

وبلاگ هفته: فالشیست...خدا به نازلی عمر با عزت بدهد با این حلقه دوستانش که بساط وبلاگ هفته پیدا کردن ما را به راه کرده اند

درنگ هفته:میگساری   نویسنده:خودم

میگساری،باده نوشی،عرق خوری،شرب خمر،دوا خوری...هر چه که میخواهید اسمش را بگذارید اما درست که انجام شود از بزرگترین لذات زندگیست به نظرم.درست یعنی:سفره گشوده باشد و هم پیاله رفیق،مزه به اندازه،شعر شاملو دم دست،موسیقی خوب به راه و باده نیکو...بعد هر آنچه میماند مزه مزه کردن خود است بی واسطه و دلپذیر زیر چتر رفاقت.گرمای می که توام شود با امنیت رفیق، حاصلش حسی است که کلام بر نمیدارد...گشایشیست در روح که بزمت را بزم میکند و خودت را خود: تلخ باشی تلخت میکند،شاد باشی شاد...باشد که شاد بنشینیم همه بر سر سفره دختر رز!

دوستشان دارم های هفته

کارگردان:رخشان بنی اعتماد:نجابت قاطع انسانی که بی جنجال جنجالی ترین حرفها را میزند.بانوی اردیبهشتش را یادم نیست چند بار توی سینما دیدم و زیر پوست شهرش را هر چند فقط یکبار دیدم اما بارها و بارها توی ذهنم مزه مزه اش کردم.گیلانه اش روی دیگری از جنگ لعنتی را نشانمان داد و خون بازیش یادمان انداخت که چه نسل ویرانی هستیم ما

بازیگر:خسرو شکیبایی:هامون باز اگر باشید هیچ وقت یادتان نمیرود که چه کرد شکیبایی با ما!اما این همه تاثیرش نبود.نسل من خوب یادشان هست سالهای پس از جنگ را و جامعه ای که تازه داشت یاد میگرفت به جای تشییع جنازه های مکرر بهترین فرزندانش برود مهمانی شبهای جمعه.در آن فضا سریال خانواده سبز یکجور رنگ پاشیدن بود به بی رنگی اطرافمان.از همان جا شاید دل بستم به بازی شکیبایی جدا از خود بازیش

نویسنده:امیر هوشنگ ابتهاج: دیر شناختمش.اما وقتی انس گرفتم با شعر هاش دیگر صدر نشین مجلس شد فقط یک پله پایین تر از شاملوی بزرگ.محض حال مستی شاید شعر میگوید.خواندن غزل هایش را وقتی سرتان کمی گرم است توصیه میکنم.بعد از چند خط دیگر تشخیص نمیدهید مست شرابید یا مست شعر...شعر زندگی را میان شعر هایش خیلی دوست دارم و روزی نیست که زمزمه نکنم با خودم:...زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر خود مسنج/به پای او دمی است این درنگ درد و رنج...

و دیگران:کیهان کلهر:من شاید چندان محق نباشم در مورد یک نوازنده و آهنگ ساز موسیقی سنتی بنویسم که چندان الفتی با این موسیقی ندارم اما کلهر حکایتش فرق میکند.فقط و فقط جاودانه اثری مثل شب سکوت کویر کافیست برای عوامی مثل من که دل ببندد به کار کیهان.قطعه ای دارد به اسم شب های فیروزه ای نیشابور که توصیه میکنم گوش کردنش را



Wednesday, November 7, 2007

برای شيرين بانو

آدمهایی هستند که خوبند در این زمانه شر پرور و زندگی را زیبا میبینند درمیانه سختی.آدمهایی هستند که دلت میخواهد شاد باشند و شور زندگیشان شرار تاریکی روزگار...شیرین بانوی عزیز ما هم در زمره این انگشت شمار انسان هایی است که خواهر است و آداب خواهری را خوب میداند.خوشبخت شدنش شادمانی دلم است و دلخوشیش دلخوشی ام.دلم میخواست امشب حاضر بودم در بزم نیک فرخنده روز ازدواجش،کم سعادت بودیم و نشد.شاید هم مطمئن بودم که شیرین بانو خواهرانه بخشیدن کاستی های برادرش را خوب بلد است...دلش خوش،روزگارش فرخنده،آینده اش به روشنی قلب پاکش در کنار مهربان همسرش...ایدون باد!

