Friday, July 29, 2005

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی

سلام! آمده بودم بنويسم از حظ وافر ديدن بليد رانر وگفتن از آرزوهای ادمی ولی شرايط گنجی امانم نداد.الان ۳ هفته است که مدام با خودم تکرار ميکنم وارد بازی بزرگان نشو،شر درست نکن،در همين راستا مانيفست عدم دخالت در سياست صادر ميکنم و...اما ديگر نميشود.يک مرد دارد از دست ميرود و من با سکوتم آب به اسياب شريرترين جلاد ادم خوار سلطان فقيه ميريزم:  سعيد مرتضوی که روی صوفيان ادم خوار صفوی و جلادان ازادی در باغشاه قجری را سفيد کرده.ديگر تاب سکوت ندارم.چند ساعتی هست که مدام دارم راه ميروم و از خودم میپرسم چه بايد کرد؟


۱-گنجی بيهوش شده و احتمال هر فاجعه ای هست،بايد کاری کرد. رژيم خود را برای کشتن گنجی و پرداخت هزينه های احتماليش از جيب ملت ايران اماده کرده،تقريبا ميدانم آچمز شده ايم و هيچ راه حلی نداريم تمام تلاش های بين المللی و داخلی به بن بست رسيده است و...


۲-به نظرم گنجی کاملا آگاهانه ،عين القضات وار مرگ و شهادت از خدا خواسته است...روی پايان اعتصاب غذا از طرف گنجی هيچ حسابی نميتوان کرد


۳-مردم به خيابان ها نمی آيند،بخش عمده ای از اصلاح طلبان هم با حرف های گنجی مخالفند و هم به نظر ميرسد بدشان نمی آيد مرگ گنجی را به گردن جناح راست انداخته اعتبار از دست رفته خود را باز يابند.شاهد اين حرفم مرور اعتراضات دانشگاه ها در مورد دکتر هاشم اغاجری و سکوت همين دانشگاه ها در مورد اکبرگنجی ست.تنها حربه ای که ميشد به ان اميدوار بود با تعطيلی دانشگاه ها وسکوت مزورانه جبهه اصلاحات بر باد رفته است.


۴-من شخصا معتقدم اگر خدای ناکرده اکبر گنجی را از دست بدهيم بايد فاتحه اصلاحات را در اين مملکت خواند.من لااقل حاضر نيستم از آن پس برگه مشروعيت سلطان فقيه را به هر نحو از انحا امضا کنم و لازم است همين جا بگويم در صورت بروز هر فاجعه ای من سيد محمد خاتمی را به اندازه سيد علی خامنه ای مقصر ميدانم! 


۵-شايد اخرين راه حل باقی مانده را بتوان در اعتصاب غذای همزمان با اکبر گنجی در دانشگاه های سراسر کشور دانست.دفتر تحکيم وحدت به جای انجام تحرکات خيابانی که بهانه به رژيم برای سرکوب و خشونت ميدهد ميتواند با سازمان دهی چنين اعتصاب غذايی در سراسرايران فشار اجتماعی مضاعفی را بر نظام وارد کندو با انجام گردهمايی و سخن رانی در داخل دانشگاه ها ضمن حساس کردن جامعه  بهانه ای برای خشونت به ميليشيای حزب الله ندهد


۶-من از امروز شريک درد شير اهن کوه مردی ميشوم که به تعبير دکتر مهاجراني«...گوزن عاشقی دیوار محال را با سرشکافت و رخنه ای در دیوار قساوت و ستم ایجاد کرد از آن رخنه ما شاهد شعله ای از روشنائی هستیم. گنجی چه بماند و یا برود. قطره قطره آب شود و بسوزد و تمام شود و با به میان ما برگردد همچنان ماندگار خواهد بود»


۷-بارالها! سلطان اول فقيه در چنين ماهی به سال۶۷ جان هزاران نفر از فرهيخته ترين فرزندان اين مملکت را در اعدام های دسته جمعی ستاند و اکنون سلطان دوم فقيه ۱۷ سال بعد طمع در جان شريف ترين فرزند اين مرز و بوم کرده است.خدايا!ما را بيش از اين دشمن شاد و ذليل مخواه.پروردگارا! از بندگانت قطع اميد کرده ام و رهايی آرش زمانه ام را از تو ميخواهم!


