Saturday, December 27, 2014

اودیسهء بی‌ایتاکا

چهارسال پیش از آن‌شب، وقتی برای نخستین بار جین و هانتر رفتند، تراویس پنج روز تمام دوید. از حال رفت، برخاست و باز دوید. به گمانم با دویدن می‌خواست روحش را جا بگذارد، می‌خواست از قلبش دور شود، می‌خواست دلش را بگذارد و برود. آدم بدون دل، شانس بقای بیشتری برابر رنج دارد ... به گمانم همان موقع موفق شد، همان وقت گویی فهمید که عشق گاهی تبعیدت می‌کند به غربت، که گاهی از خودت چنان تنها می‌شوی که دویدن، سکوت، نخوابیدن هم جانت را دمی آرام نمی‌سازد
همیشه از خودم می‌پرسم بعد از آن شبِ جلوی هتل مریدین، آیا باز هم پنج شبانه‌روز با آن وانت کهنه رانده است تا ناکجا؟ تا پاریسِ تگزاس؟


 بخشی از یک نوشتهء بلند دربارهء تنهایی، به بهانهء پاریس، تگزاس ساختهء ویم وندرس

پلهء آخر

تا بحال ندیدمش. دوستی وبلاگی به آن معنای کامنت‌گذاشتن و غیره هم بین ما نبوده، سرنوشتش برایم مهم است اما. فرض کن جنگی را پیش می‌برد که تو در آن باخته‌ای، پیروز شدنش تسلای شکست توست انگار که هی ببین می‌شود نباخت... گمانم این‌جا را نخواند حتا دیگر. خواستم برایش ای‌میل بزنم، آن‌قدری نمی‌شناسمش که بدانم خوشحال می‌شود یا غمگین. 
بماند یادگار اینجا، که دلم پیش دلت است، رنجت را می‌فهمم، به تجربه برایت می‌گویم عقب‌نشینی کن، بگذار کمی بیشتر زمان بگذرد، هی از زخم زنده پوست برندار. زمان بده عزیز زمان بده و سکوت کن. جایی ننویس که کسی بخواند، حرفی نزن که کسی بداند. سکوت سخت است در این ایام اما سکوت کن...غرورت زخمی است و من می‌دانم غرور زخمی با دل‌تنگ آدم چه می‌کند اما طاقت بیار و بگذار مه زمان، زخم را کمی کم‌رنگ کند عزیز
کاش زود خبرهای خوب از تو داشته باشم و دلم خوش شود به خوشیت دختر جان


Thursday, December 25, 2014

برای که زیباست شب؟

آن تمنایِ پنهانِ پشتِ میلِ خوانده شدن... اگر نوشتن به نمایش گذاشتن بخش‌های زیبای روحت باشد، خوانده‌شدن شبیه نوازش شدن است، تایید گرفتن... تمنای پنهان دوست‌داشته‌شدن: من چیزی آفریده‌ام که دوستش داشته‌اند، پس به‌تبع‌آن دوستم دارند.
این‌طور اگر به نوشتن نگاه کنیم، هر نوشته‌ای همواره مخاطب خاص دارد. کسی میان خیل خوانندگان که تو خوانده‌شدن توسط او را خوش‌تر می‌داری، گوشه‌چشمی در نوشتارت معطوف اوست. تاییدش جانِ نوشتهء توست و دلیل بی‌هوده نبودنش. فرق نمی‌کند مقاله‌ای در تحلیل بازار نفت می‌نویسی یا نقدی بر فیلمی یا شعرعاشقانه... بی‌مخاطب خاص، حتا اگر شده فرضی، آنِ نوشتن هرگز اتفاق نمی‌افتد انگار، بی آن تمنای پنهان دوست‌داشته‌شدن...

Wednesday, December 24, 2014

تاراندنِ تاریکی

آخرین اپیزود  سیزن چهارم شیم‌لس. فرانک گالاگر که از بیماری صعب‌العلاجش جان سالم به دربرده، می‌رود لب دریا، مشتش را به سوی آسمان می‌گیرد و می‌گوید« همین بود؟ همهء زورت همین بود؟ برای کشتن یه گالاگر باید خیلی بیشتر رو کنی لعنتی» 

گاهی جهان وقیحانه بی‌رحم است. سخت می‌گیرد بر تو، امیدوارت می‌کند که ناامیدت کند. گرمت می‌دارد که سردت کند، که بشکندت. باید بدانی سر اگر خم کنی، گام بعدی زانو زدن است، تحقیر شدن... چشم‌درچشم شر، دندان‌بردندان ساییدن از خشم و سرود ستایش زندگی سردادن از سویدای جان... گاهی زندگی بی‌رحمانه وقیح است و تاریکی در کمین؛ وسیع باید بودُ تنها، سربه‌زیر و سخت... مانند ببری در جنگل



اینو یه آدمی که دلش گرفته بود برام نوشت


* وسیع باش و تنها سربه‌زیر و سخت: سهراب سپهری، شعر بلند مسافر
** تنهاترین انسان دنیا سامورایی است، مانند ببری در جنگل- سامورایی- ژان پیرملویل

Monday, December 22, 2014

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت می‌کرد و دست بر پشت شیخ می‌مالید و شوخ بر بازوی او جمع می‌کرد چنان‌که رسم قائمان باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:
«ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
شیخ ما حالی گفت:
«آن‌که شوخ مرد به روی مرد نیاوری»
همه‌ی مشایخ و ائمه‌ی نیشابوری چون این سخن شنودند اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است.
اسرار التوحید- فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر

برایم این را فرستاد، بعد آخرش نوشت شرط دل‌دادگی هم شاید این باشد که رنج عشق را به روی معشوق نیاوری

Wednesday, December 17, 2014

خرده‌جنایت‌های پدر پسری

تا ساعت سه بعد از ظهر تاریکی تمام زمین را فرا گرفت. در آن ساعت عیسی با صدای بلند فریاد کرد: پدر پدر چرا مرا رها کرده‌ای
بن‌مایهء صلی رابطهء پدران و پسران ناامیدی است. ما مکرر و بی‌رحمانه یکدیگر را ناامید می‌کنیم. پدر در پسر امتداد خویش را می‌یابد: نه فقط نامی که می‌ماند بلکه مجالی برای زیستن تمام آرزوها و زندگی‌های ناکردهء او. ما قرار بود حجت جاودانگی پدرمان باشیم: نامش را باقی، نسلش را جاری و رویاهایش را ممکن سازیم. در مقابل یا تمام عمر جنگیده‌ایم که او نباشیم و یا با شکست خوردن در رسیدن به آن چیزی که آرزو کرده یا بدتر از آن رسیدن و رها کردنش، طعم عذاب را به او چشانده‌ایم. ما که قرار بود سند جاودانگی پدر باشیم، شده‌ایم ناقوس عزا و با هر ضربه، یاداور میرایی اوییم.
در مقابل پدر قرار بود قهرمان ما باشد، نترسد، خطا نکند، قوی بماند، پیر نشود و او، این « او» ی لعنتی عزیز به تمام مفاد این قرارداد نانوشته خیانت کرده... بارها شاهد ترس و ضعفش بوده‌ایم، بی‌رحمی و خیانتش. او قرار بود الگوی شکارچی شدن ما باشد، که بیاموزیم زن، پول، موقعیت و هویت را چگونه به چنگ آوریم و او یا نبوده، یا نتوانسته یا بدتر از همه اصرار داشته فوت‌و‌فنی را به ما بیاموزد که با آن غریبه بوده‌ایم و به کارمان نمی‌آمده
یک‌سوی این کشمکش، همان مسیری است که ویلی لومان نمایش‌نامهء مرگ فروشنده طی می‌کند: ناامید از جاودانگی در قالب پسران، پسرانی که مایوسش کرده‌اند، دل به مرگ می‌سپارد. سوی دیگرش اما آشتی است. دیگری را، پدر یا پسر؛ انسان دیدن، انسان یافتن و حق اشتباه، این به گمانم انسانی‌ترین حق حیات را، به رسمیت شناختن، آشتی کردن با آن دیگری به مانند کسی با زندگی مستقل و نه مسوول رویاها و آرزوهای بربادرفتهء ناتمام ما
داشت با بغل‌دستیش حرف می‌زد و حواسش نبود که من می‌شنوم. می‌گفت بعله شرکتش برندی شده الان در سطح کشور... فارغ از لاف‌زنی پدرانه، فکر کردم شاید بعد مدت‌ها اولین تمجید اوست که انگار من هیچ‌وقت آن پسری نبودم که دلش می‌خواست همان‌طور که او هرگز آن پدری نبود که من دوست داشتم باشد... فکر کردم شاید آشتی همین باشد: پذیرفتن آنچه که هست، بالیدن به آن و آموختن دوست‌داشتنش

Thursday, December 4, 2014

ستارهء نازنین صبح

اسمش روجا بود. در مازندرانی یعنی ستارهء صبح. صورت گرد سپیدی داشت و من نخستین فرزند تنها دخترش بودم. دلم می‌خواهد که فکر کنم جور دیگری دوستم می‌داشت-  آدم است دیگر مدام نیاز دارد حس کند کسی هست که جور دیگری دوستش می‌دارد- فارسی را سخت حرف می‌زد و سواد هم نداشت. به جایش تا دلتان بخواهد قلب داشت و قلبش پر از مهربانی بود. پدربزرگم کنار شماره‌های تلفن را برایش علامت زده بود. یک‌خط، دو خط، سه خط و چهار خط که به ترتیب بداند باید کدام شماره‌ها را بگیرد تا زنگ بزند خانهء ما. حوالی ده صبح منتظر تلفنش بودیم. با آن صدای حناگون می‌گفت « امیر وچه» و من عشرت می‌کردم که سربسرش بگذارم تا رضایت دهم و گوشی را بدهم به مادر. فکر کن روزگاری بود که صبح به صبح ساعت ده کسی با مهربانی، باعشق حالت را می‌پرسید. بچه بودم من که رفت و قدرش را انقدر که باید نمی‌دانستم . نمی‌دانستم آن صدای صبحگاهی پرملاطفت چطور می‌تواند روزت را بسازد. نمی‌فهمیدم  بودن کسی که دوستت دارد بی‌هیچ تمنایی چه برکتی است- آدم است دیگر، هیچ‌وقت قدر چیزهایی که دارد را نمی‌داند، مگر در غیبت‌شان.
وقتی که رفت آنقدر بزرگ بودم که مرگ را و فقدان را بفهمم دیگر. برکت هم با او انگار از میان ما رفت. چند سال بعد پدر بزرگم ، بعد دایی کوچکتر، بعد دایی میانی که نفسم بود. انگار تازه فهمیده بودیم حضور روجا و بودنش چطور مرگ و پراکندگی را دور نگه‌داشته بود از خانه‌هایمان. به خاطرش می‌آورم با زلف‌های حنا بسته، پوست روشن، تن معطر بی‌عطر؛ که حضورش، غیاب رنج بود... در رویاهایم گاهی دختری دارم مهربان، شیرین و اسمش روجا است