Monday, November 5, 2007

نيمه تاريک وجود

اگر مثل من از هواداران سری فیلم های جنگهای ستاره ای باشید شاید اصطلاح« قسمت تاریک نیرو» براتون آشنا باشه.تو اون هنگامه نوجوونی خیلی دقت نکردم که چرا قسمت تاریک نیرو و مثلن نیروی تاریکی نه؟بعد ها کلاس های یونگ باعث شد توجهم به این مساله جلب بشه و فهمیدن اینکه جوزف کمپبل،اسطوره شناس شهیر،مشاور  جرج لوکاس در نگارش فیلم نامه جنگهای ستاره ای بود مزید علت شد برای فکر کردن به قسمت تاریک نیرو...(دروغ چرا تا قبر آآآآ،تا همین جا که نوشتم نمیدونم میخوام چی بنویسم.شاید میخوام بگم از این اصطلاح خوشم اومده،شاید میخوام به رختون بکشم جوزف کمپبل و یونگ و جرج لوکاس و ازین حرفها رو،شاید میخوام یه چیزی در مورد یگانگی نیرو و دوگانگی ذهن بگم،شایدم همه اینا نکته انحرافی باشه و من در واقع میخوام براتون گل پری جون بخونم.به سبیل شاه عباس خودم هنوز تصمیم نگرفتم برای مابقی ماجرا)اصلن مابقی ماجرا رو میذاریم به بحث.براتون این قسمت تاریک نیرو یا نیمه تاریک خودتون جالبه؟میخواید اینجا در موردش حرف بزنیم؟اگر کامنتها خود شیفتگیم رو ارضا کنند احتمالن یه سری بحث راه بندازم در مورد نیمه تاریک وجود یا سایه...

پی نوشت ۱:این مقاله شهروند امروز به نظرم خیلی خوندنی بود

پی نوشت ۲:براتون شعر گفتن تا حالا؟نه جان من شعر به این خوشگلی گفتن براتون؟ذوقونده شدم خفن از شعر امیر احمد

دوست داشتن عاشقانه

«...عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان.عشق معیار ها را بهم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیار ها بنا میشود.عشق ناخواسته شعله میکشد و دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد...عشق و دوست داشتن از پی هم می آیند اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند»

دارم به شتاب و یک نفس،آتش بدون دود را میخوانم تا میرسم به اینجاهایش که حرف از عشق است و دوست داشتن.دوباره میخوانم و انگار چیزی جور در نمی آید.تا صدو چند روز پیش اگر میخواندم سطر های بالا را اعتراضی نداشتم اما حالا تجربه ای در دلم پا گرفته و بالیده که نمیگذارد تن بدهم به این تنافر عشق و دوست داشتن.نگاه میکنم به خودم ، به تو و به رابطه ای که بی هیچ اغراقی دوست داشتنی عاشقانه است یا شاید عاشقانه ای دوست داشتنی...رابطه ای که معیار ها را بهم میریزد و معیار میسازد خودش و به این معیار های جدید احترام میگذارد.عاطفه ای که هم ناگهان شعله ور شد و هم همزمان شناخت و شناساند تو و من را به خودمان و دیگری.عاشقانه دوست داشتن شاید بزرگترین هدیه خداوند خدا باشد برای آدمیان.موهبتی چنان پر بها که هیچ چیز جهان اربعه را نتوان شاید قیاس کرد با آن.«جز عشقی جنون آسا هر چیز جهان شما جنون آسا ست».میتوان عمری زیست و نشناخت عشق را یا نفهمید دوست داشتن را و بالاتر از همه پی نبرد به کیمیای دوست داشتن عاشقانه.این آشتی دو تضاد در یک لحظه، در زندگیم فقط و فقط به جادوی چشمانت میسور میشد و بس.من تا مغز استخوان مدیون توام و هر آنچه که به من دادی.داری خدای تضادهای حل نشده درونم میشوی.داری مرا لحظه به لحظه به آرزوهایم میرسانی-حالا میخواهد ارزوی ۱۴ ساله داشتن آتش بدون دود باشد یا آرزوی دیر سال تر دوست داشته شدنم همانگونه که هستم-و در عین حال خودت داری میشوی همه آرزویم جوری که هیچ آرزویی جلوه ای ندارد اگر کرشمه ابروی تو در کار نباشد...دیوانه وار دوستت دارم،دیوانه وار عاشق توام و شیدای آن لحظه هایم که این دو ،عشق و دوست داشتن،مرزهایشان را در هم می آمیزند و هر یک در اوج ،به دیگری تبدیل میشوند اگر و فقط هرم نفسهایت،تعمید دهنده لحظاتم باشند...بمانی و بماند این لحظه ها تا بمانم و بماند هر آنچه که ذره ذره میچشم این روزهای غریب و عزیز 