 


 


 

Wednesday, July 27, 2005

روز مادر و روز زن مبارک

سلام!قصد نوشتن نداشتم،واقعيتش اين روزا احساس ميکنم آمادگی نوشتن رو ندارم.وقتی آمادگی نوشتن ندارم يعنی اوضاع به قول اميراحمد ،روال نيست.وقتی اوضاع روال نيست يعنی...


اما امروز ،روز زن و روز مادره.دلم نيومد بدون نوشتن در مورد امروز از کنارش بگذرم.من بی اغراق هويتم رو به مادرم مديونم.تو خانواده من ،پدرم صبح علی الطلوع از خونه ميزد بيرون و شب دير وقت ميومد.تلاش معاش چندان رمقی براش نميذاشت که بدونه ما کلاس چندميم،مشکلاتمون چيه،دلتنگيهامون،سرگرميهامون و...!اما از اقبال بلندی که من داشتم مادری نصيبم شد که هم برام مادر بود به غايت تصور و هم پدر،دوست، غمخوار!هنوز که هنوزه نبض مادرم با خوشی و ناخوشی ما ميزنه.هنوز خواسته هاش خواسته های ماست.من تو زندگيم ادمی رو نديدم که اين همه بی توقع خودش رو،جوونيش رو و زندگيش رو وقف زندگی بچه هاش کرده باشه،تا اونجا که حتی آرزوهاش ارزوهای ما سه تا بچه باشه.بعضی وقتا چنان خودمو بهش مديون ميبينم و چنان در برابر بزرگی روحش شرمنده ميشم که تو خودم ميمونم چطور بايد اين همه مهر بی دريغ و بی شرط رو جبران کرد.مادرکم اين روزها دلش خوش نيست.دل منم پا به پاش داره غصه ميخوره.دلم ميخواد براش خيلی کارها ميکردم ولی...

Sunday, July 24, 2005

من با بطالت اجدادم بيعت نميکنم!

سلام!عشق عشق می آفريند/عشق زندگی ميبخشد/زندگی رنج به همراه دارد/رنج دلشوره می آفريند/دلشوره جرات ميبخشد/جرات اعتماد به همراه دارد/اعتماد اميد می آفريند/اميد زندگی ميبخشد/زندگی عشق می افريند/عشق عشق می آفريند.


۱-خواهرکم! يادته برام اول« سکوت سرشار از ناگفته هاست» چی نوشتي؟ بايد ۶ سال طول ميکشيد تا من ياد بگيرم اين مجموعه شعر رو اونطور که بايد درک کنم.۶ سال تلخ و شيرين ،۶ سال سخت.همزادترين همنفسم !دلم به اندازه تمام شور نهفته در سکوت سرشار از ناگفته هاست برای تو تنگ شده.


۲-دل ناماندگار بی قرارم،طاقت بغض تو صدای يه چند نفری رو نداره.ميشکنه،خرد ميشه،خون ميشه.حاضرم همه رنج دنيا مال من باشه ولی...خوب ميدونم که نميشه.ما هرکدوم صليب درد خودمون رو بالای جلجتای  زندگی ميبريم!اما لااقل ميشه براشونکوه شد و ماند! کوه ميشم و ميمونم.باش و ببين!


۳-تو اين ميونه که روزگار ابر به سراغ قلبم ميفرسته اين سرماخوردگی و گلودردم شده قوز بالاقوز!هميشه وقتی تو تابستون سرما ميخورم،افسرده ميشم ولی امروز غروب در راستای تز«کوه بايد شد و ماند»برای خودم چايی دم کردم و دارم با قوه تلقين به خودم ميگم اين ليوان چايی يه ليوان بزرگ پر از يخ ماشعير جگواره با طعم سيب!