Monday, December 1, 2014

از عکس‌ها و قلب‌ها

1- داشتند می‌رفتند خواستگاری برای عموی کوچک‌تر. کسی پرسید حالاچه شکلیه؟ عمهء بزرگتر دست کرد در کیفش عکس سه در چهار تاخورده‌ای را بیرون آورد و ما همه هوار شدیم سرش تا عروس را زودتر ببینیم. از بیست سال پیش حرف می‌زنم
2- همهء چیزی که از او داشتم یک عکس سیاه سفید بود، حالت مایل صورت و ابروهای پیوسته. تا مدت‌ها که نه دیداری بود و نه گفتگویی، مونسم عکس سیاه و سفید دختری بود هفده ساله که تلخ لبخند می‌زد. سخن از پانزده سال قبل است
3- سرشان را تکیه داده بودند به هم وعکس گرفته بودند. گذاشته بود بک‌گراند کامپیوترش. رفته بودم آنجا، از یارش گفت، پرسیدم خوشحالی؟ جواب نداد. برد مرا به اتاقش، کامپیوتر را روشن کرد و گذاشت آن عکس را ببینم. دیگر هیچ‌وقت زندگیش به آن شادی نبود. به ده سال پیش اشاره می‌کنم.
4- شب پاییزی سردی بود. با هم دور پارک ملت راه رفتیم. فردا می‌خواست با پدر دخترک حرف بزند و چنان مضطرب بود که ترسیدم تا به صبح از دست برود. راه رفتیم، راه رفتیم و حرف زدم برایش، بلکه آرام بگیرد. آرام نشد تا وقتی که صفحهء موبایل نوکیای تاشو‌ را نشانم داد. دختر نشسته تکیه داده بود به رادیاتور اتاقش با موهای سیاه شبق‌گون. گفتم خیر است؛ شر بود. از پنج سال پیش حرف می‌زنم.
5- با تبلت دارد عکسی را نشان مادرش می‌دهد. صفحهء اینستاگرام کسی است. نشسته، ایستاده، در لباس کار، مشغول معاشرت. رو می‌کند به من. می‌پرسد خداییش خوشگله نه؟ چال چانهء دختر را می‌بینم که چه پناه امنی می‌نماید. با اشارهء سر تایید می‌کنم. همین ماه گذشته اتفاق افتاد.
6- از زمانهء عکس فوری سه در چهار تا عصر اینستاگرام و فیس‌بوک، عکس‌ها رکن مهمی از دل‌بازی بوده‌اند و با حضورشان، غیاب را به یاد آورده‌اند، تسلای دل دور و مرهم حسرت چشم. یادآور نبودن آنکه برای شادی، محتاج بودن اوییم. عکس‌ها همیشه بخشی از تاریخ اندوه‌بار قلبند انگار

Saturday, November 29, 2014

رستگاری در رنج

و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی می‌گرفت. و چون او دید که بر وی غلبه نمی‏‌یابد، کف ران یعقوب را لمس کرد، وکف ران یعقوب در کشتی گرفتن با او فشرده شد. پس گفت: مرا رها کن زیرا که فجر می‏‌شکافد. گفت: تا مرا برکت ندهی تو را رها نکنم. به وی گفت: نام تو چیست؟ گفت: یعقوب. گفت: از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل، زیرا که با خدا و با انسان مجاهده کردی و نصرت یافتی. و یعقوب از او سؤال کرده، گفت: مرا از نام خود آگاه ساز. گفت: چرا اسم مرا می‌پرسی؟ و او را در آنجا برکت داد. و یعقوب آن مکان را "فنیئیل" نامیده، گفت: زیرا خدا را روبرو دیدم و جانم رستگار شد
عهد عتیق- باب 32- آیات 24 تا 30


روز لعنتی سختی بود، روزگار سخت‌تری هم در پیش است. جهان هیچ‌وقت نمی‌پرسد از تو که آیا برای سختی آماده‌ای؟ که هی فلانی خبرت هست قرار است سختت بشود؟ نمی‌پرسد، نمی‌دانی و روزگار هرگز مراعات خستگی تو را نخواهد کرد. یعقوبی گاهی تو، در حال فرار از خودت، دنیا، همه چیز.. اما ناگزیری به مواجهه، که رستگاری تو در ماندن، پافشاری و طاقت است. گریبانت را نه با گریختن که با مبارزه آزاد خواهی کرد. گریزگاهی نیست جز دست‌به‌گریبان شدن با خودت که دنیا تویی، سختی و آسانیش، دشواری و همواریش تویی... الوهیم از درون تو سربرمی‌آورد، پنجه در پنجه‌ات می‌افکند و وای بر بی‌صبران...
سخت‌ترین روزهای جهان، ایام مواجهه با الوهیتی است درونت که انگار هر بار با رنج وامی‌داردت به خلق خویشتن. سنجیده‌ می‌شوی با درد، شک، تنهایی. چنان رنج می‌کشی که گویی ران‌ات در منگنه‌ای، فشرده شده‌ و تطهیر تو در طاقت برابر همین رنج است. در نترسیدن، میدان را خالی نکردن و ماندن... آنگاه برکت از راه می‌رسد، زیرا تو خداوند خدا را رودررو دیده‌ای و نسوخته‌، نترسیده، نگریخته‌ای... تو مانده‌ و به برکت صبر خود،بر آتش رنج خویش رستگار شده‌ای

Tuesday, November 25, 2014

تنهایی کویری ما

 تنهایی کویری ما آسان نیست
دستت در آستانه پیوستن می‌لرزد
زنهار
تنهایی کویری ما آسان نیست

1- گاهی توضیحش سخت است. شرح اینکه به آدم‌های عزیزت بگویی ببین من الان در دسترس نیستم. که اگر الان نمی‌خواهم دیداری باشد، یا حضوری یا گفتگویی؛ از سر بی‌اهمیت بودن تو نیست فقط به این خاطر است که من در این لحظهء اکنون تاب تحمل دیگری را ندارم، حالا آن دیگری هر چه که می‌خواهد عزیز باشد.
2- دوستانم اسمم را گذاشته بودند شلمان. به جدی و شوخی می‌گفتند زنگ خوابش که می‌خورد باید برود خانه بخوابد. یا خوش‌ذوق‌ترشان یکبار که داشتم زودهنگام مجلس مهمانی را ترک می‌کردم از من پرسید «مگه سیندرلایی و ساعت که دوازده بشه ماشینت میشه کدو حلوایی؟». توضیحش سخت است که بگویی حضور در جمع خسته‌ام می‌کند رمقم را می‌برد. من غلام خانه‌های خلوتم انگار. دشوار است بگویی نمی‌روم که بخوابم؛ می‌روم که تنها باشم
3- بابت این تنهایی هزینه می‌دهی. از بچگی شنیده‌ام که آدم به دوری و معاشرت نمی‌کنی و در بزرگسالی هم بارها حضور در جمع‌های دلنشینی از کفم رفته چون تطبیق با زمان و شکل حضور برایم سخت بوده و ترجمهء رفتارم شده این که نمی‌خواهم با شما یا در مهمانی شما باشم... من همهء اینها را به جان پذیرفته‌ام، بخش اجتناب‌ناپذیر هزینه‌ای است که برای خودم بودن می‌پردازم که این تنها بودن گاهی از نان شب برای من واجب‌تر است
4- می‌توانم بنشینم خودم را تحلیل کنم که چه شد که این شد. که کودک درون‌گرا چگونه با جراحت‌های از پی‌هم، پناه برد به کنج خلوتش، می‌توانم همه و همه را تحلیل کنم اما راستش نه می‌توانم و نه می‌خواهم خودم را تغییر دهم. آن ساعات خلوت شبانه پس از یک روز پرهیاهو، برکت زندگی منند. من اصلا برای این برکت زنده‌ام، کار می‌کنم برای آن دو، سه ساعت؛ که با خیال آسوده بنشینم به خواندن، دیدن، نوشتن و شنیدن... و شوربختانه اینها اموری نیست که آدمی مثل من بتواند جمعی انجام دهد. 
5- عزیزترین آدم‌هایم، کسانی بوده‌اند که من کنارشان مجال داشته‌ام تنها باشم. که می‌دانند تا چه حد عزیزند برای من، که به بودن و حضورشان احتیاج دارم، که هرچند گوشه‌گرفته‌ام اما همان نگاه گهگاه یا لمس دست هرازچندگاهی؛ چه دلم را خوش کرده و وقتم را امن

تنهایی کویری ما
این راستای نور و غرور، این گشادگی عریان
آسان نیست*
* اسماعیل خویی- تنهایی کویری ما آسان نیست
http://www.avayeazad.com/esmail_khoii/bar_bame_gerdbad/24.htm

