Thursday, April 30, 2009

شفافیت

من قهر نکرده ام با خودم.یادم هم نرفته وبلاگ نویس و خوانندگان وبلاگش، دارای حق به گردن همند.قصد ننوشتن هم ندارم.اصلن امیرحسین اگر ننویسد انگار تمام نقطه های اسمش را باد برده و جایش هیچ نشانده...اصل واقعه این است که دیدم تازی باسکرویل درونم با چه قدرتی دارد زوزه می کشد،می خواهد بدرد،رذل باشد...خون می خواست تازی باسکرویل!


و من زورم کمتر از او بود.در آن لحظه ها می شد رذل باشم،بد باشم و رنجم را کلمه کنم و سمت کسی شلیک تا دلم خنک شود و بارم سبک؛اما نمی خواستم،نمی خواهم.می دانم بعضی شلیک ها خیلی زود کمانه می کنند و باز می گردند سمت دل خود آدم.در واقع رعایت دل خودم را کردم و سکوت تنها راه حل من بود برای گذر از بحران تا زمان یاریم کند و افسار تازی دوباره بدست من افتد.


هر وقت آماده باشم که بی بغض،بی غرض،بی حرص بنویسم،دوباره می نویسم.از ته دل امیدوارم که آن روز در همین نزدیکی های باشد چون دلم برای نوشتن،برای اینجا و برای همه شما تنگ شده است


باقی بقایتان!


پی نوشت:به لطف رویای عزیز،در روزنامه مفخمشان می نویسم.از سایه ها،از سرزمین سایه ها

شفافیت

من قهر نکرده ام با خودم.یادم هم نرفته وبلاگ نویس و خوانندگان وبلاگش، دارای حق به گردن همند.قصد ننوشتن هم ندارم.اصلن امیرحسین اگر ننویسد انگار تمام نقطه های اسمش را باد برده و جایش هیچ نشانده...اصل واقعه این است که دیدم تازی باسکرویل درونم با چه قدرتی دارد زوزه می کشد،می خواهد بدرد،رذل باشد...خون می خواست تازی باسکرویل!


و من زورم کمتر از او بود.در آن لحظه ها می شد رذل باشم،بد باشم و رنجم را کلمه کنم و سمت کسی شلیک تا دلم خنک شود و بارم سبک؛اما نمی خواستم،نمی خواهم.می دانم بعضی شلیک ها خیلی زود کمانه می کنند و باز می گردند سمت دل خود آدم.در واقع رعایت دل خودم را کردم و سکوت تنها راه حل من بود برای گذر از بحران تا زمان یاریم کند و افسار تازی دوباره بدست من افتد.


هر وقت آماده باشم که بی بغض،بی غرض،بی حرص بنویسم،دوباره می نویسم.از ته دل امیدوارم که آن روز در همین نزدیکی های باشد چون دلم برای نوشتن،برای اینجا و برای همه شما تنگ شده است


باقی بقایتان!


پی نوشت:به لطف رویای عزیز،در روزنامه مفخمشان می نویسم.از سایه ها،از سرزمین سایه ها

Sunday, April 26, 2009

تمام

آن رقص تلخ حامد اواخر فیلم شب یلدا،باید یک جور مراسم آیینی باشد،یک جور رقص تشرف به مرحله بعد زندگی.زخم را خورده ای،خون جگر هم؛ و حالا می رقصی،می گریی،می گذاری اندوه از تک تک سلول هایت جمع شود،اشک شود و یا نه بشود همان حرکت غمگین دست ها،سر،پاها...می گذاری اندوه بیاید به سطح،بروز یابد و تمام شود فقط آن موقع است که می شود گفت« آخرشه پریا!»


پی نوشت:می روم.من کمی به سکوت احتیاج دارم،به تنهایی،به انزوا...یا خوشحال بر می گردم یا سالم. می بینید؟هر دو سرش برد است.گفتم از اول که این بازی ما هر دو سرش برد است.تا یک مدتی که نمی دانم چقدر،در پناه حق!

تمام

آن رقص تلخ حامد اواخر فیلم شب یلدا،باید یک جور مراسم آیینی باشد،یک جور رقص تشرف به مرحله بعد زندگی.زخم را خورده ای،خون جگر هم؛ و حالا می رقصی،می گریی،می گذاری اندوه از تک تک سلول هایت جمع شود،اشک شود و یا نه بشود همان حرکت غمگین دست ها،سر،پاها...می گذاری اندوه بیاید به سطح،بروز یابد و تمام شود فقط آن موقع است که می شود گفت« آخرشه پریا!»


پی نوشت:می روم.من کمی به سکوت احتیاج دارم،به تنهایی،به انزوا...یا خوشحال بر می گردم یا سالم. می بینید؟هر دو سرش برد است.گفتم از اول که این بازی ما هر دو سرش برد است.تا یک مدتی که نمی دانم چقدر،در پناه حق!

پناهگاه

عرصه که بر من تنگ می شود،خوردن تبدیل می شود به پناهگاه...مثلن شیطان رجیم همش دارد  وسوسه ام می کند شب از آن مخلوط گوشت چرخ کرده و سیب زمینی درست کنم و جای ته دیگ برنج هم سیب زمینی بگذارم و کلن به به!

پناهگاه

عرصه که بر من تنگ می شود،خوردن تبدیل می شود به پناهگاه...مثلن شیطان رجیم همش دارد  وسوسه ام می کند شب از آن مخلوط گوشت چرخ کرده و سیب زمینی درست کنم و جای ته دیگ برنج هم سیب زمینی بگذارم و کلن به به!

استقلال قهرمان قهرمان قهرمان!

حق ما بود،به خدا حق ما بود.نگفتم ناامید نیستم؟نگفتم بالاخره نوبت لبخند ما هم می شود؟حق ما بود،قهرمانی حق ما بود...ما همیشه استقلالیم،ما همیشه قهرمانیم!

استقلال قهرمان قهرمان قهرمان!

حق ما بود،به خدا حق ما بود.نگفتم ناامید نیستم؟نگفتم بالاخره نوبت لبخند ما هم می شود؟حق ما بود،قهرمانی حق ما بود...ما همیشه استقلالیم،ما همیشه قهرمانیم!

از فاشیسم

«فاشیسم با اولین بمب رها شده شروع نشد یا آنطور که روزنامه ها می نویسند با نخستین ترور.این نگره در ارتباط میان مردم به وجود آمد.فاشیسم نخستین چیزی است که در رابطه میان یک مرد و یک زن شکل می گیرد»اینگه برگ باخمن؛نفیسه نواب پور،  خانه شاعران جهان


موافقید با من که این چند جمله بالا خیلی تکان دهنده و ترسناکند؟بخصوص که به آن پدرسالاری پنهان رابطه زن و مرد فکر کنید و به خرده دیکتاتور هایی که درون همه ما مخفی شده اند و از حکمرانی و طلب اطاعت کردن لذت می برند.از منظر مکتب یونگ شاید بشود فاشیسم را حاصل فرافکن سازی کهن الگوی پدر از طرف افراد یک جامعه بر یک فرد خاص دانست.وظیفه کهن الگوی پدر،برقراری حاکمیت،امنیت و جهت یابی در زندگی فرد فرد ماست.وقتی این کهن الگو روی فردی بیرونی فرافکن می شود آن شخص، صاحب قدرت حاکمیت و تعیین جهت برای کسی می شود که کهن الگوی پدر را روی او فرافکن کرده است.حالا وقتی یک جامعه،معمولن پس از یک دوره اشوب و هرج و مرج،کهن الگوی پدر را روی فردی که وعده امنیت و هدایت جامعه به اینده ای درخشان می دهد،فرافکن کند،آن شخص تبدیل به دیکتاتوری مطلق العنان در جامعه خواهد که که ناخوداگاه اعضایش، اختیار تعیین سرنوشت فرد فردشان را به او واگذار کرده است.راز جادوی هیتلر و موسولینی شاید در همین بود.


حالا برگردیم به یک رابطه دو نفره بین زن و مرد.زن عمومن با فرافکنی آنیموس روی مرد،امنیت و تعیین جهت زندگی را از مرد طلب می کند و اگر زن فاقد خوداگاه رشد یافته باشد یا سنت و عرف جامعه به چنین الگویی دامن زند ما شاهد یک رابطه فاشیستی با ماسک تعیین خیر و صلاح بین زن و مرد خواهیم بود.اینکه یک جامعه کهن الگوی پدر را بر یک فرد حامل ایده امنیت فرافکن کنند به ندرت رخ می دهد و در صورت وقوع فاجعه ای انسانی می آفریند اما مساله فرافکنی کهن الگوی پدر بر یک مرد اتفاقی است با فراوانی حدوث و مکرر که در نهایت جهنمی کوچک را باز سازی می کند:جهنمی تراژیک و تلخ!

از فاشیسم

«فاشیسم با اولین بمب رها شده شروع نشد یا آنطور که روزنامه ها می نویسند با نخستین ترور.این نگره در ارتباط میان مردم به وجود آمد.فاشیسم نخستین چیزی است که در رابطه میان یک مرد و یک زن شکل می گیرد»اینگه برگ باخمن؛نفیسه نواب پور،  خانه شاعران جهان


موافقید با من که این چند جمله بالا خیلی تکان دهنده و ترسناکند؟بخصوص که به آن پدرسالاری پنهان رابطه زن و مرد فکر کنید و به خرده دیکتاتور هایی که درون همه ما مخفی شده اند و از حکمرانی و طلب اطاعت کردن لذت می برند.از منظر مکتب یونگ شاید بشود فاشیسم را حاصل فرافکن سازی کهن الگوی پدر از طرف افراد یک جامعه بر یک فرد خاص دانست.وظیفه کهن الگوی پدر،برقراری حاکمیت،امنیت و جهت یابی در زندگی فرد فرد ماست.وقتی این کهن الگو روی فردی بیرونی فرافکن می شود آن شخص، صاحب قدرت حاکمیت و تعیین جهت برای کسی می شود که کهن الگوی پدر را روی او فرافکن کرده است.حالا وقتی یک جامعه،معمولن پس از یک دوره اشوب و هرج و مرج،کهن الگوی پدر را روی فردی که وعده امنیت و هدایت جامعه به اینده ای درخشان می دهد،فرافکن کند،آن شخص تبدیل به دیکتاتوری مطلق العنان در جامعه خواهد که که ناخوداگاه اعضایش، اختیار تعیین سرنوشت فرد فردشان را به او واگذار کرده است.راز جادوی هیتلر و موسولینی شاید در همین بود.


حالا برگردیم به یک رابطه دو نفره بین زن و مرد.زن عمومن با فرافکنی آنیموس روی مرد،امنیت و تعیین جهت زندگی را از مرد طلب می کند و اگر زن فاقد خوداگاه رشد یافته باشد یا سنت و عرف جامعه به چنین الگویی دامن زند ما شاهد یک رابطه فاشیستی با ماسک تعیین خیر و صلاح بین زن و مرد خواهیم بود.اینکه یک جامعه کهن الگوی پدر را بر یک فرد حامل ایده امنیت فرافکن کنند به ندرت رخ می دهد و در صورت وقوع فاجعه ای انسانی می آفریند اما مساله فرافکنی کهن الگوی پدر بر یک مرد اتفاقی است با فراوانی حدوث و مکرر که در نهایت جهنمی کوچک را باز سازی می کند:جهنمی تراژیک و تلخ!

خلاص

می دانی وقتی کیم کی دوک وسط فیلمش این موسیقی را می گذارد چرا مات و مبهوت تسلیم او می شوی؟چون غافلگیرت می کند،شاید یک جور آشنایی زدایی.آدم وسط یک فیلم شرقی وقتی قهرمان صامت فیلم می رود و سی دی خاصی را می گذارد توی دستگاه پخش انتظار دارد مثلن یک موزیک شرق دوری بشنود یا نهایتش آهنگی غربی ولی کیم کی دوک با یک آهنگ عربی غافلگیرت می کند.گیج می شوی و از همین جا اختیارت می افتد به دست های کارگردان تا آنجا که وقتی مجبورت می کند باور کنی هنر پیشه محترم نامریی شده تو باورت می شود.هر مزخرفی که بگوید و نشانت دهد تو باور می کنی


فیلم شاهکار نبود،فیلم دوست داشتنی خوبی بود که این آهنگ تبدیلش کرد به یک خاطره که بعید می دانم به این زودی ها از ذهنم برود.غربت عاشقی همیشه بیشتر از هر چی به یاد آدم می ماند نه؟

خلاص

می دانی وقتی کیم کی دوک وسط فیلمش این موسیقی را می گذارد چرا مات و مبهوت تسلیم او می شوی؟چون غافلگیرت می کند،شاید یک جور آشنایی زدایی.آدم وسط یک فیلم شرقی وقتی قهرمان صامت فیلم می رود و سی دی خاصی را می گذارد توی دستگاه پخش انتظار دارد مثلن یک موزیک شرق دوری بشنود یا نهایتش آهنگی غربی ولی کیم کی دوک با یک آهنگ عربی غافلگیرت می کند.گیج می شوی و از همین جا اختیارت می افتد به دست های کارگردان تا آنجا که وقتی مجبورت می کند باور کنی هنر پیشه محترم نامریی شده تو باورت می شود.هر مزخرفی که بگوید و نشانت دهد تو باور می کنی


فیلم شاهکار نبود،فیلم دوست داشتنی خوبی بود که این آهنگ تبدیلش کرد به یک خاطره که بعید می دانم به این زودی ها از ذهنم برود.غربت عاشقی همیشه بیشتر از هر چی به یاد آدم می ماند نه؟

لاست با عینک دایی جان ناپلئون

شاید من بدبینم ولی به نظرتون تصادفی میاد تو اون همه آدم گرفتار جزیره لاست، وقتی پای شکنجه دادن به میون میاد فقط یه خاورمیانه ای مسلمون عراقی که اسمش سعید داوطلب اعمال شکنجه می شه؟


 

لاست با عینک دایی جان ناپلئون

شاید من بدبینم ولی به نظرتون تصادفی میاد تو اون همه آدم گرفتار جزیره لاست، وقتی پای شکنجه دادن به میون میاد فقط یه خاورمیانه ای مسلمون عراقی که اسمش سعید داوطلب اعمال شکنجه می شه؟


 

Saturday, April 25, 2009

مسوولیت می پذیرم پس هستم

می دونی از این جمله«در نهایت تو چاره ای نداری چون تویی که گیری»بوی استیصال می آد و من بخاطر ندارم تو زندگیم زیر بار استیصال رفته باشم.من یقین دارم فاصله ای بین بی-چاره بودن و بیچارگی نیست.خیلی فکر کردم به حرفت و حرفم و اتفاقن به نتیجه رسیدم نه تنها بی چاره نیستم که تنوع راه حل هم دارم.وضع موجود و برزخی که گرفتارشم دقیقن حاصل یک انتخاب آگاهانست و من می دونم دارم چه هزینه ای می دم و چطور هزینه می دم و ریسک ماجرا تا به کجاست.شرایط سخت و دشواره اما من این شرایط رو انتخاب کردم،به من تحمیل نشده،هر چند اقرار می کنم خلاف محاسباتم بوده و خلاف روندی که فکر می کردم پیش میاد


آدم یک وقت هایی ترجیح می ده حتی با شانس کم بازی کنه،چون می دونه هزینه بازی نکردن براش در آینده ممکنه خیلی بیشتر از هزینه باختن در لحظه حال باشه؛ببین اینجا هم حرف ترجیحه و اختیار و انتخاب...اگر قبول کنم چون گیرم چاره ای ندارم یه مظلوم نمایی مضحکی راه انداختم و خلقی رو تاقیام قیامت بدهکار خودم کردم.من انتخاب کردم،با علم به همه هزینه های احتمالی و مسوولیت این انتخاب مسیر رو هم قبول می کنم.اصلن می دونی بخش عمده فایده ماجرا در پذیرفتن مسوولیت همچین شرایطیه.واقفید به عرایض بنده دیگه؟

مسوولیت می پذیرم پس هستم

می دونی از این جمله«در نهایت تو چاره ای نداری چون تویی که گیری»بوی استیصال می آد و من بخاطر ندارم تو زندگیم زیر بار استیصال رفته باشم.من یقین دارم فاصله ای بین بی-چاره بودن و بیچارگی نیست.خیلی فکر کردم به حرفت و حرفم و اتفاقن به نتیجه رسیدم نه تنها بی چاره نیستم که تنوع راه حل هم دارم.وضع موجود و برزخی که گرفتارشم دقیقن حاصل یک انتخاب آگاهانست و من می دونم دارم چه هزینه ای می دم و چطور هزینه می دم و ریسک ماجرا تا به کجاست.شرایط سخت و دشواره اما من این شرایط رو انتخاب کردم،به من تحمیل نشده،هر چند اقرار می کنم خلاف محاسباتم بوده و خلاف روندی که فکر می کردم پیش میاد


آدم یک وقت هایی ترجیح می ده حتی با شانس کم بازی کنه،چون می دونه هزینه بازی نکردن براش در آینده ممکنه خیلی بیشتر از هزینه باختن در لحظه حال باشه؛ببین اینجا هم حرف ترجیحه و اختیار و انتخاب...اگر قبول کنم چون گیرم چاره ای ندارم یه مظلوم نمایی مضحکی راه انداختم و خلقی رو تاقیام قیامت بدهکار خودم کردم.من انتخاب کردم،با علم به همه هزینه های احتمالی و مسوولیت این انتخاب مسیر رو هم قبول می کنم.اصلن می دونی بخش عمده فایده ماجرا در پذیرفتن مسوولیت همچین شرایطیه.واقفید به عرایض بنده دیگه؟

روزمرگی

١-معتاد شدیم رفت پی کارش.دیشب بالاخره شروع کردیم به لاست دیدن.کتاب نیمه کاره جلال ستاری ما را می طلبید تا تمامش کنیم اما با خودمان گفتیم حالا یک اپیزود ببینیم تا بعد و ناگهان ساعت یک و نیم خودمان را در حالی دیدیم که دنیا و مافیها را فراموش کرده و مشغول لاس-تیم!