پی نوشت: تمام جمله هايی که با فونت ايتاليک نوشته شدن مال خودم نيستن.عنوان و مابقی ايتاليک ها ازشادروان حميد مصدق به عاريت گرفته شدن و شعر ابتدايی هم مال مارگوت بيکل به ترجمه شاملو بزرگه!

Saturday, July 23, 2005

عنوان ندارد

سلام! زينب بانو! تولدت مبارک.اميدوارم صد و بيست سالگيت رو خودم تو همين وبلاگ تبريک بگم!شاد زی مهر افزای!


۱-محمدم!چرا اين طوری اخه برادر؟مرد حسابی تو که منو نصف عمر کردی،يادته روزای بد منو،چقدر همراه بودی،چقدر دلداری ميدادی،چقدر کمک ميکردی...حالا مرد !اين رسمش نيست ،رفيق بزرگ کردی برای همين روزا ديگه.يه خبری بهم بده از خودت.نگرانتم و چشم انتظار.من مطمئنم که مساله هر چی که باشه حل ميشه.هر کاری که از دستم بر بياد در خدمتم!


۲-سالروز غروب بامداد شعر ايران بود.دلتنگم!شاملو شايد بزرگترين تفاوتش با ساير شعرای ما اين بود که تک تک واژه هاش زنده بودند،چه وقتی از عشق ميگفت و از آيدا و چه وقتی از مرگ ميگفت و از مرتضی!شاملو در باره زندگی شعر نميگفت،زندگی رو شعر ميکرد و به دنيا هديه ميداد.روحش شاد!


 

Wednesday, July 20, 2005

اعترافات بزرگترين مارماهی دنيا که زندگی را عاشقانه دوست دارد

سلام! مهدی عزيزم،پستی نوشته در مذمت من و مايی که به نظرش انچنان که بايد در راه هدفی که مهدی فکر ميکنه بايد سر و جان فدايش کرد از خودمون مايه نميذاريم.مهدی نوشته:«..نرفتيم رأی بديم تا با فشار اجتماعی رأی‌مون باعث بالا رفتن هزينه‌ی شکنجه و مرگ بشيم...ما شطرنج‌بازهای لطيفيم و اين کارها خشونت‌زاست... می‌بينيم که هزينه‌ی جان آدمی (و نه حتا آزادی اون) چقدر کمه و از مزد گورکن هم کمتر ولی با تمام ادعامون٬ می‌ريم توی وبلاگهامون از گل و بلبل و عشقهای گذشته و حال و آينده‌مون می‌نويسيم...اين رو سر همه‌مون فرياد می‌زنم که: به مار ماهی مانی نه اين تمام و نه آن/ منافقی چه کنی؟ مار باش يا ماهي»


من به دلايلی اين نوشته رو به خودم گرفتم-لااقل برای تعبيرشطرنج باز لطيف.من تو تجمع جلوی دانشگاه تهران شرکت نکردم،من به بيمارستان ميلاد نرفتم و من بازهم در حرکت هايی از اين دست شرکت نميکنم.شايد امير ۶ سال پيش اين کارها رو ميکرد ولی الان نميکنه به اين چند دليل:


۱-من اصلا جنبه اين رو ندارم که يکی با باتوم به سرم بزنه،يا به خاطر يه مساله از اين دست برم اوين،يا يه بازجوی روانی مجبورم کنه اعتراف کنم با کاندوليزا رايس ارتباط نا مشروع داشتم ،سرم رو تو کاسه توالت فرو کنند و...


۲-من و ما مهدی جان ظرفيت محدودی برای هزينه دادن داريم.اعتراف ميکنم سقف هزينه ای که من حاضرم بدم همين قدره که ميبينی.اگرم يه روز به خاطر اين نوشته ها تشريف بردم اوين،سه سوت غلط نامه مينويسم ميزنم بيرون.مگر اين که کار با غلط نامه حل نشه.الان فکر ميکنم برای بيرون اومدن حاضر نيستم ادم فروشی کنم ولی از اون جا کسی خبر نداره...


