Thursday, February 28, 2008

برای همنفسم که بی قرار است

نمیدانم چه بنویسم برایت که مصداق «رطب خورده خود منع رطب نکند» نشود.نمیدانم اصلن این نوشتن فایده ای هم دارد یا نه.بعد به خودم میگویم برای تو هم که آب نداشته باشد شاید برای من نان داشته باشد و لااقل تسکینم بدهد.تسکینم بدهد از اینکه میبینم داری جلوی چشم هام میسوزی و من هیچ کار لعنتی نمی توانم بکنم برایت.
من خرابی را و بی قراری را و سکونت در قعر هاویه دلتنگی را میفهمم.میدانم راه به سوی نور از میان تاریکی میگذرد.به خاکستر نشینی آشنایم.همه اینها سر جای خودش محفوظ و عزیز حتی بگذار بگویم مقدس اما جان برارم!رفیقم!همنفسم!آن تاریکی وقتی ارزش دارد که بزنی به دلش و بروی چشم بسته سمت ناکجا که نور باشد در دلت.که بدانی حامل نوری،که یادت نرود رنج تاریکی را به جان میخری برای به دنیا آوردن نور برای تولد امید...بی پرده بگویمت من در این راه که میروی نور نمیبینم.خودت خوب میدانی انقدر گرامی هستی در نظرم که حتی به این خودکشی تدریجی ات هم احترام بگذارم،که بگویم با خودم اگر دارد با خودش این کار را میکند حتمن به همه چیز فکر کرده...نه میخواهم برایت منبر بروم نه میخواهم منصرفت کنم فقط میخواهم یادت بیاندازم یک چیز را که شاید یادت رفته باشد:میخواهم برایت از فضیلت باختن بگویم.
باختن،شکست خوردن،ناکام شدن همه را ما تجربه کردیم.بار ها و بارها تجربه کردیم.عزیز ترین دوست همه روزگارانم!یادت نرود بخاطر خدا که باخت یعنی جسارت این را  داشته ایم که تن بزنیم به آب که حتی خلاف آب شنا کنیم.یعنی جنم زمین خوردن و بلند شدن را داشته ایم یعنی خم شده ایم بار ها و بار ها مکرر اما نشکسته ایم.همه چیزی که از تو میخواهم شاید همین باشد:که خم شوی اما نشکنی و من بیقرار است دلم از خیال شوم شکستن تو...ما در شکستن هایمان انسان شده ایم رفیق!فضیلت این سرگردانی و این باختن ها را به یاد بیاور...به یادبیاور که به قول شاملو ما عشق را و انسان را رعایت کردیم و همین برای سربلندی مان شاید بس باشد تا قیام قیامت

Wednesday, February 27, 2008

علامت سوال های بی جواب

چقدر خودم را به رسمیت میشناسم؟چقدر خودمم؟چقدر مثل اسب گاری که در سربالایی اسب جلویی را گاز میگیرد دارم خودم را گاز میگیرم؟چقدر...؟برای این سوال ها جوابی نیست،لااقل حالا نیست

Tuesday, February 26, 2008

امشب به جای غول چراغ جادو ،دراکولا را ترجیح میدهم

دلم نمیخواهد بروم خانه...چرا باید بروم؟کوهی ظرف نشسته است که فکر کردن بهشان هم افسردگی آور است.یادم نمیاید آخرین بار کی خانه را تمیز کردم و صبح که داشتم با جان کندن میامدم بیرون دیدم خدایا چقدر همه جا کثیف کثیف است.یک لجبازی خفنی هم دارم با خودم،حالم که اینجوری میشود مشروب نمیخورم.کسر شانم است انگار که حال بدم باعث بشود پناه ببرم به می و میگساری...دلم نمیخواهد بروم خانه.نشسته ام اینجا منتظر.دلم هم نمیخواهد بمانم شرکت اما در هر حال بین شرکت ماندن و خانه رفتن انگار اولی را ترجیح میدهم...بدترین قسمت ماجرا شاید این باشد که کارخانه رویا سازیم تعطیل شده و هیچ تخیل سرشاری نیست که پر کند باتری های خالی ام را...فکرش را بکنید بد مصیبتی است اگر برای ای کاش هم چیزی به ذهن آدم نرسد.خدا کند امشب غول چراغ جادو جلویم ظاهر نشود که احتمالن اسباب شرمندگی بشریت میشوم...

اعتراف یک معتاد خود شیفته

من صراحتن اینجا اعلام میکنم که به وبلاگ نوشتن معتاد شدم.دقیقن تمام پدیده ها همان لحظه که دارند تجربه میشوند بخش دیگری از ذهنم را در حالی میابند که دارد بلند بلند با خودش فکر میکند «خوب اینها رو چه جوری بنویسم توی وبلاگ؟»
حالا این باز قسمت خوب ماجراست.بدترش اینکه به هر وبلاگی سر میزنم اعم از آشنا یا غریبه و میبینم که مثلن به یک پستی لینک داده اند و گفته اند خواندنیست یا حتمن بخوانید یا محشر است اولین واکنش ذهنیم این است که این پست حتمن مال من است و اینها به درخشش ابدی ذهن پاک من پی برده اند.از ذکر میزان سر خوردگی پس از دریافتن اینکه آن لینک کذایی به من ربطی ندارد پرهیز مینمایم
فلذا به صورت کلی اوضاعمان وخیم بوده و احتمال میرود به زودی زود داریوش خان مهر جویی سنتوری ۲ را با الهام از اعتیاد حاد و خانمان سوز من بسازد
این چند خط صرفن به دلیل تمایل نگارنده به شفاف سازی درج شده و ارتباطی با حلال شدن وجه رویت احتمالی آتی سنتوری ۲ نخواهد داشت

سایه ات مستدام شاعر

وقتی دنبال بهانه میگردی که یک چیزی بنویسی فقط برای اینکه چیزی نوشته باشی و آن پست قبلی جلوی چشمت خودت یکی نباشد لاقل و چیزی به ذهنت نرسد عصبی میشوی.در همین احوالات بودم که امیر هوشنگ خان ابتهاج نجات دهنده ام شد.مثل همیشه که به داد میرسد،مثل مواقع مستی که تفال میزنی به سیاه مشق یا تاسیان،مثل وقت دلتنگی که «ارغوان» میخوانی یا زمان خستگی که «زندگی» را زمزمه میکنی.دیروز انگار هشتادمین سال تولد سایه مستدام شعر پارسی بود.چه خوب که هست هنوز و شعر میگوید و تسکین میدهد و امید می آفریند.باشد که سایه ابتهاج مانا باشد سالیان سال بر سرمان
«زمان بی کرانه را/تو با شتاب گام عمر خود مسنج/به پای او دمی است این درنگ درد و رنج/به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند/رونده باش/امید هیچ معجزی ز مرده نیست/زنده باش»

Monday, February 25, 2008

از می کنم و می دهم و مابقی قضایا

گوش میکنم:داریم به این ترانه برنده اسکار گوش فرا میدهیم.وبلاگ یک پزشک لینکش را گذاشته برای دانلود.زود تا شماره حساب برای حلال کردنش اعلام نشد بروید ترتیب دانلودش را بدهید
حیرت میکنم:من هی دارم این بیانیه البرادعی را زیر و زبر میکنم.رسمن و صراحتن در مورد تلاش ایران برای ساخت کلاهک هسته ای و ارایه شواهد به ایران در این مورد و بی پاسخ موندنش از سوی ایران حرف زده...هر چه فسفر میسوزانم نمیفهمم این بشین و پاشوی پیروزی هسته ای را حضرات از کجایشان در آورده اند.بروید سایت تابناک این بخش های بیانیه را بخوانید و مثل بنده غرق حیرت شوید
میخوانم:در ادامه پروژه کتابخوانی در تاکسی دارم عشق تونی موریسون را میخوانم و خوب کتابیست و اینها.چند تا جمله قصار دارد که شاید بعدن وسوسه ام کرد یک پست مستقل راجع بهش بنویسم
جهاد میکنم:وزنمان رسیده بود به خط قرمز.دو شب است  که دارم مثلن رژیم میگیرم و خدا میداند که انقدر که برای خوردن وسوسه میشوم برای هیچ کاری احساس وسوسه نداشته ام.به نظرم این رژیم ثوابش از تحصیل روزی هم بیشتر است به جان خودم.فلذا برادر جهادی حمایتت میکنیم