٢-خیر سرمان باید برویم دندان پزشکی!فکر کنم فک مبارک بالا به شدت نیاز به اعمال پر کردن و اینها دارد حالا کاش عصب کشی نداشته باشیم که مثل سگ از بخش عصب می ترسیم


٣-یادمان بیاندازید برایتان شرح دهیم آن آهنگ عربی وسط این فیلم کیم کی دوک چقدر چسبید و چقدر گشتیم تا پیدایش کردیم و حظش را بردیم.


۴-این گوجه سبز ها چرا زودتر درشت تر نمی شوند و البته ارزان تر؟

روزمرگی

١-معتاد شدیم رفت پی کارش.دیشب بالاخره شروع کردیم به لاست دیدن.کتاب نیمه کاره جلال ستاری ما را می طلبید تا تمامش کنیم اما با خودمان گفتیم حالا یک اپیزود ببینیم تا بعد و ناگهان ساعت یک و نیم خودمان را در حالی دیدیم که دنیا و مافیها را فراموش کرده و مشغول لاس-تیم!


٢-خیر سرمان باید برویم دندان پزشکی!فکر کنم فک مبارک بالا به شدت نیاز به اعمال پر کردن و اینها دارد حالا کاش عصب کشی نداشته باشیم که مثل سگ از بخش عصب می ترسیم


٣-یادمان بیاندازید برایتان شرح دهیم آن آهنگ عربی وسط این فیلم کیم کی دوک چقدر چسبید و چقدر گشتیم تا پیدایش کردیم و حظش را بردیم.


۴-این گوجه سبز ها چرا زودتر درشت تر نمی شوند و البته ارزان تر؟

ایرانی کشون

روز پنج شنبه طی یک حمله تروریستی در دیاله عراق حداقل ۵۶ ایرانی کشته و ۶٨ نفر زخمی شدند.فردایش در کاظمین حداقل ٢۵ ایرانی دیگر قربانی بمب گذاری شدند.سوال من از ملت همیشه در صحنه این است که بابا جان ها!یعنی نمیشود یک چند سالی صبر کنید بعد بروید عراق؟یعنی راه ندارد؟


و سوال مهم ترم از دولت شهید پرور این است که یعنی نمی شود حضور زوار ایرانی در عراق را ممنوع کرد،مرز ها را بست تا عراق امن تر شود؟حالا ممنوعیتی اعلام نکردیم به درک نمی شود با این همه آلاف و الوفی که در عراق داریم لااقل سعی کنیم شهروندان ایرانی در امنیت به سر ببرند؟همه اینها بخورد وسط فرق سر من؛وقتی پنج شنبه ۵۶ ایرانی تکه تکه شدند به عقل هیچ کس نرسید  که کاروان های ایرانیان را روز جمعه تحت نظارت امنیتی قرار دهد یا مانع حضورشان در اماکن عمومی شود؟


مهرورز خان داشته به کدام نخست وزیر غربی می فرموده نوچ که وقت نکرده به امور ایرانیان در عراق برسد، بنده بی اطلاعم

ایرانی کشون

روز پنج شنبه طی یک حمله تروریستی در دیاله عراق حداقل ۵۶ ایرانی کشته و ۶٨ نفر زخمی شدند.فردایش در کاظمین حداقل ٢۵ ایرانی دیگر قربانی بمب گذاری شدند.سوال من از ملت همیشه در صحنه این است که بابا جان ها!یعنی نمیشود یک چند سالی صبر کنید بعد بروید عراق؟یعنی راه ندارد؟


و سوال مهم ترم از دولت شهید پرور این است که یعنی نمی شود حضور زوار ایرانی در عراق را ممنوع کرد،مرز ها را بست تا عراق امن تر شود؟حالا ممنوعیتی اعلام نکردیم به درک نمی شود با این همه آلاف و الوفی که در عراق داریم لااقل سعی کنیم شهروندان ایرانی در امنیت به سر ببرند؟همه اینها بخورد وسط فرق سر من؛وقتی پنج شنبه ۵۶ ایرانی تکه تکه شدند به عقل هیچ کس نرسید  که کاروان های ایرانیان را روز جمعه تحت نظارت امنیتی قرار دهد یا مانع حضورشان در اماکن عمومی شود؟


مهرورز خان داشته به کدام نخست وزیر غربی می فرموده نوچ که وقت نکرده به امور ایرانیان در عراق برسد، بنده بی اطلاعم

Friday, April 24, 2009

سرزمین سایه ها

ناهید همان اوایل دوره،برایمان گفت که« مراقب خودتان چنان باشید که بتوانید قصد پنهان اعمالتان را کشف کنید.».این جمله ساده کلید مواجهه با دو بخش کلیدی روان هر کدام از ما محسوب می شود پرسونا و سایه.پرسونا یا ماسک آن چهره ای است که از خودمان به دیگران یا جامعه نشان می دهیم و عمومن بخش روشن وجود ماست.دلمان می خواهد دیگران ما را با پرسونایمان شناخته و به رسمیت بشناسند.سایه اما شامل هر آنچه هست که ما در خودمان نمی پسندیم پس پنهان کرده ایم تا کسی نبیند یا ویژگی هایی از ما که خودمان از وجودشان بی خبریم.شاید با کمی مسامحه بشود گفت پرسونا و سایه نقیض و ضد همند


حالا آن یافتن قصد پنهان اعمال چه کمکی می کند؟یاری مان می دهد تا ببینیم از چه ماسکی داریم استفاده می کنیم و پشت آن ماست چه سایه ترسناکی پنهان شده؛کمک مان می کند بفهمیم ما نه آن پرسونای درخشانیم،نه این سایه ظلمانی،هم آن پرسونای نورانیم،هم این سایه تاریک...دیشب داشتم اجازه می دادم دوست خیلی عزیزی سایه تاریک مرا ببیند.سایه حسود بی منطق انحصار طلبم را و اسمش را گذاشته بودم شفافیت و اینکه بعله من شفافم  و اجازه می دهم هر چه که هستم دیده شود.در واقع در این لحظه خاص من داشتم از پرسونا یا ماسک انسان صادق و روراستی استفاده می کردم که معتقد و مدافع شفافیت در زندگی است.صبح اما مدام حس می کردم چیزی نادرست است که اگر من واقعن چنین حسی داشتم چرا بکار بردن این پرسونا این همه غمگینم کرده و چیز غریبی فهمیدم.شفافیت آن طور که من بکار بردمش یک شمشیر دو لبه است.لبه روشنش همان قصد آشکار من است که بله من چنینم و ابایی ندارم و خجالت نمی کشم و...اما در لبه تاریک این شمشیر می توان به وضوح سایه مخوف عدم امنیت را دید.دقیقن همان لحظه که دارید قسمت های تاریک خود را عرضه می کنید حواستان باشد به آن کودک نا امن که با نشان دادن سهمناک ترین قسمت های وجودش از خودش سلب مسوولیت می کند برابر همه اتفاق های آینده.مثلن در همین مورد خاص،با هر بارحسادت و انحصار طلبی که به رخ کشیدم در اینده و اعتراض دیدم می توانم شانه بالا بیاندازم که«بعله،من که از اول گفته بودم،مگر من پنهانش کردم؟»یا حتی بد تر از آن،بار تصمیم گیری را بیاندازم بر شانه کسی دیگر و مسوولیت انتخاب و همه عواقب احتمالیش را از خودم سلب کنم.یعنی آن چیزی که مثلن شفافیت بود قصد پنهانش می شود بی مسوولیتی،ناامنی،التماس امنیت!


این را نوشتم تا اولن شادی یافتن چنین سایه ای را شریک شوم با شما،ثانین به خودم یاداوری کنم حامل تاریکی بودن افتخاری ندارد،دیدن تاریکی هم به هم چنین.مسوولیت زندگی خود را پذیرفتن یعنی کشف تک تک این اجزای تاریک و نور تاباندن به آنها،رشد دادنشان،پذیرفتن مسوولیتشان و این مسوولیت پذیری است که می تواند بالیدن را توجیه پذیر سازد

سرزمین سایه ها

ناهید همان اوایل دوره،برایمان گفت که« مراقب خودتان چنان باشید که بتوانید قصد پنهان اعمالتان را کشف کنید.».این جمله ساده کلید مواجهه با دو بخش کلیدی روان هر کدام از ما محسوب می شود پرسونا و سایه.پرسونا یا ماسک آن چهره ای است که از خودمان به دیگران یا جامعه نشان می دهیم و عمومن بخش روشن وجود ماست.دلمان می خواهد دیگران ما را با پرسونایمان شناخته و به رسمیت بشناسند.سایه اما شامل هر آنچه هست که ما در خودمان نمی پسندیم پس پنهان کرده ایم تا کسی نبیند یا ویژگی هایی از ما که خودمان از وجودشان بی خبریم.شاید با کمی مسامحه بشود گفت پرسونا و سایه نقیض و ضد همند


حالا آن یافتن قصد پنهان اعمال چه کمکی می کند؟یاری مان می دهد تا ببینیم از چه ماسکی داریم استفاده می کنیم و پشت آن ماست چه سایه ترسناکی پنهان شده؛کمک مان می کند بفهمیم ما نه آن پرسونای درخشانیم،نه این سایه ظلمانی،هم آن پرسونای نورانیم،هم این سایه تاریک...دیشب داشتم اجازه می دادم دوست خیلی عزیزی سایه تاریک مرا ببیند.سایه حسود بی منطق انحصار طلبم را و اسمش را گذاشته بودم شفافیت و اینکه بعله من شفافم  و اجازه می دهم هر چه که هستم دیده شود.در واقع در این لحظه خاص من داشتم از پرسونا یا ماسک انسان صادق و روراستی استفاده می کردم که معتقد و مدافع شفافیت در زندگی است.صبح اما مدام حس می کردم چیزی نادرست است که اگر من واقعن چنین حسی داشتم چرا بکار بردن این پرسونا این همه غمگینم کرده و چیز غریبی فهمیدم.شفافیت آن طور که من بکار بردمش یک شمشیر دو لبه است.لبه روشنش همان قصد آشکار من است که بله من چنینم و ابایی ندارم و خجالت نمی کشم و...اما در لبه تاریک این شمشیر می توان به وضوح سایه مخوف عدم امنیت را دید.دقیقن همان لحظه که دارید قسمت های تاریک خود را عرضه می کنید حواستان باشد به آن کودک نا امن که با نشان دادن سهمناک ترین قسمت های وجودش از خودش سلب مسوولیت می کند برابر همه اتفاق های آینده.مثلن در همین مورد خاص،با هر بارحسادت و انحصار طلبی که به رخ کشیدم در اینده و اعتراض دیدم می توانم شانه بالا بیاندازم که«بعله،من که از اول گفته بودم،مگر من پنهانش کردم؟»یا حتی بد تر از آن،بار تصمیم گیری را بیاندازم بر شانه کسی دیگر و مسوولیت انتخاب و همه عواقب احتمالیش را از خودم سلب کنم.یعنی آن چیزی که مثلن شفافیت بود قصد پنهانش می شود بی مسوولیتی،ناامنی،التماس امنیت!


این را نوشتم تا اولن شادی یافتن چنین سایه ای را شریک شوم با شما،ثانین به خودم یاداوری کنم حامل تاریکی بودن افتخاری ندارد،دیدن تاریکی هم به هم چنین.مسوولیت زندگی خود را پذیرفتن یعنی کشف تک تک این اجزای تاریک و نور تاباندن به آنها،رشد دادنشان،پذیرفتن مسوولیتشان و این مسوولیت پذیری است که می تواند بالیدن را توجیه پذیر سازد

شوهر عمه هم شوهر عمه های قدیم

آقای کیانیان برایمان تعریف می کند-سلام علی بی- که«دوستم میگفت عمه و شوهر عمه من در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند و من زمانی از شوهر عمه ام پرسیدم(حاج اقا شما با این همه ادب و تعارف،شب زفاف چه کردید)گفت(من و عمه ات را بردند حجله و در را قفل کردند.عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر.رختخواب هم پهن بود.اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم.بعد از یک ساعتی عزمم را جزم کردم رفتم به سمت عمه ات و روبنده اش را برداشتم.عمه ات آنقدر قرمز شد و خجالت کشید که من نفس هایم به شماره افتاد و برگشتم سر جایم.یک ساعت دیگر گذشت و من باز عزمم را جزم کردم و این بار کنارش نشستم و گونه او را بوسیدم.عمه ات هم گفت قربون لب و دهنتون،شما چرا زحمت می کشین»


مصاحبه با رضا کیانیان-ماهنامه صنعت سینما-شماره ٨١


پی نوشت:بی خود البته منتظر نباشید.شوهر عمه فوق الذکر دیگر مابقی ماجرا را بعد از ماچ توضیح نداده و به تخیل بیننده و شنونده واگذار کرده است

شوهر عمه هم شوهر عمه های قدیم

آقای کیانیان برایمان تعریف می کند-سلام علی بی- که«دوستم میگفت عمه و شوهر عمه من در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند و من زمانی از شوهر عمه ام پرسیدم(حاج اقا شما با این همه ادب و تعارف،شب زفاف چه کردید)گفت(من و عمه ات را بردند حجله و در را قفل کردند.عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر.رختخواب هم پهن بود.اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم.بعد از یک ساعتی عزمم را جزم کردم رفتم به سمت عمه ات و روبنده اش را برداشتم.عمه ات آنقدر قرمز شد و خجالت کشید که من نفس هایم به شماره افتاد و برگشتم سر جایم.یک ساعت دیگر گذشت و من باز عزمم را جزم کردم و این بار کنارش نشستم و گونه او را بوسیدم.عمه ات هم گفت قربون لب و دهنتون،شما چرا زحمت می کشین»


مصاحبه با رضا کیانیان-ماهنامه صنعت سینما-شماره ٨١


پی نوشت:بی خود البته منتظر نباشید.شوهر عمه فوق الذکر دیگر مابقی ماجرا را بعد از ماچ توضیح نداده و به تخیل بیننده و شنونده واگذار کرده است

چه امیرحسینی داریم ما

فکر کنم باید یک فکری به حال آن پسرک لوس غرغرو دلتنگ «بیایید برایم مادری کنید »درونم بکنم...هر چه تلاش می کنم نمی توانم دوستش داشته باشم


بزرگترین حسن ظهورش درون من می دانی چیست؟کاملن کمکم می کند آن ماسک آدم خوددار دانای منطقی خیلی جگر طلا را از صورتم بردارم و آن روی مشنگ خودم را به تماشا بنشینم که مفلوک است و توجه می خواهد و حسود است و پر است از احساس بی ارزشی!


شاید از این جنبه که نگاهش کنم خیلی خیلی هم به کارم بیاید نه؟

چه امیرحسینی داریم ما

فکر کنم باید یک فکری به حال آن پسرک لوس غرغرو دلتنگ «بیایید برایم مادری کنید »درونم بکنم...هر چه تلاش می کنم نمی توانم دوستش داشته باشم


بزرگترین حسن ظهورش درون من می دانی چیست؟کاملن کمکم می کند آن ماسک آدم خوددار دانای منطقی خیلی جگر طلا را از صورتم بردارم و آن روی مشنگ خودم را به تماشا بنشینم که مفلوک است و توجه می خواهد و حسود است و پر است از احساس بی ارزشی!


شاید از این جنبه که نگاهش کنم خیلی خیلی هم به کارم بیاید نه؟

Thursday, April 23, 2009

کالی

«معجزه زنده شدن مردگان، در عهد عتیق و جدید همیشه با حضور زنان و به خواست آنها انجام شده است.» عشقنامه هلوئیز و آبلار-جلال ستاری


بار ها دیده ام،با یک کلمه مردی را کشته اید و به اشاره ای زندگی دوباره بخشیده اید.بی هوده نبود که اوکتاویو پاز نوشت«زنان شکل مریی جهان اند»

کالی

«معجزه زنده شدن مردگان، در عهد عتیق و جدید همیشه با حضور زنان و به خواست آنها انجام شده است.» عشقنامه هلوئیز و آبلار-جلال ستاری


بار ها دیده ام،با یک کلمه مردی را کشته اید و به اشاره ای زندگی دوباره بخشیده اید.بی هوده نبود که اوکتاویو پاز نوشت«زنان شکل مریی جهان اند»

سنگک

غمگین بودم.آدم است دیگر یک وقت هایی غم خفتش می کند و غافلگیر؛غم هایی هستند که آدم می تواند حسش را جار بزند،هوار هوار کند،همدردی بگیرد و غصه هایی هستند که برای خودت هم چنان مبهمند که کلام نمی پذیرند،تاریکند و مه آلود.غصه امشب من از این دسته دوم بود


خلاصه سرتان را درد نیاورم،غمگین بودم،زدم بیرون.داشتم با خودم فکر می کردم نان نداریم در خانه،کاش فردا صبح بروم نان بگیرم که دیگر حوصله ام از نان ماشینی سر رفته،در همین حیص و بیص در حوالی ساعت ١١ شب در خیابان مستوفی نانوایی پیدا کردم باز و گشوده و آباد و جایتان خالی نان سنگک گرم خریدم...دلم خوشحال شد از این واقعه،تصادف،یا هر چه...یک وقت هایی آدم دلش گرم می شود به این غمزه های روزگار،به این حسن تصادف ها نشانه ها یا هر چه که می خواهید اسمش را بگذارید


دلم گرم شد،آمدم خانه با نان سنگک

سنگک

غمگین بودم.آدم است دیگر یک وقت هایی غم خفتش می کند و غافلگیر؛غم هایی هستند که آدم می تواند حسش را جار بزند،هوار هوار کند،همدردی بگیرد و غصه هایی هستند که برای خودت هم چنان مبهمند که کلام نمی پذیرند،تاریکند و مه آلود.غصه امشب من از این دسته دوم بود


خلاصه سرتان را درد نیاورم،غمگین بودم،زدم بیرون.داشتم با خودم فکر می کردم نان نداریم در خانه،کاش فردا صبح بروم نان بگیرم که دیگر حوصله ام از نان ماشینی سر رفته،در همین حیص و بیص در حوالی ساعت ١١ شب در خیابان مستوفی نانوایی پیدا کردم باز و گشوده و آباد و جایتان خالی نان سنگک گرم خریدم...دلم خوشحال شد از این واقعه،تصادف،یا هر چه...یک وقت هایی آدم دلش گرم می شود به این غمزه های روزگار،به این حسن تصادف ها نشانه ها یا هر چه که می خواهید اسمش را بگذارید


دلم گرم شد،آمدم خانه با نان سنگک

ما،میرحسین و سپاه پاسداران

میرحسین موسوی بیانیه ای صادر کرده و سالگرد تشکیل سپاه پاسداران را تبریک گفته است.دوست عزیزم نیما این بیانیه را در وبلاگش درج و بخش هایی از آن را بولت کرده تا در سکوت موضع خودش را اعلام کند.