Saturday, November 22, 2014

دوزخ دیروز

1- اولش، بودن سخت است. ابتدای از دست رفتن یک رابطه که تو برگ در آغوش بادی؛ لاک‌پشتی هستی بی‌لاک که هر نم باران ملایمی، پوستت را مثل روغن داغ سوراخ می‌کند. اولش همه چیز سخت است: حضور، غیاب، داشتن، نداشتن...بعد ناگزیری به زندگی. آن اشتیاق حیرت‌انگیزت برای بقا، برای زیستن، وا می‌داردت که به تدریج برگردی سراغ زندگی. و مواجه شوی با آدم‌ها، فضاها و زمان‌ها
2- دل‌دادگی لاجرم برایت مکان و زمان مقدس مشخص می‌کند. هر رابطه‌ای کعبهء خودش را دارد، بیت‌المقدس خود را، نوروز و رمضان خود را. جاهایی هستند که به واسطهء یادگار خاطرات تو با آن دیگری؛ محراب می‌شوند. زمان‌هایی هستند که در مرور بودن با هم، به« آن» تبدیل می‌شوند. مختصات رابطه‌ات وامی‌دارد تو را سال نویت را گاهی از آذر ماه شروع کنی، نمازت را سمت خیابان خیسی در یوسف‌آباد بخوانی، سووشون‌ات را در تیرماه به پا داری و... آن وقت، آن جا؛ برای تو و فقط تو حامل بار معنایی هستند که به زندگیت سازمان و جهت می‌بخشند. رابطه که بر باد می‌رود بازپس گرفتن زمان و زمین مقدس؛ تبدیل‌شان به تجربیاتی معمول؛ سخت‌ترین کار جهان است به گمانم
3- و تو در این کار تنهایی. مانند مرگ و تولد؛ مانند خود دل‌بستن حتا، تو در دل‌گسستن تنهایی. هیچ‌کس نمی‌داند معنای آن فضا و زمان برای تو چیست. نمی‌تواند که بداند و هیچ‌کس قادر نیست در گذار از این آتش همراهیت کند. مانند تجربهء تولد و مرگ، تو محکومی به تنهایی
4- ذره ذره ضجه می‌زنی، رنج می‌کشی، به نبرد خاطرات گداخته‌ات می‌روی و اندک‌اندک شهر و تقویمت را بازپس می‌گیری... به بهای درد، به بهای رنج، به بهای جان... زمان و زمین باز برایت آغوش می‌گشایند و همان می‌شوند که هستند اما هنوز انگار ناتمامی
5- هر رابطه‌ای بهشت خودش را دارد. بهشتی که در آن تمامیتی از لذت و امنیت را چشیده‌ای بی‌تکرار. بهشتی که ورای زمان و مکان مقدس رابطه است حتا. پردیسی که هنگام کام گرفتن از آن، بی‌خبری قرار است روزی نه‌چندان دور، دوزخ تو باشد. که شنیدن نامش، روحت را به بند بکشد و دیدن تصاویرش شکنجه‌ات کند
6- سفر به بهشت دوزخی... به گمانم این خوان آخر است، نهایت رستاخیزت. که ثابت کنی به خودت، خواسته‌ای و برخاسته‌ای. که سرپایی اکنون و حرمت ققنوس کهنه به‌جا، باز نو به جهان آمده‌ای... آن‌جاست که فردانیت تو در انتظارت است، آخرین نبرد گریزناپذیر روحت برای احیای خود، برای رهایی از رنج و آشتی با خویش
7- آخرش، بودن سخت است. زمان‌ خط ممتد کسالت‌آوری است و مکان حضوری بی‌هوده با خشت‌های خاکستری. خودت را که پس بگیری تازه رسیده‌ای به آن هیچ بزرگ که همه چیز از دل آن بیرون می‌آید. بعد باز تو فرصت خواهی داشت قبلهء جدید خودت را بسازی، نوروز تازه‌ات را تجربه کنی، وقت و فضای مقدست را بازیابی و بهشت جانت را کشف کنی... این پاداش سفر به دوزخ دیروز است

Wednesday, November 19, 2014

زیبایی

زیبایی خلاقیت آدمی را زایا می‌سازد. در پرتو حضور امر زیبا؛ تو نه فقط قادر که گاه ناچاری به بازآفرینی زیبایی. زیبایی سرشارت می‌کند، وامی‌داردت که جهان را زیبا ببینی، زیبا بنویسی، زیبا بیاندیشی. زیبایی خودش را تکثیر می‌کند، از دل خودش اوج می‌گیرد و بیش می‌شود. بی‌هوده نیست که در اساطیر یونانی؛ آفرودیت ایزدبانوی توامان زیبایی و خلاقیت است. 
زیبایی زمان را متوقف می‌کند. در محضر امر زیبا، تو چشندهء جاودانگی هستی، آنِ نازنین زیبایی، زمان را مه‌آلود و ساعت را سردرگم می‌کند. ساعتی، ثانیه‌ایست و دقیقه‌ای، عمری
زیبایی رقیقت می‌کند. وادارت می‌کند به عاطفه، به خندیدن، به گریستن. زیبایی بیرونت می‌آورد از آن حصار جعلی هویت که چون تار تنیده‌ای دور خودت. زیبایی تو را تو می‌کند، خویشتن خویش، آن که در حقیقت هستی... زیبایی وا می‌دارد تو را که زایندهء خویشتن باشی، که زندگیت بشود ترانه و تو شاعر شعر زندگیت شوی؛ که باز از آنِ خویشتن باشی، غربتت تمام و جانت پربرکت
زیبایی...

که چشم‌هاش می‌کشت تو را و زنده‌ات می‌کرد زیباتر؛ گونه‌هایش به رنگ سیب سرخ حوا بود و فتوای جنونی متبرک می‌داد و آن بازی نور و سایه روی صورتش، روز و شبت را پرمعنا می‌کرد

Tuesday, November 18, 2014

دست‌ها

1- برای من کمی از دست‌هایت را بفرست*
2- رو به نور، پشت به من ایستاده بود. هیبت تاریکی می‌دیدم ازو، چیزی را بهانه کرده بودم که بروم اتاقش، مثل همیشهء آن ایام حرف بزنیم، بخندیم و برگردم کار اما با سنگین بودن فضا، لبخندم ماسید. بزرگتر بود به سال از من. جرات نکردم چیزی بپرسم، جرات نکردم حتا از اتاق بیرون بروم. آهسته و سنگین برگشت سمت من. چشم‌هاش خیس بود، دستانش لرزان؛ دستانش را گرفت سمت من، پرسید: زشتن؟ فقط توانستم سر تکان بدهم که نه. چنین گفتگوهایی هرگز بین ما نبود. سرفه کرد، از آن سرفه‌ها که بناست مانعی باشند برابر سرریز شدن اشک؛ نه با من که فضای خالی بین ما حرف می‌زد: براش نوشته عاشق دستاشه، برای اون بی‌شرف نوشته شیفتهء رگ برجستهء روی دستشه وقتی که نوازشش می‌کنه... زمان‌هایی هست که زمین باید دهان باز کند و آدمی را با تمام گذشته و حالش ببلعد و زمین هماره نارفیق است، دریغ می‌کند. 
3- به چند هفته نکشید که رفت. یک استعفای چندخطی نوشت، گذاشت توی پاکت ظهر پنج شنبه داد به سرایدار و خلاص. نه تلفن جواب داد نه هیچ؛ چنان گم شد که انگار اصلا از مادر نزاد. چند ماه بعد همسرش آمد شرکت، پیگیر کارهای مالی سنوات و غیره. تمام مدتی که در شرکت بود، دست‌هایم را از جیبم بیرون نیاوردم. انگاربا نشان ندادن دستانم به او، داشتم از آخرین ذرهء ممکن رفاقتم، مراقبت می‌کردم.
4- سال‌ها گذشته، گاهی نگاه می‌کنم به دست‌هام: انگشت‌های کوتاه، بی‌هیچ رگ برجسته‌ای در هیچ کجا؛ و دردم می‌آید. گاهی تحقیر مسری است. ذلیل شدن آن دیگری لعنتی‌وار، رسوب می‌کند در رگانت، می‌سوزی بی‌آنکه آتشی در بین باشد. وقت‌هایی هست که چشم باز می‌کنی و می‌بینی به صلیب رنج دیگری مصلوبی... سال‌ها و سال‌ها
5- و دستانت با دست‌های من آشناست**


* حافظ موسوی
** احمد شاملو

Wednesday, November 12, 2014

لنگر کلمات

به دوست نداشتن که عادت کردی، دوست داشتن سخت دشوار است. همین یک جمله را در ذهن دارم و دیگر هیچ اما دلم نوشتن می‌خواهد. نوشتن برای آدمی مثل من لنگر است، نگهت می‌دارد روی زمین، پابرجایت می‌کند روی واقعیت. جهان از پشت فیلتر کلمات، ناگهان وهم‌آلود بودن هراس‌انگیزش را از دست می‌دهد و تو به واسطهء جادوی واژه‌ها، قادری خودت را در مختصات بودنت تعریف کنی: که کجایی، کیستی و به چه کاری.
نوشته‌ام قبلا هم، آدم کلمه که باشی، نان و جان‌ات می‌شوند لغات. بی‌نوشتن سردرگمی، گرفتار مه. از احوالاتت فقط می‌دانی که هیچ نمی‌دانی. کلمات نور هدایت‌گر تو هستند در جهان بیرون و دنیای درون. وقتی مهربان می‌شوند، وقتی نازک‌طبعند، هنگامی که درشت‌خو و ستیزه‌گرند به یادت می‌آورند به چه حالی و چرا.
با کلمات زخم می‌زنی: به خودت یا دیگری. به میانجی‌گری آنهاست که مهر می‌گستری یا دل می‌بُرّی. با نوشتن است که خودت را ذره‌ذره، کشف می‌کنی. اهل قبیلهء کلمه، خویشتن را نه در آیینهء چشمان دیگری که در واژه‌های نوشتار خویش بازمی‌یابند، می‌شناسند، دوست می‌دارند یا دشمن فرض می‌کنند.
گفت آن‌قدر خودت را دوست نداری که نجات دادن خودت برایت حساب نیست، که به چشمت نمی‌آید. برایش نگفتم که چه کلمات رنجیده بودند از من، که در آیینهء آن واژه‌ها چیزی نمی‌یافتم برای تنها نشدن از خود؛ به جایش گفتم ببین : به دوست نداشتن که عادت کردی، دوست داشتن سخت دشوار است.