Saturday, November 3, 2007

يادش بخير بهار تهران

دراز کشیده ام به پهلوی راست و دارم اقتباس سینمایی رمان«بار هستی« میلان کوندرا را میبینم.کتاب خود به وقتش مدید زمانی ذهنم را درگیر کرده بود و فیلم تا اواسطش چیزی ندارد که اضافه کند به تصویر های ذهنم پس از خواندن کتاب.اما سکانسی هست که عنان تخیل را میگشاید و تصویر میسازد از پی تصویر.فیلم در جمهوری چک میگذرد به هنگام مجموعه وقایعی که به بهار پراگ معروف شدند.مردمان چک در سالهای میانی دهه شصت میلادی،بندهای کمونیسم انسان ستیز روسی را از دستهایشان باز کرده  و اندکی هوا برای استنشاق یافته بودند.روزنامه ها منتشر میشدند و بی ترس از سانسور کمونیستی از زندگی میگفتند که پاد زهر ایدئولوژی در همه روزگاران محسوب میشود،کتابها چاپ و زبان ها باز میشدند به نوشتن و گفتن از ناگفته ها،در پراگ بهار آمده بود.همیشه دلبسته بهار پراگ بودم و هیچ تصویری بهتر از این سکانس نیست برای تجسم این دلبستگی:دختران و پسران به شادی در میانه میرقصند و ارکستر برایشان آهنگهای شاد مینوازد.گروهی کمونیست کهنه کار روسی و چک در گوشه ای نشسته اند و از ارکستر میخواهند برایشان آهنگی ایدئولوژیک بنوازد-ارکستر شروع میکند،جوانان دست از رقص بر میدارند و غرولند کنان صحنه را خالی میکنند فقط اندکی بعد گروه نوازنده همان ریتم سنگین آهنگ را به ناگه تند میکند و گروه سرود خوان کمونیستی را خفه.جوانان دوباره باز میگردند به میانه و رقص است که جریان میابد:زندگی جاری میشود و این بهار پراگ است!بهار پراگ سرانجام زیرزنجیر شنی تانکهای روسی له و برادر بزرگتر دوباره برای بازسازی بهشت کمونیستی،متوسل به زور شد...حالا پراگ فقط زمستان دارد

پرت میشوم به هر آنچه که از خرداد ۷۶ تا تیر ماه لعنتی ۸۴ تجربه کردیم.به مجموعه اتفاقاتی که رسانه های جهان اسمش را گذاشتند بهار تهران!کتابهایی مدتها در حسرتشان بودیم و چاپ میشدند،روزنامه هایی که بحث بر سر مقالاتشان از همان جلوی کیوسک روزنامه فروشی شروع میشد،فیلمهایی که میدیدیم و زنانی که رنگ اضافه میکردند به پوشش کدر اسلامی و می آمدند به میان صحنه و خدا میداند که زن یعنی رنگ،زن یعنی زندگی!زندگیمان از یک جایی دوباره تاریک شد و بی رنگ.از آنجایی که خانه نشستیم و سفله پروری کردیم تا باز هم اهریمن ایدئولوژی زندگی را مغلوب کند که ایدئولوژی همیشه مرگ افرین است و زندگی کش.حالا هیچ فرقی هم ندارد سرود انتر ناسیونال بخواند یا صلوات بفرستد...حسرت میخورم بر هر آنچه که تجربه کردیم و از کف رفت و این امید سر پایم نگه میدارد که از بهار پراگ تا دفن کمونیسم فقط بیست سال طول کشید.میپرسم از خودم که از بهار تهران تا رهایی از این کابوس چقدر طول میکشد.دلم روشن است که بویه آزادی را به گور نخواهم برد...اندکی صبر،سحر نزدیک است!



Thursday, November 1, 2007

گردون ۴۳

کتاب هفته:انتخابات الویرا،نوشته وی اس نایپل،ترجمه مهدی غبرایی،انتشارات هاشمی:نایپل برنده نوبل ادبیات سال ۲۰۰۱ بوده و این اولین کتابیه که من ازش خوندم.میفرمایند که اهمیتش در جهان ادب به خاطر نشان دادن چهره پسا استعماری مستعمرات سابقه...کتاب فوق الذکر بدک نبود.بخشهاییش برای آدم جهان سومی مثل من خیلی ملموس بود و توانایی نویسنده در بازی با طنز بدون اینکه بخواد طنز بنویسه قابل توجه....کتاب شخصیت زیاد داشت  ولی بدون اینکه درونگرا باشه- یعنی اتفاقات در عالم ذهنی شخصیت هاش بگذره -به خوبی با اشاره های هوشمندانش هر کدوم از پرسوناژهای پر تعدادش رو با خواننده آشنا میکرد.کلهم از نایپل خوشم اومد ولی به سبیل شاه عباس وقتی یوسا نوبل ادبیات نگرفته، نوبل دادن به یه همچین نویسنده هایی جنایت در حق ادبیاته

شعر هفته:...بخند بر شب/بر روز،بر ماه/بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره/بر این پسرک کم رو/که دوستت دارد/اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم/آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند/نان را،هوا را/روشنی را،بهار را/از من بگیر/اما خنده ات را نه/تا چشم از دنیا نبندم(پابلو نرودا/هوا را از من بگیر،خنده ات را نه،احمد پوری)