هشدار میدهم:من وقتی رژیم میگیرم افسرده میشوم یکجورهایی و واکنش هایم تهاجمی میشوند هشدار میدهم در صورت رویت برخورد هایی ازین دست به گیرنده هایتان دست نزنید خدای ناکرده،فرستنده اختلال هورمونی دارد 

من خوش بینم پس متاسفانه هستم

یک فیلمی دارد دنیس تانویچ به اسم سرزمین هیچکس.اول فیلم یک دسته سرباز بوسنیایی توی تاریک دارند به سمت خط مقدم حرکت میکنند و نگرانند که گم شده باشند.یکیشان به دیگری که خیلی غر میزد می گوید هی خوشبین باش و آن یکی جواب میدهد:«میدونی فرق آدم خوشبین با بد بین چیه؟بد بینه میگه ازین بدتر نمیشه و خوشبینه همیشه میدونه ازین بدترم ممکنه»
حالا بنده آمدم در کمال خضوع و خشوع اعلام کنم گه زیادی خوردم که تا به امشب در این وبلاگ نوشتم حالم بد است و دلخورم از دست دنیا و این چه وضعش هست و اینها.همه زر زر این چند ساله پنج دقیقه حال گند یکساعت اخیرم را هم کاور نمیکند.فلذا نظر به اینکه خوشبینی واجب کفایی است اعلام میدارم مگه چیه و اینها...به جان مادرم میدانم بوق سگ زمان مناسبی برای نوشتن گلواژه هایی ازین دست نیست ولی نمیامدم نمینوشتم احتمالن خناق میگرفتم.کما اینکه به حکم کالیبر فراخ هی گفتم بی خیال حالا باشه صبح ولی مگه شد بخوابیم
پی نوشت احساسی جگر جر بده اشک در بیار(با لحن ویجی خوانده شود):خدایا به نظرم اگر یک تپه نریده پشت سرت باقی بذاری برای آبروی خودت همچین بدم نیستا...
پی نوشت پاچه بگیرانه:به هرگونه کامنت حاوی دلسوزی،اظهار نظر فاضلانه،اظهار نظر عوامانه،بی خیالش و غیره با تمام قوا پاسخ مقتضی رکیک داده میگردد

Sunday, February 24, 2008

عهد عتیق

چنین گفت یهوه به بندگانش که حتمن حتمن در یک رابطه هر دو به ارتباطات کلامی مسلط باشید و الا ممکن است یکروز اگر آن کسی که بار کلام را به دوش میکشید حرف نزند صدای رابطه بالکل قطع شود و براستی یهوه از شما دانا تر است

ای نامه که میروی به سویش

جناب آقای دکتر محمود احمدی نژاد
ضمن عرض احترام و ادب،نظر به اینکه تیم ملی فوتبال ایران نزدیک به شونصد ماه است که مربی ندارد و مدیران شایسته و لایق آن مقام معزز، امکان استخدام یک مربی خارجی را برای تیم ملی نداشتند بدین وسیله از حضور شما درخواست میگردد با انتصاب جناب آقای دکتر الهام به عنوان مربی تیم ملی فوتبال ایران دل هزاران جوان مشتاق فوتبال را شاد فرمایید.همانگونه که مستحضرید مربی تیم ملی فوتبال ایران باید دارای دانش روز ،مدیر و مدبر و فردی شجاع باشد.اینجانب اطمینان دارم کاندیدای بنده دارای همه ویژگی های فوق به صورت یکجا و فله ای میباشد.ایشان از یکسو دکتر میباشند که تسلطشان به دانش روز را آشکار میکند و از سوی دیگر با انجام همزمان امور وزارت دادگستری و سخنگویی دولت و عضویت در شورای عالی انقلاب فرهنگی و شورای نگهبان مدیریت و حسن تدبیر خویش را یاداور ساخته اند.در عین حال ایشان همسر سرکار خانم رجبی میباشند که تصدیق بفرمایید انجام چنین مهمی قطعن دل شیر میخواهد.از این رو با توجح به دارا بودن جمیع جهات نصب ایشان بر فراز بلندای تیم ملی فوتبال موجب آرامش قلب مومنین و خاک پاشیدن بر چشم کوردلانی است که ادعا میکردند مربی بزرگ با توجه به شرایط ،حاضر به کار در ایران نیست
و من الله توفیق
دفتر امور شایسته سالاری در وبلاگستان

Saturday, February 23, 2008

خداحافظ کاسترو/خداحافظ دیکتاتور

از این مداحی هایی که برای کاسترو در وبلاگستان به عمل آمد خنده ام گرفت.بابا جان دیکتاتور باید شاخ و دم داشته باشد حتمن؟یا تا کسی از سی آی ا حقوق نگرفت هر پدری از ملتش در آورد یعنی آدم با حالیست که باید وقتی پس از ۵۰ سال دیکتاتوری استعفا را خدا بهش تحمیل کرد آمد و گفت خداحافظ فیدل!خداحافظ چریک؟بی خیال سر جدتان.دیکتاتور چپ و راست ندارد.یکبار بیاییم بحث کنیم ببینیم در دراز مدت فیدل کاسترو دیکتاتور تر بود یا جلادی مثل پینوشه.به سبیل شاه عباس قسم این فیدل عزیز خیلی از حضرات، دستش تمیز تر از خیلی از روسای خونتاهای نظامی در آمریکای لاتین نیست تازه بعید میدانم فواید آن دیکتاتوری ها را برای کشورش داشته باشد.نگاه کنید ببینید جز فقر،مصیبت،فحشا و اختناق ،کاسترو چه برای کوبا به ارمغان آورد؟هزاران اعدامی،هزاران زندانی،فقدان کامل آزادی های سیاسی و اقتصادی...کاسترو به اسم مبارزه با استعمار یک استبداد مرگبار در کوبا ایجاد کرد و به اسم آزادی یک زندان بزرگ ساخت.دیکتاتور، دیکتاتور است.لطفن خوش عکس هایشان را ورچین نفرمایید و تقدیس.با شمایم حضرات مثلن روشنفکر
پی نوشت ۱:نقش امریکا را لطفن به رخ من نکشید در ایجاد این دیکتاتوری.نمونه آلنده جلوی چشمتان نیست.میراث آلنده را مقایسه کنید با ویرانه کاسترو تا فرق انسان با دیکتاتور برایتان روشن شود

Thursday, February 21, 2008

گردون57

کتاب هفته:نیکلای کوچولو،نوشته گوسینی،ترجمه جمشید ارجمند،نشر شینلام:خوب چقدر من کیف کرده باشم در سالهای آخر کودکی و ابتدای نوجوانی با این نیکلا کوچولو خوب است؟اصلن جزیی از خاطرات کودکی من شده این کتاب که روایتگر شیطنت ها و آتش سوزاندن های یک پسرک ایتالیایی به نام نیکلا و دوستانش است.بعید میدانم کسی خوانده باشد نیکلا کوچولو را و شیفته اش نشده باشد.

شعر هفته:...میشنوی؟/دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت میکند/خیال میکنم/همیشه از آن طرف سی سالگی/کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف میکند/تو زبان آشنای منی/تو صدای آشنای منی/که در جایی از گم شدن ها قدم میزنی/وقتی نگاه میکنم/وقتی دوباره درسفرم/کنار همین قدم های بعد از سی سالگی/کودکی قدم میزند...(بخشی از شعر بلند کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف میکند-هیوا مسیح-من پسر تمام مادران زمینم)

فیلم هفته:the kid :اولین بار فلم را استاد کلاس یونگمان معرفی کرد و گفت اگر خود یونگ هم میخواست کودک درون را توصیف کند شاید به این خوبی از پسش بر نمیامد.نشستم پای دیدن فیلم و دیدم حق داشت.به طرز معرکه ای رابطه هر کدام از ما با کودک درونمان و کودکیمان در بزرگسالی تبیین شده است در این فیلم.اینکه چطور رویاهایمان را قربانی میکنیم در برابر محراب ترسهایمان.