Saturday, November 1, 2014

از عشق و ملال

دکتر آرش نراقی در شماره شانزده دو‌ماهنامهء اندیشهء پویا ؛ نوشتهء معرکه‌ای دارد در باب ملال. آنجا می‌نویسد که چگونه لمس شدن آدمی توسط امر مقدس، به شکل رایج و تکراری فضا- زمان ، شکلی دگر می‌بخشد به گونه‌ای که فضا به محراب بدل شده و زمان به وقت و آن ، تغییر هویت می‌دهد
لب کلام به گمانم این است: ما آدمیان اسیر ملالیم مگر اینکه از سوی نیرویی بیرون هستی اربعه در اربعه‌مان لمس شویم و در آن هنگام همه‌چیز معنا می‌یابد، تجربهء حضور نیرویی فراتر از ما به زندگی‌مان شکل، نظم و هویت می‌دهد. بدل می‌شود به تجربه‌ای که بودن ما مانند دانه‌های تسبیح، به دورش گرد می‌آید، منسجم شده، معنا می‌یابد. حالا چه رنج بکشی و چه لذت ببری؛ جهانت، زیستت، بودنت؛ معنا دارد و در آنجا که معناست، ملال وارد نخواهد شد
به تجربه‌های لمس شدن توسط تقدس که فکر می‌کردم، دل‌سپردن را مشترک‌ترینش یافتم میان آدمیان. وقتی دل‌می‌گماری بر کسی، جهان تغییر می‌کند، تو تغییر می‌کنی و لاجرم زندگیت نیز دگرگون خواهد شد. دیگر خاتمهء کار روزانه، فقط به منزل رفتن نیست؛ حضور آن دیگری منزل را به خانه بدل کرده: امن و گرم. صبح فقط زمان آماده شدن برای کار روزانه نیست، آنی است که آن دیگری دلبند تو، چشمانش را گشوده، ظهر فقط وقت ناهار نیست، حالا زمانی است که منتظر نشان و پیامی از یاری...عشق مثل یک معنابخشِ سازمان‌دهنده؛ ناگهان همه چیز را شخم می‌زند از جمله عادت‌هایت را و ترک عادت نخستین گام رهاشدن از ملال است... عشق انحنایی در مختصات فضا- زمان ایجاد می‌کند که انگار ما را پرت می‌کند به جهانی دیگر، به جهانی موازی که در آن لذت و رنج، خوش و ناخوشی؛ هر دو عمیق‌تر و قوی‌ترند که این خود پایان ملال است

Sunday, October 26, 2014

کاش بگذاری که دردت برود

گاهی زندگی سخت بی‌رحم است. به امن‌ترین بخش خلوتت دست‌درازی می‌کند و آن را می‌ستاند که بودنش خود امنیت تو بود. گاهی روزگار همان را می‌برد که وجودش، حضورش ؛جانت را روشن می‌کرد و حالا تو مانده‌ای با خانهء تاریک. برایم بگو کدام ماست که غلام خانه‌های روشن نباشد؟
جای خالی هرگز پر نمی‌شود و حقیقت دارد: « اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد ». ماییم و تهیای قلب خویش در سوگ آنکه دیدارش نیاز و نماز هر روزمان بود. من می‌دانم که نخست درد است. شک می‌کنی به همه چیز، به دوستی آنکه رفته، به عدالت تقدیر، به ارزش زیستن؛ شک می‌کنی که درد استخوان‌شکن است و طاقت‌سوز. بگذار بگویم برایت، چاره‌ای جز درد کشیدن نیست. تو بگو حکایت انگشت سوخته؛ باید آنقدر بسوزد که دیگر نسوزد.
درد اما می‌گذرد. می‌گذرد؟ اگر که ما بگذاریم، که رهایش کنیم تا برود. درد پرنده است، اهل ماندن نیست، ذاتش مهاجر است. ماییم که گاهی دل را قفس می‌کنیم تا درد را نگاه داریم که درد کشیدن برای‌مان می‌شود رشته‌ای برای وصل به دوست، به آنکه رفته... درد گاهی لعنتی‌طور، می‌شود دلیل وفاداری ما به آنکه که فقدانش جان‌مان را تاریک کرده و از همین جا ساختن قفس شکل می‌گیرد. آنچه که باید می‌رفت، می‌ماند و رفتنی به ماندن وادار شده، چون نفرینی همیشه گریبانگیر است.
باید به وقتش گذاشت درد برود. برود و خویشتن قدیمی ما را با خود ببرد. آنچه که همیشه ماندنی‌ست اندوه است. اندوه بر خلاف درد، ما را به فریاد وا نمی‌دارد، راه نفس نمی‌بندد، شوق زندگی نمی‌ستاند. اندوه یار مهربان همراهی است که به وقت دل‌تنگی،  قلبت را می‌فشارد و یاداوری می‌کند اگر دوست نیست، یادگارش هست؛ همیشه هست، هماره خواهد بود: ما تا همیشه وارثان اندوهیم.
باید گذاشت که درد به اندوه بدل شود؛ باید در قفس درد را گشود و مجالی مهیا کرد تا پرندهء درد جایش را به درخت اندوه بدهد بعد می‌بینی کم‌کم اندوه دستت را می‌گذارد در دست شوق. می‌بینی که جهان نیمهء روشنی هم دارد که از قضا سخت خواستنی است: که رنگ هست، سرود، شعر و بوسه
کاش بگذاری که دردت برود

Thursday, October 16, 2014

در ستایش ویرجینیا

1- Masters of sex اسم غلط اندازی دارد و ندارد. از یک طرف گمان می‌بری با اساتید اهل فن در حوزهء هماغوشی طرفی و از سوی دیگر واقعا زندگی آدمی را به تماشا می‌نشینی که بسیاری از دانسته‌های علمی انسان در باب سکس مدیون پژوهش‌های اوست: بیل مسترز
2- آیا ما واقعا بخاطر بیل مسترز سریال را می‌بینیم؟ شما را نمی‌دانم اما من بخاطر ویرجینیا است که تماشاگر این سریالم. بازیگر زن مقابل بیل مسترز که لیزی کاپلان نقشش را ایفا می‌کند. مساله صرفا جذابیت تنانه نیست. ویرجینیا « آن » دارد، شبیه همان که حافظ می‌گفت: بندهء طلعت آن باش که آنی دارد
3- زیبایی؟ پابلو نرودا را بطلبیم به کمک تا بگوید بسیارند از تو زیباتر، از تو بلندتر اما بانو تویی... و ویرجینیا بانوست. مبهوت می‌شوی برابر زیباییش، مقهور هوشمندی و مرعوب جسارتش، و در مهربانیش مادرانگی مستدامی وجود دارد که آرزوی هر مردی است: از تو مراقبت کند بی‌آنکه نگران محصور و گرفتار شدن باشی
4- یونگ از زنانی حرف می‌زد به نام زنان آنیمایی. به طور خلاصه معتقد بود بعضی زنان توانایی آن را دارند که فرافکنی آنیمای مردانه را به طور غریزی دریافته و همان تصویری را نشان آن مرد دهند که او به عنوان زن اثیری و غایت خواسته‌اش از جهان زنانه، به ذهن دارد. ویرجینیا زن آنیمایی است. تلفیق حیرت‌انگیز زیبایی، هوشمندی و مهربانی مادرانه در او، چنان جذاب است که هر مردی نقشی از آنیمای خویش را در آیینهء جان ویرجینیا خواهد دید و لاجرم جذب خواهد شد
5- ویرجینیا دور از دسترس است. زن آنیمایی هماره نقشی غیر انسانی بر روح طرف مقابل حک می‌کند. چیزی از جنس نگرانی: ناکافی بودن، از دست دادن کنترل و ترک شدن. ویرجینیا مانند معنای نامش باکرهء ابدی است. اهمیتی ندارد با چند نفر بوده یا چطور بوده؛ جایی از روح زن آنیمایی همواره دور از دسترس و باکره، بدون امکان لمس باقی می‌ماند. غریزه مردانه این را می‌فهمد، می‌ترسد و می‌رمد اما روح مرد مانند بومرنگ باز به زن آنیمایی باز می‌گردد. شور شهد حضور چنین زنی، غیر قابل جایگزینی است. هیچ چیز دیگری با این شدت به بودن مرد معنا نمی‌بخشد و این اشتیاق هماره بر آن ترس ترک و تنهایی، می‌چربد
5- این می‌شود که بیل مسترز می‌رود و برمی‌گردد. می‌پندارد که رها کرده اما تنها می‌شود. تنها و بیگانه با خویش که انگار حضور ویرجینیا، کتیبهء رمزنگاری شدهء روح او را قابل فهم و معنا می‌سازد. قبل از او ایتان در همین وادی سرگردان است، بعد آنها هم حتما مردانی در آغوش ویرجینیا،هم‌آغوش حسرت خواهند شد، دست‌خوش داشتن و نداشتن توامان ویرجینیا
6- مهم نیست که نام سریال چیست. داستان حکایت دایرهء نامریی اطراف ویرجینیا است. مردانی که در مرکز دایره ذوب می‌شوند، یا به خیال خام خویش دور می‌شوند از او، بی‌آنکه بدانند حد نهایی دور شدن‌شان محیط دایره‌ای است به مرکزیت ویرجینیا... پس از تجربهء لمس توسط چنین زنی، زندگی مرد هرگز شبیه قبل نمی‌شود. از بهتر و بدتر بودن حرف نمی‌زنم، به تغییر اشاره می‌کنم. تغییری که قابلیت تبدیل پسربچه به مرد و یا خلافش، تبدیل مرد به پسربچه را دارد
7- ویرجینیا تمامیت رویای مردانه است و کدام ماست که نداند زیباترین رویاها، حامل بذر ترسناک‌ترین کابوس‌هایند؟

Tuesday, October 14, 2014

ماهی و گربه

1- فیلم شهرام مکری، دیدنی بود. من کلا فیلم‌هایی را که بر مبنای خرده‌روایت‌ها پیش می‌روند، چندان دوست ندارم برای همین فیلم برایم خیلی جذاب نبود اما حتی آدمی مثل مرا صد و سی دقیقه سرجایش نگه‌داشت، بی آنکه حوصله‌ام سر برود یا کسل شوم
2-سانس یازده صبح سینما آزادی، شصت درصد ظرفیت سالن پر بود که خودش امیدوار کننده است. البته عمیقا مایلم آن سه دخترک حراف لعنتی ردیف جلو را از شمار تماشاگران کم کرده به خیل مردم‌آزاران بیفزایم. به اندازهء یک استادیوم صدهزار نفرهء مملو از تماشاچی، حرف زدند، بی‌جا خندیدند و به طور کامل ده دقیقه آخر فیلم را کوفت کردند بر من
3- اکران فیلم‌های مستقل گروه هنر و تجربه، یک فرصت است. از آن درهایی که باز شده ، یا در واقع حضرات به گشودنش وادار شده‌اند و به گمانم ما باید تمام سعی‌مان را بکنیم که باز نگهش داریم. شخصا تا بتوانم می‌روم سینما برای دیدن فیلم‌های این گروه
4- سینما آزادی. سینما آزادی؟ یک‌بار هم باید دلش باشد بنویسم از مکان‌ها که چطور باری از خاطرات بر سرت آوار می‌کنند و چه مجبوری جنگجویانه به سراغشان بروی تا زهرشان را کم‌کم بریزند و باز آن تو شوند... که سیاوش می‌شوی گاهی میان آتش یادها