فیلم هفته:the painted veil :خوب مثلث عشقی و زوجهایی که همدیگر را کشف میکنند تازه پس از خیانت و اینها دیگر سوژه های نخ نمایی هستند در سینما و ادبیات.اما فیلم را نه خط داستانی هنرمندانه سامرست موآم که بازی زیر پوستی ادوارد نورتون نجات میدهد.معرکه است بازیش و باعث میشود فیلم را باور کنی و به رغم سوژه ای به قدمت بشریت حس تکرار نداشته باشی...عاشقانه قشنگی بود!

وبلاگ هفته:سارا و پاییز:کشف جدیدم است که خوب مینویسد.پست سی مهر ماهش را از دست ندهید

پست هفته:در باره ننوشتن...نویسنده اش استعداد مجسم است

آهنگ هفته:افتاده ایم در لوپ مدام بدبیاری و مصیبت.انگار زمستانی زودتر از موعد آمده سر وقتمان.گفتم شاید شنیدن یکبار دیگر کودکانه فرهاد یادمان بندازد که این زمستان هم رفتنیست

درنگ هفته:ترانه  نویسنده مهمان:امیر احمد

حرفهایی هست که آهنگ داره،مثل لحظه های خاصی از زندگی،روز،شب...مثل وقتی نشستی تو پیکان استیشن درب و داغون و ضبط خرخر میکنه؛با اینا زمستونو سر میکنم/با اینا خستگیمو در میکنم...یادت میاد زمستونه و تو خیلی خسته ای،یادت میاد هست چیزایی که ارزش زندگی کردن دارد...ترانه یعنی دلبازی واج و گلو...یعنی شعف بی هوای فردا که میاد...تا همیشه میاد.ترانه یعنی کدوم خاطرس که بی آهنگ مونده باشه؟خاطره های مشترک!خاطره پشت یه دیوار سنگی،خاطره بوی گندم،خاطره خوابم یا بیدارم،گل سنگم،وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد،که من به عشق صادقم،صدام کردی نگو نه،عطر خوش زن قدغن!هوای ترانه گو و نای گلوی ترانه خوان مستدام!خاطره های مشترک مستدام،زندگی مستدام!عاشقی و تنهایی ما هم مستدام...

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان هفته:مسعود کیمیایی:میدونم میدونم فیلم آخرش افتضاح بود.میدونم منطق نداره فیلم نامه هاش.داستان فیلماش گسسته است و بی سرانجام اما سکانس هایی هست توی بعضی فیلماش که سینما باز باشی و ایرانی تا عمر داری یادت نمیره.اون سکانس غریدن هادی اسلامی مرحوم تو سرب که میگفت مسلمون هستی آدم باش!یهودی هستی آدم باش...اون صحنه طی کردن خلاف جهت خیابون فریبرز عرب نیا تو سلطان و توضیحش که اینجا باید عشق آدم بشینه...سکانس کتک خوردن بهروز وثوقی تو رضا موتوری...بگم بازم؟به اعتبار همین چند سکانس کیمیایی رو دوست دارم و قدرشو میدونم.کاش یکمی خودشم قدر خودشو بدونه

بازیگر هفته:حمید فرخ نژاد:عروس آتش رو هر کی دیده دستشو بگیره بالا!فرحان عروس آتشمیشه مگه از یاد کسی بره.مرده اون قسمت فیلمم که بر میگرده میگه:«مرد عشیره بودن سخته».بعد از عروس اتش در جا نزد و متوقف نشد.صمیمیت جنوبی و هوشمندی ذاتیش بازی هاشو برام دوست داشتنی کرده

نویسنده هفته:سید علی صالحی:شاعر شاعر شاعر...اولین بار ۱۹ سالم بود که نامه ها را خوندم:از نو برایت مینویسم،حال همه ما خوب است ولی تو باور مکن!تمام این مدت رو با شعراش بزرگ شدیم و اونم پا به پامون بزرگ شد...یه جورایی باوجود اون همه اختلاف سن،از خودمون میدونمش.از نسل سرگردون حاصل انفجار نور!

و دیگران:فرهاد مهراد:یک نخواندن فرهاد و کم خواندنش شاید شاید برای دوست نداشتن دست پخت انقلابیون ۵۷ کافی باشه.فرهاد عزیز ما!فرهاد سقف کودکانه تنهایی گنجشکک اشی مشی!فرهاد روزهای هفته یک مرد تنها!فرهاد خواب در بیداری...کاش بود و بیشتر میخوند و بیشتر خاطره برامون زنده میکرد تو این وانفسای روزگار!روحش شاد!