سپاه پاسداران یکی از بزرگترین منابع قدرت در ایران امروز است.هیچ دولتی،تاکید می کنم هیچ دولتی در ایران امکان حرکت بی تعامل با مجموعه سپاه را ندارد.همانطور که در همسایگی ما در ترکیه بی هماهنگی ارتش آب از آب تکان نمی خورد.اربکان خط قرمز های ارتش ترکیه را رعایت نکرد و دولتش مستعجل بود و اردوغان با ارتش همراهی کرد و اصلاحات ترکیه را با قدرت پیش برد.از میرحسین توقع داریم علیه سپاه بیانیه دهد؟این به چه کسی کمک می کند؟اصلن تضعیف سپاه پاسداران به هر شکلی باعث وحدت ملی و ارتقای قدرت منطقه ای ایران می شود یا باعث فلج شدن هر حرکت اصلاح طلبانه و تضعیف امنیت ملی؟


من به جد بر این باورم که باید به سپاه و فرماندهان سپاه حرمت گذاشت.این جمله را در عین انتقاد های فراوانی که به عملکرد این مجموعه دارم بیان می کنم.من به سیاست داخلی سپاه پاسداران و از گفتمان حق و باطلی که در عرصه سیاست داخلی در پیش گرفته انتقاد دارم اما به عملکرد خودمان هم در طول این سال ها انتقاد دارم که حاضر نشدیم نگرانی های این نهاد موثر در ساخت قدرت جمهوری اسلامی را درک کنیم و تن به گفتگو بدهیم.آن طرف فریاد زبان بریدن سر داد این طرف که ما بودیم به کمتر از گفتن قداره بند و فاشیست راضی نشدیم.تمام تجربه هشت سال اصلاحات خاتمی نشان داده تعارض با سپاه پاسداران ما را به جایی نمی رساند و باید تعامل را جایگزین آن کرد.


میرحسین موسوی دارد این تعامل را آغاز می کند.امکان آن را دارد که واسطه گفتگوی ما با سپاه پاسداران شود.می تواند کمی دیدگاه های ما ؛یعنی بخش سکولار جامعه که به جمهوری اسلامی احترام گذاشته ولی خواهان حق زندگی طبق سلایق خود هستند؛را با نظرات سپاه نزدیک کند.فراموش نکنیم از هر طیف و سلیقه سیاسی که باشیم در برابر مسائل مربوط به امنیت خارجی در یک جبهه قرار می گیریم و فراموش نکنیم اصلاح طلبی پذیرش واقعیات حال حاضر جامعه و تلاش برای تغییر تدریجی آن است و سپاه یک واقعیت بزرگ در ساخت سیاسی ایران محسوب می شود

ما،میرحسین و سپاه پاسداران

میرحسین موسوی بیانیه ای صادر کرده و سالگرد تشکیل سپاه پاسداران را تبریک گفته است.دوست عزیزم نیما این بیانیه را در وبلاگش درج و بخش هایی از آن را بولت کرده تا در سکوت موضع خودش را اعلام کند.


سپاه پاسداران یکی از بزرگترین منابع قدرت در ایران امروز است.هیچ دولتی،تاکید می کنم هیچ دولتی در ایران امکان حرکت بی تعامل با مجموعه سپاه را ندارد.همانطور که در همسایگی ما در ترکیه بی هماهنگی ارتش آب از آب تکان نمی خورد.اربکان خط قرمز های ارتش ترکیه را رعایت نکرد و دولتش مستعجل بود و اردوغان با ارتش همراهی کرد و اصلاحات ترکیه را با قدرت پیش برد.از میرحسین توقع داریم علیه سپاه بیانیه دهد؟این به چه کسی کمک می کند؟اصلن تضعیف سپاه پاسداران به هر شکلی باعث وحدت ملی و ارتقای قدرت منطقه ای ایران می شود یا باعث فلج شدن هر حرکت اصلاح طلبانه و تضعیف امنیت ملی؟


من به جد بر این باورم که باید به سپاه و فرماندهان سپاه حرمت گذاشت.این جمله را در عین انتقاد های فراوانی که به عملکرد این مجموعه دارم بیان می کنم.من به سیاست داخلی سپاه پاسداران و از گفتمان حق و باطلی که در عرصه سیاست داخلی در پیش گرفته انتقاد دارم اما به عملکرد خودمان هم در طول این سال ها انتقاد دارم که حاضر نشدیم نگرانی های این نهاد موثر در ساخت قدرت جمهوری اسلامی را درک کنیم و تن به گفتگو بدهیم.آن طرف فریاد زبان بریدن سر داد این طرف که ما بودیم به کمتر از گفتن قداره بند و فاشیست راضی نشدیم.تمام تجربه هشت سال اصلاحات خاتمی نشان داده تعارض با سپاه پاسداران ما را به جایی نمی رساند و باید تعامل را جایگزین آن کرد.


میرحسین موسوی دارد این تعامل را آغاز می کند.امکان آن را دارد که واسطه گفتگوی ما با سپاه پاسداران شود.می تواند کمی دیدگاه های ما ؛یعنی بخش سکولار جامعه که به جمهوری اسلامی احترام گذاشته ولی خواهان حق زندگی طبق سلایق خود هستند؛را با نظرات سپاه نزدیک کند.فراموش نکنیم از هر طیف و سلیقه سیاسی که باشیم در برابر مسائل مربوط به امنیت خارجی در یک جبهه قرار می گیریم و فراموش نکنیم اصلاح طلبی پذیرش واقعیات حال حاضر جامعه و تلاش برای تغییر تدریجی آن است و سپاه یک واقعیت بزرگ در ساخت سیاسی ایران محسوب می شود

Wednesday, April 22, 2009

گاهی لازم نیست آسان زیست

من خودم را می شناسم.این که آدمی بیاید توی زندگیم،زمان بگذرد،فراز و نشیب بسیار تجربه کنید و باز هم قلبم به من بگوید«ببین همه حرف های تو درست، اما من می خواهمش و می خواهم تو بخاطر همین خواستن،قمار که هیچ،رولت روسی هم بازی کنی» چیزی از جنس معجزه است!


از معجزه همین خواستن باید باشد که من نیم ساعت بیشتر است که می نویسم و پاک می کنم که این احتیاط نه از سر ترس یا شک که فقط بخاطر دوست داشتن است.بلور خاطر کسی وقتی انقدر برایت عزیز شد، دو چندان مراعات می کنی تا ترک برندارد...این جوری می شود که این روز ها مدام می نویسم و پاک می کنم و بر خلاف همیشه این،دیوانه ام نمی کند که خودم را دوست دارم وقتی که این طور سرگردان و مردد،مرز های امنیت تو را می جویم تا پا فراتر از آن نگذارم!


وقتی کسی را این طور خواستی،دیگر بار نمی شوی برایش،خار نمی شوی در راهش،حتی خوار هم نمی شوی از رقصیدن یک نفره...این خواستن آداب خودش را دارد،بی قراری های خودش را و دل بازی های خودش را ...من آداب بی قراری این دل بازی را بلدم؛تو دل نگران مشو!

گاهی لازم نیست آسان زیست

من خودم را می شناسم.این که آدمی بیاید توی زندگیم،زمان بگذرد،فراز و نشیب بسیار تجربه کنید و باز هم قلبم به من بگوید«ببین همه حرف های تو درست، اما من می خواهمش و می خواهم تو بخاطر همین خواستن،قمار که هیچ،رولت روسی هم بازی کنی» چیزی از جنس معجزه است!


از معجزه همین خواستن باید باشد که من نیم ساعت بیشتر است که می نویسم و پاک می کنم که این احتیاط نه از سر ترس یا شک که فقط بخاطر دوست داشتن است.بلور خاطر کسی وقتی انقدر برایت عزیز شد، دو چندان مراعات می کنی تا ترک برندارد...این جوری می شود که این روز ها مدام می نویسم و پاک می کنم و بر خلاف همیشه این،دیوانه ام نمی کند که خودم را دوست دارم وقتی که این طور سرگردان و مردد،مرز های امنیت تو را می جویم تا پا فراتر از آن نگذارم!


وقتی کسی را این طور خواستی،دیگر بار نمی شوی برایش،خار نمی شوی در راهش،حتی خوار هم نمی شوی از رقصیدن یک نفره...این خواستن آداب خودش را دارد،بی قراری های خودش را و دل بازی های خودش را ...من آداب بی قراری این دل بازی را بلدم؛تو دل نگران مشو!

نه عقل و جنون است

«فقط اعمال ما در مهرورزی و یا تصویر تو نیست که در خاطرم عمیقن حک شده اند،بلکه جاها و ساعاتی که شاهد آن اعمال بوده اند نیز در ذهنم نقش انداخته اند...»


نامه ی هلوئیز به آبلار از کتاب (پژوهشی در عشقنامه هلوئیز و آبلار)-جلال ستاری


پی نوشت:از این کتاب خیلی می شود حرف زد و از چرخشی که در دوست داشتن ناگهان پدید آمده در قرون وسطی،به عصر هلوئیز و آبلار

نه عقل و جنون است

«فقط اعمال ما در مهرورزی و یا تصویر تو نیست که در خاطرم عمیقن حک شده اند،بلکه جاها و ساعاتی که شاهد آن اعمال بوده اند نیز در ذهنم نقش انداخته اند...»


نامه ی هلوئیز به آبلار از کتاب (پژوهشی در عشقنامه هلوئیز و آبلار)-جلال ستاری


پی نوشت:از این کتاب خیلی می شود حرف زد و از چرخشی که در دوست داشتن ناگهان پدید آمده در قرون وسطی،به عصر هلوئیز و آبلار

دادا

می دانی دادا زندگی یک پارادوکس غریب است!همان لحظه هایی که فکر می کنی بی رحم تر از‌آن نمی شود،در اوج شفقت است نسبت به تو...تهش با همه نشیب و فراز ها،به تجربه حس کرده ام همه ما در دستان خداییم انگار...در آغوش اوییم و بدک نیست یک وقت هایی به این دستی که دستمان را همیشه گرفته اعتماد کنیم


داشتم مصاحبه ای از رضا کیانیان می خواندم.جمله معرکه ای داشت.گفته بود:«اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم،خودم را رها می کنم تا جهان هر جا که دوست دارد مرا ببرد»


رها کن خودت را،رها کنیم خودمان را...شاید همه چیز بهتر شد.ها؟


پی نوشت:بعدش هم اگر دلت خواست برو این آهنگ را گوش کن و حالش را ببر که خفن وصف الحال است

دادا

می دانی دادا زندگی یک پارادوکس غریب است!همان لحظه هایی که فکر می کنی بی رحم تر از‌آن نمی شود،در اوج شفقت است نسبت به تو...تهش با همه نشیب و فراز ها،به تجربه حس کرده ام همه ما در دستان خداییم انگار...در آغوش اوییم و بدک نیست یک وقت هایی به این دستی که دستمان را همیشه گرفته اعتماد کنیم


داشتم مصاحبه ای از رضا کیانیان می خواندم.جمله معرکه ای داشت.گفته بود:«اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم،خودم را رها می کنم تا جهان هر جا که دوست دارد مرا ببرد»


رها کن خودت را،رها کنیم خودمان را...شاید همه چیز بهتر شد.ها؟


پی نوشت:بعدش هم اگر دلت خواست برو این آهنگ را گوش کن و حالش را ببر که خفن وصف الحال است

رکسانا صابری

نامه بهمن قبادی در مورد رکسانا صابری که او را دوست یا نامزدش می داند؛نفس آدم را بند می آورد...دارید چکار می کنید با ما؟دست از سرمان بردارید،رکسانا را آزاد کنید!

رکسانا صابری

نامه بهمن قبادی در مورد رکسانا صابری که او را دوست یا نامزدش می داند؛نفس آدم را بند می آورد...دارید چکار می کنید با ما؟دست از سرمان بردارید،رکسانا را آزاد کنید!

Tuesday, April 21, 2009

خوشبختی

خوب تو حق داشتی سرمه جان !  این آهنگ احسان خواجه امیری رسمن می تواند پدر آدم را در بیاورد


بدیش می دانی چیست؟دردم می آورد و من دردش را دوست دارم!

خوشبختی

خوب تو حق داشتی سرمه جان !  این آهنگ احسان خواجه امیری رسمن می تواند پدر آدم را در بیاورد


بدیش می دانی چیست؟دردم می آورد و من دردش را دوست دارم!

برکت نهایی

عمیق ترین رنج آدمی،فانی بودن است و بزرگترین آرزویش نیل به جاودانگی.عظیم ترین تلاش زندگی بشر، شاید جستجوی این حقیقت باشد که انسان همزمان هم فانی است و هم جاودانه؛نه فانی است و نه جاودانه...مشکل برای درک این پدیده از آنجا آغاز می شود که ما این دو حوزه را مخلوط کرده با قوانین یک دیگر آلوده می سازیم.دقیقن همان هنگامی که بشر می خواهد در ساحت فانی تن،با هیات جسمانی، به جاودانگی برسد،گمراهی بزرگ آغاز می شود.حاصل این گمراهی تلاش های عبث برای بازسازی حس بی زمانی است،بی زمانی ای که به صورت خاطره ای ازلی در ذهن همه ما وجود دارد.یکی از رابطه ای عاشقانه به رابطه ای دیگر می رود،دیگری تبدیل به یک معتاد به کار، به مخدر یا ص.ک.ص میشود و در همه این حالات انسان تلاش می کند در جهانی فانی به تجربه جاودانگی دست یابد.


تلخ ترین و دهشتناک ترین لحظه طی طریق هر انسانی، شاید همان وقتی باشد که دریابد هیچ اتفاق بیرونی،نمی تواند او را به جاودانگی برساند.هیچ مخدری اعم از عشق ،ثروت یا شهرت،نمی تواند آدمی را از داس اجل نجات دهد.درک همین حقیقت است که همینگوی را وادار می کند لوله اسلحه را در دهان خود گذاشته و ماشه را بچکاند یا میلیونر های جهان را به ورطه خودکشی می اندازد.آدمی برای نجات از این سیه روزی چاره ای ندارد جز تغییر گرانیگاه توجه، از جهان بیرون به دنیای درون و این ممکن نیست مگر اینکه بداند هیچ پدیده  بیرونی نمی تواند او را به جاودانگی برساند.تنها در صورت پذیرش چنین امر دردناکی است که عفریت مرگ می چرخد و به صورت فرشته مرگ به سالک لبخند خواهد زد،آن وقت است که تازه می شود سفری عمیق و درونی را به عمق جهان تاریک درون در طلب روشنایی آغاز کرد


پی نوشت:به شدت تاکید می کنم از دل بی اعتباری پدیده های بیرونی، ترک دنیای مادی نتیجه نمی شود.ترک دنیا اتفاقن روی دیگر سکه دنیا خواهی است و همانقدر برای نیل به جاودانگی می تواند مضر و مسموم باشد.

برکت نهایی

عمیق ترین رنج آدمی،فانی بودن است و بزرگترین آرزویش نیل به جاودانگی.عظیم ترین تلاش زندگی بشر، شاید جستجوی این حقیقت باشد که انسان همزمان هم فانی است و هم جاودانه؛نه فانی است و نه جاودانه...مشکل برای درک این پدیده از آنجا آغاز می شود که ما این دو حوزه را مخلوط کرده با قوانین یک دیگر آلوده می سازیم.دقیقن همان هنگامی که بشر می خواهد در ساحت فانی تن،با هیات جسمانی، به جاودانگی برسد،گمراهی بزرگ آغاز می شود.حاصل این گمراهی تلاش های عبث برای بازسازی حس بی زمانی است،بی زمانی ای که به صورت خاطره ای ازلی در ذهن همه ما وجود دارد.یکی از رابطه ای عاشقانه به رابطه ای دیگر می رود،دیگری تبدیل به یک معتاد به کار، به مخدر یا ص.ک.ص میشود و در همه این حالات انسان تلاش می کند در جهانی فانی به تجربه جاودانگی دست یابد.


تلخ ترین و دهشتناک ترین لحظه طی طریق هر انسانی، شاید همان وقتی باشد که دریابد هیچ اتفاق بیرونی،نمی تواند او را به جاودانگی برساند.هیچ مخدری اعم از عشق ،ثروت یا شهرت،نمی تواند آدمی را از داس اجل نجات دهد.درک همین حقیقت است که همینگوی را وادار می کند لوله اسلحه را در دهان خود گذاشته و ماشه را بچکاند یا میلیونر های جهان را به ورطه خودکشی می اندازد.آدمی برای نجات از این سیه روزی چاره ای ندارد جز تغییر گرانیگاه توجه، از جهان بیرون به دنیای درون و این ممکن نیست مگر اینکه بداند هیچ پدیده  بیرونی نمی تواند او را به جاودانگی برساند.تنها در صورت پذیرش چنین امر دردناکی است که عفریت مرگ می چرخد و به صورت فرشته مرگ به سالک لبخند خواهد زد،آن وقت است که تازه می شود سفری عمیق و درونی را به عمق جهان تاریک درون در طلب روشنایی آغاز کرد


پی نوشت:به شدت تاکید می کنم از دل بی اعتباری پدیده های بیرونی، ترک دنیای مادی نتیجه نمی شود.ترک دنیا اتفاقن روی دیگر سکه دنیا خواهی است و همانقدر برای نیل به جاودانگی می تواند مضر و مسموم باشد.