Wednesday, October 8, 2014

که راه بسته می‌نمایدت

خودکشی رسیدن به لبه است، رسیده‌ای به لبه‌ی زندگی و چیزی باید بمیرد: تو یا آن باورها و سبک زندگی که چنین بن‌بستی را به توتحمیل کرده‌اند. بخواهم بشمارم دوبار در زندگیم رسیده‌ام به لبه: بار اول سال هفتادوهفت بود. بعد‌از ظهر یک جمعه سخت، فهمیده بودم فرهاد، پسر‌عمه ام، خودش را به دارآویخته، تنها و دل‌سرد،دریک انباری تاریک. ناتوان، غمگین و مایوس بودم، کارد را روی آن دو رگ اچ شکل دست چپ فشردم اما ترسیدم ازمرگ که میل‌به‌زندگی در من همیشه قوی‌تر از هر چیزی بوده... باردوم اما همین یک ماه پیش بود، درصندوقچه‌ای شبیه صندوق پاندورا را گشوده بودم و مارهای بیرون‌جسته از آن، پیچیده بودند به جانم. درد می‌کشیدم و ناگهان شبی دیگرطاقت رنج نبود،رنج سرشاری که رنگ تنهایی و طعم تحقیرداشت،  خسته شده بودم و فقط می‌خواستم تمام شود
درد از من بزرگتر بود، قوی‌تر و من فقط به خلاصی فکرمی‌کردم...دردهایی هست در زندگی که طاقت‌سوزند، به هربهایی می‌خواهی رها شوی از آن، حتا اگر بهایش جانت باشد. باز هم ترس رفاقت کرد. اگر بار اول ترس ناکامی به دادم رسید، این‌بارترسم شکسته شدن دل آدم‌هایی بود که امید بسته بودند بر من و تا همین‌جا هم کم ناامیدشان نکرده بودم
آن شب لعنتی گذشت، شبان هولناک دیگری هم ایضا واکنون توفان‌زده و خسته، به پشت‌سرکه نگاه می‌کنم ملامتی برخود روا نمی‌بینم که رنج، قوی‌تر از من من می‌نمود... هرچه که بود اما گذشت. آدم عزیزی وقتی برایم گفت تو قدرتمندی و شور زندگی داری و همین رستگارت خواهد کرد. راست می‌گفت. شهوت زندگی همیشه به جانم جرات داده برخیزد و از رنج بگذرد... مانند همین روزها که برخاست و گذشت، که زندگی درلعنتی‌ترین اوقاتش هم خوب است ، می‌تواند یگانه باشد و هیچ کم نداشته باشد
گاهی به‌نظر،زندگی دیگر ارزش زیستن ندارد اما راستش آنچه که بی‌‌ارزش است شکل لعنتی بودن توست که مصلوب شده‌ای به آن... میل به خودکشی یعنی چیزی باید بمیرد و خوشا انسانی که ابراهیم باشد و بداند کارد به گلوی چه بکشد، چه چیزی را بکشد و چه را زنده نگه‌دارد



به تاواریش، که شب‌هایی رادرهمین حوالی تا صبح پا‌به‌پایم بیدارنشست و بی‌رفاقتش گذر ازآن روزهای جهنمی دشوارتر از طاقت من بود

Sunday, September 28, 2014

کتاب رنج

ششم مهرماه سال نود وسه...شب قبل، مضطرب و بی‌قرار خوابیده‌ام. خوابیده‌ام؟ متوسل شدم به هر حربهء ممکن که خوابیدن را به تعویق بیاندازم. گوسفندی را فرض کن که در آرزوی طلوع نکردن خورشید صبح عید قربان باشد- که بدانی خوابیدن، تو را وادار می‌کند با هراسی روبرو شوی که خارج از تحمل توست.
بیدار شدم، لباس پوشیدم و با پای خودم رفتم که گریزی نبود از مواجهه، از فقدان... مکان‌هایی می‌شوند مدفن بخشی از روحت؛ گوشه‌ای از جانت همیشه آن‌جا دفن می‌شود و تو تا همیشه از به‌یاد‌آوردن آن درد می‌کشی
با پای خودم رفتم بخشی از دلم را به خاک سپردم و بازگشتم. بازگشتم؟ چگونه وقتی آن‌که رفته، تا بدین حد کاهیده برگشته می‌توان گفت بازگشت؟ کسی رفت با پای خویش، دیگری بازگشت پای‌کشان، نیمه جان، فقدان‌زده به روز ششم مهرماه سال نود‌و‌سه

Thursday, September 25, 2014

قطار ما به هیچ کجا نمی‌رود

 زیبایی‌بزرگ با یک سکانس رقص شروع می‌شود. رقصی نه دونفره ، نرم و ملایم که شلوغ و عنان‌گسیخته؛ شبیه آنچه در جشن‌های گرامی‌داشت دیونوسوس، ایزد یونانی وجد و شراب در اساطیر تصویر می‌شود. اما برخلاف مراسم ارجی دیونوسوسی که اصل بر لذت است و شور و بی‌مرزی، اینجا هرآنچه که هست پوچ است. حسی که توی بیننده از آن تودهء انسانی درحال لولیدن می‌گیری نه هوس مشارکت که تمایل به دوری ناشی از ملال است و این ملال به گمانم جان فیلم محسوب شود.
نویسندهء شصت‌و‌پنج ساله‌ای که فقط یک‌بار رمانی پرفروش نوشته و دیگر چنان در هیاهوی رم به مثابهء ابرشهر غرق شده که جان نوشتن ندارد، قدیسه‌ای که به یک برند تبلیغاتی تنزل می‌یابد، معشوقی که ناگاه می‌میرد- محو می‌شود؟ می‌رود؟- کاردینالی که به جای نجات رمه‌های سرگشتهء مسیح، مشغول افاضه فیض در باب طبخ بره است و...همه چیز باطل است و ملال و بی‌هودگی چون مهی جای‌جای زندگی را پوشانده... این می‌شود که نویسندهء داستان ما به‌گاه رقصی در انتهای فیلم که یاداور  سکانس آغازین است، رقصی به مانند قطاربازی، با خنده‌ای از گریه غم‌انگیزتر، می‌گوید قطار ما بهترین قطار رم است چون به هیچ کجا نمی‌رود... روی زیستنی که به هیچ کجا نمی‌رود جز ملال‌انگیز چه نام می‌توان نهاد؟
پی نوشت: تقصیر من نیست که این روزها از هر سو می‌روم، می‌رسم به عهد عتیق، کتاب جامعه: باطل‌الاباطیل... انسان‌ را از تمامی‌ مشقّتش‌ كه‌ زیر آسمان‌ می‌كشد چه‌ منفعت‌ است‌؟ 

Monday, September 22, 2014

پراکنده‌نویسی‌های من باب ابراز وجود

 1-دنده‌ام پهن شده؟ پهن شده؟ نمی‌دانم فقط می‌دانم این چند روز اتفاقاتی افتاده سر کار که اگر سال پیش همین موقع بود سکته کرده بودم از استرس و امروز گفتم جهنم، فدای سرم... یک کسی نشسته آنجا که می‌گوید هی دیگر جان نداری، هرآنچه که می‌شود رها کنی را رها کن. به درک، مال همین وقت‌هاست حتما
2- مغز بچه‌های شرکت را خورده‌ام از بس دربارهء اسطورهء تاسیس شرکت برای‌شان گفتم که چه من و فلانی، دو نفره کار را شروع کردیم. که حتا دو تا میز نداشتیم، یک میز بود سویی من می‌نشستم، سوی دیگر او، که اولین فروش را انجام دادیم چه شرکت را گذاشتیم روی سرمان... رفته سفر فلانی، فارغ از اینکه حجم کارم ناگهان دوبرابر شده، حس مزخرفی دارم در شرکت بی‌حضورش که هی بگردد و به من بگوید ولش کن درست می‌شه، چه بی‌مزه شده... آخر الان وقت سفر رفتن بود مرد حسابی؟
3- گاهی باید نبود که آدم‌ها بفهمند هستی... گاهی خیلی بودن می‌شود عین نبودن؛ عمر دگر بباید بعد از وفات ما را برای فهمیدن همین انگار
4- گل خامس به لاکرونیا ، شبیه یک اثر هنری است، لعنتی، آن یک لحظه مکث قبل از ضربه، عالی بود. همچنان این پسرک کلمبیایی، سرحال اگر که باشد قیامت است
5- در دلم چیزی است شبیه نقطهء نورکوچک. از آن نورها که نمی‌دانی وسیع می‌شوند یا رو به زوال می‌روند
6- نبراسکا؟ هتل بزرگ بوداپست؟ همچنان سینمای سال گذشته ناامید کننده است در قیاس با ترو دتکتیو یا فارگو
دیگر؟ شماره ندارم، حرف هم

Saturday, September 13, 2014

دعوت به دوره‌های یونگ

یونگ و کلاس‌های یونگ برای من یک سرگرمی یا تفنن نبود. برایم یک‌جور سبک زندگی تعریف کرد، ، باید و نبایدهایم را تغییر داد، شناختی که از خودم داشتم  و حتی تصویری که از خودم نشان بقیه می‌دادم.ء
تجربهء این دوره‌ها به من کمک کرد بیشتر خودم را بشناسم: بفهمم دلیل رنج کشیدن‌ها و ناکامی‌هایم چیست، راه نشانم داد که چطور بعضی از کهن‌ترین زخم‌های کودکیم را چاره کنم و در یک کلام به گمانم انسان بهتری باشم
از همه مهمتر این فضاها و کلاسها برایم دوستانی به ارمغان آورد بهتر از آب روان. دوستانی که عضوی از گروه آنها بودن، از خوشایندترین تجربه‌های زندگیم است
این همه گفتم که بگویم از یکشنبه سی شهریور دوره جدیدی را برگزار می‌کنم. دوستانی که به بیشتر دانستن تمایل دارند لطفا  ای‌میلی برای دریافت اطلاعات تکمیلی به ادرس زیر بفرستند
amir.kamyar@gmail.com