آهنگ هفته:وقتی که بچه بودم/غم بود/اما/کم بود.شعر اسماعیل خویی با صدای جاودانه فرهاد

وبلاگ هفته:وبلاگ مارانای جونیور فرزند دلبند سر هرمس مارانای کبیر...

پست هفته:این پست علی بی که به شدت ما را در فکر فرو برد

درنگ هفته:کودکانه   نویسنده :گلناز

همه میگن تو دیگه بزرگ شدی٬ خانوم شدی٬ باید مثل آدم بزرگا بشی٬ اما آخه یکی نیست بگه که بابا من فقط هیکلم بزرگ شده٬ خود خودم کوچولوام هنوز. خوب مگه چیه؟ من آب نبات چوبی دست بچه ها می بینم دلم ضعف میره.اصلاً چی میشه پنج دقیقه جلوی  ویترین کاسه بشقاب فروشی بایستیم و پنجاه دقیقه جلوی اسباب بازی فروشی؟ خوب من چی کار کنم که همه اسباب بازی های دنیا   من رو صدا می کنن؟ اگه همه دیالوگ های کارتون سیندرلا رو حفظ     باشم یعنی کار بد؟من فقط می دونم کودک٬ کودکی٬ کودکانه یعنی یه کله قند گنده توی دلم آب میشه. اووووووم شیرینه٬ مگه نه؟

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:شل سیلور استاین:هوم چی بگم از عمو شلبی؟اولین کتابی که ازش خوندم در جستجوی قطعه گم شده بود و دیدم عجب خردی داره نوشته هاش.بعد تو بقیه کتابهاش شوخ طبعیش و روح بی نظیر کودکانش من رو جذب کرد.خلاقیتی در نوشته های شل سیلور استاین هست که فقط میتونه ناشی از تماس کامل شل با کودک درونش باشه.کسی هست بین شما که عمو شلبی رو دوست نداشته باشه؟

کارگردان:اندرو آدامسون:نمیشناسینش نه؟ایشون کارگردان خالق شرک هستن.بعله همون غول سبز مشهور رو عرض میکنم.شاید محبوب ترین انیمیشن چند سال اخیر همین شرک باشه و ما بخش عمده ای از این لذت رو مدیون اندرو آدامسونیم که به بخشی از رویاهای ما جان بخشید.

بازیگر:اسمش رو نمیدونم.هر چی گشتم هم پیدا نکردم اسمش رو پس بذارین همون جرج صداش کنیم.منظورم جورج روز هشتمه.فیلم معرکه ژان ژاک دورمل.جورج تو این فیلم نقش اون پسر رو بازی میکنه که منگولیسم داره.یکی از بهترین تجلی های کودکی روی پرده سینما.هیچ وقت نمیتونم این فیلم رو فراموش کنم و چند تا از سکانس هاش رو از یاد ببرم و این شاید مدیون جرج باشه بیش از هر کسی

لذت های کوچک زندگی:کودکانه زیستن در سی سالگی:میان این هیاهوی روزمرگی و بگیر و ببند،میان این بلوای وام و قسط و شکست و موفقیت،میان این سالهای خاکستری دهه چهارم زندگی شاید هیچ چیزی به اندازه کودکانه زیستن و کودکی کردن مفری نباشد برای رنگارنگ کردن لحظه هایم.آن شوق غریب به پدیده های قریب اطراف،به لیس زدن بستنی،به از سر کار جیم شدن،به برداشتن در دیگ غذا در آشپزخانه مادر،آن وسط خیابان آواز خواندن و لذت بردن و...این همه آن شاید بشود خود زندگی

تشکر هفته:کودکانه زیستن را تجربه کردن،همراهی میخواهد که بداند کودکی چقدر پر ارج است و کودکانه بودن تا چه حد معرکه.همدلی که بشود همپای تو موقع کودکی هایت و نه ناصح و منتقدت.عزیزی که بشود کنارش کودکیت را زندگی کنی بی هیچ دغدغه ای...این تشکر مال توست که امن ترین جای دنیا شد دلت برای کودکانه هایم...قدر عمق همه این لذتهای کودکانه، دوستت دارم

Wednesday, February 20, 2008

من خودم جبار سینگ

جناب آقای داریوش خان مهرجویی فرمودند که سنتوری را از کنار خیابان نخرید و نبرید خانه که حلال نیست بعد هم یک شماره حساب مرحمت فرمودند برای حلال کردن سنتوری.دیروز این دوست نظر بازم به هنگام چت فرمود که بنویسم این موضوع را که ملت سنتوری را نخرید از کنار خیابان یا حتمن بعدش حلالش کنید.بنده عرض کردم حکمت این ماجرا را نمیفهمم و یک ریال هم به آن حساب نمیریزم.دلایلم هم به شرح ذیل است:
۱-سنتوری توقیف شده و امکان دیدنش برای من شاید هیچ وقت میسور نباشد.در چنین شرایط فقدان عرضه حق من است که از هر طریقی سد سانسور را بشکنم و فیلم را ببینم.اگر فیلم روی پرده در حال نمایش بود و به جای سینما رفتن سنتوری حرام از کنار خیابان میخریدیم حق با شما اما در اینم حال به نظرم نه نخریدنش توجیه دارد نه پول واریز کردن
۲-اگر دوستان از منظر دفاع از حق کپی رایت میفرمایند بنده عارضم اول برویم شماره حساب بیل گیتس را بگیریم این ویندوز کذایی روی سیستم مان را حلال کنیم بعد برویم سراغ این همه نویسنده و کارگردان غربی که آثارشان را ناشرانمان بدون حق کپی رایت ترجمه و پخش میکنند و ما میخریم یا فیلم هایشان را که همزمان با اکران در سینماها همین جوری کنار خیابانی به سمع و نظرمان میرسانیم.همه این کار ها را که کردیم به فکر حلال کردن سنتوری هم میافتیم
۳-اگر دوستان نظرشان حمایت از سینمای ملی است و چرخه سینما،چرا فقط مهرجویی؟چرا راه نمی افتیم برویم هر چه فیلم هست توی سینما ببینیم که ثابت کنیم سینمای ایرانی حق مسلم ماست؟یعنی پول بلیت را فقط باید به مهرجویی داد؟اگر منظور حمایت از مولف برابر سانسور است چرا همین کار را برای صدها نویسنده ای نمیکنید که بار ها و بار ها کتاب هایشان را دستگاه سانسور خمیر کرده و نابود؟
۴-اگر مساله صرفن این است که برویم از مهرجویی حمایت کنیم،خوب این تنها توجیه عاطفی ماجراست و درست یا غلط بنده چنین رابطه عاطفی با داریوش خان مهرجویی ندارم.دروغ چرا این آخر سالی برای ۱۵۰۰ تومان وجه حلال شدن سنتوری نمیروم توی صف بانک بایستم عوضش به سبیل شاه عباس قسم میخورم هر وقت فیلم آمد روی پرده بروم یکبار دیگر ببینمش
پی نوشت۱:اقای مهرجویی!نسل من نسل معتاد به دزدیست،ما همه جبار سینگ های فرهنگیم.حلال و حرام به رخمان نکشید جان عزیزتان
پی نوشت۲:کلن جدا از بحث حلال و حرام فیلم به همان ۱۵۰۰ تومان وجه خرید دی وی دی قاچاقی هم نمیارزید.به نظرم آقای مهرجویی زیاد سریال های تلویزیون را این اواخر نگاه فرموده