۳-مهدی جان!من آزادی،دموکراسی،حقوق بشرو... رو برای زندگی ميخوام نه زندگی رو برای آزادی و دموکراسی.تا وقتی بتونم مفری برای زندگی پيدا کنم حاضر نيستم چشم تو چشم مرگ و حبس بايستم.برای همينه که مخالف دگرگونی های تند و سريعم.من ترجيح ميدم ما کم هزينه بديم و راه ده ساله رو پنجاه ساله بريم ولی در حينش بتونيم زندگی کنيم.


۴-من عاشق بارونم،عاشق عشق و دوست داشتن،عاشق خنديدن خندوندن،عاشق بودن با کسايی که دوستشون دارم،من شيفته زندگيم مهدی با همه سختی ها و بديهاش.نميخوام هم همين قدر فضای محدود رو هم که دارم از دست بدم


۵-و در نهايت مهدی جان به قول نبوي«زندگی اپوزيسيون ديکتاتوريه»من مطمئنم اين نسلی که داره وبلاگ مينويسه،حالا به قول تو از عشق گذشته و ايندش،تو اينده ای نه چندان دور دست به کاری بزرگ ميزنه.صبر کن باش و ببيين . تا اون روز بذار زندگی کنيم مهدی!من،ما و نسل سوخته من ،شهادت طلبای انتحاری راه آزادی نيستيم،عاشقان شيفته زندگی آزاديم.ما رو به خاطر دوست داشتن زندگی شماتت نکن!


پی نوشت: من همچنان ارادتمند تام و تمام مهدی عزيزم و اين بحث ها يه ذره از ارادت من به اين کاکوی عزيز کم نميکنه!

Monday, July 18, 2005

ماندالا

...محو ميشوم...جهان ناگهان به رقص در می آيد...کائنات مترنم، سر فرود می آورد...امواج انرژی زمان و زمين را می پيمايندو به من باز ميگردند...تمام هستی چشم ميشود...و از جهان فقط، انا الحقی دلنواز بر جای ميماند...نفست حق مولانا...«يک دست جام باده و يک دست زلف يار/رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست»


پی نوشت۱: رقصيدن را هميشه خيلی دوست داشته ام.وجد سماع،از لذت هايی است که تولد را برايم با ارزش ميکند!


پی نوشت ۲:اميدوارم حضور اکبر گنجی در بيمارستان ميلاد، مقدمه آزادی هميشگيش باشد.


پی نوشت ۳: جوجه های نوشی هم برگشتند.فارغ از همه ادعاها،از شادی نوشی  خوشحالم 


پی نوشت۴: ماندالا نام يکی از اشکال مقدس بودايی،نام رقصی عرفانی در همين مکتب و همچنين نام البوم موسيقی از کيتاروست که من با اين اخری بسی خاطره ها دارم.يادت که هست مهندس؟

Saturday, July 16, 2005

يادم باشد زندگی کنم

سلام! پيش از انکه واپسين نفس را برآرم/پيش از انکه پرده برافتد/پيش از پرپرشدن اخرين گل/برآنم که زندگی کنم/برآنم که عشق بورزم/برآنم که باشم!(مارگوت بيکل)


۱-«وقتی خواننده ای ترانه زيبايی رو به زبانی که تو نميفهمی،ميخونه بسيار لذت بخشه.چون ميشه جای لغتهای متن اون ترانه هر واژه ای که خودت دلت ميخواد رو جايگزين کني»نميدونم اين جمله ها رو کجا شنيدم يا خوندم فقط ميدونم هر وقت رومانزای بوچلی رو ميشنوم و مهمان صدای مخملی بوچلی ميشم اين کار تبديل به بزرگترين لذت اون آن ميشه.