Tuesday, September 9, 2014

Resident Evil

گاهی هم هست اهریمن درونت را می‌بینی که چه ترسناک است. گویی ناگهان سنگی، چراغی قدیم را بشکند و دیو محبوس ناگهان آزاد شود، یا دستی در صندوقی خاک گرفته را بگشاید و مارهای زهری از آن بیرون بیایند: خشمگین از حبسی طولانی و مشتاق زهر ریختن... سنگ و دست بهانه‌اند. اهریمن جایی درون توست. اهریمنی که می‌تواند خیانت کند، دروغ بگوید، فریبکار و خودخواه باشد و از همه مهمتر هتاک و بد‌دهن، خشگین و غیر منصف، بی‌رحم و بی‌مسوولیت
این روزها در صندوق گشوده است، مارها در جستجوی طعمه، دیو تنوره‌کش و انسان ماندن گاهی سخت دشوار است... شده بارها گاهی که سرافکنده باشم؛ که حس کنم به رغم همهء آن حرف‌ها، خواندن‌ها، کوشیدن‌ها چه ناتوانم برابر اهریمن درون... درکنار این‌همه اما، روزگاری که بر من می‌گذرد فرصت یگانه‌ای است که چشم در چشم شوم با دیو ، ببینم خوب و بشناسم و به جان بکوشم که دیگر در هیچ چراغ و کوزه‌ای حبس نشود، که به جای سرکوب و زندان؛ این‌بار مهارش کنم
روزگار نشانده مرا جایی که دیو و دد، از درون نیشم زنند و چنگ بکشند، کاش هنر همزیستی با اهریمن را نیز به من بیاموزاند

Saturday, September 6, 2014

آخرین فرصت جهان

از کردستان پیچیدم به حکیم اما حکیم غرب را بسته بودند. مجبور شدم بروم سمت تونل رسالت تا بعد یک راهی پیدا کنم برای ورود به چمران جنوب، که برویم سمت فرودگاه امام. مسیر را گم کردم، تو بلیتت دستت بود و من اضطراب داشتم نکند این گم شدن باعث شود دیر برسی و پرواز را از دست بدهی. باز هم از فرعی اشتباهی رفتم و طول کشید تا بالاخره برسم به چمران و نواب و بزرگراه خلیج فارس... در آخرین دقایق رسیدیم به پرواز و تو رفتی... چند سال بعد با خودم فکر کردم آن گم‌شدن‌ها، آن دیر رسیدن‌ها شاید آخرین فرصت‌های جهان بود به ما که نروی، که بمانی، که بگویی هی همین کنار نگهدار، گریه کنی برایم و بگویی می‌خواهم نروم، بمانم... نگفتی، رفتی و آخرین کارت‌مان هم سوخت. رفتی و جهان هرگز شبیه روزهای پیش از رفتن تو نشد... که من در همان شب تنها شدم از تو

Wednesday, September 3, 2014

نگران

به نگران فکر می‌کنم که چه نگریستن در ذاتش دارد. انگار بایستی جایی و تماشا کنی که کسی می‌رود و تو دلهره داری از این رفتن. رفتن؟ جایی نوشته بودم روزی، بدترین نوع رفتن، آن شکلی است که رفته‌ای و نرفته‌ای. جسمت هست اما جانت نیست، حضور فیزیکی داری اما روحت جای دیگر و با دیگری است و این بی‌گمان بدترین شکل رفتن است
آنکه مانده کنارت، تو را می‌بیند و نمی‌یابد. هستی اما نیستی و او نگران است. به چشم خویشتن می‌بیند که جانش می‌رود که نمی‌تواند ثابت کند، حتی به خودش چون رونده در واقع به بی‌رحمانه‌ترین شکلی اجازه نداده بفهمد که رفته که همه نشانه‌ها انگار سخن از حضور می‌گویند اما  نیست
این می‌شود که نگران در ذاتش نگریستن دارد، همراه حسرت، همراه درد؛ ناامنی دارد و اندوه... نگران در ذات خودش همیشه رفتن دارد

Thursday, August 28, 2014

سنان

دلم می‌خواهد بنویسم درد می‌خلد میان جانم. بعد نمی‌دانم این خلیدن از کجا آمده خودش را به ذهنم تحمیل کرده، می‌روم سراغ دهخدا و می‌بینم توضیح داده فرو رفتن سوزن و خار و جز آن چون سنان... بعد می‌فهمم همین است: تو انتخاب نمی‌کنی سنان سینه‌ات را بدرد، پرتاب‌کنندهء نیزه دیگری است و تو فقط متحملی
این می‌شود که گاهی از ناکجاترین جای جهان ناگهان درد می‌خلد میان جانت، انگار که مصلوب می‌شوی و جهان تاریک‌تر از طاقت توست. صاحب سنان درهای پنهان روح تو را می‌شناسد، می‌داند برابر کدام خاطرات  بی‌دفاعی، می‌داند یاداوری کدام تصاویر سرزمین جانت را ویران می‌کند و بدتر از همه می‌داند چه کابوس‌هایی به سراغت بفرستد
در کابوس‌هایم همیشه کسی می‌رود و چیزی یا کسی که برایم با ارزش است را با خود می‌برد. گاهی جنگیده‌ام که نگهش دارم، گاهی التماس کرده‌ام و گاهی مثل دیشب تماشاچی صرف بوده‌ام که برود، ببرد. چونان مسیح بر فراز صلیب که از دست‌گیری پدر هم ناامید است دیگر


برایم گفت دست بردار از پرسیدن چرا من؟ نوک نیزه را ببوس و بگذار از پوست و گوشت و استخوان بگذرد، بعد تو صاحب دردی نه درد مالک تو و جهان باز دگرگونه خواهد شد

Sunday, August 24, 2014

بنجامین تنها

مرز میان روح و تنم انگار برداشته شده این روزها... خاطرات سخت، یادهای تلخ؛ وقتی هجوم می‌آورند به جانم به سرعت درد در جسمم ظاهر می‌شود: قفسه سینه، معده، سر، دست...می‌رسی به جایی که درد می‌شود مونس. درد به یادت می‌آورد که هستی هرچند شکسته و کاهیده
درد می‌شود حجت زنده بودنت، که هنوز نمرده‌ای و به رغم آن آوار رنج، هنوز «من»ی مانده که رنج ببرد، درد بکشد و این خوب است. این که هستی، این‌که تمام سختی‌های طاقت‌فرسا شوقت را برای زنده بودن از تو نگرفته‌اند، که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و قس علیهذا
یک گلدان بنجامین خریده‌ام. گذاشتمش گوشهء راست خانه نزدیک پنجره. آقای گل‌فروش گفت این گلدانش عوض شده، حساس است این روزها و دیدم چه می‌فهممش و چه نزدیک است جان او به جانم...می‌بینی رسد آدمی به جایی که گلدان بنجامین می‌شود دغدغه چون می‌فهمیش. مثل همین حالا که به هوای جلسهء شش صبح از خانه زدم بیرون و یادم رفت آبش بدهم و دل‌نگران بنجامینم هستم. تو بگو انگار کسی در روحم تکرار می‌کند بنجامینم تنهاست، بنجامینم دارد می‌گرید
این روزها‌، شلاق گذشته که تاب‌سوز می‌شود سرم را می‌برم نزدیک برگهاش و آرام برایش می‌گویم هی رفیق غصه نخور، که امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...می‌فهمد؟ نمی‌دانم فقط می‌دانم بودنش یک‌جور شبیه امتداد امید است و یقین به نور فردا

Saturday, August 23, 2014

در ستایش پول

برای سال‌ها رابطهء من با پول؛ ارتباطی پیچیده، سردرگم و سرشار از عشق و نفرت بود. می‌خواستم و نمی‌خواستم. به سان وقتی که زنی را می‌خواهی اما خواستنش تمام مرزهای اخلاقی تو را به چالش می‌کشد. آن بخش چپگرای تصوف‌زدهء ذهنم پول را چرک کفت‌دست می‌دانست و ریشهء بسیاری از پلیدی‌ها؛ کودک ناامن درون جانم اما بارها طعم تلخ ناداری را چشیده بود و به پول مثل یک وزنهء امنیت نگاه می‌کرد
حالا این روزها به گمانم با پول و خلق ثروت به اشتی رسیده‌ام. می‌دانم که ثروت را دوست دارم، برایم مهم است، آسایش و لذتی که   گاه به من می‌بخشد خواستنی است. حالا می‌دانم پول مثل خون در رگان زندگی است. رساله‌های فقهی از نجس بودنش حرف می‌زنند اما شما بدون خون زنده نیستید. پول ابزار است، مثل قدرت. ابزاری که به من امکان می‌دهد آسوده‌تر خودم باشم، مرزهای خودم را داشته باشم، به جنگ جهان بروم حتی و از هزینه دادن بیمناک نباشم. پول قطعا همه چیز نیست اما شک نکنید که چیز مهمی است
اما در پول به سان قدرت، شبیه سکس؛ هراسی واقعی لانه کرده: این که پول‌دوستی به پول‌پرستی تبدیل شود و وسیله جای هدف را بگیرد. پول وسیله است که تا تو در ابراز خویشتن به جهان امن‌تر باشی پس هرگاه زندگی کنی برای خلق ثروت به گمان من باخته‌ای...این روزها تکلیفم با پول مشخص است و خداوندگار سکه‌ها با من مهربان‌تر: می‌دانم که پول را دوست دارم اما هرگاه که به سراغش می‌روم هرگز هرگز تازیانه را فراموش نمی‌کنم تا از یادم نرود من صاحب پولم نه او ارباب من