Monday, February 18, 2008

در کمر درد هادس

پیش نوشت:هادس خدای دنیای زیرین از پرسفون دختر زئوس خوشش آمد و با توافق پدرش او را دزدید ،به دنیای زیرین برد و به او تجاوز کرد.پرسفون بعد ها با مساعی مادرش نجات یافت ولی به دلیل چند دانه اناری که در دنیای زیرین خورده بود مجبور گشت بخشی از سال را در دنیای مردگان بگذراند.امروزه روانشناسی تحلیلی از اسیر هادس شدن به عنوان افسردگی یاد میکند
صحنه:روز، بیرونی،من لخت و عور صرفن مجهز به شلوارک راه راه مامان دوزم دارم وسط یک گلزار سکسی جست و خیز میکنم.بعد میرسم به یک گل نرگس بزرگ صد پر بعد یکهو گل را چیده و نچیده زمین میلرزد و هادس با ارابه آتشینش از دل زمین بیرون امده و دست دراز میکند تا کمر من را بگیرد و ببرد پایین که ناگهان خشکش میزند
من:هی سلام هادس،من حالم بده بیا منو بدزد ببر اون پایین مایینا
هادس:ای زئوس لعنتت کنه،بازم که تویی،چی از جون من میخوای؟از بس تو این چند وقته از رو زمین بلندت کردم انداختمت پشت اسب کمر درد گرفتم،صد کیلویی بابا جان!تازه میری اون پایین میخوام بهت دست برسونم غیرتی میشی میزنی تو سرم،میگم بیا خودت برو بالا ،میگی دندت نرم هر جا سوار کردی همون جا پیاده کن بدتر از همه هر چی انار تو دنیای زیرین بود همه رو خوردی یه دونه هم نمونده محض نمونه .عمرن من ببرمت زئوس شاهده!
و بدین سان من حتی روی دست هادس هم باد کرده و ایشان بنده را به دنیای زیرین نبردند که هیچ معادل یک برج حقوق از شخص بنده بابت هزینه خرید پماد کمر درد و شل کننده عضلانی دریافت داشتند
نتیجه گیری فولکلوریک:هادسم درد منو دیگه دوا نمیکنه...
نتیجه گیری منطقی:هر وقت با خونتون جر و بحث کردین راه نیفتین برین هادس،هر چیزی حدی داره ببم جان!
نتیجه گیری سانچویی:ارباب هر وقت که میری بی خبر/ الاغمو با خودت نبر

یک نوشته با شکوه

اشتباه نکنید،نوشته ای که من میخواهم بنویسم یک پست باشکوه نیست.قبل از خواندن پست من بروید این پست سارا را بخوانید،به جرات و بی اغراق میگویم از انسانی ترین نوشته هایی بود که در تمام عمر وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانیم خواندم.یک نوشته به تمام معنی باشکوه
برایتان اگر یادتان باشد گفتم که ما بر مبنای فرافکنی های ناخوداگاهمان جذب انسان ها میشویم.ناخوداگاه ما بخشی از ایزد بانوی درون یا ایزد درونش را فرافکن میکند روی یک مرد یا زن بیرونی بنا به جنسیتمان و ما بسته به شدت فرافکنی،جذب میشویم یا عاشق میگردیم.فرافکنی شدید با میل جنسی فراوان هم توام خواهد بود.نکته ای که نگفتم برایتان شاید این باشد که هیچ تضمینی وجود ندارد وقتی شما ازدواج کرده اید یا درون یک رابطه پایدار هستید با فردی،فرافکنی متوقف شود.یعنی شما جذب شخص دیگری بیرون از رابطه فعلیتان نشوید.ما هیچ کنترل هوشیارانه ای روی فرافکنی هایمان نداریم یعنی در واقع فرافکنی دست ما نیست ولی اینکه با فرافکنی چه بکنیم کاملا و کاملا در اختیار ماست.میتوانیم تن بدهیم به فرافکنی و بی تعهد رفتار کنیم.میتوانیم سر باز زنیم و باز هم احساس گناه و بی ارزشی کنیم و میتوانیم دریابیم که ما نقشی نداریم در این جذب شدن و بدون قضاوت و احساس گناه فرافکنی را برگردانیم به خودمان.برای این آخری توضیح بیشتر بماند برای پست بعد

Sunday, February 17, 2008

محض خالی نبودن عریضه

دچار انسداد عروق وبلاگ نویسی شده ام اگر خدا قبول کند...آمدم بگویم خوبم نگرانم نباشید فردا ان شاءالله به سبک معاون کلانتر و ماسکی با یک برنامه تازه خدمت میرسم
پی نوشت۱:دوست عزیز روزنویس! با همه دلم این مصیبت حادث شده را تسلیت میگویم به تو،هر چند میدانم در این دردها مصیبت گفتن چندان باری از دوش کسی بر نمیدارد.روحشان شاد دوست جان و دلتان صبور در این غم
پی نوشت ۲:از معدود اتفاقات خوب این چند روز این بود که تقریبن کل فیلمهای اسکاری امسال را گیر آوردم و خریدم.بفرمایید ماشاءالله

Thursday, February 14, 2008

گردون56

کتاب هفته:غزل غزل های سلیمان،ترجمه م.روان شید،انتشارات ویستار:غزل غزل سلیمان مجموعه شعریه  منسوب به سلیمان نبی...جادوی غریبی داره این مجموعه شعر ها با خودش.تا اونجا که میدونم بخشی ازین مجموعه رو احمد شاملو ترجمه کرده،شنیدم که سید علی صالحی هم بازسرایی از این مجموعه داره.یغما گلرویی هم ترجمه ای داره که مجوز چاپ پیدا نکرد.پیگیر داشتن این کتاب بودم تا ترجمه معرفی شده بالا رو تو شهر کتاب یافتم،خریدم و خوشم آمد.تنانگی غریبی داره این مجموعه شعر...پایش در زمین است و سرش در آسمان.وصف معشوقی اثیری،آنیمای بی نقص.جادوییه از اعماق اعصار غزل غزل های سلیمان:زیبایی تو/زیبایی..و جهان درون پیراهن توست/که سبز میماند!
شعر هفته:تنها بدین خاطر که دوست بدارم زاده شدم/خدای من این را میدانست/و پدران و مادرانی که/بدین سبب به زحمت هزار ساله افتادند/تنها برای آنکه دوست بدارم ،آمده ام(آسیه امینی-مجموعه شعر هی تو که رفته ای)
فیلم هفته:غرور و تعصب:ساخته جو رایت در سال ۲۰۰۵ یکی از بهترین اقتباس های سینمایی از یک اثر مشهور ادبیه.احتمالن میدونید که غرور و تعصب نوشته جین اوستین یکی از کلاسیک های ادبیات انگلیسه و جو رایت شجاعت زیادی به خرج داده برای ساخت فیلمی از روی این کتاب به عنوان اولین تجربه سینماییش،اما این تجربه نخست خیلی خوب از آب در اومده.دشواری گفتن دوستت دارم و شکوه این جمله سحر آمیز رو در فیلم و بخصوص بازی خوب کایرا نایتلی میشه خوب خوب دید
آهنگ هفته:این آهنگ سارا برایتمن...به حرم قلب من خوش آمدی
وبلاگ هفته:فقط مینویسم...دوست داشتنی و سر راست مینویسد که غنیمتیست این روزها
پست هفته مرتبط:این پست امیراحمد
پست هفته غیر مرتبط:واقعن مامانته؟آخی
درنگ هفته:دوستت دارم    نویسنده امیراحمد
سرمو که بلند می کنم، آینه میگه ... تیغ نو میندازم تو خودتراش و با آب داغ می کشم روی صورتم. روی گونه م، بناگوش، بالای لب، چونه، زیر گلو، درست روی سیب آدم، آینه دوباره میگه... دستمو گم می کنم.همیشه همین جا رو می برم. درست سیب آدمو که وقت گفتن می لرزه. سرمو که بلند می کنم ساعت میگه... لباس، شونه، ادکلن، آینه! فکر می کنم به الفبا. حرف های ساده، واژه های تر، جمله ی آزادی! در می زنی. باز می کنم؛ توئی که شال سرخ سر کردی و سیب گلوی سفید بالای گره شل سرخ می لرزه. سلام... سبابه م رو می کشم روی گونه، بناگوش، بالای لب، چونه، زیر گلو، درست روی سیب آدم میگم دوستت دارم... لحظه ها و کائنات صامت میشن و بعد، شکل گوله های نور می ریزن دورمون. آزاد میشن، آزاد میشم... زنده باد آزادی منم از من! سبابه تو می کشی روی خراش گلومو میگی دوستت دارم... آزاد میشیم. جمله که نه، این شاه کلید، ورد اوراد، اسم شب، گذر واژه، صلای سما، مانای مانایی، رهای رهایی... دوستت دارم یعنی رهایی از قید من و تو، ایستادن روی پله ی بالای بالا، فرافکن شدن به کائنات. زنده باد دهانی که گویای دوستت دارم هاست، زنده باد آزادی
دوستشان دارم های هفته:
نویسنده:عباس معروفی:باز هم تعریف کنم برایتان که من و گردون مدیونیم به معروفی و گردونش...بنویسم از سمفونی مردگان یا آن یکی که من بیشتر دوست دارم:فریدون سه پسر داشت...نویسنده محبوب من است معروفی با اینکه برخی از نظرات سیاسی اش را اصلن قبول ندارم ولی جسارتش،توان بالای سازماندهی فرهنگیش و در عین حال نویسنده ماندنش را تحسین میکنم.یکسری شعر دارد توی وبلاگش به اسم مجموعه عین القضات نخوانید از کیسه تان رفته.یکسری از معرکه ترین دوستت دارم های شعر فارسی را من بین اشعار او یافتم.اشعاری که خیلی دلی اند،خیلی
بازیگر:محمدرضا فروتن:شب یلدا را ندیده اید؟شرمنده ام که به عرضتان میرسانم فروتن را ندیده اید.دو تا دوستت دارم بینظیر دارد فروتن در این فیلم:اولیش را میگوید:«دوست دارم خره»و دومیش را نمیگوید و آن که نمیگوید وقتی فیلم تمام میشود فکر کنم برای سالهای طولانی میماند در جانتان.
کارگردان:رایدلی اسکات:محبوب ترین کارگردان در بارگاه ملوکانه ما همین شخص شخیص ایشان است.انقدر فیلم خوب در ژانر های مختلف دارد که نمیدانم روی کدام تاکید کنم اما در هر حال این فیلم آخرش،یک سال خوب،یک عاشقانه آرام خیلی دوست داشتنیست.از دست خودم در رفته چند بار این فیلم را دیده ام.مثل آرام بخش اعصاب در موردم عمل میکند.هر فیلمی از این کارگردان گیرتان آمد ببینید کیفیتش با تضمین من