حاجی مانکن

یعنی من از صبح داشتم بابت فضاحتی که که مهرورز خان در اجلاس دوربان٢ به بار آورده و تحقیر یک ملت برای ارضای شهوت شهرت یک فرد فکر می کردم و حرص می خوردم که ناگهان خواندم حجت الاسلام والمسلمین کروبی با ساسی مانکن ملاقات داشته است.حتمن فردا می خوانیم جناب آقای کرباسچی فرموده اند من به واکس زدن کفش ساسی مانکن افتخار می کنم...خداییش همه چیزمان به همه چیزمان می آید


پی نوشت:مساله ام ملاقات با ساسی مانکن نیست.مساله ام ساسی مانکن هم نیست،مساله ام ریاست که بوی گندش دیگر خیلی دارد بالا می گیرد.نظرم نسبت به کروبی مثبت بود.آدم های استخوان داری در اطرافش جمع شده اند.هنوز هم مرددم بین رای دادن به او یا موسوی اما کارهایی ازین دست دیگر خیلی آدم را یاد استحمار می اندازد.نکن حاج اقا!نکن آشیخ!خودت باش!


 

حاجی مانکن

یعنی من از صبح داشتم بابت فضاحتی که که مهرورز خان در اجلاس دوربان٢ به بار آورده و تحقیر یک ملت برای ارضای شهوت شهرت یک فرد فکر می کردم و حرص می خوردم که ناگهان خواندم حجت الاسلام والمسلمین کروبی با ساسی مانکن ملاقات داشته است.حتمن فردا می خوانیم جناب آقای کرباسچی فرموده اند من به واکس زدن کفش ساسی مانکن افتخار می کنم...خداییش همه چیزمان به همه چیزمان می آید


پی نوشت:مساله ام ملاقات با ساسی مانکن نیست.مساله ام ساسی مانکن هم نیست،مساله ام ریاست که بوی گندش دیگر خیلی دارد بالا می گیرد.نظرم نسبت به کروبی مثبت بود.آدم های استخوان داری در اطرافش جمع شده اند.هنوز هم مرددم بین رای دادن به او یا موسوی اما کارهایی ازین دست دیگر خیلی آدم را یاد استحمار می اندازد.نکن حاج اقا!نکن آشیخ!خودت باش!


 

Monday, April 20, 2009

خنک آن قمار بازی

تو که آن بالا نشسته ای و هی مدام تکرار می کنی«تاوان خواهی داد»؛برای تو دارم می نویسم.زمان فعلت را اشتباه انتخاب کرده ای،من دارم تاوان می دهم.تاوان عبور از همه مرز های باید و نبایدم،تاوان مخدوش کردن تصویری که از خودم دارم،تصویری که از خودم ساختم.تاوان نادیده گرفتن تمام تجارب سی و یک سال زندگی،تاوان خیلی چیز ها!


فکر می کنی فقط تویی که وقتی جواب سلامت می شود پژواک صدای خودت؛ رنج می کشی؟می ترسی؟خشمگین می شوی؟فکر می کنی برای من راحت است؟هیچ کس  نداند تو می دانی که من دارم با بزرگترین هراس زندگیم روبرو می شوم.با ترس اجدادی طرد شدن توسط زنی که دوستش می داری،با ترسی به عمق تاریخ،با زخم زندگی از هم پاشیده همین چند سال پیش،با فتوای اول تو ترک کن اگر می خواهی که ترک نشوی،با هزار و یک هراس زوزه کش با همه و همه، من دست به گریبانم حالا!


پس تافته جدا بافته روحم نشو،آن بالا ننشین و سرت را به علامت ملامت تکان مده،خودم می دانم دارم قمار می کنم و خودت می دانی این قمار چقدر بزرگ و سنگین است اما این را هم بگذار برایت بگویم:شاید دیگر هرگز چنین فرصتی برای من پیش نیاید برای مواجهه با این ترس ها،ترسناک ترین ترس ها.زندگی همیشه به ما فرصت نمی دهد که با مخوف ترین جنبه های روحمان پنجه در پنجه شویم.من شده ام؛یاریم نمی کنی،سنگ هم مزن والد ملامتگر درونم!

خنک آن قمار بازی

تو که آن بالا نشسته ای و هی مدام تکرار می کنی«تاوان خواهی داد»؛برای تو دارم می نویسم.زمان فعلت را اشتباه انتخاب کرده ای،من دارم تاوان می دهم.تاوان عبور از همه مرز های باید و نبایدم،تاوان مخدوش کردن تصویری که از خودم دارم،تصویری که از خودم ساختم.تاوان نادیده گرفتن تمام تجارب سی و یک سال زندگی،تاوان خیلی چیز ها!


فکر می کنی فقط تویی که وقتی جواب سلامت می شود پژواک صدای خودت؛ رنج می کشی؟می ترسی؟خشمگین می شوی؟فکر می کنی برای من راحت است؟هیچ کس  نداند تو می دانی که من دارم با بزرگترین هراس زندگیم روبرو می شوم.با ترس اجدادی طرد شدن توسط زنی که دوستش می داری،با ترسی به عمق تاریخ،با زخم زندگی از هم پاشیده همین چند سال پیش،با فتوای اول تو ترک کن اگر می خواهی که ترک نشوی،با هزار و یک هراس زوزه کش با همه و همه، من دست به گریبانم حالا!


پس تافته جدا بافته روحم نشو،آن بالا ننشین و سرت را به علامت ملامت تکان مده،خودم می دانم دارم قمار می کنم و خودت می دانی این قمار چقدر بزرگ و سنگین است اما این را هم بگذار برایت بگویم:شاید دیگر هرگز چنین فرصتی برای من پیش نیاید برای مواجهه با این ترس ها،ترسناک ترین ترس ها.زندگی همیشه به ما فرصت نمی دهد که با مخوف ترین جنبه های روحمان پنجه در پنجه شویم.من شده ام؛یاریم نمی کنی،سنگ هم مزن والد ملامتگر درونم!

ثمره عربده

نامبرده در پست قبل،طی یک عملیات ضربتی خود را به مقر فرماندهی خریدار زبون رسانیده و با رمز یا حاتم طایی ضمن اشغال مواضع خصم سنگدل با موفقیت به تمام اهداف از پیش تعیین شده دست یافت.لازم به عرض است نیرو های تک ور در این عملیات از تاکتیک پیچیده تلفیقی التماس -عربده سود جستند که افتخار کشف شان به دانشمندان جوان میهن مان تعلق دارد.تنها نقطه ضعف عملیات فوق عدم وصول حتی یک پاپاسی از مطالبات شرکت بود که بدیهی است این ماجرا در برابر حجم عظیم دستاورد ها و ارضای غرور پرسنلی کارکنان شرکت ناچیز بوده و قابل اغماض است


پی نوشت:مشارالیه بدین وسیله مراتب قدردانی خود را از عموم دارندگان همیشه در صحنه سند و به ویژه دارندگان دسته چک اعلام می دارد

ثمره عربده

نامبرده در پست قبل،طی یک عملیات ضربتی خود را به مقر فرماندهی خریدار زبون رسانیده و با رمز یا حاتم طایی ضمن اشغال مواضع خصم سنگدل با موفقیت به تمام اهداف از پیش تعیین شده دست یافت.لازم به عرض است نیرو های تک ور در این عملیات از تاکتیک پیچیده تلفیقی التماس -عربده سود جستند که افتخار کشف شان به دانشمندان جوان میهن مان تعلق دارد.تنها نقطه ضعف عملیات فوق عدم وصول حتی یک پاپاسی از مطالبات شرکت بود که بدیهی است این ماجرا در برابر حجم عظیم دستاورد ها و ارضای غرور پرسنلی کارکنان شرکت ناچیز بوده و قابل اغماض است


پی نوشت:مشارالیه بدین وسیله مراتب قدردانی خود را از عموم دارندگان همیشه در صحنه سند و به ویژه دارندگان دسته چک اعلام می دارد

عربده مان می اید

باید مثل یک شیر نر بلند شوم بروم سایت یکی از مشتریان دولتی و به صورت التماسی-ارتماسی طلب پول کالایی را کنم که پنجم اسفند تحویل داده ایم.حالا با مزه تر اینکه ما یک ماه تاخیر داشته ایم و شرکت خریدار می خواهد طبق قرارداد جریمه مان کند و حضرات خودشان نزدیک دو ماه است که پول ما را نداده اند و اصلن هیچ جا ثبت نیست ماجرا


اینها همش به کنار،بنده قوین حال و حوصله آنجا رفتن و مانیفست صادر فرمودن را ندارم...می گم برم به جای خواهش تمنا بزنم له و لورده شان کنم؟برم؟برم؟سند دم دست دارید برای ضمانت و اینها؟

عربده مان می اید

باید مثل یک شیر نر بلند شوم بروم سایت یکی از مشتریان دولتی و به صورت التماسی-ارتماسی طلب پول کالایی را کنم که پنجم اسفند تحویل داده ایم.حالا با مزه تر اینکه ما یک ماه تاخیر داشته ایم و شرکت خریدار می خواهد طبق قرارداد جریمه مان کند و حضرات خودشان نزدیک دو ماه است که پول ما را نداده اند و اصلن هیچ جا ثبت نیست ماجرا


اینها همش به کنار،بنده قوین حال و حوصله آنجا رفتن و مانیفست صادر فرمودن را ندارم...می گم برم به جای خواهش تمنا بزنم له و لورده شان کنم؟برم؟برم؟سند دم دست دارید برای ضمانت و اینها؟

Sunday, April 19, 2009

برای پسر بچه ای که شاید روزی اینجا را خواند

پسر بچه ها بخش اعظم کودکی شان را در رویای مرد شدن می گذرانند بدون آنکه کسی برایشان شفاف کند این مرد شدن دقیقن یعنی چه؟


کسی هیچ وقت نمی گوید بهای مردانگی تاب آوردن تناقض است.جسارت رها کردن عنان زندگی،متبرک ساختن جنون با صبر...کسی هیچ وقت برای پسر بچه ها تعریف نمی کند مردانگی و نه نرینه بودن، چه کار دشواریست!

برای پسر بچه ای که شاید روزی اینجا را خواند

پسر بچه ها بخش اعظم کودکی شان را در رویای مرد شدن می گذرانند بدون آنکه کسی برایشان شفاف کند این مرد شدن دقیقن یعنی چه؟


کسی هیچ وقت نمی گوید بهای مردانگی تاب آوردن تناقض است.جسارت رها کردن عنان زندگی،متبرک ساختن جنون با صبر...کسی هیچ وقت برای پسر بچه ها تعریف نمی کند مردانگی و نه نرینه بودن، چه کار دشواریست!

فاصله میان دو ف

فراموشی طاعون دوست داشتن است.آدمیزاد ناگهان یادش می رود دوست داشتنش چه طعمی داشته،دوست داشتنی هایش چگونه بوده اند،کجا و کی جهان چطور و چگونه عشق ورزیده،چه راهی آمده اند با هم،چه فرود ها و فراز ها را از سر گذرانده اند و باورش می شود که سحر رخت بربسته از دوست داشتنش!


و پاد زهر این فراموشی،فقدان است.فقدان دست به گریبان می کند آدمی را با خاطراتش.ناگهان سیاه چاله ای عمیق در قلب انسان پدیدار می شود که همه چیز را می بلعد جز یاد ها و تنها می مانی با همه آن یاد ها،بو ها،طعم ها،رنگ ها ی کسی که روزی دوستش داشتی...و از دل همین فقدان،فراموشی رنگ می بازد


سرنوشت عاشقیت های ما را شاید طی صحیح فاصله همین دو «ف» مشخص کنند

فاصله میان دو ف

فراموشی طاعون دوست داشتن است.آدمیزاد ناگهان یادش می رود دوست داشتنش چه طعمی داشته،دوست داشتنی هایش چگونه بوده اند،کجا و کی جهان چطور و چگونه عشق ورزیده،چه راهی آمده اند با هم،چه فرود ها و فراز ها را از سر گذرانده اند و باورش می شود که سحر رخت بربسته از دوست داشتنش!


و پاد زهر این فراموشی،فقدان است.فقدان دست به گریبان می کند آدمی را با خاطراتش.ناگهان سیاه چاله ای عمیق در قلب انسان پدیدار می شود که همه چیز را می بلعد جز یاد ها و تنها می مانی با همه آن یاد ها،بو ها،طعم ها،رنگ ها ی کسی که روزی دوستش داشتی...و از دل همین فقدان،فراموشی رنگ می بازد


سرنوشت عاشقیت های ما را شاید طی صحیح فاصله همین دو «ف» مشخص کنند

از جهان خواب ها

فکر کنم اکثر ما تجربه خواب هایی را داشته ایم که طی خواب با کسی هم-آغوش شده ایم تا آنجا که در رساله های دینی هم کلی در مورد محتلم شدن و فرائض واجب و مستحب پس از وقوعش توضیح پیدا می کنید.فروید این خواب ها را از مقوله خواب های جبرانی می داند.یعنی در واقع ناخوداگاه لذت کسب نشده در بیداری را در خواب یافته و جبران می کند.در تحلیل فرویدی رویاهای دارای مضمون ج.ن.س.ی عمومن بر میل پنهان به فردی که در خواب با او بوده ایم دلالت می کنند.حتی فروید ظهور محارم در خواب های این چنینی را با عقده اودیپ و امثال هم توضیح می دهد،توضیحی که به طور آشکار بار گناه سنگینی بر شانه های آدمی پس از بیداری می گذارد


یونگ هم مانند فروید بر کارکرد جبرانی رویاها به عنوان بخشی از عملکرد رویا معتقد است اما بر خلاف فروید بر این باور است که رویاها نه فقدان لذت که عدم رشد را در روان ما جبران می کنند.در دیدگاه یونگ هدف روان،نیل به تمامیت و رشد در همه جنبه های ناخوداگاه است.یعنی در واقع روان آدمی حاوی تصویری از تمامیت است که در تمام طول زندگی می کوشد در مسیر نیل به آن رشد کند.وقتی ما از مسیر رشد خارج می شویم،ناخوداگاه برای بر قراری تعادل با یکسری رویاها می کوشد انحراف از مسیر ایجاد شده را جبران کرده و دوباره خوداگاه ما را در مسیر درست قرار دهد.با چنین رویکردی به رویاها،خواب های دارای مضمون ج.ن.س.ی بهتر است به صورت نمادین و نه فقط بر مبنای شکل ظاهری بررسی شوند.یونگین ها هم-آغوشی در خواب ها را نماد میل به یگانگی،به هم پیوستن و ازدواج مقدس میان اضداد بر می شمرند.با این تحلیل بر فرض اگر زنی در خواب با پدرش آمیزش داشت می توان آن را بیان ناخوداگاه به میل برای یکی شدن با کهن الگوی پدر در روان دانست و شاید روان بدین وسیله دارد به فرد هشدار می دهد حاکمیت بر زندگیش را از دست داده و بیش از حد تحت تاثیر نظر سایرین است یا شاید ناخوداگاه دارد به رویابین مژده می دهد پیوند مقدسی بین او و کهن الگوی پدر برقرار شده و...یعنی آن حکم تلخ فروید در مورد چنین رویایی در تحلیل های یونگ تبدیل به فقط یکی از ده ها احتمال ممکن می شود


چرا این را نوشتم؟ظرف ده روز گذشته مدام دارم خواب هایی را می بینم که انگار نوید نوعی آشتی،نوعی به هم پیوستن اضداد درونی در آنها مشاهده می شود.به نظرم می رسد آنیمایی که قهر کرده بود حالا دارد روی مهربانش را نشانم می دهد.گفتم شاید دانستن این چند خط بالا کمک کند به دیگران تا آنها هم تحلیل متفاوتی از عقیده رایج فرویدی از خواب هایشان داشته باشند

از جهان خواب ها

فکر کنم اکثر ما تجربه خواب هایی را داشته ایم که طی خواب با کسی هم-آغوش شده ایم تا آنجا که در رساله های دینی هم کلی در مورد محتلم شدن و فرائض واجب و مستحب پس از وقوعش توضیح پیدا می کنید.فروید این خواب ها را از مقوله خواب های جبرانی می داند.یعنی در واقع ناخوداگاه لذت کسب نشده در بیداری را در خواب یافته و جبران می کند.در تحلیل فرویدی رویاهای دارای مضمون ج.ن.س.ی عمومن بر میل پنهان به فردی که در خواب با او بوده ایم دلالت می کنند.حتی فروید ظهور محارم در خواب های این چنینی را با عقده اودیپ و امثال هم توضیح می دهد،توضیحی که به طور آشکار بار گناه سنگینی بر شانه های آدمی پس از بیداری می گذارد


یونگ هم مانند فروید بر کارکرد جبرانی رویاها به عنوان بخشی از عملکرد رویا معتقد است اما بر خلاف فروید بر این باور است که رویاها نه فقدان لذت که عدم رشد را در روان ما جبران می کنند.در دیدگاه یونگ هدف روان،نیل به تمامیت و رشد در همه جنبه های ناخوداگاه است.یعنی در واقع روان آدمی حاوی تصویری از تمامیت است که در تمام طول زندگی می کوشد در مسیر نیل به آن رشد کند.وقتی ما از مسیر رشد خارج می شویم،ناخوداگاه برای بر قراری تعادل با یکسری رویاها می کوشد انحراف از مسیر ایجاد شده را جبران کرده و دوباره خوداگاه ما را در مسیر درست قرار دهد.با چنین رویکردی به رویاها،خواب های دارای مضمون ج.ن.س.ی بهتر است به صورت نمادین و نه فقط بر مبنای شکل ظاهری بررسی شوند.یونگین ها هم-آغوشی در خواب ها را نماد میل به یگانگی،به هم پیوستن و ازدواج مقدس میان اضداد بر می شمرند.با این تحلیل بر فرض اگر زنی در خواب با پدرش آمیزش داشت می توان آن را بیان ناخوداگاه به میل برای یکی شدن با کهن الگوی پدر در روان دانست و شاید روان بدین وسیله دارد به فرد هشدار می دهد حاکمیت بر زندگیش را از دست داده و بیش از حد تحت تاثیر نظر سایرین است یا شاید ناخوداگاه دارد به رویابین مژده می دهد پیوند مقدسی بین او و کهن الگوی پدر برقرار شده و...یعنی آن حکم تلخ فروید در مورد چنین رویایی در تحلیل های یونگ تبدیل به فقط یکی از ده ها احتمال ممکن می شود


چرا این را نوشتم؟ظرف ده روز گذشته مدام دارم خواب هایی را می بینم که انگار نوید نوعی آشتی،نوعی به هم پیوستن اضداد درونی در آنها مشاهده می شود.به نظرم می رسد آنیمایی که قهر کرده بود حالا دارد روی مهربانش را نشانم می دهد.گفتم شاید دانستن این چند خط بالا کمک کند به دیگران تا آنها هم تحلیل متفاوتی از عقیده رایج فرویدی از خواب هایشان داشته باشند

Saturday, April 18, 2009

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

پسرک بیست و یک ساله بود و شیعه،دخترک ١٩ ساله و سنی.عاشق هم شدند،مخالفت دیدند،فرار کردند به سمت ایران،گرفتار شدند،مفتیان طالبان محاکمه شان کردند و در روستای محل سکونتشان تیرباران شدند


بله تیرباران شدند...به همین سادگی،به همین تلخی!