۲-صحنه ای تو فيلم اژانس شيشه ای هست،حدودا اواخر فيلم،که فاطمه همسر حاج کاظم براش چفيه و پلاکش رو ميفرسته-يعنی اينکه تصميمت رو ميفهمم،بهش احترام ميذارم و حمايتت ميکنم-من هميشه اين صحنه رو که ميبينم حسرت توی رگهام يورتمه ميره.مردی که همچين يقينی از سمت همراه عاطفی زندگيش دريافت ميکنه به نظرم اگه دنيا را جابجا نکنه از بی خاصيتيشه.حالا اين روزا که همه دارن سعی ميکنند لباس يک قهرمان رو به تن اکبر گنجی کنند و خودش هم داره تو جلد آرش کمانگير ميره،نميدونم چرا همش فکر ميکنم نقش خانم شفيعی،همسر اکبر گنجی تو اين پايمردی شوهرش مغفول مونده.اين زن تو تمام اين سالها بار زندگی رو به دوش کشيده،تو راهرو دادگاه منتظر حکم عزيزش بوده،آواره اوين شده،کتک خورده،توهين شنيده و...همين طور پا بر جا مونده.از نظر من اگر اين پابرجايی خانم شفيعی نبود اون سرکشی ها و مقاومت های اکبر گنجی هم هيچ وقت انقدر مستدام نميشد.به احترام همت و جوهرش تمام قد ميايستم و تعظيم ميکنم!


پينوشت: ...يادم باشد من از مشکلاتم، بزرگترم.يادم باشد مهرورزی را تبديل به قفس نکنم،يادم باشد زندگی يعنی لحظه اکنون!


 

Monday, July 11, 2005

روزگار غريبيست

سلام! جوجه های نوشی رو ازش گرفتن.من تازه خبر دار شدم.اميدوارم الان که اينا رو مينويسم بچه ها دوباره پيش نوشی باشند،اميدوارم اين بغض لعنتی بيخود باشه.من نوشی رو خيلی کم ميشناسم تقريبا نميشناسم.ولی خيلی وقته که وبلاگشو ميخونم.اين اواخر احساس ميکردم زندگی داره روی خوبشو نشون نوشی ميده،کتابش چاپ شد،با بی بی سی مصاحبه کرد و...اما الان حس خوبی ندارم.نوشی يکی از صدها مبتلای به سيستم قضايی قرون وسطايی جمهوری اسلاميه.سيستمی که حضانت بچه ها رو نه بر مبنای شايستگی پدر يا مادر که بر اساس صرف جنسيت تبيين کرده. حالا نوشی آزرده و دست تنهاست مثل هزاران مادر گرفتار ديگه که تنها جرمشون مادر بودنه.های بچه های ديار وبلاگستان،نوشی و جوجه هاش عزيزای همه مان.بايد کاری کرد.هر کاری که از دستمون بر بياد


پی نوشت۱: با توام مرد! يه کاری نکن که آدم از اينکه مرد باشه خجالت بکشه،شرمندمون نکن.ميدونم که هيچ وقت اينا رو نميخونی ولی...فقط ميدونم اين رسمش نيست.نه رسم مرد بودن،نه رسم انسان بودن!

Sunday, July 10, 2005

در لطافت طبع خدای باران

سلام! اين ۳-۴ روزه رو ولايت بودم.شايد مضحک باشه ولی هنوز که هنوزه برای من خونه اونجاست نه اين قفسک خالی از حضور مهر!


۱-خدای مهربان من!خدای تنهايی،عطش، خستگی! خدای زن ،زايش،زندگی!خدای شعر،شور ،شراب!خدايی که الله و يهوه يا خدای انجيل و زبور و اوستا نيستی!خدايی که مهربان آفريدگار منی!هزار هزار بار ممنون بابت بارانی که در شب گرم ۱۸ تير نازل کردی سريع و ساده...هر بار که جستجو کردمت به من يادآوری کردی:بخواهيد تا به شما داده شود!