و دیگران:محمد نوری:به طرز غریبی دوست داشتنیست این خواننده کهنسال مان.چقدر خاطره و تسکین دریافته باشیم از بین آهنگهایش خوب است؟به عنوان پیشنهاد ویژه امروز برای شنیدن دلاویز ترینش را پیشنهاد میکنم:دوستت دارم را با من بسیار بگو/دوستم داری را از من بسیار بپرس
هرکاری میکنم پرشین محترم امان لینک دادن نمیدهد.اگر نشد در نهایت لینکها بر قرار بمانند.بروید به آدرسhttp://amirane.blogfa,com لینکها آنجا هم برقرارند

بسوده ترین کلام است دوست داشتن

Wednesday, February 13, 2008

والنتاین

میگویند والنتاین جایی باید حوالی فردا باشد.تا سال قبل میگفتم رسم خارجی سوسول پسند اوا بلایی بیش نیست این روز قدیس والنتاین.از پارسال نظرم عوض شد.مگر باید همه چیز حتمن یک سری در همین ۴ دیواری داشته باشد؟همین که روزیست در جهان که میشود همصدا با خیلی خیلی انسان های دیگر گفت دوستت دارم آن هم در این زمانه که خاکستریش بیشتر سیاهی دارد تا سپیدی کم غنیمتیست؟
بله زمانی در آن ته ته های تاریخ،ما سپندارمذ داشته ایم یا مهرگان و شاید خیلی چیزهای دیگر...این توجیهی نیست برای اینکه بزنیم توی سر روز قشنگ والنتاین که مطمئنم زمین ما آن روز انرژی مثبت بیشتری دارد از تکرار آن همه دوستت دارم.به جای حذف والنتاین که دارد به یک سنت جهانی تبدیل میشود اگر خیلی هنر داریم کنارش روزهای ملی خودمان را هم زنده کنیم.من یکی که فرصت دوستت دارم گفتن فردا را به هیچ وجه من الوجوه از کف نمیدهم
پی نوشت ۱:گردون فردا را هم با طعم دوستت دارم سرو میکنیم.یک درنگ ناب امیراحمد نشان هم دارد گردونمان
پی نوشت۲:حالا که خوب نگاه میکنم این ستیز با والنتاین در من یکی شاید ریشه در خیلی ناداری های درونی و بیرونی داشت که رنگ و لعابش میزدم و به اسم رسم خارجی برایش شکلک در می آوردم.حالا که جادوی گفتن خالص دوستت دارم را میشناسم فکر نکنم بدهکار خودم بمانم روز والنتاین
پی نوشت ۳:از دست پرشین بلاگ به کجا پناه ببریم خوب است؟

Tuesday, February 12, 2008

از خوابها

خوابهایتان را جدی بگیرید بخصوص اگر ۴ شب متوالی خواب دیدید دارید با رییس تان کل کل میکنید.هی نگویید به خودتان که من که مساله ای ندارم.بابا جان خواب هایتان را جدی بگیرید و سلامتی تان را و یادتان باشد هیچ پروژه لجن در مال این شرکت خراب شده انقدر ارزش ندارد که بیایی بنشینی پشت میز و در را ببندی و تنت بلرزد و دست چپت تیر بکشد و....جان مادرتان خوابهایتان را جدی بگیرید

مه با طعم گل

پیش نوشت:خداوند منان رحم به پروردگار بکند با این تغییرات پرشین بلاگ.آدم توی دل و جاهای دیگرش خالی میشود.مثلن ما هنوز نمیدانیم آپ که بفرماییم وبلاگمان چه شکلی ها خواهد بود آیا من باز هم آن قاب دلپذیر آبی را خواهم دید-در این لحظه نگارنده دچار احساسات نوستالژیک شده و قطره اشکی نیز فشاند.
در ادامه پیشنهاد میشود برای رشد هوش عاطفی و بسط دانش کهن الگویی در راستای اپیستمولوژی ژرف کاوانه به سوالات زیر پاسخ مکفی دهید
۱-با توجه به مه شدید صبحگاهی و گل شدید تر شامگاهی تهران شبیه کدام یک از شهر های زیر شده بود؟الف-لندن-ب-گراسنویارسک-ج- دارقوز آباد سفلی در حوالی زادگاه مهروز خان
۲-راننده تاکسی خالی که سر صبحی از جلوی شما رد میشود و نه تنها سوارتان نکرده که گل هم میپاشد بهتان در واقع:الف-سادیسم دارد-ب-عامل استکبار جهانی است-ج-همان شیمون پرز است که تغییر قیافه داده و میخواهد شما را از تمدن بزرگ اسلامی نا امید کند
۳-دیروز در راهپیمایی دشمن شکن یوم الله ۲۲ بهمن شرکت داشتید؟
الف-حتمن-ب-مگه میشه-ج-خسته کیه دشمن
۴-در انتخابات مجلس شورای اسلامی حاضر شده و به...رای میدهم
الف-اصولگرایان-ب-جز اصولگرایان مگه کسی هم مونده-ج-زبونم لال،روم به دیوار جاش میرم آمریکا به باراک اوباما

Sunday, February 10, 2008

يک روز زمستانی سرد تاريک زاغارت رعيت کش

۱-صبح بیست دقیقه به هشت بیدار میشوم.فرصت دوش گرفتن نیست،دیر شده ،میزنم بیرون.پونک سوار یک فقره ون میشوم به مقصد ولیعصر که راننده اش مسیر را بلد نیست و به جای مسافر بری فی الواقع تور لیدر است چون دور تهران میگرداند ما را تا برساند به مقصد.آیینه سمت راستش را هم میکوبد به یک عابر چنان که آیینه میافتد و اقای راننده با شادی زاید الوصفی میگوید دیروزم زدم به یکی طرف افتاد زمین