پی نوشت:از صبح دارم فکر می کنم به آن لحظه های آخر.به تراژدی آن لحظه های آخر.به دیالکتیک تنهایی اوکتاویو پاز که می گفت جامعه عشق را کیفر می دهد چون عشق اصول طبقاتی وضع شده توسط سنت را هیچگاه به رسمیت نمی شناسد.دارم فکر می کنم به خیلی چیز ها

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

پسرک بیست و یک ساله بود و شیعه،دخترک ١٩ ساله و سنی.عاشق هم شدند،مخالفت دیدند،فرار کردند به سمت ایران،گرفتار شدند،مفتیان طالبان محاکمه شان کردند و در روستای محل سکونتشان تیرباران شدند


بله تیرباران شدند...به همین سادگی،به همین تلخی!


پی نوشت:از صبح دارم فکر می کنم به آن لحظه های آخر.به تراژدی آن لحظه های آخر.به دیالکتیک تنهایی اوکتاویو پاز که می گفت جامعه عشق را کیفر می دهد چون عشق اصول طبقاتی وضع شده توسط سنت را هیچگاه به رسمیت نمی شناسد.دارم فکر می کنم به خیلی چیز ها

نفرین ایشتار

کلمات هم می شود دلشان بگیرد از دست آدم،قهر کنند،لب ورچینند و یاری ات نکنند برای نوشتن.کم کم دارم می فهمم جهانشان زنانه است:هم بی محلی می رنجاندشان و هم اعتنای زیاده از حد می رماندشان و من هنوز این دومی را بلد نشدم.برای همین از دستم می رمند،از لای انگشتان ذهنم سر می خورند پایین و من اگر سر دماغ باشم به قیافه خیط شده ذهن مثلن همه چیز دانم، می خندم وقتی فاتحانه دستش را باز می کند که بیا!ببین!گنج کلماتم را دریاب و من جز هیچ،یک هیچ بزرگ، در دست ذهن چیزی نمی بینم


می دانی خلق از ابتدا کاری بود زنانه.می گویند مردوک خدای مذکر که بر بابل چیره شد و خواست جای ایشتار خدای مونث شهر را بگیرد.خدایان دیگر هراسان اجتماع کردند که ایشتار همه زندگی را از رحمش خلق کرده،همه جهان را و تو مردوک مذکر بی زهدان، چگونه می خواهی به خلق در جهان ادامه دهی؟مردوک کمی اندیشید و گفت بشو،پس شد.مردوک با کلام، با کلمه خلق کرد و خدایان آسوده از تداوم خلقت،ایزد بانویی چون ایشتار را رها کردند و به گرد آسمان پدری مانند مردوک جمع شدند...فکر کنم از همان روز ایشتار کلمات را نفرین کرد که هر چند مردان به مدد شما خلق می کنند اما مقدر می کنم بی عشق زنی ،هرگز هرگز هیچ مردی را توان دستیابی به کلمه نباشد و کلمه مردانه،اسیر سحر زنانه مانده تا همین حالا،همین امروز...اینطوری شد که جهان کلمات، زنانه شد و کلمات خودشان هم فراموش کردند نخستین بار حجت خلاقیت مرد بودند در  جهانی سراسر زنانه و اینگونه شد که کلمه مردانه بی لبان ایزد بانویی شیفته، سر یاری با هیچ مردی ندارند،این باید همان نفرین ایشتار باشد

نفرین ایشتار

کلمات هم می شود دلشان بگیرد از دست آدم،قهر کنند،لب ورچینند و یاری ات نکنند برای نوشتن.کم کم دارم می فهمم جهانشان زنانه است:هم بی محلی می رنجاندشان و هم اعتنای زیاده از حد می رماندشان و من هنوز این دومی را بلد نشدم.برای همین از دستم می رمند،از لای انگشتان ذهنم سر می خورند پایین و من اگر سر دماغ باشم به قیافه خیط شده ذهن مثلن همه چیز دانم، می خندم وقتی فاتحانه دستش را باز می کند که بیا!ببین!گنج کلماتم را دریاب و من جز هیچ،یک هیچ بزرگ، در دست ذهن چیزی نمی بینم


می دانی خلق از ابتدا کاری بود زنانه.می گویند مردوک خدای مذکر که بر بابل چیره شد و خواست جای ایشتار خدای مونث شهر را بگیرد.خدایان دیگر هراسان اجتماع کردند که ایشتار همه زندگی را از رحمش خلق کرده،همه جهان را و تو مردوک مذکر بی زهدان، چگونه می خواهی به خلق در جهان ادامه دهی؟مردوک کمی اندیشید و گفت بشو،پس شد.مردوک با کلام، با کلمه خلق کرد و خدایان آسوده از تداوم خلقت،ایزد بانویی چون ایشتار را رها کردند و به گرد آسمان پدری مانند مردوک جمع شدند...فکر کنم از همان روز ایشتار کلمات را نفرین کرد که هر چند مردان به مدد شما خلق می کنند اما مقدر می کنم بی عشق زنی ،هرگز هرگز هیچ مردی را توان دستیابی به کلمه نباشد و کلمه مردانه،اسیر سحر زنانه مانده تا همین حالا،همین امروز...اینطوری شد که جهان کلمات، زنانه شد و کلمات خودشان هم فراموش کردند نخستین بار حجت خلاقیت مرد بودند در  جهانی سراسر زنانه و اینگونه شد که کلمه مردانه بی لبان ایزد بانویی شیفته، سر یاری با هیچ مردی ندارند،این باید همان نفرین ایشتار باشد

گولمالیزاسیون

یک فیلم نصفه کاره از سام پکین پا دارم که امشب می توانم تمامش کنم،باغچه ای که نوبت من است در طول این هفته آبیاریش کنم،چند تکه کوچک ظرف برای شستن،این آلبوم باغ وحش کیوسک که باز هم گوش کنم و حال خلاقیت آرش سبحانی و گروهش را ببرم،ایده فیلم نامه که باز هم کار دارد،شناسنامه شخصیت بنویسم و سیر تحول و یکسری خرده کاری های دیگر...شب پرکار و با برنامه ایست برای گول زدن یک دل تنگ بی افسار!

گولمالیزاسیون

یک فیلم نصفه کاره از سام پکین پا دارم که امشب می توانم تمامش کنم،باغچه ای که نوبت من است در طول این هفته آبیاریش کنم،چند تکه کوچک ظرف برای شستن،این آلبوم باغ وحش کیوسک که باز هم گوش کنم و حال خلاقیت آرش سبحانی و گروهش را ببرم،ایده فیلم نامه که باز هم کار دارد،شناسنامه شخصیت بنویسم و سیر تحول و یکسری خرده کاری های دیگر...شب پرکار و با برنامه ایست برای گول زدن یک دل تنگ بی افسار!

Friday, April 17, 2009

دلتنگی

دلم می خواهد مثل بچه ها بی قراری کنم و قوی بودن،ساکت ماندن، تحمیل شده به من...نه کسی، که شرایط بار اجبار گذاشته به شانه هایم!


به موی سپید همه مادر های دنیا قسم :هیهات دارد حکایت دل!

دلتنگی

دلم می خواهد مثل بچه ها بی قراری کنم و قوی بودن،ساکت ماندن، تحمیل شده به من...نه کسی، که شرایط بار اجبار گذاشته به شانه هایم!


به موی سپید همه مادر های دنیا قسم :هیهات دارد حکایت دل!

مردن کنار کسی که دوسش داری آسونه،این زندگیه که سخته

اگر روزی روزگاری در تهران از کنار بساط فیلم فروشی گذشتید و دیدید فیلمی دارد به اسمtwilight و فکر کردید چون روی جلدش تصویر چند تا جوان جگر دارد پس با یکی از این فیلم های تین ایجری آمریکایی طرفید کمی به خودتان فرصت بدهید...اگر یک عصر دلگیر بهاری،قدم زنان در حالی که با خودتان حرف می زنید رسیدید به بساط یک فیلمی مهربان و فیلمی پیدا کردید با عنوان let the right one in نگذارید تصویر آن دخترک کوچک که خون از گوشه لبش جاری است متقاعدتان کند که فیلم در مورد کودک آزاریست و بی خیالی بگویید و بگذرید


در هر دوی این صورت ها،ممکن است دو فیلم غریب را از دست بدهید.فیلم هایی در مورد دوست داشتن،غربت دوست داشتن،غریب بودن آنکه دوست می دارد،فیلم های خاص که باید وقت گذاشت و بهشان فکر کرد.فکر کرد که چرا سینما نگهان دارد از خون آشام های عاشق می گوید؟چرا سینما رفته سراغ وامپیر ها و به ما یاداوری می کند حتی یک خون اشام گرسنه هم خون کسی که دوستش دارد را نمی نوشد؟


چه چیزی وجدان انسانی را چنان آزرده که پناه آورده به خون آشام های عاشق؟سینما را اگر پناهگاه کابوس هایمان بدانیم،مفری برای مرور تلخ ترین ترس های بشر بدون پرداخت هزینه های دردناک؛کاش در همه جای این سیاره بپرسیم از خودمان چه چیزی ما را انقدر ترسانده که مجبور شده ایم به خودمان یاداوری کنیم حتی یک وامپیر هم حرمت عاشقی را نگه می دارد؟


عنوان دیالوگی است از فیلم Twilight

مردن کنار کسی که دوسش داری آسونه،این زندگیه که سخته

اگر روزی روزگاری در تهران از کنار بساط فیلم فروشی گذشتید و دیدید فیلمی دارد به اسمtwilight و فکر کردید چون روی جلدش تصویر چند تا جوان جگر دارد پس با یکی از این فیلم های تین ایجری آمریکایی طرفید کمی به خودتان فرصت بدهید...اگر یک عصر دلگیر بهاری،قدم زنان در حالی که با خودتان حرف می زنید رسیدید به بساط یک فیلمی مهربان و فیلمی پیدا کردید با عنوان let the right one in نگذارید تصویر آن دخترک کوچک که خون از گوشه لبش جاری است متقاعدتان کند که فیلم در مورد کودک آزاریست و بی خیالی بگویید و بگذرید


در هر دوی این صورت ها،ممکن است دو فیلم غریب را از دست بدهید.فیلم هایی در مورد دوست داشتن،غربت دوست داشتن،غریب بودن آنکه دوست می دارد،فیلم های خاص که باید وقت گذاشت و بهشان فکر کرد.فکر کرد که چرا سینما نگهان دارد از خون آشام های عاشق می گوید؟چرا سینما رفته سراغ وامپیر ها و به ما یاداوری می کند حتی یک خون اشام گرسنه هم خون کسی که دوستش دارد را نمی نوشد؟


چه چیزی وجدان انسانی را چنان آزرده که پناه آورده به خون آشام های عاشق؟سینما را اگر پناهگاه کابوس هایمان بدانیم،مفری برای مرور تلخ ترین ترس های بشر بدون پرداخت هزینه های دردناک؛کاش در همه جای این سیاره بپرسیم از خودمان چه چیزی ما را انقدر ترسانده که مجبور شده ایم به خودمان یاداوری کنیم حتی یک وامپیر هم حرمت عاشقی را نگه می دارد؟


عنوان دیالوگی است از فیلم Twilight

تا زنده ای امیدوار باش به رویاهایت

۴٧ سال دارد.با قیافه گیج و گم رفت جلوی هیات داوران ایستاد،پوزخند تماشاچی ها را دید اما نترسید،نمی توانست که بترسد.تمام عمرش را به دنبال این فرصت بود و حالا جهان در ۴٧ سالگی درهایش را به روی او گشوده بود و سوزان بویل خواند.این یک قصه پریان واقعیست.داستان زنی که صدایی به لطافت حریر دارد و همیشه رویایی در سر می پرورانده تا خواننده ای حرفه ای باشد.نمی شد اشک نریزم وقتی سالن منفجر شد،وقتی هیات داوران ار فرط هیجان نمی توانستند سر جاشان بنشینند.آدم امیدوار می شود،امیدوار می شود به رویاهایش،به اینکه برایشان بجنگد،به اینکه با آنها باشد،بماند:وفادار و امیدوار و روزی جهان درهایش را خواهد گشود.آدم به خودش امیدوار می شود و می گوید« بابا لامصب همش سی و یک سالته،امیدوار باش به خودت و رویاهات!»و آدمی با امیدبه تحقق رویاهایش زنده است!


ویدیو را روی یو تیوب ببینید

تا زنده ای امیدوار باش به رویاهایت

۴٧ سال دارد.با قیافه گیج و گم رفت جلوی هیات داوران ایستاد،پوزخند تماشاچی ها را دید اما نترسید،نمی توانست که بترسد.تمام عمرش را به دنبال این فرصت بود و حالا جهان در ۴٧ سالگی درهایش را به روی او گشوده بود و سوزان بویل خواند.این یک قصه پریان واقعیست.داستان زنی که صدایی به لطافت حریر دارد و همیشه رویایی در سر می پرورانده تا خواننده ای حرفه ای باشد.نمی شد اشک نریزم وقتی سالن منفجر شد،وقتی هیات داوران ار فرط هیجان نمی توانستند سر جاشان بنشینند.آدم امیدوار می شود،امیدوار می شود به رویاهایش،به اینکه برایشان بجنگد،به اینکه با آنها باشد،بماند:وفادار و امیدوار و روزی جهان درهایش را خواهد گشود.آدم به خودش امیدوار می شود و می گوید« بابا لامصب همش سی و یک سالته،امیدوار باش به خودت و رویاهات!»و آدمی با امیدبه تحقق رویاهایش زنده است!


ویدیو را روی یو تیوب ببینید

Thursday, April 16, 2009

نگاه تر

زن های زیادی در زندگی یک مرد هستند که او ممکن است دلش بخواهد با آنها ص.ک.ث داشته باشد.زن هایی هستند که مرد ممکن است دلش بخواهد با آنها حرف بزند،دوست باشد،سینما برود،در خیابان قدم بزند یا شعر بخواند یا حتی قربان صدقه شان برود اما به نظرم فقط و فقط وقتی می شود گفت که یک مرد عمیقن دلداده که دلش بخواهد برای یک عمر از زنی مراقبت کند،شوالیه اش باشد و حتی با ارتکاب اعمال قهرمانی،امنیت او را تامین کند.این یک نیاز غریزی خیلی خیلی عمیق است:نیاز به حضور زنی که آنقدر دوستش داشته باشی که حاضر باشی برای مراقبت از او عمرت را بگذاری


پی نوشت:چون می دانم الان فمنیسم برخی خوانندگان قلمبه می شود که اهه زن مگر جنس ضعیف است که به مراقبت احتیاج داشته باشد و اینها؛تاکید می کنم دارم از یک غریزه به قدمت عمر گونه انسان روی زمین حرف می زنم و این ماجرا هیچ تنافری با پذیرش مسوولیت زندگی هر کس توسط خودش و یا توانایی های زنانه در مراقبت از خویش ندارد.

نگاه تر

زن های زیادی در زندگی یک مرد هستند که او ممکن است دلش بخواهد با آنها ص.ک.ث داشته باشد.زن هایی هستند که مرد ممکن است دلش بخواهد با آنها حرف بزند،دوست باشد،سینما برود،در خیابان قدم بزند یا شعر بخواند یا حتی قربان صدقه شان برود اما به نظرم فقط و فقط وقتی می شود گفت که یک مرد عمیقن دلداده که دلش بخواهد برای یک عمر از زنی مراقبت کند،شوالیه اش باشد و حتی با ارتکاب اعمال قهرمانی،امنیت او را تامین کند.این یک نیاز غریزی خیلی خیلی عمیق است:نیاز به حضور زنی که آنقدر دوستش داشته باشی که حاضر باشی برای مراقبت از او عمرت را بگذاری


پی نوشت:چون می دانم الان فمنیسم برخی خوانندگان قلمبه می شود که اهه زن مگر جنس ضعیف است که به مراقبت احتیاج داشته باشد و اینها؛تاکید می کنم دارم از یک غریزه به قدمت عمر گونه انسان روی زمین حرف می زنم و این ماجرا هیچ تنافری با پذیرش مسوولیت زندگی هر کس توسط خودش و یا توانایی های زنانه در مراقبت از خویش ندارد.