۲-خوی جنگجوييم بدجوری تحريک شده،اخرين بار که اينقدر احساس مبارزه طلبی داشتم ۱۸ سالم بود و ميخواستم کنکور امتحان بدم.خلاصه حواستون بهم باشه ،يه جاهاييم بدجوری تحريک شده،از من گفتن!


۳-خبر انفجار های لندن رو حتما شنيديد،بازم بيشتر از ۵۰ انسان بيگناه کشته شدند و تعداد بيشتری زخمی.عقل و قلبم با قربانيان اين بمبگذاری همدرده اما چيزی پنهان در اعماق روحم از به خاک ماليده شدن پوزه بوش و بلر خوشحاله!جالب نيست بعد از به اصطلاح ۵ سال جنگ مداوم با تروريسم القاعده در مرکز لندن همچين عملياتی رو طرح ريزی ميکنه؟ 


پی نوشت:شيرين بانو! پرسيدی اگر کسی از نزديکان من هم سراغ سکس ازاد بره -عطف به دو پست قبل-بازم نظرم همينه؟جوابت آرست. جوابم همينه.من شايد که نه حتما به دليل ذات شديدا سنتيم اين رفتار رو نمیپسندم ولی انگم بهش نميزنم اسمشو هزار چيز بدتر از بد نميذارم يا لااقل سعی ميکنم که نذارم! اما در مورد معيار محکم قرآن،بذار حرف نزنم.فقط بدون صد در صد باهات مخالفم از نظر من دين حتی در ناب ترين شکلش به نظر شما که همون کتاب الهی پر از تناقض و ابهامو اشکاله و در نهايت حداکثر به درد تنظيم رابطه شخصی هر کس با خداوندش ميخوره و لاغير! شايد يه روزی برات توضيح دادم دلايلم چيه ولی الان معافم کن! دلت خوش!

Wednesday, July 6, 2005

در حسرت ميقات

سلام!پر از قدغنم،پر از هوای تازه،پر از نجوا،پر از واژه هايی که ميرقصند و پر از غزل هايی که به خاطر عقيم بودن زبان من متولد نميشن.گلايه ای نيست،فردا حتما روز ديگريست!


۱-رييس خيلی عزيزم! ای من به قربون اون قيافه مثل جرج کلونی تو برم!به جای اينکه مخ منو کار بگيری که برات توضيح بدم نوستالژی يعنی چی،دست توی اون جيب مبارکت کن،اين مطالبات ما رو بده و الا در کمال شرمساری مجبور ميشم کاملا نوستالژيک پشت دخل شرکت،دخلتو بيارم.


۲-نزديک هجده تيره...هميشه دلم ميخواست فرصتی بود تا از اون چند روز بگم،اما حالا که مجالی هست احساس ميکنم انگار خودم هم برای نوشتن اونچه که بر ماگذشت نا محرمم چه برسه به شما برای خوندن حديث رنج بچه هايی که به خاطر هر چيز کوچک،هر چيز پاک به خاک افتادند.


پی نوشت۱:سينا! دلم برات تنگ شده.برای تو و برای روزهای کشف کردن تو!روزهايی که هر پست اين وبلاگ لااقل سه تا کامنت از تو داشت و هر کدومش يکجور خاطر خسته مارو مداوا ميکرد.يادش بخير:«يک خانه پر ز مستان،مستان نو رسيدند/ديوانگان بندی زنجير ها دريدند»


پی نوشت ۲: ترانه ی غمگین دیگری،بر صندلی لهستانی کافه ای،به دنیا آمد از همخوابگی انزوا و شراب!پیرمردی در خیابان های صامت،آکاردئون می زد!فرشته ای میان کابل ها گیرکرد!ترانه ی غمگین،از سقوط فرشته ها می گوید...بقيش رو برين اينجا بخونين! با اين نوشته برارکم کلی حال کردم