۲-جدیدن مقامات دار شده ام: نه فقط یک فقره کارمند دارم که برای مرخصی ساعتیش از من اجازه میگیرد که مسوول مصاحبه با بروبچ متقاضی برای واحد فنی هم گشته ام.یعنی در واقع برای نخستین بار این ور میز نشسته ام نه اون ور.پسرک همش ۱۸ سال دارد و حقوق هم برایش مهم نیست و فقط کار میخواهد.سنش کم است اما دلم نمی آید بگویم توی رویش نه!دارم قانع میشوم که از من رییس در نمی آید همان طور که مرئوس در نمی آید.کلن از من چیز قابل عرضی انگار در نمی آید گلاب به رویتان

۳-طرف زنگ زده از شرکت ساپکو.به تعهدات گارانتی مان عمل نکرده ایم و یارو تهدید میکند که ضمانت نامه مان را اجرا میگذارد.بد حرف میزند با من و به شدت قاط میزنم و نوکش را میچینم.بعد میروم خدمت مقام عظمای ریاست.نمیدانم یهو چطور خودم را در حال داد زدن پیدامیکنم و ایشان را هم.کل شرکت مشعوف میشوند،تخلیه روانی که شدیم مثل شازده چیشی السلطنة می آییم پشت میز دولوکس مان نزول اجلال میفرماییم

۴-یکی دو وبلاگ خوب پیدا میکنم و چند تا پست خوبتر میخوانم.با خودم فکر میکنم خدا را شکر که این جزیره های به ظاهر بی ارتباط با هم هستند هنوز و میشود امید داشت آدمهایی حرفت را میفهمند و میفهمی شان.یک کمی خلق بد ملوکانه مان بهتر میشود

۵-استقلال یک بر هیچ عقب است و هنوز تمام نشده دوستان قرمز دارند کری میخوانند.بنده هم که یکتنه شده ام دفتر حفاظت از منافع استقلال در وبلاگستان فلذا همچو علم دار کربلا از حریم حرمت استقلال جانمان دفاع میکنیم به صورت من الایمان.خدایا نگذار به تیم قلعه نوعی ببازیم!خدایا اگر ببریم دیگر به گربه ها سنگ نمیزنم و قول میدهم آشغال های بنده منزل را راس ساعت ۹ بگذارم بیرون و موقع تماشای اخبار تا مهرورز خان را نشان میدهد شیشکی نبندم

زیاده شاید عرضی نباشد



Saturday, February 9, 2008

در موجی بودن پرده بکارت

پیش نوشت:این بحث صرفن به دلیل اینکه نگارنده هم میخواست چیزی بنویسد و  هم هیچ چیزی  به ذهنش نمیرسید به راه افتاده و فاقد هرگونه ارزش قانونی دیگر است.

اصل ماجرا:زمانی برخی فیزیکدانان شلوار برخی دیگر را در آورده بودند سر این مساله که حرکت الکترون به صورت ذره است یا موج.حالا بماند که به نظر من این فیزیکدان ها زین کرده بودند که شلوار اون یکی های دیگر را در بیاورند و دنبال بهانه میگشتند و خدا وکیلی هم بهانه لوس و خنکی پیدا کردند.آخر شما به الکترون چکار دارید ببم جان؟خلاصه به همین روال برخی در وبلاگستان به صورت موج سینوسی هر از چند گاهی یاد پرده بکارت میافتند و علم و کتل و د بیا.اولش که بحث بکارت بکر بود،جدل های لفظی دور میزد حول محور «پرده:داشتن یا نداشتن».بعد که همه وبلاگستان شخم زده شد با این بحث و حتی ننه بلقیس مرحوم هم مانیفست در باب بکارت صادر کرد دیگر بحث وارد فاز های جدیدی شد.این بار هدف اثبات ضرر فیزیکی وجود پرده فوق الذکر و امل بودن دارندگانش دور میزد و اصلن هر مرد خری که میگفت بودنش به از نبود شدن خاصه در بهار،توسط این نهضت مبارز به گاوان و خران بار بردار تشبیه و از دایره بودن حذف میگشت.در ادامه و با پایان این موج دیگر فقدان سوژه کار را به طرح چیستان در این باب نزدیک کرد که حاصل این نزدیکی همین چند وقت پیش به دنیا آمده و توسط برخی دوستان معمایی به شرح ذیل صادر شد:«مسالتن اگر شما زنتان یا دوست دخترتان یا هر پدیده مشابهی با یک زن یا دختری فعل قبیح هم آغوشی را به انجام رساندند-به جای مثلن یک نره خر- آیا شما باز هم غیرتی میشوید؟اصلن اگر در این راستا پرده اسمشو نبر جر واجر شد بازم شاکی میشوید؟»

بنده کمترین نگران ادامه این روند بوده و استدعا دارم دوستان لحاظ بفرمایند از بس پرده موصوف چنگ زده شده در این جنگ و جدل ها به طور کامل چروک گشته و نظر به برخی تخمین ها در هیچ خشکشویی هم قابل صاف کردن مجدد نیست فلذا مستدعیست من باب ادامه رزم مقدس علیه مرد سالاری بی تربیت برخی مسائل دیگر را علم کرده و بهره ببرند که این بخش به خدا دیگر اشباع شده است.

و من الله توفیق...دفتر امور ماله کشی ذره ذره امواج سینوسی در وبلاگستان!

Thursday, February 7, 2008

گردون۵۵

کتاب هفته:عقاید یک دلقک،نوشته هاینریش بل،ترجمه محمد اسماعیل زاده،نشر چشمه:این کتاب را کسی میفهمد که شلاق روزگار را خورده باشد حتمن و جای شلاق هم مانده باشد روی تنش.زخم هایش دلتنگی هایش،بی قراری هایش یادش نرفته باشد هیچ وقت.هانس شنیر را کسی میفهمد که دلش شکسته باشد یک جاهایی،که اقلیت بودن را درک کند و طرد و دلدادگی را...نگویید همه ما اینها را تجربه کرده ایم یک جایی توی زندگیمان.ماجرای هانس فرق میکند.انقدر من این هانس را دوست دارم و میفهممش که یکجور هایی عصبانی میشوم اگر کسی کتاب را بخواند و درکش نکند چه برسد به اینکه حتی زبانم لال بخندد به او... فلذا فضا ناموسی است با وضو و اینها وارد شوید

شعر هفته:دلتنگی های آدمی را/باد ترانه ای میخواند/رویاهایش را/آسمان پر ستاره نادیده میگیرد/و هر دانه برفی/به اشکی نریخته می ماند/سکوت سرشار از سخنان ناگفته است/از حرکات ناکرده/اعتراف به عشق های نهان/و شگفتی های به زبان نیامده/در این سکوت/حقیقت ما نهفته است/حقیقت تو/ و من(سکوت سرشار از ناگفته هاست،مارگوت بیکل،احمد شاملو)

فیلم هفته:یک نامزدی خیلی طولانی:فیلم روایت یک اودیسه است که محرکش دلتنگیست.ادری توتو نقش دختری را بازی میکند که نامزد کم سن و سالش را بردند به جنگ جهانی اول در فرانسه.پسر انگار قربانی ددمنشی میشود که یاداور جمله هابز است:انسان گرگ انسان و اما دخترک امید را نمیکشد در خودش هرگز.کارگردان فیلم همان سازنده آملی است و ظرافت های کاریش در همان حد قوی هر چند شاید بکر بودن فیلم آملی را دیگر نداشته باشد با خودش.بازی کوتاهی دارد جودی فاستر در فیلم که به نظرم از قوترین نکته های فیلم است دلتنگی بعضی وقتها نه تنها روح آدمی را نمیکشد که به عرشش میکشد،آدمش این وسط مهم است و لاغیر

پست هفته:این پست نوستالژیک سر هرمس مارانا در باب جشنواره فجر...من هیچوقت جشنواره برو نبودم اما دلتنگی آن ایام را چنان حس کردم در نوشته هرمس که انگار خودم پای ثابت صف های جشنواره بوده ام روزی

وبلاگ هفته نداریم ولی پیشنهاد میکنم این داستان کوتاه هاروکی موراکامی را بخوانید.خواندیم خوشمان آمد

آهنگ هفته:از دیروز تقریبن فقط دارم این آهنگی که آزموسیس گذاشته را گوش میکنم.اگر جنبه دیدن قسمتهای غمگین روحتان را دارید معرکه است