عشق فوتبال

فوتبال مثل زندگیه.هیچ وقت نمی دونی چی می شه.همیشه توش می تونی منتظر چرخش های بزرگ باشی.همیشه ممکنه تو اوج موفقیت با ملاج بیای زمین و در حضیض شکست خودتو بکشی بالا


فوتبال یه جور عاشقیه.هزاران تیم توی دنیا هستن اما فقط یکیشون تیم توئه،برای یکشون تب می کنی،موقع بازی همون یکیه که تپش قلب می گیری،فشارت بالا می ره،با باختنش غصه می خوری،با بردنش می خندی و از یه جایی به بعد انقدر دوسش داری که دیگه مهم نیست ببره یا ببازه،مهم اینه که بدونی همه سعیشو برات کرده،زحمتشو کشیده


یه آدم حسابی زمانی گفته بود«فوتبال،مثل زندگی نیست بلکه خیلی مهم تر از زندگیه».اینو ماهایی می فهمیم که امروز عصر برای یه فصل فنا شده عزا گرفتیم؛اما خیالی نیست...فوتبال مثه زندگی،مثه عشقه.هنوز یه هفته مونده و هر چقدر دور،هر چقدر بعید،هر عشق از دست رفته ای،می تونه بازم زنده بشه.آدم عاشق هیچ وقت پرچم سفید بلند نمی کنه،آدم عاشق هیچ وقت زانو نمی زنه،آدم عاشق مایوس نمیشه از معجزه...فوتبال یاس بر نمی داره،هنوز یه هفته دیگه مونده و ما هنوز استقلالیم؛ما همیشه استقلالیم!

عشق فوتبال

فوتبال مثل زندگیه.هیچ وقت نمی دونی چی می شه.همیشه توش می تونی منتظر چرخش های بزرگ باشی.همیشه ممکنه تو اوج موفقیت با ملاج بیای زمین و در حضیض شکست خودتو بکشی بالا


فوتبال یه جور عاشقیه.هزاران تیم توی دنیا هستن اما فقط یکیشون تیم توئه،برای یکشون تب می کنی،موقع بازی همون یکیه که تپش قلب می گیری،فشارت بالا می ره،با باختنش غصه می خوری،با بردنش می خندی و از یه جایی به بعد انقدر دوسش داری که دیگه مهم نیست ببره یا ببازه،مهم اینه که بدونی همه سعیشو برات کرده،زحمتشو کشیده


یه آدم حسابی زمانی گفته بود«فوتبال،مثل زندگی نیست بلکه خیلی مهم تر از زندگیه».اینو ماهایی می فهمیم که امروز عصر برای یه فصل فنا شده عزا گرفتیم؛اما خیالی نیست...فوتبال مثه زندگی،مثه عشقه.هنوز یه هفته مونده و هر چقدر دور،هر چقدر بعید،هر عشق از دست رفته ای،می تونه بازم زنده بشه.آدم عاشق هیچ وقت پرچم سفید بلند نمی کنه،آدم عاشق هیچ وقت زانو نمی زنه،آدم عاشق مایوس نمیشه از معجزه...فوتبال یاس بر نمی داره،هنوز یه هفته دیگه مونده و ما هنوز استقلالیم؛ما همیشه استقلالیم!

Wednesday, April 15, 2009

خلوت خصوصی خیال

و هستند روزهایی که آدم دلش نمی خواهد بنشیند پشت این میز و «بله آقای مهندس سرورتون آماده تحویله»بگوید.آدم جایش دلش می خواهد خانه باشد،بگذارد صدای گوگوش مثلن بپیچد توی خانه،بلند بلند ،فنجان داغ نسکافه را بگیرد دستش،خیره شود به آفتاب کم جان بهاری و همراه خانم خواننده زمزمه کند«روی ابریشم چین نبض صداتو میشه دوخت/میشه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت»


روزهایی هستند که آدم باید با خیالش خلوت کند و یادش باشد این لحظه های خصوصی فقط مال اویند و خیالش...«برای تصاحب رویای ماه»فقط به همین خیال می شود مطمئن بود!

خلوت خصوصی خیال

و هستند روزهایی که آدم دلش نمی خواهد بنشیند پشت این میز و «بله آقای مهندس سرورتون آماده تحویله»بگوید.آدم جایش دلش می خواهد خانه باشد،بگذارد صدای گوگوش مثلن بپیچد توی خانه،بلند بلند ،فنجان داغ نسکافه را بگیرد دستش،خیره شود به آفتاب کم جان بهاری و همراه خانم خواننده زمزمه کند«روی ابریشم چین نبض صداتو میشه دوخت/میشه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت»


روزهایی هستند که آدم باید با خیالش خلوت کند و یادش باشد این لحظه های خصوصی فقط مال اویند و خیالش...«برای تصاحب رویای ماه»فقط به همین خیال می شود مطمئن بود!

بهار،تابستان،پاییز،زمستان و بهار

بهار


کشتزار من اینک


غرقه در بهاری


که خدا


از حساب شخصی خود به حیاتم ریخته است


کشتزار من اینک


دست نوشته های گٌلی


که تو تلقینم کرده ای


باران دعای مستجاب شده


بر کشتزار!


تابستان


چقدر بی تو به سر بردن دشوار است


رنگ های اتاق را می بینم


دلتنگ


بر می خیزند


و سوی درختان بال می زنند...


پس


نیستی چنین است.


پاییز


چمدانت را می بستی


مرگ


 ایستاده بود


و نفس هایم را می شمرد.


زمستان


انگار که از این دنیا چیزی کم است


تو که در کنارم نیستی


برف که برای خود نم نم می بارد


و کهکشان شیری مورچه ها را می سازد


برگ


که تگرگ زمان را تاب می آورد


و سرفه کنان روی شاخه خود پیر می شود


اما چیزی کم است


تو که در کنارم نیستی...


و بهار


نه،نمی توانم که فراموشت کنم


زخم های من،بی حضور تو از تسکین سر باز می زنند


بال های من


تکه تکه فرو می ریزند


بره های مسیح را می بینم که به دنبالم می دوند


و نشان فلوت تو را می پرسند


نه،نمی توانم که فراموشت کنم...


(عنوان،اسم فیلمی است از کیم کی دوک-شعر ها همگی از شمس لنگرودی)

بهار،تابستان،پاییز،زمستان و بهار

بهار


کشتزار من اینک


غرقه در بهاری


که خدا


از حساب شخصی خود به حیاتم ریخته است


کشتزار من اینک


دست نوشته های گٌلی


که تو تلقینم کرده ای


باران دعای مستجاب شده


بر کشتزار!


تابستان


چقدر بی تو به سر بردن دشوار است


رنگ های اتاق را می بینم


دلتنگ


بر می خیزند


و سوی درختان بال می زنند...


پس


نیستی چنین است.


پاییز


چمدانت را می بستی


مرگ


 ایستاده بود


و نفس هایم را می شمرد.


زمستان


انگار که از این دنیا چیزی کم است


تو که در کنارم نیستی


برف که برای خود نم نم می بارد


و کهکشان شیری مورچه ها را می سازد


برگ


که تگرگ زمان را تاب می آورد


و سرفه کنان روی شاخه خود پیر می شود


اما چیزی کم است


تو که در کنارم نیستی...


و بهار


نه،نمی توانم که فراموشت کنم


زخم های من،بی حضور تو از تسکین سر باز می زنند


بال های من


تکه تکه فرو می ریزند


بره های مسیح را می بینم که به دنبالم می دوند


و نشان فلوت تو را می پرسند


نه،نمی توانم که فراموشت کنم...


(عنوان،اسم فیلمی است از کیم کی دوک-شعر ها همگی از شمس لنگرودی)

بر بادم

چقدر خوب است که من این شب ها تنهایم.که کسی توی خانه ام نیست،که مجبور نیستم لبخند نقاشی کنم روی لبم،که می توانم مثل سگ پاسوخته زوزه کشان بخوابم و عوعو کنان بیدار شوم،به هیچ کس هم توضیح ندهم،سیاه مست شوم،گریه کنم،مثل خر بخورم،مثل خرس بخوابم و هیچ چیز جهان به هیچ کجایم نباشد.لباس های ریخته و پاشیده،خانه کثیف،کار روی هم انباشته شده...آدمی می تواند وسط این حال بدش هم احساس خوشبختی کند وقتی می فهمد هر چقدر که دلش بخواهد می تواند خودش را ویران کند و یک قران هم به کسی بدهکار نباشد و صورت حساب خود ویرانگریش را هم برای هیچکس جز خودش نفرستد...آدم است دیگر یک وقت هایی مرز خوشبختی و بدبختی را گم می کند


همین!

بر بادم

چقدر خوب است که من این شب ها تنهایم.که کسی توی خانه ام نیست،که مجبور نیستم لبخند نقاشی کنم روی لبم،که می توانم مثل سگ پاسوخته زوزه کشان بخوابم و عوعو کنان بیدار شوم،به هیچ کس هم توضیح ندهم،سیاه مست شوم،گریه کنم،مثل خر بخورم،مثل خرس بخوابم و هیچ چیز جهان به هیچ کجایم نباشد.لباس های ریخته و پاشیده،خانه کثیف،کار روی هم انباشته شده...آدمی می تواند وسط این حال بدش هم احساس خوشبختی کند وقتی می فهمد هر چقدر که دلش بخواهد می تواند خودش را ویران کند و یک قران هم به کسی بدهکار نباشد و صورت حساب خود ویرانگریش را هم برای هیچکس جز خودش نفرستد...آدم است دیگر یک وقت هایی مرز خوشبختی و بدبختی را گم می کند


همین!

از آن لحاظ

...و من فهمیدم عشق بعضی وقت ها آدم را احمق می کند


(دایی جان ناپلئون-ایرج پزشکزاد)


 

از آن لحاظ

...و من فهمیدم عشق بعضی وقت ها آدم را احمق می کند


(دایی جان ناپلئون-ایرج پزشکزاد)


 

Tuesday, April 14, 2009

بحث شیرین تعدد روابط

ظاهر قضیه شاید اینگونه باشد که تعدد روابط در چارچوب رابطه میان زن و مرد بسیار هیجان انگیز تر از تعهد صرف و ثابت به یک انسان و محدود شدن در حریم یک رابطه است.در واقع به صورت کاملن اتوماتیک به نظر می رسد تعدد روابط  مهیج ،ماجراجویانه و پر لذت تر از رابطه ای ثابت با فرد دیگری است که که انگار وجه پر رنگش امنیت و حتی شاید بشود گفت کسالت است.تا دو سال پیش نظر خود من هم این طور بود و بخاطر متعهد بودن حتمن نیاز به صرف انرژی برای مهار آن قسمت ماجراجوی درونم داشتم اما تجربه این دو ساله الان نظرم را عوض کرده است.ظرف این مدت من بزرگترین ماجراجویی زندگیم را شروع کردم:شناختن سرزمین روحم،تاریکی ها و روشنایی ها و آبادی و ویرانی اش و این جستجو تصویری که از خودم و به دنبالش تصویری که از یک رابطه داشتم را دگرگون کرد.حالا به نظرم می رسد وارد یک رابطه عمیق با انسانی دیگر شدن،لذت گام به گام پیمودن سرزمین پهناور روحش،یافتن لحظه به لحظه زوایای پنهانی روان خودم در آیینه چشمان او،تانگوی بی پایان دو نفره برای شناختن و شناساندن و در یک کلام جستجویی ماجراجویانه در عمق روح یک انسان به جای گسترده تنانگی آدم های مختلف،خیلی خیلی هیجان انگیز،بدیع و معرکه است!


ما شاید خودمان را نمی شناسیم،از کسالت و یکنواختی به ستوه آمده ایم،یادمان رفته چقدر جزایر ناشناخته در اقیانوس غریب روانمان هنوز کشف ناشده مانده،پس برای جبران این کسالت پناه می بریم به تعدد روابط،به آدم های مختلف.برای فرار از یکنواختی خودمان،آدم مقابلمان را عوض می کنیم و حتمن حتمن در کوتاه مدت راضی خواهیم بود اما فقط اندکی زمان لازم است تا باز دچار کسالت و تکرار شویم.من تجربه کردم وقتی جستجویم شکل درونی به خودش گرفت،وقتی در ابتدای مسیر عجیب کشف خودم قرار گرفتم به طور اساسی چیزی در من دگرگون شد.دیگر لازم نبود برای متعهد بودن انرژی روانی صرف کنم و حتی بالاتر از آن اذعان می کنم کشف آن وسوسه های گاه به گاه،گرفتن مچ صدای هوس انگیزی که مرا به لنگر کشیدن فرامی خواند،دور زدنش،بازی دادنش،شناختن ترفند ها و حیله هایش،به یکی از هیجان انگیز ترین کار های زندگیم تبدیل شده؛حالا بیشتر وقت ها ما با هم بازی می کنیم.من به جای سرکوبش به او خوراک می دهم.به جای شر و پلید پنداشتنش،راه بهتری برای ارضایش پیدا کرده ام:به جای هیجان کشف آدم های متعدد می شود هیجان کشف عمق روح یک آدم خاص را جایگزین کرد و به جای راضی شدن از تنوع تن ها،جستجوی راز های بی پایان تنها یک نفر...می دانم هنوز اول راهم و هزار سر بالایی سخت در مسیرم است.اما دلم خواست این ماجرا بنویسم و بگویم آزمایش کردم جواب داده،آزمایش کنید شاید جواب داد!


پی نوشت:به نظرم بدیهی است شریک تانگوی آدم خیلی مهم است.این که چقدر گشوده باشد،چقدر منعطف،اصلن دلش بخواهد اینطور با شما برقصد،اصلن شما انقدر عاشقش باشید که دلتان بخواهد کشفش کنید و... 

بحث شیرین تعدد روابط

ظاهر قضیه شاید اینگونه باشد که تعدد روابط در چارچوب رابطه میان زن و مرد بسیار هیجان انگیز تر از تعهد صرف و ثابت به یک انسان و محدود شدن در حریم یک رابطه است.در واقع به صورت کاملن اتوماتیک به نظر می رسد تعدد روابط  مهیج ،ماجراجویانه و پر لذت تر از رابطه ای ثابت با فرد دیگری است که که انگار وجه پر رنگش امنیت و حتی شاید بشود گفت کسالت است.تا دو سال پیش نظر خود من هم این طور بود و بخاطر متعهد بودن حتمن نیاز به صرف انرژی برای مهار آن قسمت ماجراجوی درونم داشتم اما تجربه این دو ساله الان نظرم را عوض کرده است.ظرف این مدت من بزرگترین ماجراجویی زندگیم را شروع کردم:شناختن سرزمین روحم،تاریکی ها و روشنایی ها و آبادی و ویرانی اش و این جستجو تصویری که از خودم و به دنبالش تصویری که از یک رابطه داشتم را دگرگون کرد.حالا به نظرم می رسد وارد یک رابطه عمیق با انسانی دیگر شدن،لذت گام به گام پیمودن سرزمین پهناور روحش،یافتن لحظه به لحظه زوایای پنهانی روان خودم در آیینه چشمان او،تانگوی بی پایان دو نفره برای شناختن و شناساندن و در یک کلام جستجویی ماجراجویانه در عمق روح یک انسان به جای گسترده تنانگی آدم های مختلف،خیلی خیلی هیجان انگیز،بدیع و معرکه است!


ما شاید خودمان را نمی شناسیم،از کسالت و یکنواختی به ستوه آمده ایم،یادمان رفته چقدر جزایر ناشناخته در اقیانوس غریب روانمان هنوز کشف ناشده مانده،پس برای جبران این کسالت پناه می بریم به تعدد روابط،به آدم های مختلف.برای فرار از یکنواختی خودمان،آدم مقابلمان را عوض می کنیم و حتمن حتمن در کوتاه مدت راضی خواهیم بود اما فقط اندکی زمان لازم است تا باز دچار کسالت و تکرار شویم.من تجربه کردم وقتی جستجویم شکل درونی به خودش گرفت،وقتی در ابتدای مسیر عجیب کشف خودم قرار گرفتم به طور اساسی چیزی در من دگرگون شد.دیگر لازم نبود برای متعهد بودن انرژی روانی صرف کنم و حتی بالاتر از آن اذعان می کنم کشف آن وسوسه های گاه به گاه،گرفتن مچ صدای هوس انگیزی که مرا به لنگر کشیدن فرامی خواند،دور زدنش،بازی دادنش،شناختن ترفند ها و حیله هایش،به یکی از هیجان انگیز ترین کار های زندگیم تبدیل شده؛حالا بیشتر وقت ها ما با هم بازی می کنیم.من به جای سرکوبش به او خوراک می دهم.به جای شر و پلید پنداشتنش،راه بهتری برای ارضایش پیدا کرده ام:به جای هیجان کشف آدم های متعدد می شود هیجان کشف عمق روح یک آدم خاص را جایگزین کرد و به جای راضی شدن از تنوع تن ها،جستجوی راز های بی پایان تنها یک نفر...می دانم هنوز اول راهم و هزار سر بالایی سخت در مسیرم است.اما دلم خواست این ماجرا بنویسم و بگویم آزمایش کردم جواب داده،آزمایش کنید شاید جواب داد!


پی نوشت:به نظرم بدیهی است شریک تانگوی آدم خیلی مهم است.این که چقدر گشوده باشد،چقدر منعطف،اصلن دلش بخواهد اینطور با شما برقصد،اصلن شما انقدر عاشقش باشید که دلتان بخواهد کشفش کنید و... 