Sunday, July 3, 2005

سوختن يا سوزاندن ،مساله اينست

سلام! شنيديد که بعضی ها تو حرفاشون ميگن فلان زن يا دختر خرابه-گفتم زن يا دختر چون نميدونم جامعه زنانه هم در مورد اقايون از عبارات مشابه استفاده ميکنه يانه-دلم ميخواد در موردش حرف بزنيم:


پيش نوشت: من مينويسم خراب شما جاش بذاريد فاحشه،بدکاره ،روسپی يا هر چی که دلتون ميخواد


۱-اولين ايراد وارد به اين حرف اينه که ببخشيد معيار سالم يا خراب بودن چيه؟ايا شما معياريديا بنده يا حتی همونيکه خطاب ميشه خراب؟ ايا معيار عام نشانگر مناسبی برای بررسی يه مفهومه؟


۲-به نظر من روابط جنسی و اخلاق جنسی يه ادم بعد از رابطه انسان با خالقش-اگر به خالق اعتقاد داشته باشه-شخصی ترين جزء زندگی هر فرده و تو اين مسير نه ميشه به راحتی به چيزی گفت انحراف جنسی و نه ميشه به کسی انگ زد خراب يا هر کوفت ديگه


۳-اگر دختر يا زنی با چند نفر سکس داشته باشه بر مبنای کدوم معيار بايد همچين لغتی بهش اطلاق بشه؟-بگذريم از اينکه تو بعضی از خرده فرهنگای ايرانی حتی اگر دختری نيم ارايشی رو صورتش باشه قبل ازدواج دقيقا با همين لغت در پاک بودنش تشکيک ميشه.


۴-اگر به عنوان معياراز سنت حرف ميزنيد يا شرع،جدا از اونکه به نظر من هر دو بسيار متزلزل و غير قابل اتکا هستند، به من بگيد آيا ماها اين معيار شرع و سنت رو در تمام افکار و عقايدمون قبول داريم يا فقط وقتی پای تابوی روابط جنسی پيش مياد يه دفه سنتگرا ميشيمو و دين محور؟شرع اسلام صراحتا برده داری رو به رسميت شناخته شما هم حاضريد اونو بپذيريد و اگر نه پس وقتی در يک اصل دينی به اقتضای عصل شک ميکنين پس ميشه در ساير موارد هم دين رو به ضيافت عقل برد


۵-تا اينجا از زنانی که ما به ازای رابطه جنسی پول دريافت ميکنند حرفی نزدم که خودش مثنوييه محتاج هفتاد من کاغذ.فقط به نظر من اين زنان قربانيان جامعه اند و اگر در اين رابطه دو طرفه اسم اونا فاحشست به من بگيد اسم اون ادمايی که از قبل بدبختيه يه ادم به لذت جنسی ميرسن و روسپی پروری ميکنن چيه؟ رذيلانه تر از اين هم ميشه که يک انسان به صرف نياز يه ادم ديگه به پول حرمت انسانی رو اينطور گل بگيره و شرافت يه انسان ديگه رو به گند بکشه؟


۶-بازم فکر ميکنم اگر کسی واقعا از روی رضا و رغبت و بدون دلايلی مثل فقر و جهل و بيچارگی،تن فروشی کنه بازم ما حق نداريم با برچسب خراب يا عناوين مشابه مارک دارش کنيم.اين يه رفتار شخصيه و به کسی هم ربط نداره


۷-به نظرم وقتشه از برج عاج مطلق انگاری بيايم پايين و به خودمون و دور برمون با صداقت بيشتر و کنجکاويه فزون تر نگاه کنيم


چشم ها را بايد شست...


پی نوشت: از نشخوار مداوم نواله ناگزير خسته ام.اميری دگرگونه بايد...