درنگ هفته:دلتنگی  نویسنده:گلناز

می گویی بنویس٬از دلتنگی بنویس. در دلم چیزی فرو می ریزد.خراب می شود٬خراب می شوم.
شروع می کنم به نوشتن. تمام کلمه هایم می شوند بغض. بغض خسته ای که نمی بارد که بگوید چه دلتنگ است و دلتنگ ِ چه.
شاید می گوید بر دلم بار آرزویی ست نه چندان دور٬نه نشدنی؛ ثانیه ای نگاه مهربان مادر.
شاید می گوید بی قرار است.بی قرار تمام امنیت دنیا؛ دست هایت.
شاید می گوید جان می دهد برای دیدن آن لحظه ناب که راز من و تو و خداست.
شاید هم می گوید: «خودت را خسته نکن.این نوشته هیچگاه تمام نخواهد شد»

یک سلسله اتفاقات رمق از من برده،قبلن هم گفتم آدم به حکم آدم بودنش یکوقتهایی خسته میشود از امیدواری و طاقت و تلاش و جنگیدن.دارند خسته مان میکنند.محمد رضا پهلوی ژست گرفت جلوی دوربین که هر کسی نمیخواهد عضور حزب رستاخیز شود پاسپورتش را بگیرد و از مملکت برود.این حضرات دارند همین را میگویند به شکلی دیگر که هرکس نمیخواهد همان جوری که ما میگوییم فکر کند،زندگی کند،بخواند،بنویسد،ببیند،نفس بکشد، بگذارد برود...عصر پنج شنبه را هم تعطیل کردند،مثل مجله زنان...توقیف کردند،رد صلاحیت کردند،دارند یکجورهایی همه مان را رد صلاحیت میکنند...خسته ام،فقط همین!

Wednesday, February 6, 2008

مستی و راستی

از آن شب ها بود که مصداق «من بی می ناب زیستن نتوانم» بودم...

پی نوشت:از وقتی فهمیدیم دادگاه یک بنده خدایی را به خاطر عرق خوردن به اعدام محکوم کرده ،وقتی می میزنیم حس چه گوارا بودن و مبارزه چریکی کردن به ذات ذی وجودمان دست میدهد

برای دوست ناديده ام

آدمهایی هستند که ندیده ای شان،شاید هیچ وقت نبینیشان ولی دوستشان داری.خاصیت این قاب جادویی وبلاگ شاید همین باشد که آدمهایی دور از هم پیدا کنند هم را و همدل شوند در مسیر زندگی بی آنکه هم مسیر باشند،من دقیقن همین احساس را دارم نسبت به آزموسیس،که اصلن نمیدانم اسمش چیست و کجای دنیاست و چه میکند ولی برایم عزیز است،عزیز.مثل یک دوست قدیمی...

دیدم ویرانی انگار، دلتنگی و زهر روزگار جاریست در رگهایت.دیدم هیچ کاری نمیتوانم بکنم برایت،دیدم هیچ مرهم رفیقانه ای نمیتوانم بگذارم روی غصه ات. فقط شد همین چند خط را بنویسم و بگویم رفیق! ما را تاب دلتنگی تو نیست به همان خدای گمشده این روزها قسم

Tuesday, February 5, 2008

افشای نيمه پنهان سيمون بوليوار خائن

امروز ازون روزای شیر تو شیر کاریه که هیچی با هیچی جور در نمیاد و اینا فلذا بالتبع در چنین شرایط استراتژیکی وبلاگ نویسی نباید محلی از اعراب داشته باشه،اما به جان خودم خوندن این خبر و کشف یک نابغه بامعلومات در جهان اسلام چنان من رو به وجد در آورد که گفتم به هر قیمتی شادیم رو با شما تقسیم کنم.ان شاء الله که خدا هم از من قبول کنه

عارض شم حضورتون که سرکار خانمی از نمایندگان مجلس هفتم فرمودند که در هر شهر و محله ای اسم یک خیابان را به نام یکی از زنان شهید تغییر بدید-تا اینجا دستشون درد نکنه،خیر از جوونیشون ببینن-آما ایشون در ادامه تاکید فرمودن اسم خیابون سیمون دوبوار در غرب تهران به نام یک فقره شهید دیگر تغییر یابد و تاکید کردند چرا باید در مرکز یک کشور اسلامی اسم خیابونی به نام مروج فرهنگ فمنیستی-سیمون دوبوار منظور-باشد نه اسم زنان مومن و مذهبی حالا شهید شده باشن هم بهتر...بنده ابتدا خبر رو یه بار خوندم،باز خوندم،دوباره من باب فاتحه اهل قبور قرائت فرمودم،دیدم نخیر انگار سرکار خانم نابغه دقیقن همین رو فرمودن،پس افتخار دارم خانمها و آقایان یک پدیده علمی در مجلس محترم هفتم رو به حضور تون معرفی کنم:سرکار خانم فاطمه آلیا کاشف تز سیمون دوبوار همان سیمون بولیوار است!

رسمن از همین تریبون بابت زرت و زورت هایی که درباب تغییر و اصلاح امور و اینها فرمودیم اظهار شرمساری نموده و به عرض ملت شهید پرور همیشه در صحنه میرسانیم با وجود چنین نوابغی در دولت و مجلس اصلن همه جوره اوضاع توپ توپ است و من کمترین عقلم به رشحات نبوغ این خواهر مومنه قد نمیدهد که بخواهم سیاست گزاری های معرکه شان در عرصه کشور داری را درک کنم

پی نوشت:حالا من هیچی!دولت فرانسه هم هیچی با اون سارکوزی ایکبیری،جواب دولت دوست و برادر ونزوئلا و اخوی هوگو چاوز رو چه جوری میخواین بدین که ظرف سیم ثانیه افتخار ملیشون سیمون بولیوار رو تبدیل به یه ضعیفه فمنیست کردین و به پیوست، یک عمر خوابوندینش بغل ژان پل سارتر بی خدای کافر!

Monday, February 4, 2008

قضاوت

جمله ایست در انجیل که میگوید قضاوت مکنید اگر میخواهید بر شما قضاوت نشود.من این جمله را دوست داشتم و راه و بی راه هم بکار میگرفتم. تلقی ام این بود که دیگران را قضاوت نکنید اگر میخواهید دیگران هم شما را قضاوت نکنند اما این روزها فکر میکنم معنی واقعیش  غیر از آن،شاید این باشد که خودتان را قضاوت نکنید اگر میخواهید قضاوتهای دیگران آزارتان ندهد.دقیق شوید در خودتان و ببینید در جاهایی که قضاوت دیگران تا عمق وجودتان را سوزانده،احتمال قریب به یقین بخشی از درونتان هم مشغول قضاوت در مورد شما بوده یا نه؟

خدا میداند این قضاوت ها چقدر انرژی حیاتی از ما میگیرد...دریابیمش

Sunday, February 3, 2008

بازگشت به پست قبل

۱-به نظرم اتفاقی که افتاده و کاری که آن اقای دانشجو خان انجام داده قابل دفاع نیست.فعل ایشون زشت و کریه بوده و باید باید تنبیه میشدن-۲-این آدم به سه ماه زندان محکوم شده و رسمن در دادگاه عذر خواهی کرده-۳-به حرفاش دقت کنید.چیزی بیشتر از یک بچه که فقط در جنبه های علمی رشد کرده و بقیه وجودش کودک باقی مونده، نمی بینید اما این توجیهی برای تنبیه نشدنش نیست-۴-همه حرف من اینه که اولن این آدم با زندان رفتن تنبیه شده،پس ما دست به دست هم ندیم نابودش کنیم.بالاخره باید جرم با مجازات تناسب داشته باشه یا نه؟ ثانین کدوم ما میتونیم ادعا کنیم در برابر همچین اتفاقاتی صد در صد حضرت یوسفیم؟خودمون دلمون میخواست عکسمون تو همه اینتر نت پخش  و نام خانوادگیمون با استهزا و زشت ترین قضاوتها یاد بشه؟یه گناه چند بار تنبیه لازم داره؟۵-حالا یک نفر ایرانی همچین کاری کرده همه رو که نمیشه به یک چوب روند.این جمله های مرد های ایرانی این جور و اون جور به نظرم نه فقط غیر منصفانه که یه ذره حتی خنده داره-۶-چنان جلوه ندیم که ذات ایرانی جماعت متجاوزه-وبلاگ های ایرانی های فرنگ نشین رو بخونین بعضن حال بهم زنه اصلن در این مورد-یعنی یه آمریکایی یا فرانسوی یا کانادایی متجاوز نیست؟سر جدتون انصافم خوب چیزیه