Monday, April 13, 2009

به افتخار شمس لنگرودی که امشبم را ساخت

آرام باش عزیز من آرام باش


حکایت دریاست زندگی


گاهی درخشش آفتاب،برق و بوی نمک،ترشح شادمانی


گاهی هم فرو می رویم،چشم های مان را می بندیم،همه جا تاریکی است


 


آرام باش عزیز من


آرام باش


دوباره سر از آب بیرون می آوریم


و تلالو آفتاب را می بینیم


زیر بوته ای از برف


که این دفعه


درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود

به افتخار شمس لنگرودی که امشبم را ساخت

آرام باش عزیز من آرام باش


حکایت دریاست زندگی


گاهی درخشش آفتاب،برق و بوی نمک،ترشح شادمانی


گاهی هم فرو می رویم،چشم های مان را می بندیم،همه جا تاریکی است


 


آرام باش عزیز من


آرام باش


دوباره سر از آب بیرون می آوریم


و تلالو آفتاب را می بینیم


زیر بوته ای از برف


که این دفعه


درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود

امیرحسین شدن

١-پدرم دلش می خواسته انگار اسم مرا بگذارد کاوه،مادرم امیرضا را ترجیح می داده؛ بعد اسم ها را گذاشته اند لای قرآن و هنوز کسی نمی داند امیرحسین پیشنهاد چه کسی بود که از لای قرآن در آمد و اسم من شد امیرحسین همانطور که کسی نمی داند چرا من را امیر صدا کردند و آن حسین جایی گم شد.انقدر گم شد که خودم هم یادم رفت من امیرحسینم نه امیر یا حسین.انقدر عادت کرده بودم به امیر که دیگر اسمم موقع نوشتن،آدرس ای میل و غیره و غیره به راحتی شده بود امیر


٢-چهار سال پیش،برای اولین بار دوستی صدایم کرد امیرحسین و ناگهان حس کردم چقدر این اسم را دوست دارم و چقدر فرق می کند امیرحسین بودن با امیر ماندن.بعد سال ٨۶ سه روزی را در کانون یوگا مهمان مسعود گرامی بودیم و یک دوره ذن با عنوان حضور در لحظه اکنون.آخرین لحظات دوره،از ما خواسته شد یک شاخه گل بگیریم دستمان بهم برسیم و بگوییم من....هستم.جای خالی نقطه ها را با هر چیزی که دلمان می خواهد پر کنیم.یکی اسمش را می گفت،یکی کارش را یکی می گفت من صبورم و...من ازدلم گذشت که بگویم من امیرحسینم اما نشد؛حالا می فهمم آن موقع هنوز زود بود برای امیرحسین بودن؛گفتم من شادم و مسعود برایمان گفت که آن چیزی که خود را با آن معرفی کرده اید همان است که گم شده زندگی تان محسوب می شود.گم شده من انگار امیرحسین بود تا شاد باشم!


٣-این اواخر عزیزی صدایم می کرد امیرحسین و من شیفته شنیدن کامل نامم از زبانش بودم.بعد کم کم شروع کردم به فکر کردن راجع به افسون امیرحسین.راجع به اینکه اصلن امیرحسین چه جور آدمی است؟چه فرقی دارد با امیر؟آن حسین گم شده کجای روان من است که بی پاسخ مانده و فرصت شادی را از من گرفته؛سخت جستجو کردم و فکر کنم جوابم را گرفتم.امیر را دیدم و حسین را و تلاش برای آشتی شان را شروع کردم.هر چه بیشتر سعی کردم آسوده تر شدم.رنج بردم برای یافتن بخش گم شده،حسین درویش مسلک ماجراجوی بی مسوولیت عاشق پیشه و بعد تلاش کردم برای آشتی دادنش با امیر مسوول آینده نگر متعهد سازنده که شرحش را اینجا نوشته ام.دیروز حس کردم گام های خوبی برداشته ام برای این آشتی و وقتش هست نام نویسنده پای این پست ها دیگر امیر نباشد،امیرحسین باشد.می دانید امیرحسین برای من یک مسیر است نه مقصد؛امیرحسین شدن یک فرآیند است:فرآیندی که به من اجازه می دهد گام به گام بیشتر و بیشتر خودم باشم و انسان فقط وقتی شاد است که بتواند خودش باشد

امیرحسین شدن

١-پدرم دلش می خواسته انگار اسم مرا بگذارد کاوه،مادرم امیرضا را ترجیح می داده؛ بعد اسم ها را گذاشته اند لای قرآن و هنوز کسی نمی داند امیرحسین پیشنهاد چه کسی بود که از لای قرآن در آمد و اسم من شد امیرحسین همانطور که کسی نمی داند چرا من را امیر صدا کردند و آن حسین جایی گم شد.انقدر گم شد که خودم هم یادم رفت من امیرحسینم نه امیر یا حسین.انقدر عادت کرده بودم به امیر که دیگر اسمم موقع نوشتن،آدرس ای میل و غیره و غیره به راحتی شده بود امیر


٢-چهار سال پیش،برای اولین بار دوستی صدایم کرد امیرحسین و ناگهان حس کردم چقدر این اسم را دوست دارم و چقدر فرق می کند امیرحسین بودن با امیر ماندن.بعد سال ٨۶ سه روزی را در کانون یوگا مهمان مسعود گرامی بودیم و یک دوره ذن با عنوان حضور در لحظه اکنون.آخرین لحظات دوره،از ما خواسته شد یک شاخه گل بگیریم دستمان بهم برسیم و بگوییم من....هستم.جای خالی نقطه ها را با هر چیزی که دلمان می خواهد پر کنیم.یکی اسمش را می گفت،یکی کارش را یکی می گفت من صبورم و...من ازدلم گذشت که بگویم من امیرحسینم اما نشد؛حالا می فهمم آن موقع هنوز زود بود برای امیرحسین بودن؛گفتم من شادم و مسعود برایمان گفت که آن چیزی که خود را با آن معرفی کرده اید همان است که گم شده زندگی تان محسوب می شود.گم شده من انگار امیرحسین بود تا شاد باشم!


٣-این اواخر عزیزی صدایم می کرد امیرحسین و من شیفته شنیدن کامل نامم از زبانش بودم.بعد کم کم شروع کردم به فکر کردن راجع به افسون امیرحسین.راجع به اینکه اصلن امیرحسین چه جور آدمی است؟چه فرقی دارد با امیر؟آن حسین گم شده کجای روان من است که بی پاسخ مانده و فرصت شادی را از من گرفته؛سخت جستجو کردم و فکر کنم جوابم را گرفتم.امیر را دیدم و حسین را و تلاش برای آشتی شان را شروع کردم.هر چه بیشتر سعی کردم آسوده تر شدم.رنج بردم برای یافتن بخش گم شده،حسین درویش مسلک ماجراجوی بی مسوولیت عاشق پیشه و بعد تلاش کردم برای آشتی دادنش با امیر مسوول آینده نگر متعهد سازنده که شرحش را اینجا نوشته ام.دیروز حس کردم گام های خوبی برداشته ام برای این آشتی و وقتش هست نام نویسنده پای این پست ها دیگر امیر نباشد،امیرحسین باشد.می دانید امیرحسین برای من یک مسیر است نه مقصد؛امیرحسین شدن یک فرآیند است:فرآیندی که به من اجازه می دهد گام به گام بیشتر و بیشتر خودم باشم و انسان فقط وقتی شاد است که بتواند خودش باشد

Sunday, April 12, 2009

جهان تاریک درون

دارم خوب کتاب می خوانم.در دو ماه گذشته کتاب ها بازی را باخته بودند به فیلم ها در جنگ بر سر زمان محدود خانه بودن من اما این روزها دلم بیشتر کتاب می خواهد.مشغول خواندن«خاطرات،رویاها،اندیشه ها»ی یونگ هستم.به نکته جالبی اشاره کرده در مقدمه کتاب.می فرماید اتفاق های بیرونی در زندگی ما به هیچ وجه اهمیت ندارند،آنچه که مهم است تاثیری است که آن اتفاق ها در روح و روان ما بر جا می گذارند.به عبارت دیگر تنها اتفاقاتی در زندگی مهمند که تاثیر درونی عمیقی در انسان برانگیخته ، باعث خلق اندیشه،احساس یا رویای خاصی شده باشند.به زودی همه ما می فهمیم که نه با اتفاق بیرونی که با این اندیشه و رویا دست به گریبانیم


یونگ انسان را به درختی تشبیه می کند که ریشه هایش در جاودانگی و شاخ و برگش در جهان فانی است.این مضمون مرا به یاد متنی از ژوزف کمپبل اسطوره شناس می اندازد که زندگی را حاصل یک لحظه شبیخون جاودانگی به جهان فانی می داند.این جور وقت ها متقاعد می شوم که راه سعادت و خوشبختی نه در گسترش جهان بیرونی که در عمق بخشیدن به زندگی پر راز و رمز درونیست.خوشبختی که نیل به آن سفر می طلبد:سفر به سرزمین های تاریک درون!


 

جهان تاریک درون

دارم خوب کتاب می خوانم.در دو ماه گذشته کتاب ها بازی را باخته بودند به فیلم ها در جنگ بر سر زمان محدود خانه بودن من اما این روزها دلم بیشتر کتاب می خواهد.مشغول خواندن«خاطرات،رویاها،اندیشه ها»ی یونگ هستم.به نکته جالبی اشاره کرده در مقدمه کتاب.می فرماید اتفاق های بیرونی در زندگی ما به هیچ وجه اهمیت ندارند،آنچه که مهم است تاثیری است که آن اتفاق ها در روح و روان ما بر جا می گذارند.به عبارت دیگر تنها اتفاقاتی در زندگی مهمند که تاثیر درونی عمیقی در انسان برانگیخته ، باعث خلق اندیشه،احساس یا رویای خاصی شده باشند.به زودی همه ما می فهمیم که نه با اتفاق بیرونی که با این اندیشه و رویا دست به گریبانیم


یونگ انسان را به درختی تشبیه می کند که ریشه هایش در جاودانگی و شاخ و برگش در جهان فانی است.این مضمون مرا به یاد متنی از ژوزف کمپبل اسطوره شناس می اندازد که زندگی را حاصل یک لحظه شبیخون جاودانگی به جهان فانی می داند.این جور وقت ها متقاعد می شوم که راه سعادت و خوشبختی نه در گسترش جهان بیرونی که در عمق بخشیدن به زندگی پر راز و رمز درونیست.خوشبختی که نیل به آن سفر می طلبد:سفر به سرزمین های تاریک درون!


 

فرشتگان راست قامت

با آزاده تلفنی حرف می زدم.برایش گفتم چنان ذهنم مشغول شده که ظرف دو ساعت گذشته،یعنی از وقتی آمدم خانه دارم راه می روم و با خودم حرف می زنم.می گفتم فکر ها همین طور می دوند در هم:فکر این ایده جدید کاری،فکر فیلم نامه نیمه کاره مانده،فکر احوال شخصی...بعد به شوخی به آزاده گفتم «اما خیالی نیست،به فرموده امام راحل ما راست قامتان جاوید تاریخیم».آزاده جواب داد«ببین داداش راست قامتی برای من و تو، مثل نجابت برای فرشته ها شده،مجبوریم بهش، پس فضیلت خاصی محسوب نمیشه»


دیدم خواهر محترم درست می فرمایند.بحث را کشاندم به وضع هوا و کندی سیستم های حمل و نقل

فرشتگان راست قامت

با آزاده تلفنی حرف می زدم.برایش گفتم چنان ذهنم مشغول شده که ظرف دو ساعت گذشته،یعنی از وقتی آمدم خانه دارم راه می روم و با خودم حرف می زنم.می گفتم فکر ها همین طور می دوند در هم:فکر این ایده جدید کاری،فکر فیلم نامه نیمه کاره مانده،فکر احوال شخصی...بعد به شوخی به آزاده گفتم «اما خیالی نیست،به فرموده امام راحل ما راست قامتان جاوید تاریخیم».آزاده جواب داد«ببین داداش راست قامتی برای من و تو، مثل نجابت برای فرشته ها شده،مجبوریم بهش، پس فضیلت خاصی محسوب نمیشه»


دیدم خواهر محترم درست می فرمایند.بحث را کشاندم به وضع هوا و کندی سیستم های حمل و نقل

زنان،مردان،کهن الگو ها

1-مردانی هستند که زن برایشان ابزار تشکیل خانواده است،کسی است که برایشان بچه می آورد و بهشان فرصت می دهد تا یک خانواده،یک خاندان تشکیل بدهند و بزرگ خاندان شوند.این مردان ممکن است خیلی ژست روشنفکرانه یا عاشق پیشه به خود بگیرند اما در اعماق روحشان زن جزیی از قلمرو حکومت آنهاست که باید برایشان بچه به دنیا آورد.عمومن زندگی زناشویی این مرد ها همان شکلی است که سنت تعیین کرده و مردان مناسبی برای زندگی های سنتی هستند


2-مردانی هستند که زن زندگی شان باید به وسیله ای برای تفاخر آنها تبدیل شود.زن زندگی این مردها باید کدبانو،مستقل،تحصیل کرده،روشن فکر و چند تا چیز دیگر باشد تا بشود وقتی در خیابان با او قدم می زنند یا به مهمانی میبرندش زوج درخشانی به نظر رسند.این مردان همیشه نوعی فاصله عاطفی را با همسرشان رعایت می کنند و در بهترین حالت با او رابطه ای دوستانه و نه عاشقانه برقرار می سازند .زن زندگی این مرد ها همیشه می تواند روی امنیت در زندگی مشترک حساب کند به شرطی که فقدان عشق و گرما مشکل خاصی برایش نباشد


3-مردانی هستند که زن زندگیشان تبدیل به ابزار ارتباطی آنها با جهان خارج می شود.این قبیل مردان عمومن به شدت درون گرا بوده،از زن زندگی شان توقع دارند مانند سخنگو برای اعلام منویات آنها به جهان بیرون-اعم از فرزندان،محیط کار،فامیل و...-عمل کند.این دست مردان معمولن مدیریت امور مالی و خانواده را به دست همسرشان می سپرند و در مقابل توقع اطاعت و دریافت سرویس های مختلف از او دارند.زن برای این مردان پل ارتباطی به جهان خارج و معدن لایزال خدمت رسانی است.مردان گروه سوم عمومن عمیقن عاشق همسرشان هستند اما در طول تاریخ موارد معدودی از ابراز این علاقه ثبت شده است.


4-مردانی هستند که زن برایشان همسر،معشوق،مادر،ایزد بانو و همه چیز است.زندگی این مردان بدون زن معنا ندارد.اصلن نمی فهمند زندگی بدون حضور زن یعنی چه.این مرد ها از زن عشق می خواهند و تایید.کلن این قبیل مرد ها وقتی عاشقند و فارغند قابل مقایسه نیستند،عشق مثل یک کیمیا آنها را به فرد دیگری بدل می کند.زن زندگی این مرد ها هیچ وقت از فقدان هیجان یا عشق یا ث.ک.ص گلایه نخواهد داشت اما احتمالن برای امن بودن حسابش با کرام الکاتبین است.


پی نوشت1:هیچ انسانی در قالب کهن الگویی خاص نمی گنجد.همه ما مجموعه ای از کهن الگو ها هستیم منتها برای مقایسه، کمی انتزاعی به این خلق و خو های مردانه نگاه کردم


پی نوشت 2:برایم جالب است انتخاب خانم های خواننده این وبلاگ کدام دسته از مردان فوق خواهد بود.آسودگی با دسته اول،امنیت با دسته دوم،حکومت با دسته سوم یا شور و هیجان با دسته چهارم؟رو راست باشید با خودتان می توانید نقش کهن الگویی خودتان را هم پیدا کنید

زنان،مردان،کهن الگو ها

1-مردانی هستند که زن برایشان ابزار تشکیل خانواده است،کسی است که برایشان بچه می آورد و بهشان فرصت می دهد تا یک خانواده،یک خاندان تشکیل بدهند و بزرگ خاندان شوند.این مردان ممکن است خیلی ژست روشنفکرانه یا عاشق پیشه به خود بگیرند اما در اعماق روحشان زن جزیی از قلمرو حکومت آنهاست که باید برایشان بچه به دنیا آورد.عمومن زندگی زناشویی این مرد ها همان شکلی است که سنت تعیین کرده و مردان مناسبی برای زندگی های سنتی هستند


2-مردانی هستند که زن زندگی شان باید به وسیله ای برای تفاخر آنها تبدیل شود.زن زندگی این مردها باید کدبانو،مستقل،تحصیل کرده،روشن فکر و چند تا چیز دیگر باشد تا بشود وقتی در خیابان با او قدم می زنند یا به مهمانی میبرندش زوج درخشانی به نظر رسند.این مردان همیشه نوعی فاصله عاطفی را با همسرشان رعایت می کنند و در بهترین حالت با او رابطه ای دوستانه و نه عاشقانه برقرار می سازند .زن زندگی این مرد ها همیشه می تواند روی امنیت در زندگی مشترک حساب کند به شرطی که فقدان عشق و گرما مشکل خاصی برایش نباشد


3-مردانی هستند که زن زندگیشان تبدیل به ابزار ارتباطی آنها با جهان خارج می شود.این قبیل مردان عمومن به شدت درون گرا بوده،از زن زندگی شان توقع دارند مانند سخنگو برای اعلام منویات آنها به جهان بیرون-اعم از فرزندان،محیط کار،فامیل و...-عمل کند.این دست مردان معمولن مدیریت امور مالی و خانواده را به دست همسرشان می سپرند و در مقابل توقع اطاعت و دریافت سرویس های مختلف از او دارند.زن برای این مردان پل ارتباطی به جهان خارج و معدن لایزال خدمت رسانی است.مردان گروه سوم عمومن عمیقن عاشق همسرشان هستند اما در طول تاریخ موارد معدودی از ابراز این علاقه ثبت شده است.


4-مردانی هستند که زن برایشان همسر،معشوق،مادر،ایزد بانو و همه چیز است.زندگی این مردان بدون زن معنا ندارد.اصلن نمی فهمند زندگی بدون حضور زن یعنی چه.این مرد ها از زن عشق می خواهند و تایید.کلن این قبیل مرد ها وقتی عاشقند و فارغند قابل مقایسه نیستند،عشق مثل یک کیمیا آنها را به فرد دیگری بدل می کند.زن زندگی این مرد ها هیچ وقت از فقدان هیجان یا عشق یا ث.ک.ص گلایه نخواهد داشت اما احتمالن برای امن بودن حسابش با کرام الکاتبین است.