Saturday, July 2, 2005

خودکشی به پنج روش طبقاتی

۱-خودکشی به سبک اصلاح طلبان پيشرو(به خاطر شکست سياسی):تمام کتابهای پوپر رو ميسوزونن،دهن مبارکشون رو هم با چسب ميبندن که نتونن بگن «مردمسالاری،حاگميت دوگانه،ايران برای همه ايرانيان»بعدبه ضرس قاطع دق ميکنند و خلاص اما اگر نشد علاوه بر تلاش های بالا بايد يکساعت بدون پلک زدن به عکسای احمدی نژاد،جنتی و مصباح نگاه کنن.ديگه سه سوت به فردوس برين مشرف ميشن


۲-خودکشی به سبک روشنفکران عرفی(به خاطر پوچی فلسفی):کشيدن پیپ،نوشيدن وايت هورس،خوردن بونوئل اسپشيال رو کنار ميذارن،به جای بتهون و برامس،جواديساری و جلال همتی گوش ميکنن،نه تنها ديگه نيچه و هايدگر نميخونن بلکه دانيل استيل و فهيمه رحيمی ورق ميزنن.ظرف سه روز کرکره جونشون پايينه،منتها برای تکميل کار بنا به سليقه يا شير گاز رو باز ميکنن يا ميرن وسط جنگلای شمال خودشونو دار ميزنن در حالی که وصيتنامشون تو دست راستشونه که بلا استثنا توش نوشته:«لطفا در پرلاشز ،زير تخم صادق هدايت دفنم کنيد» 


۳-خودکشی عاشقانه(به خاطر شکست عشقی):تمام يادگاری های عزيز معشوق اعم از شورت توری،سوتين ،شلوار کردی،نواربهداشتي دست دوم،تيغ ريش تراش مصرف شده و...دور خودشون جمع ميکنند.بساط شمع و اشک و فروغ يا شاملو بنا به جنسيت هم براست. بعد همش ميگن خدايا يا اونو برگردون يا جون منو بگير! خدام يه بار لايی ميکشه،دوبار صبوری ميکنه،سه بار استغفرالله،بالاخره حوصلش سر ميره به عزرائيل ميگه پاشو برو جون اينو بگير که دهن منو سرويس کرد!


۴-خودکشی به سبک سربازان گمنام امام زمان(به خاطر تمام شدن تاريخ مصرف):برادر گمنام به هتل اوين سوئيت۵۹ هدايت ميشه بعد بهش ميگن مثل بچه ادم يا شام واجبی ميخوری يا به عنوان دسر شياف پتاسيم تو ماتحت مبارکت استعمال ميکنی والا حاج خانم مربوطت رو مياريم اينجا،تنبونشو پاپيون ميکنيم!برادر گمنام ناموس پرست ترتيب خودشو ميده و تصادفا فردا حاج خانم فوق الذکر به داشتن رابطه نامشروع با ابراهام لينکلن و ديويد بن گوريون اعتراف ميکنه!!


۵-خودکشی به سبک برادران غيور انصار:(به علت ياس دينی ناشی از اينکه چرا خدا مثل قوم عاد و ثمود ما بی حجابان بی غيرت چشم چرون رو پودر نميکنه):به خاطر قلمبگی نوستالژيکشون ميرن جنوب،بعد يه ميدون مين خنثی نشده پيدا ميکنن،به کمرشون نارنجک ميبندنو ميدون طرف ميدون مين.از سيم خاردارها به صورت عمودی رد ميشن،تو ميدون مين به صورت افقی غلت ميزننو در خاتمه برای محکم کاری می پرن زير يه تانک نيم سوزو ضامن نارنجک رو ميکشن.بعدها ازشون به عنوان شهيد تجليل ميشه،تيکه های شورت وزيرپوش نشستشون رو به عنوان تبرک ميفروشن و تا پسر خاله بقال سر کوچشون حقوق و مزايا ميگيرن و وزيرو وکيل ميشن


پی نوشت: خواهرکم!پيام پر مهرت واصل شد منتها من کمترين ،sms ندارم که جواب بدم.براتون شاديو دلخوشی از خدا ميخوام.لطفتون مستدام!