پی نوشت:وسط این دعوا و بگیر ببند،دلم خواست یاد خوانندگان اینجا بندازم فوت احمد بورقانی رو...بزرگمردی که در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد مهاجرانی سنگ تموم گذاشت در دفاع از آزادی مطبوعات و بخاطر همین تحمل نشد.بزرگمردی بود که از بین ما رفت.روحش شاد و دل بازماندگانش صبور

آسانسوری به نام هوس

کل ماجرا همچین لریش اینجوریاست که در بلاد کانادا  یک دانشجوی دکترای ایرانی در آسانسور با یک خانم اجنبی هم مسیر میشن،خانم مذکور انگار برخی از نقاط فوقانیش فاقد پوشش مناسب بوده و دانشجوی ایرانی چلپی همان بخش فوق الذکر رو ماچ میکنه،بعد خانمه شاکی میشه بعد میبرنش طرف رو دادگاه،بعد طرف میفرماید که از بس اون منطقه بیرون بوده و فاقد پوشش لازم که ایشون دیده جز ماچ کردن کاری از دستش بر نمیاد. دانشجوی مفخم ایرانی به سه ماه زندان محکوم میشه و تو زندان بهش میگن اسامه بن لادن و اینها

فمنیست های محترم هم خشتک نخبه فوق الذکر رو بادبون کردن و یکهو این اقا تبدیل به نماد مردان زن ستیز پدر سالار خاک بر سر ایرانی شده و بگیر و ببند.خدا وکیلی بنده کمترین برای دفاع از کیان مردانگی به شدت دچار بن بست شدم.اگه قبول کنی که طرف چون ایرانی بوده و با اون سابقه تربیتی اشتباه خودمون یه شکری خورده و اینها، سریع جواب میگیری نگفتیم «مردای ایرانی همشون هیز و چشم چرون متجاوز به عنف بالفطرن؟»اگه استدلال کنی خوب بابا همه جای دنیا مردا بعضی وقتا شکر زیادی میخورن حالا چرا قضیه رو ملی میهنی میکنین؟میفرمایند که« نگفتیم مرد خوب،مرد مردست.اصلن خاک بر سر هر چی مرده.»فلذا نمیدونم چکار کنم که توجیهی بشه.عجالتن به نظرم رسید سردار رادان رو صادر کنیم به کانادا،به سه سوت چنان بساط تبرج و برجستگی نامعقول رو جمع میکنه در آن بلاد کفر،که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان.دیگه صورت مساله پاک، ماجرا فعلن مختومست.موافقید؟

پی نوشت یک:هیچ کس چرا فکر نمیکنه که دانشجوی ایرانی هم خودش یه جوری قربانی تربیت ابلهانه مرد سالار و محدودیت های غیر انسانی سالیان اخیر خودمونه.به جای این همه شمشیر از رو کشیدن و حیثیتش رو بردن یه ذره فکر کنید که اصلن امکان نداشت این مساله برای خودتون پیش بیاد؟(با آقایون محترم وبلاگ نویسم که حتی به عکس طرف هم رحم نکردن)

پی نوشت ۲:مرد متجاوز همه جای دنیا هست،نیست؟سریع ایرانی جماعت رو یه جورایی تو وبلاگ های ایرانی ذاتن متجاوز معرفی کردن و خاطرات تجاوزات کودکی رو نوشتن و زدن تو سر مرد ایرانی که فلان است و بهمان،به نظرم در این مقطع بیشتر شبیه عقده گشاییه تا همدردی با قربانی یا محکوم کردن یک رفتار صد در صد غلط

پی نوشت ۳:قبول کنیم همه ما-از جمله خود خود کله گنده ام-ایرادات فراوانی در ارتباط سالم با جنس مخالف و تربیت جنسی مون داریم.به جای ریشه یابی و تلاش برای حلش،اینو چماق نکنیم برای تحقیر خودمون.هوم؟

Saturday, February 2, 2008

مرثيه ای برای يک انقلاب

مشتهای گره کرده،شعار های آتشین،تا شاه کفن نشود/این وطن وطن نشود،استقلال آزادی جمهوری اسلامی،کار برای کارگر/زمین برای برزگر،دیو چو بیرون رود فرشته در آید،در بهار آزادی جای شهدا خالی، مرگ بر ضد ولایت فقیه،مرگ بر...مرگ بر...،یا روسری یا توسری،برای فتح کربلا پیش به سوی جبهه ها،جنگ جنگ تا پیروزی،خلیج فارس ایران/محل دفن ریگان،نوشیدن جام زهر،دولت سازندگی،تابیدن نور امید،بازگشت رنگ،شهردار در زندان،غارتگر بیت المال اعدام باید گردد،دوم خرداد،سید مظلوم خدا یار تو/آرای بیست میلیونی یاور و همراه تو،عصر اصلاحات،بهار تهران،قتل های زنجیره ای،غده سرطانی درون وزارت اطلاعات،عزت ابراهیم نژاد،کوی دانشگاه،روزنامه های تعطیل شده،حکم حکومتی،رد صلاحیت هر آنکه مثل بعضی ها نیست،معجزه هزاره سوم،پایان عصر امید،هاله نور و سقراط زمانه،انرژی هسته ای حق مسلم ماست،تحریم،قطعنامه پشت قطعنامه،زهرا کاظمی،زهرا بنی یعقوب،دانشجویان دربند...

در سی امین سال انقلاب انگار کاملن برگشته ایم سر جای اول مان،همان مناسبات و همان شکل روابط میان راس قدرت با توده مردم...برای همین شاید من با هرگونه تغییر حاکمیت و انقلاب ناگهانی به شدت مخالفم،باز هم عمر میگذاریم و به جان هم میافتیم و بعد از سی سال میرسیم همین جای لعنتی که الان ایستاده ایم.راه حلمان هر چه که باشد این نیست!

برای تلطيف فضا

دیدیم این اواخر یا خلقمان تنگ بوده یا برخی نواحی دیگر گشاد،یا داشتیم صور انقلابی میزدیم یا شیپور بدبختی و کلهم بد تر از هلاهل تلخ تلخ بوده ایم و اینها فلذا با نوشتن این پست قصد داریم مقادیری روحیه به کالبد خوانندگان این وبلاگ تزریق کنیم.بدیهیست تزریق صرفا برای برادران ایمانی صورت میپذیرد تا هیچ گونه شبهه شرعی پیش نیاید.خواهران محترم هم میتوانند از راه دور ادای تزریق شدگی را از خود در آورده و حتی روی برخی مواضع کیسه آب گرم بگذارند من الایمان!

اما هر چه گشتیم دیدیم بهترین کار برای فراخ شدن اخلاقیات وبلاگستان توصیه شان به خواندن این پست وبلاگ آزموسیس است و سپس حضور انقلابی و دشمن شکن در نظر سنجی ذیل:

پس از خواندن پست مربوطه پاسخ دهید که به نظر شما روح کدام یک از طنازان زیر در آزموسیس جانمان حلول کرده میباشد:

۱-برنارد شاو-۲-مارک تواین-۳-آرت بوخوالد-۴-همگی با هم

پی نوشت یک:نام اسکار وایلد  هم در فهرست اولیه طنازان موجود بوده اما صلاحیت ایشان توسط هیات های اجرایی نظر به برخی شبهات رد شد

پی نوشت ۲:شنیدین یکی از برادران ایمانی ایرانی به شدت تلاش کرده میخ اسلام رو در سرزمین کفر-حوالی کانادا شاید- بکوبه؟مابقی ماجرا فردا در همین وبلاگ