Wednesday, August 20, 2014

چسب نفرت

یکی‌مان هم باید بردارد وقتی، از نفرت بنویسد که چطور مانند چسب تو را متصل نگه می‌دارد به آنکه از او متنفری؛ انگار که مانند دوال‌پا سوار توست و نفرت مانع از این می‌شود که پیاده‌اش کنی... یادم هست در کتاب جنگ آخرالزمان، یوسا برای‌مان تعریف می‌کند از مردی که به زنی تجاوز کرده؛ زن تمام برزیل را همراهش می‌رود، در بیماری از او مراقبت می‌کند، به هنگام خطر سپر بلایش می‌شود و وقتی متجاوز می‌پرسد چرا؟ زن جواب می‌دهد چون کشتن تو حق شوهر من است و تو باید تا آن روز زنده بمانی
می‌بینی؟ نفرت گاهی کاری می‌کند با تو که دلت بخواهد آنکه از او متنفری سالم باشد، زنده بماند، علیل نشود تا به وقت انتقام... و در تمام این روزها تو اسیر اویی، اسیر نفرت...نفرتی که گاهی حتا از عشق هم چسب قدرتمندتری است و چنان تو را پیوند می‌دهد  با سوژهء نفرتت که انگار معشوق هزاران سالهء توست
بعد تو می‌دانی این سیکل معیوب است، می‌فهمی که چیزی درست نیست، درک می‌کنی که اسیر شده‌ای اما نفرت آب شور است. خشم تشنه‌ات کرده و تو با آب شور در تکاپوی فرونشاندن عطشی... کار نمی‌کند، می‌دانی اما درد امانت نمی‌دهد که نفرت را رها  رها کنی، که رها کردنش انگار به مانند پذیرفتن شکست است... کسی به تو تجاوز کرده و تو هرگز فرصتی برای دادخواهی برای عدالت نداری . که آنکه نفرتت را به سویش نشانه رفته‌ای انگار یکبار برای همیشه مغلوبت کرده بی هیچ تاوانی
نفرت چسب قوی‌تری از عشق است و این شاید تلخ‌ترین راز زندگی است

Sunday, August 10, 2014

از لباس‌ها و خاطرات

لباس‌های خیلی قدیمی، اندازه‌ام شده‌اند باز. لباس‌ها را دست کم نگیر، آنها تاریخچه‌اند. در تار و پود هر لباسی نخ فقط نیست، خاطره است، یاد است و خواستن. که گاهی پیراهنی را طلبیده‌ای به هوای یاری، گاهی به تنت نرفته چون دردی را به یادت آورده، گاهی تنگ شده که یعنی رها کرده‌ای خودت را حالا از شادی یا اندوه، گاهی به تنت گریه می‌کند شاید چون قبلش دلت آن روزها را گریسته... لباس‌ها را دست‌کم نگیر، آنها فقط پوشاک نیستند، آیینهء تمام‌نمای خاطرات گذشته‌اند، خاطرات نگذشته... گاهی که زیر بار خاطرات خمیده‌ای همیشه لباسی هست که گریستن را واجب کند، پیراهنی که لبخند به لبت بیاورد، کفشی که خشمگینت کند ، بالاپوشی که ذره ذره حقارت در جانت بریزد و... جهان لباس‌ها جور لعنتی با یاد آدمیان گره خورده‌اند. جور لعنتی لعنتی
گاهی هم هست لباس‌های خیلی قدیمی می‌شوند پناهگاه، که حصار تو هستند برابر تندبادهای یاد که به برکت‌شان از زندان خاطره می‌گریزی و بعد با خودت فکر می‌کنی چه خوب که لباس‌های خیلی قدیمی، دوباره اندازه‌ام شده‌اند

Saturday, July 26, 2014

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

حالم بد است. با تک‌تک سلول‌های وجودم انگار دارم رنج می‌کشم. رنج مثل باد ویران‌گر از سرم شروع می‌کند و سرم از هجوم خاطرات ناخوش و خوش، یخ می‌زند. بعد درد می‌رود به سمت گلویم و آنجا بغض می‌شود؛ سپس می‌رسد به قلبم و سیاهچاله‌ای خلق می‌کند که شور زندگی را می‌مکد تا برسد به پاها و قوت گام برداشتن را ازشان سلب کند
دیشب گفت ساکت نمون اونا که توی سرته بگو و دیدم نمی‌شود. که ما کلمات را ساخته‌ایم برای توضیح وقایع معمول و از جایی به بعد واژه‌ها ناتوانند، کمکی برای شرح حال دادن نمی‌کنند. حال آن اولین بوسه را چطور می‌شود به کلمه سپرد یا آن ضجه‌های برسر گور یک عزیز یا اولین بار که کودکت دستش را دور انگشت تو مشت می‌کند؟ جهان کلمات، دنیای ماجراهای معمول است و شوق و رنج هر دو فراتر از طاقت لغات برای توصیفند
سکوتم را که دید برایم فال گرفت: دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس... بعد با خودت فکر کنی گلایه چه بی‌هوده است. آیا گله‌کردن تیر از کمان رفته را باز می‌گرداند؟ آیا رنجت را می‌کاهد یا تنها کارکردش این است که به درد آدم عزیزت بیافزاید؟ و بعد تازه گلایه از چه؟ از بابت خشم، اندوه، تحقیر؟ بابت چه می‌شود گلایه کرد وقتی حتی روی حست نام‌نهادن را نتوانی
می‌بینی کلمات همچنان بی‌فایده‌اند، هم‌چنان که تمام این وقایع روزمره، این خریدن و فروختن‌ها، آمدن و رفتن‌ها... می‌بینی که انگار جهان حتی فرصت خلوت به تو نمی‌دهد. چندان مهربان نیست با تو که بگوید هی فلانی که رنجوری و زخمی، بنشین به گوشه‌ای، تا دلت خواست ضجه بزن و بعد بلند شو برو
حالم بد است، رنج همزاد تمام جانم و جهان هیچ مهربان نیست


Wednesday, June 18, 2014

پس از هبوط

  1. برای آدم دل‌تنگ، زمین وسیع خداوند، فروکاهیده می‌شود به چهار دیوار، چار دیوار سخت سیاه... که برکت جهان در روشنایی دل است نه برق بازار روزگار. 
  2. دل‌تنگی نفرین خداوند خداست بر بنی‌آدم: که عهد شکستید و کردید آن‌چه که نباید، پس از بهشت من رانده شدید اما بی‌شما باغ عدن تاریک است و دلم تنگ... پس دل‌تنگی، تازیانهء قهر من باشد بر شما، نماد جفایی که با من کردید و قهری که وادار شدم به آن... بادا که دل‌تنگی وزان گردد بر خانه‌های جانتان
  3. کدام ماست که دل‌تنگ شده باشد و واقف نباشد به امید مستتر در آن آوار اندوه؟ که دل‌تنگی چطور آدمی را می‌کشد به ورطهء یونس در دل نهنگ یا بیت‌الاحزان یعقوب چشم‌انتظار یوسف؟
  4. و خداوند خدا مهربان بود: که دورترین‌تان اگر که بداند چه مشتاقم به او، نزدیک‌ترین خواهد شد... پس باشد که امید هم‌زاد دل رنجور باشد ابد الاباد. تا تاب بیاورید سبکی سنگین دل تنگ را به برکت امید.
  5. دل‌تنگ بود آدم. بی‌آنکه بداند آن روزهای سخت پس از هبوط، دل‌تنگ باغ بود بیشتر یا باغ‌خدا؟ فقط می‌دانست دل‌تنگی فراخنای جهان را فروکاهیده بود به چهار دیوار، چار دیوار سخت سیاه
که دلم تنگ است

Tuesday, June 10, 2014

در نکوهش گفتگو

حرف‌زدن همیشه هم خوب نیست. گفتگو گاهی آگاهی به تو می‌بخشد که نداشته‌ای، یا سوتفاهمی را برطرف می‌کند که گرفتارش بودی یا خواسته‌ای را محقق می‌کند که رام‌کنندهء دل است. گاهی اما گفتگو فقط اسباب آزار است. بهانه‌ای که دلت بشکند و دلی را بشکنی؛ شرمسار شوی یا شرمنده کنی، چیزی بخواهی که نمی‌شود و خدا می‌داند چه سخت است آدم عزیزت را در موقعیت نتوانستن بیابی و پابه‌پای او اندوهگین شوی.
گاهی باید پناه برد به سکوت و در سکوت رنج‌کشیدن را آموخت. طلبکار نبودن را و پذیرفتن را یاد گرفت، شکست‌خوردن را قبول کرد و بعد نگریست به جهان، به دوست، به زندگی... گاهی باید فقط ساکت بود

Tuesday, May 13, 2014

آقا میرحسین

می‌گویند روز پدر است . به گمانم در سراسر این ملک یک‌نفر اگر لایق تبریک جمعی بابت چنین روزی باشد تویی... تو که پدر ما شدی در تاریک‌ترین روزهایمان، تو که کنج عافیت را رها کردی تا جلوی فاجعه‌ای را بگیری که حالا یک ملت با گوشت و پوست خود در حال تجربهء آن است. تو پدر ما شدی آقا میرحسین و بعد از سال‌ها مشعل‌دار امیدمان. با تو ما به راست‌گویی، به وفای عهد، به سربلندی باز امیدوار شدیم... با تو برای اولین بار این سی و چند سال به جای حرف و دروغ، عمل صالح و ایمان حقیقی را تجربه کردیم. با تو ما برای اولین بار این سی و چند سال مجاب شدیم که امید و ایمان خوب است حتی که اگر مومن نباشیم به آنچه که تو مومنی.
آقا میرحسین! گاهی از حصر حرف می‌زنند با فعل مجهول. انگار که نه حصر کننده‌ای هست و نه اختیاری در ید حصر شونده و فقط منجی از غیب باید بیاید و این بساط ننگین حصر را برهم زند. خنده‌ام می‌گیرد آقا، تو در این حصر کذایی، آزادتر از زندان‌بانان خودی که آنان به حصر تو مجبورند و برابر مقاومتت مغلوب. یک کلمه کوتاه آمده بودی خورشید در دست راستت بود و ماه در دست چپت و تو همچنان عهد نشکستی و آسودگی به بهای فروش عزت نخریدی.
آقا میرحسین! آنکه در حصر است زندان‌بان توست که ازهر سو می‌رود به اسم تو بر می‌خورد و از رسمت در هراس است. چگونه می‌شود معلم آزادگی یک ملت بود و در حصر ماند؟ چطور ممکن است ندید که پایداریت در سیاه‌ترین روزها چگونه ذره ذره آجرهای دیوار حصر را بر می‌دارد و آمر و عامل حصر هر دو، پای در گل مانده ناگزیر می‌شوند از گشایش، از تسلیم؟
پنج سال از آن خرداد غریب گذشت آقا و همچنان نامت سایه‌افکن بر هر واقعه و حادثهء جاری این مملکت است. اسمت بانی شعلهء امید است در دل ملتی که به منش تو دل بستند و رسمت نگهبان نیکویی‌هاست در زمانهء کمرنگ شدن فضایل
سخن کوتاه آقا... در میان این ملت اگر یک‌نفر زیبنده باشد برای تبریک روز پدر آن تویی، تو که حسرت گذشتهء مایی و برکت آیندهء ما... از تو حرف می‌زنم آقا میرحسین