پی نوشت1:هیچ انسانی در قالب کهن الگویی خاص نمی گنجد.همه ما مجموعه ای از کهن الگو ها هستیم منتها برای مقایسه، کمی انتزاعی به این خلق و خو های مردانه نگاه کردم


پی نوشت 2:برایم جالب است انتخاب خانم های خواننده این وبلاگ کدام دسته از مردان فوق خواهد بود.آسودگی با دسته اول،امنیت با دسته دوم،حکومت با دسته سوم یا شور و هیجان با دسته چهارم؟رو راست باشید با خودتان می توانید نقش کهن الگویی خودتان را هم پیدا کنید

Saturday, April 11, 2009

ختم کلام

سرمه برای نوشته ام متنی نوشته در وبلاگش.آن کنار بهش لینک دادم و اینجا هم؛تا بشود صداهای دیگری را هم در مورد این ماجرا شنید.فکر کنم در مورد آن واژه «زنک»حق با سرمه باشد که می گوید من آن آدم را قضاوت کرده ام...فکر کنم چراییش را بدانم که چطور شد برآشفتم.حرف هایی هستند کلن برای نگفتن و این چرایی هم می رود در زمره همان حرف ها...اما به نظرم می رسد ما باید مرزی برابر شر برای خودمان قائل شویم.فکر نمی کنم کسی میان ما باشد که دروغ،خیانت،قتل نفس،تجاوز و...را درست بداند.به نظر من شر از مقوله عدمی نیست.شرارت وجود دارد.آدمی می تواند مدیومی برای شرارت شود تا در جهان ما تجلی یابد.بیا سرمه توافق کنیم که می شود خیانتکار،قاتل،متجاوز به عنف را درک کرد اما نمی شود خیانت،قتل،تجاوز را تایید کرد و قضاوت ننمود.حق با سرمه بود:زنک»ی که من نوشتم قضاوت یک انسان بود و غیر منصفانه و حق با من بود وقتی برابر شرارت سنگر بندی کردم و عمل او را تقبیح نمودم.شاید من هم باید یاد بگیرم بین شر و شرور مرز قائل شوم و یادم بماند قضاوت خاص شر است نه شرور! 

ختم کلام

سرمه برای نوشته ام متنی نوشته در وبلاگش.آن کنار بهش لینک دادم و اینجا هم؛تا بشود صداهای دیگری را هم در مورد این ماجرا شنید.فکر کنم در مورد آن واژه «زنک»حق با سرمه باشد که می گوید من آن آدم را قضاوت کرده ام...فکر کنم چراییش را بدانم که چطور شد برآشفتم.حرف هایی هستند کلن برای نگفتن و این چرایی هم می رود در زمره همان حرف ها...اما به نظرم می رسد ما باید مرزی برابر شر برای خودمان قائل شویم.فکر نمی کنم کسی میان ما باشد که دروغ،خیانت،قتل نفس،تجاوز و...را درست بداند.به نظر من شر از مقوله عدمی نیست.شرارت وجود دارد.آدمی می تواند مدیومی برای شرارت شود تا در جهان ما تجلی یابد.بیا سرمه توافق کنیم که می شود خیانتکار،قاتل،متجاوز به عنف را درک کرد اما نمی شود خیانت،قتل،تجاوز را تایید کرد و قضاوت ننمود.حق با سرمه بود:زنک»ی که من نوشتم قضاوت یک انسان بود و غیر منصفانه و حق با من بود وقتی برابر شرارت سنگر بندی کردم و عمل او را تقبیح نمودم.شاید من هم باید یاد بگیرم بین شر و شرور مرز قائل شوم و یادم بماند قضاوت خاص شر است نه شرور! 

آره راست می گی

چیز هایی هست خیلی بدتر از تنهایی


اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی


وقتی هم که آخر سر می فهمی اش


دیگر خیلی دیر شده


و هیچ چیز بدتر از


خیلی دیر نیست


چارلز بوکفسکی-سوختن در آب،غرق شدن در آتش-ترجمه پیمان خاکسار

آره راست می گی

چیز هایی هست خیلی بدتر از تنهایی


اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی


وقتی هم که آخر سر می فهمی اش


دیگر خیلی دیر شده


و هیچ چیز بدتر از


خیلی دیر نیست


چارلز بوکفسکی-سوختن در آب،غرق شدن در آتش-ترجمه پیمان خاکسار

چند ماه خیلی هیجان انگیز

ایستاده ام دوباره در یکی از آن پیچ های سرنوشت ساز زندگیم...طبق معمول  چند هندوانه برداشته ام و این بار به هیچ قیمتی نمی خواهم بگذارم هیچ کدام از هندوانه هایم بیفتند زمین.عقب ماندگی های تاریخی دارم که باید جبران شوند و کار دلی، هم هست که نمی خواهم رهایش کنم.


فکر اینکه ظرف فقط چند ماه اینده تا چه حد می تواند همه زندگیم تغییر کند،به هیجانم می آورد.خدا کند که از پس خودم بر بیایم که همیشه من خودم بزرگترین ترمز خودم بوده ام!

چند ماه خیلی هیجان انگیز

ایستاده ام دوباره در یکی از آن پیچ های سرنوشت ساز زندگیم...طبق معمول  چند هندوانه برداشته ام و این بار به هیچ قیمتی نمی خواهم بگذارم هیچ کدام از هندوانه هایم بیفتند زمین.عقب ماندگی های تاریخی دارم که باید جبران شوند و کار دلی، هم هست که نمی خواهم رهایش کنم.


فکر اینکه ظرف فقط چند ماه اینده تا چه حد می تواند همه زندگیم تغییر کند،به هیجانم می آورد.خدا کند که از پس خودم بر بیایم که همیشه من خودم بزرگترین ترمز خودم بوده ام!

سلام سرمه

سرمه برای این پست نوشته:«خیانت کدام یک را پرت می کند به آن جهنم سوزان امیر؟ خیانت دیده را یا خیانت کرده را؟ یا هردو؟ آن "زنک" که نوشته ای همینطور کلمه ای است مثل باقی کلمه ها یا قضاوت توست درباره ی خیانت کرده؟به چه می گویی خیانت دقیقا؟ زمان و مکان و شخص ندارد؟ برای قضاوت نباید درگیرش باشیم؟ همین ما نیستیم که بار توقع جامعه را ساخته ایم؟ همین ما نیستیم که باید برش داریم؟ حذفش کنیم؟ »


سرمه جانم!فکر می کنم هیچ کس از عواقب خیانت در رابطه زناشویی در امان نمی ماند.حدس می زنم بر قرار کردن رابطه خارج از ازدواج،حتمن مقدمه ای دارد و حتمن جایی در آن رابطه می لنگیده که آدمی رفته آرامش یا لذت یا جاه طلبیش را جای دیگری جسته نه در آغوش همسرش یا کانون خانواده.همه اینها را من می فهمم،برای همین خیلی وقت ها می شود آدم خاطی را درک کرد اما انصاف بده نمی شود تاییدش کرد.نمی شود به خدا!


پرسیدی خیانت یعنی چه؟ازدواج یک تعهد دو نفره است به گمانم.دو نفر آدم می پذیرند که در شادی و غم کنار هم باشند.دو نفر آدم متعهد می شوند با پذیرفتن رابطه ازدواج غیر از پذیرش مسوولیت خودشان،پذیرای مسوولیت ازدواج هم باشند و این مسوولیت یعنی تعهد به حمایت از رشد دیگری،تعهد به برقراری امنیت در یک حریم دو نفره طوری که هر کدام از زوجین قادر باشند در پرتو آن امنیت ببالند و خودشان شوند.اصلن اینها را فراموش کن.در سطحی ترین دیدگاه ازدواج یک قرارداد است که طرفینش متعهد می شوند در برابر یکسری برخورداری ها،یکسری محرومیت ها را پذیرا شوند.حالا مرد یا زن،با هر دلیلی که می خواهد این تعهد را رعایت نمی کند؛نه در آن بالاترین سطح معنوی مسوولیت و امنیت و نه حتی در سطح مضحک یک قرارداد اجتماعی؛اسمش را جز خیانت می شود چیز دیگری گذاشت سرمه جان؟اصلن بیا فرض کن آن دلیل خیانت موجه ترین دلیل جهان باشد،حتی در آن صورت هم جز درک ماجرا، چیز دیگری می شود نثار خیانتکار کرد؟می شود خروج از یک تعهد و زیر پا گذاشتن مسوولیت را به هر دلیلی تایید کرد؟خیانت زمان،مکان،شخص ندارد.خیانت خیانت است.زن و مرد هم ندارد به نظرم و باز هم تاکید می کنم مرز ظریف بین درک کردن این ماجرا و تایید کردنش را کاش بدانیم و رعایت کنیم!


اما در مورد آن لغت زنک!برای زنی که مادر است،همسر است بعد نه مسوولیت مادری می فهمد،نه حرمت همسری.وقتی هم که ماجرایش بر ملا می شود اولین کارش اجرا گذاشتن مهریه است به نظرم لغت زنک ملایم ترین تعبیر ممکن بود.سر جدت بیا زنانه مردانه نکنیم ماجرا را.مرد هم بود و همچین شکری می خورد در مردک گفتن به او تردید نمی کردم!

سلام سرمه

سرمه برای این پست نوشته:«خیانت کدام یک را پرت می کند به آن جهنم سوزان امیر؟ خیانت دیده را یا خیانت کرده را؟ یا هردو؟ آن "زنک" که نوشته ای همینطور کلمه ای است مثل باقی کلمه ها یا قضاوت توست درباره ی خیانت کرده؟به چه می گویی خیانت دقیقا؟ زمان و مکان و شخص ندارد؟ برای قضاوت نباید درگیرش باشیم؟ همین ما نیستیم که بار توقع جامعه را ساخته ایم؟ همین ما نیستیم که باید برش داریم؟ حذفش کنیم؟ »


سرمه جانم!فکر می کنم هیچ کس از عواقب خیانت در رابطه زناشویی در امان نمی ماند.حدس می زنم بر قرار کردن رابطه خارج از ازدواج،حتمن مقدمه ای دارد و حتمن جایی در آن رابطه می لنگیده که آدمی رفته آرامش یا لذت یا جاه طلبیش را جای دیگری جسته نه در آغوش همسرش یا کانون خانواده.همه اینها را من می فهمم،برای همین خیلی وقت ها می شود آدم خاطی را درک کرد اما انصاف بده نمی شود تاییدش کرد.نمی شود به خدا!


پرسیدی خیانت یعنی چه؟ازدواج یک تعهد دو نفره است به گمانم.دو نفر آدم می پذیرند که در شادی و غم کنار هم باشند.دو نفر آدم متعهد می شوند با پذیرفتن رابطه ازدواج غیر از پذیرش مسوولیت خودشان،پذیرای مسوولیت ازدواج هم باشند و این مسوولیت یعنی تعهد به حمایت از رشد دیگری،تعهد به برقراری امنیت در یک حریم دو نفره طوری که هر کدام از زوجین قادر باشند در پرتو آن امنیت ببالند و خودشان شوند.اصلن اینها را فراموش کن.در سطحی ترین دیدگاه ازدواج یک قرارداد است که طرفینش متعهد می شوند در برابر یکسری برخورداری ها،یکسری محرومیت ها را پذیرا شوند.حالا مرد یا زن،با هر دلیلی که می خواهد این تعهد را رعایت نمی کند؛نه در آن بالاترین سطح معنوی مسوولیت و امنیت و نه حتی در سطح مضحک یک قرارداد اجتماعی؛اسمش را جز خیانت می شود چیز دیگری گذاشت سرمه جان؟اصلن بیا فرض کن آن دلیل خیانت موجه ترین دلیل جهان باشد،حتی در آن صورت هم جز درک ماجرا، چیز دیگری می شود نثار خیانتکار کرد؟می شود خروج از یک تعهد و زیر پا گذاشتن مسوولیت را به هر دلیلی تایید کرد؟خیانت زمان،مکان،شخص ندارد.خیانت خیانت است.زن و مرد هم ندارد به نظرم و باز هم تاکید می کنم مرز ظریف بین درک کردن این ماجرا و تایید کردنش را کاش بدانیم و رعایت کنیم!


اما در مورد آن لغت زنک!برای زنی که مادر است،همسر است بعد نه مسوولیت مادری می فهمد،نه حرمت همسری.وقتی هم که ماجرایش بر ملا می شود اولین کارش اجرا گذاشتن مهریه است به نظرم لغت زنک ملایم ترین تعبیر ممکن بود.سر جدت بیا زنانه مردانه نکنیم ماجرا را.مرد هم بود و همچین شکری می خورد در مردک گفتن به او تردید نمی کردم!

Friday, April 10, 2009

شکوه علفزار

یادم می آید نوجوان بودم،اگر شانس یاری می کرد و هفته ای یکبار فیلمی گیرمان می آمد،همه جمع می شدیم پای آن ویدیوی مشکی سوپرا و فیلم می دیدیم.معمولن هم از این فیلم های اکشن آمریکایی قستمان می شد.فیلم که تمام می شد،پدرم می گفت«اینم شد فیلم،زمان ما شاهکار می ساختن:بیلیارد باز،سربازان یک چشم،شکوه علفزار» و مادر می گفت«آره شکوه علفزار،ناتالی وود» و پدر اضافه می کرد«وارن بیتی»و برای چند لحظه کوتاه دل می دادند به جادوی سینما تا ببردشان به سال های جوانی،به سال های ناتالی وود و وارن بیتی.این شد که فیلم شکوه علفزار جزیی از نوستالژی زندگی من شد بی آنکه ببینمش.خیلی پی یافتن شکوه علفزار گشتم تا بالاخره قبل از عید خریدمش و امشب شانس دیدنش را پیدا کردم.


راست می گفتند.فیلم خوبی بود.حتمن وقتی فیلمی با چند نسل بعد طوری ارتباط بر قرار می کند که بگویی خوب بوده،نسل مادر و پدرم وقتی از سینما می آمدند بیرون می گفتند«معرکه بود،معرکه» و این بخشی از سحر سینما باید باشد که نسل ها را بهم پیوند می زند و به فرزندان اجازه می دهد در سرزمین رویاهای مگوی والدین شان قدم بزنند و برای حسرت هایشان افسوس بخورند یا برای شادی هایشان هورا بکشند...مامان!بابا!شکوه علفزارتان با شکوه بود!

شکوه علفزار

یادم می آید نوجوان بودم،اگر شانس یاری می کرد و هفته ای یکبار فیلمی گیرمان می آمد،همه جمع می شدیم پای آن ویدیوی مشکی سوپرا و فیلم می دیدیم.معمولن هم از این فیلم های اکشن آمریکایی قستمان می شد.فیلم که تمام می شد،پدرم می گفت«اینم شد فیلم،زمان ما شاهکار می ساختن:بیلیارد باز،سربازان یک چشم،شکوه علفزار» و مادر می گفت«آره شکوه علفزار،ناتالی وود» و پدر اضافه می کرد«وارن بیتی»و برای چند لحظه کوتاه دل می دادند به جادوی سینما تا ببردشان به سال های جوانی،به سال های ناتالی وود و وارن بیتی.این شد که فیلم شکوه علفزار جزیی از نوستالژی زندگی من شد بی آنکه ببینمش.خیلی پی یافتن شکوه علفزار گشتم تا بالاخره قبل از عید خریدمش و امشب شانس دیدنش را پیدا کردم.


راست می گفتند.فیلم خوبی بود.حتمن وقتی فیلمی با چند نسل بعد طوری ارتباط بر قرار می کند که بگویی خوب بوده،نسل مادر و پدرم وقتی از سینما می آمدند بیرون می گفتند«معرکه بود،معرکه» و این بخشی از سحر سینما باید باشد که نسل ها را بهم پیوند می زند و به فرزندان اجازه می دهد در سرزمین رویاهای مگوی والدین شان قدم بزنند و برای حسرت هایشان افسوس بخورند یا برای شادی هایشان هورا بکشند...مامان!بابا!شکوه علفزارتان با شکوه بود!

در رثای یک لبخند

اسمش میم بود و فامیل ما.یک دو سالی باید از من کوچکتر باشد.بعد ناگهان چشم روی هم گذاشتیم و باز کردیم و میم شیطان تخس که از دیوار راست بالا می رفت،صاحب زن و بچه شده بود و پسری داشت که دست پدرش را در شیطنت از پشت می بست.همین چند لحظه پیش با مادر صحبت می کردم؛گفت که میم و پسرش خانه ما بودند،گفت که دارد از همسرش جدا می شود،گفت که عید رفته مشهد و آنجا به مکالمات همسرش مشکوک شده،که موبایلش را چک کرده،که دیده آنچه که نباید،که زنک اقرار کرده چهار ماه است با مردی ارتباط دارد.


دارم با مادر حرف می زنم اما،ناقوس همه کلیساهای جهان در مغزم سرود رنج سر می دهند.می دانم خیانت زن و مرد بر نمی دارد،می دانم که زن باشی یا مرد،خیانت پرتت می کند به یک جهنم فروزان که هیزمش جان توست و آتشش به نوبت رنگ حماقت،حسرت،بی کفایتی و طرد شدن می گیرد.می دانم خیانت چطور جان انسان را ویران می کند،با همه روحم می دانم اما این را هم می دانم مرد ها این لحظات اضافه بر همه رنج انسانی،بار لعنتی توقع جامعه را هم روی دوششان حمل می کنند که چرا از حریم خانه ات پاسداری نکردی؟چرا هوشیار نبودی؟چرا نمی روی طرف را بکشی بی غیرت؟چرا؟چرا؟چرا؟...


اسمش میم است.یادم مانده که پسرک شاد،خندان،شیطانی بود و دلم نمی خواهد یادم بماند چند وقت لعنتی خدا طول می کشد تا پسرش دوباره آن لبخند معصومانه او را ببیند!