Sunday, May 4, 2014

البته آن‌چه به جایی نرسد فریاد است

1- تیرماه سال نود دو، برندهء یک مناقصه شدیم در وزارت ورزش و جوانان به مبلغ یک میلیارد و یکصدو پنجاه میلیون ریال تمام. کالا تحویل و تایید فنی شد. دو ماه دیگر می‌شود سالگردش و اگر شمای خواننده یک ریال از آن پول را دریافت کرده‌اید بندهء کمترین هم پول گرفته‌ام. البته جای تشکر دارد که در تمام این مدت دوستان در وزارت ورزش با روی گشاده با من برخورد داشته و حتی عذرخواهی کرده‌اند. مورد داشته‌ایم شبیه این در شرکت مگاموتور که طرف مربوطه گفته به حراست می‌گویم راهت ندهند که ببینم چه غلطی می‌کنی
2- پانزدهم فروردین نود‌و سه، به شرکت انقال گاز قیمت داده‌ایم. دوست نازنین مسوول پروژه دیروز آمده تاییدیه داده، خدمت حضرتش عرض کردم دلار آن وقت بوده 3050، حالا شده 3350 و من باید به نرخ روز پول حواله کنم، نمی‌شود. خیلی شیک به من فرموده کالا را تحویل ندهی در تمام شرکتهای انتقال گاز‌ می‌گذارمت در لیست سیاه. من؟ تازه می‌خواستم برایش بگویم غیر از نرخ ارز، دولت تدبیر و امید ناگهان خوابیده و بیدار شده و تعرفهء واردات گمرکی برای 48 قلم کالا - از جمله تجهیزات کامپیوتری که وارد می‌کنیم - را از چهار درصد به هشت درصد افزایش داده یعنی صد در صد- همان بحث شیرین شیب ملایم و اینها- خب دوست گازی ما چنان گازی از روانم گرفت که زبانم بند آمد و کلام منعقد نشد
3- دو مناقصهء بزرگ در گمرک برنده شدیم به سال نود و دو. امسال رفتیم برای عید مبارکی، دوستان فرموده‌اند دیگه اینطرفا پیداتون نشه. عرض کرده‌ایم چرا؟ فرموده‌اند حراست شما را تایید نکرده، گفته‌ام مگر حراست تابحال با ما جلسه‌ای داشته یا ابهامی مطرح کرده یا مدارکی گرفته که به این نتیجه رسیده ما صلاحیت نداریم؟ فرمودند خیر ولی گفتند ندارید. خاضعانه عرض کردم امکانش هست با دوستان حراست جلسه‌ای داشته باشیم؟ فرمودند نخیر، همین
4- نکتهء بامزه‌ای هست در نظام مقدس جمهوری اسلامی: فرق نمی‌کند دولت اصلاح‌طلب باشد یا اصول‌گرا یا معجزه هزارهء سوم یا تدبیر و امید؛ در همهء این دولت‌ها بخش بدبخت خصوصی، مرغ عروسی و عزاست. سرمان را می‌برند و خیلی که نازنین باشند قبلش دوقطره آب می‌ریزند به حلقمان و می‌گویند ببخشید

Saturday, April 19, 2014

دعوت به آن سه ساعت دل‌نشین

برای امیرحسین این روزها، آن سه ساعت جادویی عصرهایش که ایستاده برابر جمعی هوشیار و برای‌شان از شکست و پیروزی گفته، از کامیابی و ناکامی و از شرافت خود بودن و لذت کشف خویشتن؛ از بهترین ساعات جهان است. آن دم دل‌نشین که یونگ ناخدای ماست و ما مسافران بحر روان، که بدانیم چرا این‌گونه هستیم با تمام ترس‌ها و زخم‌ها؛ قوت و امیدواری‌ها
این نوشته یک دعوت است برای شریک شدن در آن سه ساعت دل‌نشین کشف دوبارهء خود... کشفی که به گمانم گاهی به از نومتولد شدن شبیه می‌شود
درصورت دل‌خواه با آدرس ای‌میل زیر در تماس باشید
amir.kamyar@gmail.com

Monday, April 14, 2014

بحث شیرین اخلاق

بعضی از ما جسته‌ایم، آزمون و خطا کرده و دریافتیم اخلاق جمعی باری از دوش ما در برخی حوزه‌های زندگی برنمی‌دارد که هیچ، گرفتارمان هم خواهد کرد. میان ما بوده‌اند آدم‌هایی که چنان دوخته شده‌اند به صلیب اخلاق جمعی که شور زندگی را و کرامت خود بودن را، به تمامی از دست دادند. برخی از ما این تلخی را دیده‌ایم و از آن دل بریده‌ایم اما چالش از آنجا شروع می‌شود که مجبور خواهیم بود به سوالی جدی جواب دهیم: اگر این قوانین اخلاقی جمعی ناشی از عرف و سنت، گره‌گشای زیست اخلاقی ما نیست پس چاره در چیست؟ آدم‌هایی را می‌شناسم که از چالهء اخلاق جمعی بیرون آمده‌اند و در چاه بی‌اخلاقی فروغلتیده‌اند.
پس آدمی را در این زمانه که مه تردید و تگرگ شک، حال و روز آسمان جان اکثر ماست، راه‌حلی نخواهد بود جز جستن، یافتن و ساختن چیزی که شاید بشود آن را اخلاق شخصی دانست. مجموعه قوانینی که از دل من بر می‌آید و لاجرم بر دلم نیز خواهد نشست. در این حالت ما از مسلخ خطرناک قالب‌های یکسان اخلاق جمعی که فردیت آدمی را از او سلب می‌کنند رهایی یافته‌ایم و گرفتار درد بی‌اصول و قاعده بودن هم نشده‌ایم و چه بهتر از این؟
اما در این میان ساختن اخلاق شخصی به پیش‌نیاز مهمی وابسته است: اگر من می‌خواهم قوانین خودم را داشته باشم باید بدانم این من کیست؟ خیر و شرش را کجا می‌توان جست؟ رستگاری و تباهیش از چه مسیری می‌گذرد؟ در یک کلام مقدمهء فراتر از متن برساختن اخلاق شخصی، نیازمند شناخت خویشتن است و این شناخت قطعا نه فقط نور درون که تاریکی قعر روح ما را هم باید دربربگیرد. ما نه فقط  با فرشتگان جان که با شیاطین روح خود نیز باید به گفتگو برخیزیم  تا بدانیم مرز بودن‌مان کجاست و چگونه است. در غیر این حال به گمانم بیشتر برگ‌هایی در آغوش باید و آدمیانی اسیر جبر نیروهای سرکش درونی خواهیم بود تا انسانی که وارث زمین است و برتر از ملائک

Wednesday, March 19, 2014

گمشده در ترجمه

جان آدمی گاهی رو به کاهش است: کاسته می‌شوی به آنچه که دیگران از تو می‌خواهند و می‌پندارند. جانت آغشته می‌شود به ملال. تو بگو مغازه داری که برکت کسب و کار را فدای زیبایی ویترین دکانش می‌کند. ویترین خوشایند، مهم است چون باعث رونق مغازه خواهد بود، من اما انگار از تمام کاسبی به ویترین فروکاهیده شدم، اصل را فراموش کرده ، ابزار خود بدل به هدف شده است برایم.
سال 92، سال رنج بردن بود و در سن و سال بیشتر از آنم که به توهم رنجور شدن توسط دیگری دامن زنم. ما گرگ خویشیم، دشمن جان خویش، فرسایش‌گر دژخیم‌صفت بودن خود... عیسای ناصری وقتی گفت دشمن خود را دوست بدار شاید در پرده اشاره‌ای داشت به اینکه خود را دوست بدار، خویشتنی که مهم‌ترین دشمن توست و من خویش را دوست ندارم
وقتی خودت را دوست نداری، کاسته شدن جان اجتناب‌ناپذیر است، قربانی شدن برکت مغازه به تحسین جعلی تماشاچیان ویترین هم  ایضا. وقتی خودت را دوست نداری جهان می‌گردد بی‌رحمانه تو را در موقعیت‌هایی قرار می‌دهد که زخمی شوی، که رنج بکشی که شاید به برکت سوخت‌بار رنج، به برکت آن تهیای سرد که نرسیدن و نشدن مهیا می‌کند دریابی در راه غلطی، که گم‌شده ای.
تو بگو هرکدام از ما آدمیان یک متنیم. کتیبه‌ای به خطی باستانی که برای خوانده شدن محتاج ترجمه وتفسیر خواننده است. بسیاری وقت‌ها بد خوانده می‌شویم و این خوانش ناآشنا با خویشتن خویش را برابر اصل پنداشته، زندگی می‌کنیم. بعد اندک اندک رنجور و هراسان درمی‌یابیم ویترین پر تماشاچی و دخل مغازه اما بی‌برکت است
ما گمشدگان در ترجمه‌ایم. باشد برای من که در سال 93 از نو به ترجمهء خویش برخیزم ، که سنگ بردارم، این ویترین جعلی بشکنم و برکت فزایم چنان که در آخرین روزهای اسفند 93 برایتان بگویم: راه رفته‌ام سخت بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

Monday, January 20, 2014

دورهء آموزشی یونگ

یونگ تاکید دارد مهم‌ترین دلیل رنج کشیدن آدمیان، در عدم تطابق تصویری که از خودشان دارند با خویشتن حقیقی‌شان نهفته است... ما ذات متفاوتی داریم و خانواده، فرهنگ، سنت و... ما را تربیت می‌کند تا چیز دیگری باشیم متفاوت با ذات حقیقی‌مان پس در نتیجه مانند دو یال یک زاویهء منفرجه از خویشتن واقعی مدام دور و دورتر می‌شویم و این دوری محکوم‌مان می‌کند به رنجش و رنجوری. دوره‌های آموزشی یونگ برای من سفری حیرت‌انگیز بوده برای شناخت چیزی که به آن تبدیل شده‌ام، کشف کسی که واقعن هستم و تلاشی بی‌وقفه برای آشتی دادن این‌دو با هم . از هفتم بهمن ماه دورهء جدیدی را شروع می‌کنیم. گر شوق شناخت با شماست قدم‌تان بر سر چشم
برای دریافت اطلاعات بیشتر با آدرس ای‌میل.amir.kamyar@gmail.com  مکاتبه فرمایید